دفتر تمرین فیلمنامه نویسی | تمنای واژگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
(بنر بعدا گذاشته می شود)

یک فیلمنامه، پیرنگ یک فیلم ساده را به صورت حرفه ای شکل می دهد.
دست داشتن در همچین پروسه ای واقعا سخت اما شیرین است. زیرا ماندگار خواهند ماند، در یاد ها می نشینند و ارتباط عظیمی با مخاطب می گیرند.

در این تاپیک تمرین های شرکت کننده دوره: @تمنای واژگان قرار داده می شود.

لطفا از دادن اسپم در تاپیک مربوطه خودداری کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
‌‌​


ایده اولیه من: والدین شاغل

تأیید شد✅
‌‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
‌​


ایده اولیه من: والدین شاغل‌


پردازش کامل‌تر و دلیل استفاده از این ایده:


یه مشکلی که وجود داره اینه که گاهی‌اوقات، والدین این‌قدر درگیر شغل‌شون و کسب درآمد برای ادامه‌ی زندگی میشن که نیازهای دیگه‌ی فرزندان‌شون، مثل نیاز عاطفی و حمایت ازشون رو فراموش می‌کنن. این بی‌توجهی‌ها باعث کمبود عاطفه و نیاز شدید به محبت در کودکان و نوجوانان میشه که در آخر منجر به افسردگی و مشکل‌های روانی خواهد شد یا موجب میشه که اون نوجوون، با دیدن توجهی هرچند کوچیک از طرف یه شخص غریبه یا حتی جنس مخالف وارد را‌‌‌بطه‌ا‌‌ی بشه که نهایتاً، قطعاً به نفعش نخواهد بود‌‌..


پردازش اولیه داستان فیلمنامه:


داستان درباره‌ی دختری 16 ساله‌ست که والدینش هر دو شاغل هستن. والدین دختر، به واسطه‌ی شغلی که دارن، زیاد به منزل نمیرن و دخترک تقریبا همیشه توی خونه تنهاست. پدر و مادرش زیاد به فکر نیازهای عاطفی اون نیستن و همین باعث میشه که این نوجوون، دچار کمبود عاطفه و افسردگی بشه و متأسفانه به سراغ را‌بطه‌‌ی نادرست با جنس مخالف بره..


‌‌
پردازش کامل داستان فیلمنامه:


دخترک که لیلا نام دارد، به دلیل کمبود عاطفی که از بی‌توجهی‌های والدینش نشأت می‌گیرد، دچار افسردگی‌ست. تقریباً تمامی روزهای هفته، او در خانه تنهاست و سرگرمی‌اش گوشی موبایل همیشه همراهش است. پدرش رئیس یک شرکت است که در طول فیلمنامه، در سفر کاری به سر می‌برد و مادرش پزشکی عمومی در دو بیمارستان است. لیلا، تک‌فرزند است و تنهایی را با نداشتن خواهر و برادر و دوستان نزدیک، کاملا درک می‌کند. پسری از طریق یک اکانت به لیلا پیام می‌دهد و ادعا دارد که آیدی او را از گپی که در آن پیام‌رسان، لیلا عضو‌ است برداشته و درخواست آشنایی بیشتر با او را دارد. لیلا ابتدا از قبول‌کردن این درخواست، امتناع می‌کند؛ اما بالأخره پیشنهاد پسر غریبه را پذیرفته و در طی زمان،‌ حس علاقه‌ و وابستگی شدیدی نسبت به پسرک در او ایجاد می‌شود. این را‌بطه ادامه پیدا می‌کند، تا زمانی که لیلا متوجه می‌شود که نه تنها پسرک،‌ حسی نسبت به او ندارد؛ بلکه این کار را برای سرگرمی با دختران نوجوان بسیاری انجام داده است. لیلا ضربه‌ی روحی بدی را متحمل می‌شود. نهایتاً مادرش از قضیه، باخبر می‌شود؛ اما درنهایت لیلا نیما رو موردبخشش قرار می‌دهد!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi

notes_231019_183725_c3e_xvgn.jpg



نام داستان: فراموش‌نشده

‌‌
عرض خیابان را آهسته طی کردم. عصای زیربغلی‌ام را محکم در دستانم می‌فشردم و سنگینی بدنم را روی آن می‌انداختم. ابروهایم گره‌خورده بودند و چشم‌هایم به خاطر اشک‌هایی که بی‌وقفه از گونه‌هایم می‌چکید، سرخ شده بودند. وارد فضای پارک شدم. لنگ- لنگان حرکت می‌کردم. بالأخره توانستم خودم را به صندلی همیشگی برسانم. عصایم را روی قسمت خالی صندلی گذاشتم و به دریاچه‌ی روبه‌رو خیره ماندم. بی‌صدا گریه کردم و به جای خالی پای چپم نگاهی انداختم.
آدم‌ها واقعا عجیب‌اند. تا وقتی خودشان دردی را متحمل نشوند، مسخره‌کردن آن درد را عادت‌شان می‌کنند. چه‌قدر بی‌رحمانه، مشکلات‌ دیگران را به سخره می‌گیرند. صدای بازی کودکان، فریادهای رانندگان پشت ترافیک و میو- میو کردن گربه‌ای مشکی‌رنگ که خودش را به کفش ساده‌ی لنگه‌پایم چسبانده بود، به گوش می‌رسید. ناگهان متوجه دختربچه‌ای شدم که روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد. سریع از جایم بلند شدم. عصا را تکیه‌گاه بدنم قرار دادم و سریع به سمت دخترک رفتم. دست کوچکش را آرام گرفتم و بلندش کردم:
- خوبی دختر کوچولو؟ آسیب ندیدی؟

با دستانش اشک‌های روی گونه‌هایش را پاک کرد. به زانوی زخمی‌اش اشاره‌ای کرد:
- فقط زانوم..

لبخندی زدم:
- زود خوب میشه عزیزم. حالا بگو ببینم، اسمت چیه خانم کوچولو؟

دخترک لبخند متقابلی زد:
- لیلا!

دسته‌ای از موهای مشکی‌ام که مزاحمم می‌شد را پشت گوشم زدم:
- چه اسم قشنگی! راستی اسم منم لیلاست. حالا لیلاخانم، بزرگتری همراهت هست؟

دختر انگشت اشاره‌اش را به سمت مردی در دوردست گرفت:
- بابام اونجاست!

به مرد چشم دوختم. از دیدنش، ضربان قلبم شدت گرفت. نه، نمی‌توانست خودش باشد‌! آن مرد..

بهت‌زده رو به دخترک کردم:
- مامانت کجاست؟

لیلا نگاهی پر از اندوه به من انداخت:
- پارسال رفت آسمون!

ذهنم را سوالات زیادی درگیر کرده بود:
- بابات از کی پای راستش رو از دست داده؟

لیلای کوچک، نگاهی بیگانه تحویلم‌ داد:
- توی تصادف؛ همین چند ماه پیش!

ترکیبی از غم و شادی، تمام وجودم را دربرگرفت. به سمت مرد روانه شدم؛ آهسته و نامطمئن!

مرد که حالا به من چشم دوخته بود، نگران و اندوهگین به نظر می‌رسید. به کنارش که رسیدم، نجوا کرد:
- لیلا!

با لکنت گفتم:
- دخ.. دختر قشنگی داری! یه روزی قرار بود، من مادر اون کوچولو باشم؛ ولی انگار روزگار اینو برامون نمی‌خواست.

مرد با صدای لرزانی زیر ل*ب گفت:
- شرمندم.. شرمندم از..

حرفش را قطع کردم:
- هیس،‌ چیزی نگو!

قطره‌ اشکی از گوشه‌ی چشمم روانه شد. مرد نزدیک‌تر آمد و با دستانش آن را پاک کرد.
بی‌هیچ حرفی،‌ عصاهایمان را کنار گذاشتیم و به‌ یکدیگر تکیه دادیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,210
پسندها
پسندها
16,330
امتیازها
امتیازها
728


لاگ لاین:

لیلا دختری‌ست که والدینش شاغل‌اند و نیازهای عاطفی‌اش را فراموش کرده‌اند!

سیناپس:

داستان درباره‌ دختری شانزده ساله می‌باشد که والدینش هر دو شاغل هستند. پدر و مادر دختر، به واسطه‌ی شغلی که به آن مشغول‌اند، زیاد به منزل رفت و آمد ندارند؛ بنابراین دخترک تقریبا همیشه تنهاست. والدین‌اش زیاد به فکر نیازهای عاطفی‌اش نیستند و همین باعث می‌شود که این نوجوان، دچار کمبود عاطفه و مشکلاتی شود!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین