مقدمه:
پشت به نور، رو به تاریکی
سایهای از روی دیوار به زمین میخزد
مغموم و تنها، محکوم به تقلید
غمگینتر از شخصی که صاحبش است
اشکهای منعکس شده در آیینه
متعلق به اوست یا صاحبش؟
دستی که به گونهاش کشیده شد
به اجبار بود یا انتخاب خودش؟
لحظههای گمراهی، پی در پی پیش میآیند
و رهایی از تردید ممکن نیست
تنها راهی که باقی مانده، ادامه دادن است
پیشروی در مسیری که در انتها
به جایی ختم نمیشود، جز تاریکی... .
***
با قدمهای آهسته و سنگین، سنگفرش خیابان را طی میکرد. نگاهش جای جای شهر را میکاوید. مدتها بود که در روز به سطح شهر نیامده بود و حالا چشمهایش بیش از پیش مشتاق بودند.
به هر جنبندهای که بر میخورد، اول سایهاش را جستجو میکرد. میخواست ببیند چند سایه حاضر به ترک موقعیت خود شدهاند و تن به تغییر دادهاند.
صبح بود و خیابان نرم نرمک مملو از جمعیت میشد. در میان رهگذران گاهی افراد سیاهپوشی به چشم میخوردند که بیمقصد به جلو میرفتند و با بیقیدی قدم برمیداشتند. با دیدن آنها بیشتر اطمینان مییافت که کار درست را انجام داده است؛ هرچند میدانست این تابو شکنی در آخر برایش مشکلاتی به وجود خواهد آورد.
در واقع همان لحظه هم تا خرخره در منجلاب مشکلات فرو رفته بود. خوب میدانست که هیئت رئیسه به دنبالش هستند تا روزگار سیاهش را تیرهتر از قبل کنند. یک تنه قصد کرده بود تا نظم دو جهان را برهم ریزد و اصلاً هم اهمیتی نمیداد! شاید هم طبیعتش بود که اینطور با خونسردی با همهچیز روبهرو شود.
با آنکه تمام خیابانهای شهر را از بر بود، اما تصور درستی از مکانی که در آن به سر میبرد، نداشت. همهچیز در روز جوری دیگر به نمایش در میآمد و این برای کسی که اولینبار در روز پا به خیابانها مینهاد، اعجابانگیز به نظر میرسید.
هرچه جلوتر رفت از تعداد مغازهها کاسته و به تعداد خانهها افزوده شد. حالا خیابان خلوتتر شده بود و تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای باد و قدمهای او بود.
دیوارهای آجری و نارنجی رنگ، نردههای رنگ و وارنگ خانهها و گلدانهای سفالی که پاییز رمق و نشاط را از آنها گرفته بود، همه و همه برایش تازگی داشت.
خون خشک شده بر روی سنگفرش خیابان، بیش از حد برای آن منطقه بیرحمانه به نظر میرسید. انگار به تازگی تصادفی در آن قسمت رخ داده بود. رد مشکی رنگ لاستیک و خون، گویای همهچیز بود.
نگاهش را از زمین گرفت و به روبهرو داد. در چند قدمیاش، پستچی لاغر اندامی را دید که مقابل خانهای دو طبقه به انتظار ایستاده بود. البته دو طبقه توصیف درستی برای آن خانه نبود؛ طبقهی بالایی کوچکتر و شبیه به یک اتاقک بود که با پله و نردههای فلزی مشکی رنگ و پیچدار، به در اصلی میرسید.
از روی دیوار آجری خانه، پیچکهای درهم تنیدهای خودنمایی میکردند. دیوار به زحمت پیدا بود و انگار پیچکها قصد داشتند تا زمانی که به کف پیادهرو نرسیدهاند، متوقف نشوند.
پستچی کلاه آبی رنگش را از سر برداشت و دستش را زیر پیچکها برد تا زنگ خانه را مجدداً به صدا در بیاورد. او نیز درحالی که از حرکت ایستاده بود، چشمهایش را برای دیدن سایهی پستچی به زمین انداخت. ناامید شد؛ پستچی سایه داشت.
رعد و برق خفیفی در آسمان جریان گرفت. گویی آسمان رمق باریدن نداشت، اما دلش گرفته بود و چارهای جز گریه نمیدید.
همان لحظه درِ اتاقک گشوده شد و شخصی از آن بیرون آمد. چشمهایش مشتاقانه به آن شخص دوخته شد؛ پسر جوانی بود با قدی متوسط، اما چهرهاش از آن فاصله مشخص نبود.
با عجله پلهها را طی کرد و همزمان باران هم باریدن گرفت. در را گشود و در قاب آن قرار گرفت؛ حالا چهرهاش، قد و قوارهاش و همهچیزش در معرض دید بود. حالا میتوانست همهچیز پسر را بررسی کند، اللخصوص سایهاش؛ اما... .
چشمهایش برقی زدند و لبخند کنج لبش نشست. هنوز تردید داشت که واقعاً پسر سایه نداشته باشد. با توجه به موقعیت، نور کمتوانتر از آن بود که بتواند سایهای تشکیل دهد، اما تکان دست پستچی و حرکت سایهی او، تردیدش را منحل کرد. پستچی سایه داشت، اما پسر نه!