مشاوره ارتقای قلم

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
من الان یکم ببخشید اعصابم بهم ریخته شده دوست نداشتم رمانم اینجوری تیکه و پاره بشه بعدا صحبت میکنیم
 
لیلا با گریه در حال سخن گفتن بود؟ آخه نمیدونم والا من خودم این همه رمان خوندم این جوری نبود نوشته بود لیلا با گریه گفت.
عزیز این یک مدل شروع دیالوگه!
 
شما منو درک میکنید؟ شما کلا رمان و داری تغییرش میدی کلا تغییر دادن هم یعنی رمان دیگه مال من نیست دوست نداشتم اینجوری بشه رمانم
 
کجا تایپ کنم براتون بفرستم؟
 
شما منو درک میکنید؟ شما کلا رمان و داری تغییرش میدی کلا تغییر دادن هم یعنی رمان دیگه مال من نیست دوست نداشتم اینجوری بشه رمانم
فردا با هم صحبت میکنیم 🌹
 
اسارت یا عاشقی؟
خلاصه ی داستان:
این داستان درباره ی دختری به نام پریسا و پسری به نام فرهاد است که بخاطر اتفاقی ‌که در گذشته افتاده سر راه هم قرار گرفتند و فرهاد که پریسا را دزدیده و با خود به ترکیه برده است با گذشت زمان عاشق دختر قصه ی ما می شود، آیا باید دید دختر قصه ی ما نیز عاشق فرهاد می شود یا خیر؟
(این قسمت خلاصه رو نمیدونم به جاش باید چی بنویسم)
 
مقدمه:
هر آغازی را پایانی است امّا بعضی آغازها هستند که پایانی ندارند...
مثل آغاز عشق میان من و تو که هیچگاه پایان نمی پذیرد و روز به روز شعله ورتر می شود...
و چه عشق بی صدا در می زند و بی باز شدن در وارد می شود و من چه بی خبر میزبان این مهمان ناخوانده می شوم...
(داستان از زبان پریسا)
کم کم لای پلک هایم را باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم، نمی دونستم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده، یکم به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیاورم جریان از چه قراره، من از خونه ی دوستم داشتم می رفتم خونه ی خودمون که توی یه کوچه ی خلوت یک نفر از پشت به من نزدیک شد و یه دستمال جلوی بینیم گرفت و من دیگه چیزی نفهمیدم...
(من از این بهتر نمی تونم بنویسم)
 
مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم، این جا کجاست؟!
نگاهی به دست ها و پاهایم انداختم که بسته بودن و آمدم جیغ بزنم و بگم کسی این جا نیست که دیدم دهنم نیز بسته است و نمی تونم فریاد بزنم، اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم به پایین افتاد، خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، توی دلم از خدا کمک خواستم و با تمام قوا جیغ زدم ‌که چون دهنم بسته بود بی فایده بود و صدایم به جایی نمی رسید، توی ذهنم هر چه دنبال دلیل گشتم که چه کسی و چرا مرا دزدیده به نتیجه نمی رسیدم...
‌نمی دونم چقدر گذشت؛ چون دیگه توانی نه برای اشک ریختن داشتم و نه برای ناله کردن، یه گوشه توی خودم جمع شده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که دیدم در باز شد و قامت یه مرد هیکلی توی چهارچوب در نمایان شد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین