در بیداری کابوسها و روانی غمهای یک جفت چشمهای که درفش آسمان را میتراود، پرستش تو بیداد میکند اما... با خداحافظی تو به لبخند پدر درود گفت و میدانم شاپرکهای دلت، در خاموشی شمع نگاهش مرد.
در شریانهای چشم پدر به زینت، مهر را قلم زدی؛ به رقم خستگیهای غم به دفتر اشکهای اسارت صبر را نواختی. دیدههای عالم در روشنی زبانت حُسن هاشم را دید... .
در خیل عظیم غربت و میان زنجيرهی اسارت، غنچهی ریشه گرفته از شعف بر دامان نگاهها میریزد. عالم در آن تلخی ناگوار، قطرهی شیرین بودن تو را با تمام وجود پذیراست.
منظرهای چند در موزهی خلقت، نام خدا فریاد میزنند؟ بدان میان تابلوهای رنگین، آنی که تو در سایهی جور و با یک قلم سرخ از عاشورا به تن بوم زدی، شادتر است.
نهفتههای عدالت پی تلنگری برای جوانه زدن، از صوت گلوی تو آب مینوشند... اگر سمفونی عدلخواهی را نمینواختی، جوانهها کی میتوانستند امروز بر کوچههای شهر، دیجوری غم بپاشند.
خستهتر از پاییز از شانههای زمانه غم میریزد و جور همچون سروی که ازل ندارد از پشت به آدمیان خنجر جاهلی میکشد و تو بانوی من، سپر میشوی تا اسلام به بهار برسد.