نام اثر: جناب کشاورز خواب میبیند (جلد اول)
نویسنده: ارغنون
قالب: داستان کوتاه
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
آقای پوررضا کشاورز است.
یک کشاورز معمولی با چغندرهای معروفش!
اما کمکم همهچیز برای او، با دیگر همراهانش تفاوت میکند. در راه رفتنش و در حرف زدنش، چیزی را احساس میکند که از آن او نبوده است... البته، او هم تصمیم میگیرد بنشیند و مانند هربار که بدبختیها روی سرش مثل بقچههای پُر شدهی ننه شادخه سنگینی میکنند، هیچکاری نکند.
بالاخره آدمها یک جاهایی تخته چوبی ساکت میشوند؛ بدون اینکه بتوانند کاری بکنند، خسته و سرگیجهوار از همهمهی بلند دنیای اطرافشان که فریاد جبر را سر میدهد، سرجاشان مینشینند و بر امواج زندگی بالا و پایین میروند. کشاورز ما نیز اکنون در یکی از همان بالا و پایین رفتنهاییست که حلقش را با رودهاش پیوند زده. او حتی نمیداند قهرمانی خواهد بود پر از صلابت یا قربانیِ شروری که مضحکه میشود؟
من اما میگویم، پوررضا در همه حال خودش است. اگرچه هیچکس جز خدا، سرنوشت او را نمیداند.
سخن نویسنده: باتشکر از دوست و همکار عزیزم آقا حیدر گل، امید دارم از خواندن این مجموعه داستان یعنی «آقای پوررضا که بود و چه کرد؟»، لذت ببرید.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ داستان]
یالهای قیامت را به راست کشیدم. اسب شیههای بلند سر داد و بعد خودم را میان آسمان آبی خدا یافتم. در لحظه احساس کردم که دیگر باید فاتحهی کمرم را بخوانم اما با سر فرود آمدم. درد به سرعت نوری که در فضای تاریکی پراکنده میشود، در تنم پخش شد. گیج بودم و گِل سرد را که زیرم چون رخت خوابی احساس کردم، ثانیهای درد فراموشم شد و خوابم گرفت. در همان حال بودم که گویا مرد چاق، یعنی مسبب این مصیبت، سراسیمه جلو آمد.
- پسرم؟ خوبید؟ ایوای!
صدایش خوابم را پراند. چهرهام که مطمئن بودم کج شده را از چمن برداشتم و محکم چند باری پلک زدم. انگار با رمیدن اسب، زبان منم رم کرده بود و پشت دندانم کز کرده بود که حرفی نمیزدم. یکهو دلآشوبهای به تنم ریخته شد، سرم را به شدت به چپ و راست بردم تا قیامت را ببینم اما نبود که نبود. خدایا! مرا به جهت شوخی آفریدی هیچ نگفتم، زن گرفتم، زنم را فراری دادی، باز هیچ نگفتم، اسب دسته گلم، عزیزِ نجیبم را کجا فرستادی؟
خوب میدانستم که کمرم دیگر کمر نبود، طنابی نازک بود که با هر تکان به پاره شدن نزدیکش میکردم. بااینحال دستهایم را مثل دو چوب خشک بر کناره نهادم و «یاحیدر» گویان آرزو کردم که طنابم از هم نَدَرد. انگار هرچه خدا سر شوخی را با من باز میکرد، امیرِ همنامم هوایم را داشت که توانستم برخیزم. مرد چاق را نگاهی گرداندم. بیچاره از شدت نگرانی چشمهایش بیرون زده بود و همان دو سه تا تاری که بر سر خلوتش داشت هم درحال ریختن بود. لبخندی زدم که بیشتر شبیه دندان نشان دادن سگی بود که جای گوشت به او نان خشک دادهاند. همانطور دردناک و ابلهانه. آرام دو دستم را بالا بردم و گفتم:
- بالاخره پیش میآید، شما خودت را نگران نکن.
او نفسی آسوده کرد و من پشتم را کردم تا دنبال قیامتم بگردم. اسبهایم تنها دارایی من بودند، البته بعد از مصیبتها و ریش سفیدی که دیروز رنگش کردم. نقطهای سیاه را در مه دیدم و حدس زدم قیامت باشد. نفسی از زمستان گرفتم و به کفشهایم نگاه کردم، پاپوشهایم کمی از هم باز شده بودند اما خب چه میشود کرد. سرم را بالا کردم و با تمام توان دویدم. جادهی خاکیِ نرسیده به آبیبیگلو را چشم بسته میدویدم و به سنگریزهها و خاکِ ناهموار که پایم را میکوبید اعتنا نمیکردم. دارم میآیم قیامت! آرام باش پسر!