در حال تایپ داستان کوتاه حق من نبود |رضا سیاهپوشان

نام اثر: حق من نبود
نویسنده رضاسیاهپوشان (محمدامین)
ژانر: عاشقانه ،تراژدی
ناظر: @purple moon
خلاصه:

گاهی وقت ها بایدتصمیمی بگیریم و اون تصمیم می تونه واسه ما عوارضی داشته باشه ، این عوارض شاید حق ما نباشه .
 
آخرین ویرایش:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]


جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]



با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آلفای خاکستریآلفای خاکستری عضو تأیید شده است.

مدیر تالار اخبار + تالار موسیقی + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,056
پسندها
پسندها
3,217
امتیازها
امتیازها
328
سکه
581
داروهای مامان تمام شده بودوباید اون هارو می گرفتم.برف وبورانی که از دوروزپیش شروع شده بودهوای شهرروحسابی سرد کرده بود ،طوری که اگر دستهات از دستکش بیرون می موند سیاه می شد. خیابون های شهر که روزی محل جنب وجوش مردم بودخالی از هرآدمی شده بود ،باید از گرمای امن داخل داروخانه دل می کندم و باسرعت تموم خودم روبه ماشینم می رسوندم ولی کف پیاده رو و خیابون هم سربود و امکان کله پا شدنم بود . گوشی آیفون شونزده پرومکسم که هدیه تولدبیست وهفت سالگیم بود رو دراوردم وبه صفحه گوشیم نگاه کردم با دیدن اسم مامان بدون حرفی تماس رووصل کردم :​
  • بله مامان ؟
  • سلام یادت ندادن ؟
ل*ب گزیدم و سعی کردم بدجواب ندم .
-ببخشیدمامان ،سلام چیزی شده؟
- آره چیزی شده ، داروهای منو گرفتی یا نه پسره علاف؟!
نمی دونم چرا هیچی زندگی من مثل زندگی بقیه نشد ، آخه چرا مادرم باید اینطوری باهام حرف بزنه
  • آره گرفتم ،دارم میام.
  • آره ودرد ،آره وکوفت
بدون این که حتی خداحافظی کنه تلفن رو از روم قطع کرد .
کاری نمی شد کرد هرچقدرتلاش می کردم توی شرکت بابا مثل یه پادوکار می کردم ولی تهش حیف نون وعلاف ومفت خوربودم.بچه های دیگران توی سرم کوبیده میشدن وهمیشه از پسرفلان کارخونه دار می گفتن که کارخونه باباش رو دوتا کرده واز این حرف ها ،هیچ کس به این نگاه نمی کردکه از شونزده سالگی نذاشتن درس بخونم و مجبورم کردن تو کارخونه کار کنم . توی قصه ها می نویسن که پسرای کارخونه دار شیک پوشن وخارج درس خوندن وکلی دخترا اینا دورشونه وهرشب مهمونین ، نمی دونم چرا واسه من این طوری نبود همیشه به یه بچه فال فروش کنارخیابون حسودیم میشد چون زندگیش از من بهتربود.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین