۱۰ /۱۲ /۱۴۰۰
حدود دو ماه از آن روز میگذشت، امیرعلی شدیداً در این چند وقت دچار تغییر شده بود و همه این را میدانستند، برای محسن و ترلان از پیش مغرور و خشنتر؛ اما برای خواهر و برادرانش آرام و مطیعتر شده بود.
دلیل این همه دگرگونی قطعاً راضی بود که او از محسن و ترلان کشف کرده بود، همه چیز از نظر امیرعلی یک حادثه تلخ در سرنوشت به نظر میرسید، برای او این گونه افکاری در ذهنش غوطهور میشدند که گویی سرنوشت برای زندگیاش خوابهای عجیبی دیده است.
***
یسنا
روبروی آینه نشسته بود و به چهرهاش نگاه میکرد، در رفتارش پرسه میزد و از خود سوالهای عجیب میپرسید، فکرش را به زبان آورد و گفت:
- خدایا داره چه اتفاقی برام میافته؟ این حس لعنتی چیه که تو دلم ریشه کرده؟
سرش را روی میز روبروی آینه گذاشت و ادامه داد:
- آخه من، من چرا انقدر احمقم؟ مگه میشه آدم عاقل این کارو بکنه؟ خاک تو سرت یسنا، یعنی دیگه آدم نبود که بری عاشق این پسر بشی؟ اوف لعنت به... .
در اتاقش توسط امیرعلی باز شد و حرفش را قطع کرد، داخل آمد و در را بست، کنار تخت رفت و روی آن نشست، پوزخندی زد و گفت:
- عه؟ که اینطور، حالا بگو ببینم عاشق کی شدی تو؟
یسنا شوکه از اینکه امیرعلی حرفهایش را شنیده است زبانش بند آمده بود، امیرعلی عصبی از جایش بلند شد و به طرفش آمد، یقهاش را گرفت و بلندش کرد و گفت:
- که عاشق شدی ها؟ خودت حرف بزن و بگو عاشق کدوم خری شدی وگرنه همین جا زنده به گورت میکنم، بعدشم اون بیشرف رو پیدا میکنم و میفرستمش پیشت.
حدود دو ماه از آن روز میگذشت، امیرعلی شدیداً در این چند وقت دچار تغییر شده بود و همه این را میدانستند، برای محسن و ترلان از پیش مغرور و خشنتر؛ اما برای خواهر و برادرانش آرام و مطیعتر شده بود.
دلیل این همه دگرگونی قطعاً راضی بود که او از محسن و ترلان کشف کرده بود، همه چیز از نظر امیرعلی یک حادثه تلخ در سرنوشت به نظر میرسید، برای او این گونه افکاری در ذهنش غوطهور میشدند که گویی سرنوشت برای زندگیاش خوابهای عجیبی دیده است.
***
یسنا
روبروی آینه نشسته بود و به چهرهاش نگاه میکرد، در رفتارش پرسه میزد و از خود سوالهای عجیب میپرسید، فکرش را به زبان آورد و گفت:
- خدایا داره چه اتفاقی برام میافته؟ این حس لعنتی چیه که تو دلم ریشه کرده؟
سرش را روی میز روبروی آینه گذاشت و ادامه داد:
- آخه من، من چرا انقدر احمقم؟ مگه میشه آدم عاقل این کارو بکنه؟ خاک تو سرت یسنا، یعنی دیگه آدم نبود که بری عاشق این پسر بشی؟ اوف لعنت به... .
در اتاقش توسط امیرعلی باز شد و حرفش را قطع کرد، داخل آمد و در را بست، کنار تخت رفت و روی آن نشست، پوزخندی زد و گفت:
- عه؟ که اینطور، حالا بگو ببینم عاشق کی شدی تو؟
یسنا شوکه از اینکه امیرعلی حرفهایش را شنیده است زبانش بند آمده بود، امیرعلی عصبی از جایش بلند شد و به طرفش آمد، یقهاش را گرفت و بلندش کرد و گفت:
- که عاشق شدی ها؟ خودت حرف بزن و بگو عاشق کدوم خری شدی وگرنه همین جا زنده به گورت میکنم، بعدشم اون بیشرف رو پیدا میکنم و میفرستمش پیشت.