꧂ به وقت دیوانگی ꧁

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع بلوط
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
از کودکی که گذشتم،
بزرگتر که شدم،بیشتر نغمه‌های شاد،
رنگ اندوه به خود گرفتند.
ترانه‌هایی که سرشار از نشاط و طراوت
عطر خوش عشق و زندگی و زیبایی‌های
درخشان بودند،
اکنون بغض و غصه دارند. بوی ترس و مرگ میدهند.
و تمامشان تلخ و تاریک‌اند.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید خودم را ببرم کمی قدم بزند،کمی فکر کند
دستهای خسته و ناتوانش را کنج جیب های گرمش بپوشاند
نفس های عمیق و پشت همش،نگاه کردن های به دور دستش
کمی با او حرف خواهم زد!بلکه عاقلانه ترین تصمیم بگیرد در این روزگار
باید بگویم بی خود و بی جهت این عاشقانه های زرد و پوشالی را جدی گرفته است
باید ببرمش گوشه ای،یقه اش را بگیرم!با زور بفهمانم که چرا این همه دلتنگی نثار قلبی می کند که هیچ جا و زمانی نصیبش نمی شود
شاید سالها باید خودم را تنگ در آغو*ش بگیرم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه‌ی ما یه وقت‌هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته،
دست بذاره روی شونه‌مون و از امیدهایی بگه که شاید کمی کمرنگ شدن، کمی نادیده گرفته شدن
توی چشمامون زل بزنه و بگه همیشه اینطور نمی‌مونه!
زندگی روز داره، شب داره، دلتنگی و حسرت داره، خنده‌های از ته دل و غصه خوردنای گاه و بی‌گاه داره. همه‌ی ما یه وقت‌هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته و نذاره دوباره بیفتیم، نذاره دوباره از دست بدیم تموم اون لبخندایی رو که برای بدست آوردنشون، از خیلی چیزا گذشتیم.
ما یه وقت‌هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته،
دست بذاره روی شونه‌مون، و از امید برامون بگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باید یک‌بار به‌خاطر همه‌چیز گریه کردآن قدر که اشک‌ها خشک شوندباید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زدبه چیز دیگری فکر کردباید پاها را حرکت داد وهمه‌چیز را از نو شروع کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از تاریکی زندگیت نترس عادت میکنی.
چشات حقیقت ها رو میبینه،راه درست رو میری.
دیدی وقتی یهو برق ها میره هیچی رو نمیبینی
یهو همه جا سیاه میشه.
تو میمونی و تاریکی مطلق،اما یکم که میگذره،
دیگه عادت میکنی
و کم کم بعضی چیزا رو میبینی و تشخیص میدی!
شاید من تو تاریکی باشم،
شاید دورم سیاه باشه ولی من میتونم تو همین تاریکی،
چیزایی رو ببینم که هیچ کس درک نمیکنه.
آره بعضی وقت ها
نور نباشه خوبه،باید راهتو تو تاریکی پیدا کنی
وگرنه تو تاریکی همه میتونن با چراغ بدوئن..!
?نیل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی سرشار از مجهولات است.
پیمانه به پیمانه حادثه‌ها در انتظار نشسته اند،
تا در مسیر زندگی جاری شوند.
گاهی پیمانه ای نصفه خم میشود بر دل زندگی
شاد میشوی آرام.
گاهی ناآرامی،گاهی غم،گاهی مهربانی.
پیمانه به پیمانه
تغییر میکند مسیر زندگانی،
تا ختم شودبر جام می مرگ.
?ثنا احمدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خیلی از آدم ها خواب را دوست دارند.
اصلا بیشتر کارهایشان را
میپیچانند و صدجور بهانه می‌تراشند،
تا کمی بیشتر بخوابند.
اما،امان از کسانی که تا چشم برهم میگذارند،
کابوس جان را به لبشان می‌رساند.
صدجور کار را بهانه میکنند تا خوابیدن را بپیچانند
و به گذشته که نگاه میکنند،هیچوقت نمیفهمند
این کابوس‌ها از چه زمانی؟
و چرا شروع شد!؟
امان از آدمهایی که خواب برایشان آرزوست.
?فائزه راعی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اومدنت،
مثل گل دقیقه‌ی نود قشنگه.
بیا اما دیر نکن.
شاید،قبل از وقت های تلف شده بازی اخراج شدم.
?نیل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در فنجان زندگی گاهی شیرینی‌هایی سرو میشوند،
که تا ابد لذتشان باقی‌است.
لاکن اعمال و رفتار و گاهی کلام و سختی تلخ فاسد میکند،
آن فنجان پر از لذت را.
از آن پس آن شیرینی طعم گسی وصف ناپذیر میگیرد،
بر خود میماند،بر میان خاطرات.
?ثنا احمدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به رخ زیبایت با نگاهی ملایم می‌نگرم.
تو با لبخندی گرم دلم را زنجیر می‌کنی.
رخ زیبایت روشن میکند،
دل تاریک مرا.
نازنینم بنشین بر تخت دلم. حکومت کن بر ملک من.
در این شهر غریب کوچه به کوچه گشتم.
به دنبال تو،وصلت و دیدار تو.
از این شهر غریب آموختم هر کجا و ناکجارا.
در این شهر،
بسی کوچه بن بست زیادست.
لاکن همان کوچه‌ی بن‌بست باریکی که تورا دیده بودم،
عالمی دارد.
?ثنا احمدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین