اتمام یافته داستانک تعبیر زندگی | به قلم یاسمن بهادری

۱۰ /۱۲ /۱۴۰۰
حدود دو ماه از آن روز می‌گذشت، امیرعلی شدیداً در این چند وقت دچار تغییر شده بود و همه این را می‌دانستند، برای محسن و ترلان از پیش مغرور و خشن‌تر؛ اما برای خواهر و برادرانش آرام و مطیع‌تر شده بود.
دلیل این همه دگرگونی قطعاً راضی بود که او از محسن و ترلان کشف کرده بود، همه چیز از نظر امیرعلی یک حادثه تلخ در سرنوشت به نظر می‌رسید، برای او این گونه افکاری در ذهنش غوطه‌ور می‌شدند که گویی سرنوشت برای زندگی‌اش خواب‌های عجیبی دیده است.
***
یسنا
روبروی آینه نشسته بود و به چهره‌اش نگاه می‌کرد، در رفتارش پرسه می‌زد و از خود سوال‌های عجیب می‌پرسید، فکرش را به زبان آورد و گفت:
- خدایا داره چه اتفاقی برام می‌افته؟ این حس لعنتی چیه که تو دلم ریشه کرده؟
سرش را روی میز روبروی آینه گذاشت و ادامه داد:
- آخه من، من چرا انقدر احمقم؟ مگه میشه آدم عاقل این کارو بکنه؟ خاک تو سرت یسنا، یعنی دیگه آدم نبود که بری عاشق این پسر بشی؟ اوف لعنت به... .
در اتاقش توسط امیرعلی باز شد و حرفش را قطع کرد، داخل آمد و در را بست، کنار تخت رفت و روی آن نشست، پوزخندی زد و گفت:
- عه؟ که اینطور، حالا بگو ببینم عاشق کی شدی تو؟
یسنا شوکه از اینکه امیرعلی حرف‌هایش را شنیده است زبانش بند آمده بود، امیرعلی عصبی از جایش بلند شد و به طرفش آمد، یقه‌اش را گرفت و بلندش کرد و گفت:
- که عاشق شدی ها؟ خودت حرف بزن و بگو عاشق کدوم خری شدی وگرنه همین جا زنده به گورت می‌کنم، بعدشم اون بی‌شرف رو پیدا می‌کنم و می‌فرستمش پیشت.
 
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,682
پسندها
پسندها
20,733
امتیازها
امتیازها
763
سکه
1,325
***
امیرعلی
یسنا ترسیده نام امیرعلی را با لکنت به زبان آورد، امیرعلی سیلی محکمی به او زد و پخش زمینش کرد، زمانی که به خود آمد دید یسنا غرق در خون بر روی زمین افتاده است، ترسیده قدمی عقب رفت؛ اما به محض اینکه به خودش آمد یسنا را در آغو*ش گرفت و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
در میان راه چندین بار او را صدا زد؛ اما هیچ صدایی از جانب او دریافت نکرد.
***
یک ساعت بعد
کلافه در راهرو بیمارستان راه می‌رفت و منتظر خروج پزشک از اتاق یسنا بود، پزشک که بیرون آمد با عجله به سمتش رفت و به انگلیسی پرسید:
- چی شده دکتر حالش خوبه؟
پزشک که مردی تقریباً پنجاه ساله با موهای بور و چشمانی آبی رنگ بود، عینکش را از روی چشمانش برداشت و به انگلیسی پاسخ داد:
- بله، حال بیمار خوبه و خوشبختانه خونریزی داخلی نداره، جاییش هم نشکسته؛ اما آثار کبودی‌ها ممکنه تا چند ساعت بعد باعث درد بشه و بیشتر روی بدنش نمایان بشه با تموم شدن سرمش تا فردا بستریه و بعدش مرخصش می‌کنیم.
امیرعلی با تشکر کوتاه از پزشک از او اجازه ورود را خواست و سپس به اتاق یسنا رفت، روی صندلی نزدیک تخت کنارش نشست و دستش را در دستانش گرفت و گفت:
- یسنا پاشو تو رو خدا منو ببخش، اصلاً غلط کردم دست رو بلند کردم.
بغضش را فرو داد و گفت:
- عزیزکم پاشو و چشمای قشنگت رو باز کن، منه احمق، منه بی‌عقل حسودیم شد که تو عاشق یکی دیگه باشی، یسنا تو رو جون اون کسی که عاشقشی چشات رو وا کن.
با شنیدن صدای ضعیفی که زمزمه کرد (بیدارم) سرش را بالا آورد و نگاهش قفل چشمان جنگلی دخترک شد، اشک‌هایش را پاک کرد و ایستاد، با لکنت پرسید:
- خوبی؟
قطره‌های اشک از چشمان یسنا سرازیر شد و دستانش را بر روی صورتش قاب گرفت، همانطور که گریه می‌کرد مدام با خود می‌گفت:
- نه... نه... نه.
امیرعلی شتابان به سمتش رفت و دست‌هایش را گرفت، او را به آرامش دعوت و اشک‌هایش را از گونه‌اش پاک کرد.
یسنا هق هق کنان گفت:
- نه امیرعلی این اشتباهه، نباید اینطوری باشه.
امیرعلی به او خندید و پاسخ داد:
- چی اشتباهه؟ اینکه عاشق خواهرم شدم؟
این را که گفت پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت، قطره‌ای دیگر از اشک بر روی گونه یسنا سرازیر شد و گفت:
- نه، اشتباه اینه که... اینه که... .
 
امیرعلی موهایش را چنگ زد و سپس دستی بر صورتش کشید، سری به طرفین تکان داد و گفت:
- من رو ببخش، واقعاً نمی‌خواستم بزنمت، یسنا من... .
یسنا حرفش را قطع کرد و گفت:
- اشتباه اینه که خواهر و برادر عاشق همن، ما چه بخوایم و چه نخوایم این نسبت با ازدواج مادرم با پدرت شکل گرفته، امیرعلی من و تو باید تلاش کنیم این حس از بین بره.
امیرعلی با تک تک حرف‌های یسنا نمی‌دانست شاد شود و بخندد یا اینکه چشم بر عشق و علاقه‌اش به یسنا ببندد، اندوهگین به چشمان دخترک خیره شد و پاسخ داد:
- به خاطر یکی شدن این احساسی که تو دلمونه میشه خوابی رو که سرنوشت برامون دیده خودمون تعبیر کنیم؛ اما این بین رابطه‌هایی هستن که تباه می‌شن.
یسنا که چیزی از حرف‌های امیرعلی متوجه نشده بود پرسید:
- یعنی چی؟ نکنه منظورت اینه که پدرت و مادرم از هم جدا شن؟
امیرعلی دستان یسنا را فشرد و با آرامش زمزمه کرد:
- فعلاً استراحت کن، فردا که بریم خونه همه چی مشخص میشه، در ضمن یادم نمیره که اعتراف کردی عاشقم شدی.
این را گفت و در مقابل چشمان حیرت زده‌ی یسنا و ذهن پر از تلاطمش از اتاق خارج شد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و با کوله باری از تماس روبرو شد، با پدرش تماس گرفت و با توضیح داستان خود ساخته‌ای بیمارستان آمدنشان را توجیه کرد و در مقابل اصرارهای پدرش از او خواست که خانه بماند تا آن‌ها به خانه برگردند.
***
۱۱ /۱۲ /۱۴۰۰
پس از آنکه امیرعلی یسنا را به اتاقش برد، از ترلان و محسن خواست تا در اتاق مطالعه یکدیگر را ملاقات کنند و با هم به صحبت بپردازند.
با تمام مخالفت‌هایی که از سوی آن دو دریافت کرد، مصرانه بر روی تصمیمش ایستاد و تصمیم گرفت تا راز ترلان و شناسنامه‌اش را برای یسنا بازگو کند.
***
پنج ساعت بعد
حدوداً یک ساعت می‌شد که یسنا بعد از متوجه شدن آن راز ناباور خودش را در اتاقش حبس کرده بود، در این ساعات آنقدر اشک ریخت که حتی دگر توان گریه کردن هم نداشت.
هیچکس حتی مادرش هم جرات اینکه به سمتش برود را نداشت، گریه امانش را بریده بود که کم کم به هق‌هق افتاد.
***
امیرعلی
در اتاقش دراز کشیده بود و خواب به چشمانش نمی‌آمد، حس می‌کرد که با ریختن هر قطره اشک از چشمان معشوقش قلبش فشرده‌تر می‌شود، از جایش بلند شد و به سمت اتاق یسنا حرکت کرد.
 
بدون در زدن وارد اتاق شد و آن را بست، نزدیک یسنا شد و کنارش نشست، آهی کشید و گفت:
- دو ماه قبل بابام من رو فرستاد بانک تایه بسته رو براش بیارم، وقتی رسیدم اونجا رئیس می‌خواست بسته رو بذاره تو پاکت و پِرِسش کنه، ازش خواستم بسته رو بده بهم آخه حوصله نداشتم نیم ساعت منتظر بمونم، وقتی رفتم تو ماشین برگه‌هایی که دستم بود رو انداختم رو صندلی شاگرد.
پوف کلافه‌ای کشید و ادامه داد:
- بینشون شناسنامه رو دیدم و وقتی برگه‌های روش رو کنار زدم، اونا رو برداشتم، شناسنامه بابام رو ورق زدم و گذاشتمش کنار، شناسنامه بعدی رو که باز کردم اسم مادرت بود.
یسنا به سمتش برگشت و آرام گفت:
- اما اون... .
امیرعلی حرفش را قطع کرد و با برگشتن به سمتش جواب داد:
- هیس بزار حرفم رو بزنم، صفحه شناسنامه رو ورق زدم تا رسیدم به اسم بچه‌ها، وقتی دیدم فقط اسم یاسین اون توئه کلی شوکه شدم و بعدش تا به خونه اومدم منتظر بابام شدم.
پوزخندی زد و گفت:
- وقتی بابام اومد، بلافاصله بردمش اتاق و خواستم همه چی رو برام بگه، اونم گفت، همه چیز رو گفت، بهم گفت ترلان و خواهرش ترانه با دو تا برادر ازدواج کردن به اسم‌های مهرسام و مهرداد، ترانه و مهرسام پدر و مادر واقعی تو بودن.
به چشم‌های ابری یسنا خیره شد و گفت:
- همتون با هم میرید مسافرت؛ اما تصادف می‌کنین، اون موقع تو ده سالت بوده و دقیقاً بعد اون تصادف که فقط تو و ترلان زنده می‌مونین تو حافظت رو از دست میدی و اینطوره که چیزی یادت نیست.
اشک‌های یسنا را پاک کرد و گفت:
- می‌دونم غم سنگینیه؛ اما ترلانم جای مادرته و کم برات زحمت نکشیده، هوم؟ البته بدم نشدا حالا می‌تونی عروس من بشی.
یسنا میان اشک خندید و جواب داد:
- برو خودت رو مسخره کن.
امیرعلی حق به جانب صورتش را به یسنا نزدیکتر کرد و گفت:
- نه که تو عاشقمی، برا همین می‌خوام عروسم بشی وگرنه من علاقه‌ای هم ندارم.
با ضربه‌ای که یسنا به بازویش زد ساکت شد و سپس صدای خنده‌اش اتاق را پر کرد.
 
زندگی فراز و نشیب‌های زیاد دارد اما نباید نشست و اجازه داد تا هر چیزی وارد سرنوشت شود و انسان را آزرده کند، می‌توان یکی شد و با هم خواب‌های سرنوشت را دستکاری و در آخر همان خواب‌ها را آنگونه که درست و عاقلانه است برای زندگی تعبیر کرد.

♡پایان♡
 
326015_41b31a66324ddf6fd68ce91029a2252c_2eat.png
 
عقب
بالا پایین