دو انگشت اشاره و شستم را مقابل خودم نگه میدارم و ل*ب میزنم: «دریا یا ساحل.»
به آنی صدایی در مغزم میپرسد: مگر دریای بدون ساحل هم میشود؟! ساحلِ بدون دریا که اصلا امکان ندارد.
انگار که تازه به خودم آمده باشم، انگشتانم را پایین میآورم و این بار میگویم: « هیچ کدام!»
ساکت میشوم و صدای مغزم بلندتر میگوید: معلوم است که هیچ کدام! چون برای رسیدن به دریا باید از ساحل عبور کرد و اگر دریایی هم نباشد، آن وقت ساحل بیمعناست.
در این لحظه، حرفش عجیب مرا یاد زندگی میاندازد. سختی که نباشد، امیدی در کار نخواهد بود. از طرفی سختیِ بدون امید نیز معنایی ندارد. گویی این چنین انسان به امید زنده است.
#دلنوشته انسان به امید زنده است.
HananehKH