مشاهده فایلپیوست 104024
کتاب ساحل تهران | مجید قیصری | نشر افق
دربارهی کتاب به این شکل نوشته شده:
ساحل تهران روایتی یکدست و روان و بدون پیچیدهگویی دارد تا بتواند سر فرصت به پیچیدگیهای روح انسانی بپردازد. شهر و کودک و تقابلشان با شخصیتهای داستانها در این مجموعه نقش چشمگیری دارد و قیصری توانسته بهخوبی وجوه فراموششدهی آن را بازگو کند.
«چشممان که به خرس افتاد، خشکمان زد. بیشتر از دومتر قد داشت. در چند قدمیمان بود، روبهروی تپه، بین درختهای بلوط. خرسی قهوهای، بزرگ و پر از خاشاک روی موهایش. انگار از زیر خروارها خاک بیرون جسته باشد. با دندانهایی درشت و سفید. نعره میکشید و پیش میآمد. باد بویش را میآورد. بوی آغل میداد. بوی پشم خیسشده و بوی پشکل. بوی گوشت فاسدشده. من پستانی در سینهاش ندیدم. ولی مهرداد میگفت وقتی روی دو پا بلند شده بود، نوک سفید پستانهای خرس ماده را دیده.
قسمتی از کتاب:
تهسیگارها را جمع میکردم و میرفتم ته پل و به این فکر میکردم چرا تابهحال نگاهم به این پرندهها نیفتاده؟ چند تا پر سفید افتاده بود روی پل. دولا شدم یکی را که از همه بزرگتر بود، برداشتم و چشمهایم را بستم و دست کشیدم به پرزهای نرم پر و گوش سپردم به صدای پرندهها. احساس کردم کنار دریا هستم. صدای امواج دریا را میشنیدم، بوی خنکی دریا میآمد، بوی شوری، بوی زهم، بوی صدفهای دریایی را احساس میکردم. کم مانده بود کفشهایم را درآوردم، روی ساحل شنی راه بروم.
کتاب ساحل تهران | مجید قیصری | نشر افق
دربارهی کتاب به این شکل نوشته شده:
ساحل تهران روایتی یکدست و روان و بدون پیچیدهگویی دارد تا بتواند سر فرصت به پیچیدگیهای روح انسانی بپردازد. شهر و کودک و تقابلشان با شخصیتهای داستانها در این مجموعه نقش چشمگیری دارد و قیصری توانسته بهخوبی وجوه فراموششدهی آن را بازگو کند.
«چشممان که به خرس افتاد، خشکمان زد. بیشتر از دومتر قد داشت. در چند قدمیمان بود، روبهروی تپه، بین درختهای بلوط. خرسی قهوهای، بزرگ و پر از خاشاک روی موهایش. انگار از زیر خروارها خاک بیرون جسته باشد. با دندانهایی درشت و سفید. نعره میکشید و پیش میآمد. باد بویش را میآورد. بوی آغل میداد. بوی پشم خیسشده و بوی پشکل. بوی گوشت فاسدشده. من پستانی در سینهاش ندیدم. ولی مهرداد میگفت وقتی روی دو پا بلند شده بود، نوک سفید پستانهای خرس ماده را دیده.
قسمتی از کتاب:
تهسیگارها را جمع میکردم و میرفتم ته پل و به این فکر میکردم چرا تابهحال نگاهم به این پرندهها نیفتاده؟ چند تا پر سفید افتاده بود روی پل. دولا شدم یکی را که از همه بزرگتر بود، برداشتم و چشمهایم را بستم و دست کشیدم به پرزهای نرم پر و گوش سپردم به صدای پرندهها. احساس کردم کنار دریا هستم. صدای امواج دریا را میشنیدم، بوی خنکی دریا میآمد، بوی شوری، بوی زهم، بوی صدفهای دریایی را احساس میکردم. کم مانده بود کفشهایم را درآوردم، روی ساحل شنی راه بروم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: