دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات کافه نویسندگانی‌ها ]

°•○•● یا مَن يَعْلَمُ ضَمِيرَ الصَّامِتِينَ ●•○•°


••|می‌بَرد ما را میان خاطرات دور دست
گاه شعر شاعران و گاه عطر عابران|••

با یک تلنگر گاه آدم به زمانی می‌رود که بسیار دور به نظر می‌آید؛ روح ما در تکه‌ای از خاطرات گذشته هنوز هم زندگی می‌کند.
و شما در این تاپیک می‌تونید خاطرات یعنی تنها دارایی ابدیتون رو با ما به اشتراک بذارید.


◇◆◇

اگر تمایل داشتید،
میتونید در تاپیک زیر درخواست بدید تا براتون دفترچه‌خاطرات اختصاصی ایجاد بشه!




اگر سوال یا پیشنهادی داشتید، تاپیک زیر در اختیار شُماست!




لطفا قبل از شرکت در این تاپیکِ همگانی، قوانین تالار گالری زندگی را مطالعه کنید!





با تشکر
[ مدیریت تالار گالری زندگی ]
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چند وقتیه داره تلاش میکنه ...
تلاش برای بیدار کردن حسی که شاید وجود نداره
شاید از اول سوتفاهم بود
شاید یه عادتِ کنار هم بودن باعث بوجود اومدن این احساس شد.

عادت ... چه کلمه خاکستری ی ... وقتی میخوای کنار کسی باشی ، نمی دونی این از سر عادت هست یا واقعا دوسش داری ؟!
بهم گفت: دوسم داری؟!
نمی دونستم بهش چی بگم ؟! این عادت کردن بهش بود یا واقعا دوسش داشتم

تردیدم را فهمید
گفت : اگه اشتباهی بکنم ، منو می بخشی ؟
فوری جواب دادم: متاسفانه ، آره

خندید ... نه تنها ل*ب هایش ، چشم هایش هم می خندید ...
چایِ داغش را نوشید ، بدون اندکی درنگ
جوابش را گرفته بود .

ولی من هنوز مردد بودم.
چای سرد هم با قند نمی چسبد.

24مهرماه 1402
 
آخرین ویرایش:



◇◇◆

حال و هوای تنهایی
فقط در من نیست؛
دریا هم تاریک است.. آسمان هم..


۲۹ مهر ۱۴۰۲
به قلم اورهان ولی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یمنایمنا عضو تأیید شده است.

مدیر تالار گالری زندگی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,018
پسندها
پسندها
4,017
امتیازها
امتیازها
328
سکه
681
هر روز میدیدمش
ساعت کاریمون اگه یکی نبود، حداقل تو حیاط مجتمع احوالپرسی می کردیم
روزهایی که باهم بودیم، برام اصلا سخت نمیگذشت
یه انرژی مثبت قشنگی ازش میگرفتم
یه روز اومد بهم گفت: فیروزه! میخوام برم خواستگاری!
تمام صورتم گر گرفت ... صورتمو برگردوندم تا متوجه نشه چه حالی دارم
همینجوری که سرم پایین بود و داشتم پرونده رو بررسی میکردم، پرسیدم: خب! اون دختر خوشبخت کیه؟!
((اگه بگم منتظر شنیدن اسم خودم بودم، دروغ نگفتم))

از سوال من تااا جواب اون، فقط سه چهار ثانیه طول کشید ولی برای من اندازه یک عمر گذشت
گفت: خانم ش.....
انگار از وسط سینه ام سنگی به وزن یک تُن افتاد ... گلویم خشک شد و صدای ضربان قلبم را از گلویم میشنیدم
لبخندی زدم، به چشم های میشی رنگش نگاه کردم
التماس درون چشم هایش را میدیدم
التماس یک سال قبل که بهم پیشنهاد داده بود
ناگهان دور چشم هایش قرمز شد
و قطره اشکی که از صورتش پاک کردم


6 آبان 1402
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
< امروز و فردا >

گرفتار نا امیدی‌ای شدم که حتی در خوشی‌ها لبخندم را پَر می‌دهد.
از وقتی به این نتیجه رسیده‌ام که این هم می‌تواند عکس العملم در برابر غم باشد، نمی‌خواهم پر و بالش دهم.
کتاب‌ها می‌گویند این‌ها احساسات گذرا و سراب گونه‌ای هستند، چون بعد مدتی اصلا یادت نمی‌آید آن سال و ماه چه حال و هوایی داشتی. چون وقتی به آن سراب می‌رسی می‌بینی آن چیزی که تصورش را می‌کردی
تو را خسته و رنج دیده کرده
اما واقعیت ندارد.
دوست ندارم با فکر به خار‌های گل، حواسم از غنچه‌اش پَرت شود.

 
#اسفند
انگار تو طول پایان هر فصلی شکستگی ها بیشتر میشه، فقط به خاطر این می‌گم که از حس یه شروع دوباره لذت می‌برم.
___________________
امروز به یک کتابفروشی درست و حسابی سر زدم. ذهنم بین گذشته‌ و حال می‌اومد و برمی‌گشت. حس گمشدگی داشتم، ولی گمشده‌ای که پیدا شده...
به هر حال، باعث شد یه چیزایی رو تو خودم حل کنم. این جنبه‌ی مثبتی داشت.
 
بی‌تعارف، از یادآوری خاطرات خوشم نمیاد؛ انگار تو ذهنم خاطرات همیشه تلخه!
چه اون خاطره‌ای که به خاطر شادی بوده و تو با فکرش میگی یادش بخیر! چه زود گذشت، چه دوران خوشی داشتم و...
چه اون خاطره‌ای که از غم و رنج باشه و با خودت میگی چه دوران سختی بود و حتی بعضی مواقع حسِ ناراحتی‌ای که داشتی رو طوری به خاطر میاری که انگار همین دیروز بوده!

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zhina
به قول شاعر که :

شاد بوده است از این جهان هرگز/هیچ‌کس، تا از او تو باشی شاد؟

خلاصه که، دل‌ها امروزه پر از نگرانی و نگرانی و نگرانیه.
 
اردیبهشت هم تمام شد.
مانند تنها زن فرزندمُرده‌ی یک دهکده‌ی دور! آرام، بی‌صدا و بدون هیاهو که گلویش از عمق سکوت دچار خونریزی شده است…

۳۱اردیبهشت سال ۱۴۰۴
 
عقب
بالا پایین