در حال تایپ رمان گیرا | اثری از آشوب

آشوب دلهاآشوب دلها عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان ادبیات + منتقد شعر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد
تیم تگ
کپیـست
شاعـر
نوشته‌ها
نوشته‌ها
366
پسندها
پسندها
1,257
امتیازها
امتیازها
133
«بنام شاعر زندگی»

نام رمان: گیرا
نام نویسنده: سحر راد (ملقب به آشوب)
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، هیجانی
ناظر: @ستاره سربییستاره سربیی عضو تأیید شده است.
خلاصه:
آشوب نمونه‌ی قدرتمند یک دختر است؛ جذاب و خاص. زیبایی را دوست دارد، مرموزی و بی‌نقص بودن را می‌پرستد اما گام‌های جدیدی که توسط او در زندگی‌اش برداشته می‌شوند، بُعدهای مختلفی را برایش می‌گشایند که حکایت از برافراشته شدن شعله‌هایی نشات گرفته از تحول است. روحیه ی سلطه‌گرش با آتش فروزان عشق به تناقض شدیدی وارد می‌شود و بحران‌های عظیمی را میان او و چند مرد ایجاد می‌کند اما انتقام، یک فرشته را به نافرمانی وا می‌دارد یا از او تایان می‌سازد؟!

 
آخرین ویرایش:

124420_029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در رابطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار نویسندگان سر بزنید:
[تالار نویسندگان]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه:

نفسم را بگیر میان آن گیسوان رقاصت که به دست شهناز عشق به اوج آسمان‌ها پر می‌کشند و در بر لاف‌هایی که از جدایی بر سینه‌ام حک گردیده‌اند، تبسمت را بنگار که من هرچه سریع‌تر به صراحت عاطفه‌ات پی ببرم و تیره اندیشی‌ها را از تن افگار بسته‌ام دور سازم. این آرایش جسم با انگشتان کوچک تو، ای کاش بدانی که چه رویاهای عظیمی برای من می‌سازد و به ناگاه که بغض میان صفحه‌های همگرای زندگی ما پدیدار می‌شود، خودت را از این نبرد کنار مکش که در برابر مکر دشمنانمان به آزرمی سخت برخاسته‌ام. مگر من در قبال توصیف یکتایی تو قهار نیستم که اینگونه سر فکنده‌ای و چشم از جهانم بسته‌ای؟ نگاشتن کلمات به همین سادگیست که از حرف اول تا آخر الفبای زبانت برای تو نثرهایی خلق کنم و مجسمه‌هایی از جنس تمنای وجودت بر جای جای این سرزمین بسازم که یادگاری از وقارت باشند... .
مرحبا بر تو! نازنین‌ترین فخر من بر آدمیان که این گونه بر دلم نشست کرده‌ای ولی چه بسا عشق نشست ندارد و دائم رو به صعود است. مرا بنگر! این گونه غرق وهم وصالت شده‌ام و در یاد ندارم پیوستگی عمر در کجا به انتها رسید که ناگهان پدیدار شدی. هرگز از من مپرس که چرا نوشتن طالع نیکمان را آغاز می‌نمایم چون جوابی جز تمنایت نخواهم داشت اما برای اثبات سخنانم هزاران فالگیر را دور خود جمع کرده‌ام که فال وصلتمان را عهده‌دار شوند و گر کلامی مخالف میل باطنم که بیدادگر آمیختن با توست زنند، همه را از دم آویخته بر چوب دار می‌کنم. عشق من! وجود تو در بر گل‌ها می‌شکفد و برای من رایحه‌ای عاشقانه می‌سازد ولی اگر بندها را به اشتباهی در هم تنیده باشم، عفوم کن که شاید نثر دیگری آنچنان که شایان ذکر باشد تقدیمت کنم... .¹


پارت 1

- اوه دارلا! تو اصلا من رو درک نمی‌کنی؛ نمی فهمی که چقدر عاشقتم.
اریک در نهایت لطافت و احساس به دارلا خیره شد. در انتظار جوابی عاشقانه بود اما دارلا همانطور که به چشمان شیشه‌ای اما پر از گرمای عشق اریک چشم دوخته بود، لبخندی شیطانی زد و در یک لحظه چنگال دندان‌هایش را به شاهرگ اریک نشانه رفت. اریک که انتظار چنین حرکتی را از دارلا نداشت، بلافاصله تعادل خود را از دست داد و روی زمین افتاد. ناگهان صدای فریادش در سرتاسر اتاقِ فرو رفته در تاریکی پیچید و تنها چند ثانیه صرف تقلاهای عاجزانه‌اش شد. او مرده بود!
دارلا موهای صاف مشکی رنگش را به آرامی تکاند و همزمان با اینکه لباس‌هایش را مرتب می‌کرد به تماشای جسم بی‌جان اریک که سرامیک‌های سفید رنگ اتاق را با خون فوران کرده از گردنش رنگی می‌کرد، پرداخت. کمی سرش را کج کرد و زانوی راستش را آهسته بر روی زمین، درست کنار جسد اریک نهاد. همانطور که تره‌ای از موهایش را دور انگشتان سرد اما بلورینش می‌پیچید، بوی خون تازه و لذیذ اریک را بار دیگر استشمام کرد. طَمَع او برای نوشیدن خون تا بی‌نهایت ادامه داشت و گویا این مرد جوان جزو آن اشخاصی بود که نمی‌توانست حتی از جسدش هم بگذرد. کمی روی چهره‌ی کبود شده‌ی اریک متمایل شد و به گونه‌ای که انگار ادای او را درمی‌آورد، با تمسخر ل*ب زد:
- اوه اریک! من هم... عاشق خون تو هستم.
با تموم شدن قسمت اول سریال «دارلا در میان مردم» برای چند ثانیه بدون اینکه پلک بزنم به صحنه‌ی مقابلم بر روی نمایشگر لپ تاپ خیره شدم. با اکراه چینی بر دماغم دادم و دکمه‌ی پاورش رو زدم. لعنت بر بیکاری و انتخاب‌های ترنم!
همیشه از سلیقه‌های مزخرفش شاکی بودم چون بی‌نهایت به خون و هر چیزی که شامل آن بود، عشق می‌ورزید. در دیوانگی‌اش شکی نداشتم اما خب باز مظلوم نمایی‌هایش را باور کرده و این سریال مسخره رو تماشا کرده بودم. هر لحظه‌ی آن صد و ده دقیقه عذاب محض بود. لعنتی! از خون بیزار بودم.
جدا از اینکه سناریوی سریال بدون محتوا، تکراری و در عین حال چندش‌آور بود، مثل شکنجه‌ای به روح لطیفم میموند. همیشه ژانر درام رو ترجیح میدم.
بازدمم رو با مکث بیرون فرستادم و به پشتی صندلی چوبی که رویش نشسته بودم، تکیه دادم. راهروی طویل دانشکده برخلاف همیشه در سکوت فرو رفته بود و چند نفری مثل من بر دور میزهای مطالعه‌ی گرد چیده شده در مقابل پنجره‌های قدی سالن نشسته بودن. چند نفر دیگر هم آن طرف تر به بُورد اعلانات خیره شده و مشغول گفت‌وگو بودن. ظاهراً بحثشون داغ بود.
با کلافگی به ساعت مچی قهوه‌ای رنگ روی دستم خیره شدم؛ یک ربع مونده به چهار رو نشون می‌داد. خدای من! واقعا حوصله‌ی کلاس بعدی با فرح زاد رو نداشتم. یقینا عبوس‌ترین زن دنیا بود و باید هفت خان رستم رو هفده باره سپری می‌کردی تا بهت نمره‌ی قبولی می‌داد. چون هفده سال بود که داشت تدریس می‌کرد.
ناچار کش و قوسی به بدنم دادم و لپ تاپم رو جمع کردم. حداقل می‌شد یکم قدم بزنم تا حال و هوام عوض بشه و بتونم قیافه ی نحسش رو تحمل کنم. اون هم دو ساعت!
اخم‌هام با فکر کردن به دو ساعت کامل با فرح زاد، شدیدا در هم فرو رفته بودن. با اکراه همه چیزم رو توی کیفم جا دادم و بعد از اینکه مطمئن شدم چیزی جا نگذاشتم، بوت‌های شکلاتی رنگم رو تکونی دادم و با اعتماد به نفس همیشگی آماده‌ی رفتن شدم. از نظر من داشتن اعتماد به نفس برای یک زن جزو الزامات شخصیتش حساب می‌شد. کیفم رو در دست گرفتم و با قدم‌های استوار به سمت درب خروجی راه افتادم.
چند ثانیه جلوی درب دانشکده مکث کردم و به اطرافم خیره شدم. مردم چقدر سرد بودن! شاید هم من زیادی گرمایی بودم؛ به هر حال نمیدونم احتمالا هر دو.
کنج لبم ناخودآگاه بالا رفت و دسته‌ی کیفم رو لای انگشتانم فشردم. به نظرم لاک زدن و آراسته کردن ناخن‌ها هم جزو الزامات بود، نبود؟ ناخن های لاک‌خورده‌ام از اینکه مورد توجه اطرافیانم قرار می‌گرفت، هیجان زده‌ام می‌کرد اما نه به اندازه‌ای که تامینم کنه. تامین شدن هم در عقیده‌ی من معنای متفاوتی داشت. هرچند خودم آگاه بودم که بعد از چند سال، یقینا این افکار برای من پوچ به نظر خواهند رسید.
پیچیده هست؛ خودم هم درک نمی‌کنم. گاهی اوقات فکر می‌کنم درگیر اختلال محبوب پنداشته شدن هستم اما با لرزش خفیفی مجدداً از این فکر همیشگی خودم رو نجات دادم. نگاهم رو معطوف جهت مقابل کردم تا ابهتی که ساخته بودم با دست و پاچلفتی شدن بهم نخوره. ویبره‌ی تلفن همراهم، داخل جیب کاپشن مشکیم علاوه بر اینکه تمرکزم رو بهم می‌زد، بی‌شک نشان دهنده‌ی تماسی از جانب ترنم بود. واقعا حوصله‌ی چانه زدن با این یکی رو نداشتم. آدم بی‌حوصله‌ای نبودم اما در برابر ترنم کم می‌آوردم. انرژی خیلی زیادی داشت و من رو یاد ایام پانزده سالگی می‌انداخت. اون موقع‌ها همینقدر انرژیک و پرحرف بودم.

با ترنم سر جلسه‌ی آزمون کنکور آشنا شده بودیم و از قضا یا بختک شانس من توی یک دانشگاه و یک دانشکده دوباره باهم روبرو شدیم. دختر بدی نبود اما خیلی خوب هم نبود. ظاهر متوسطی داشت؛ چشم و ابروی مشکی، ل*ب های باریک، صورتی گرد و گونه‌های برجسته که هرچند تنها بخشی از صورتش بود که می‌پسندیدم. به هر حال از نظر اخلاقی آنقدر ساده و صفر کیلومتری بود که زیاد نیاز به فکر کردن نداشت. به راحتی می‌شد فهمید مثلاً در فلان موقعیت چه حس و حالی داره یا داره به چه چیزی فکر می‌کنه.
البته این مدلی بودن بد نبود اما با سلیقه‌ی من جور در نمی‌اومد. بهتره بگم از آدمای مرموز بیشتر خوشم میاد تا ساده و قابل حل. توی همین افکار سیر می‌کردم که یک مرتبه با دیدن شایان، یکی از همکلاسی‌های من توی دروس مشترکی که باهم داشتیم، ناخودآگاه لبخند خیلی ریزی روی لبم نشست. این بشر همیشه درس می‌خوند.
لباس‌های سفید رنگش، میون برف های پاشیده شده از آسمان، تصویر یکدستی ایجاد کرده بود. اوم! خوشم اومد. با رسیدن به من تکونی به پلیور سفیدش داد و مرتبش کرد. طبق عادت سعی داشت با تُن صدای خاصی صدام بزنه.
- آشوب! شکلات خوشمزه... .
تلاشش به لبخندم وسعت بخشید. علاوه بر اینکه باهوش بود، به خوبی می‌دونست که چجوری لبخند بر روی لب یک دختر بیاره. ل*ب پایینی‌ام رو بی پروا به دهنم بردم و رها کردم. با نگاهی اجمالی آهسته گفتم:
- شایان! سفید برفی دانشکده... .
قهقهه‌ی کوتاهی زد و تره‌ای از موهای مشکیش که روی پیشونیش ریخته بود رو به سمت عقب فرستاد. قیافه‌اش جذاب بود؛ این رو نمی‌شد انکارش کرد. چهره‌ی خیلی مردانه‌ای داشت و انگار یک پسر نوزده ساله نبود. از چنین پسرهایی خوشم می‌اومد. باهوش و جذاب! بنظرم ترکیب خوبی بود. لبخندی زدم که چند قدمی نزدیکم شد و بدون اینکه از من چشم برداره، گفت:
- بی دلیل نیست که میگم شکلات خوشمزه.
دهن کجی کردم و یکم هلش دادم تا سد راهم نشه. باید بی‌جوابش می‌ذاشتم و همینکارو کردم. همونجوری که داشتم از کنارش رد می‌شدم، نگاه گذرایی بهش انداختم و دستم رو به علامت خداحافظی بالا آوردم. حتی بهش فرصت خداحافظی متقابل رو هم ندادم و سریع راه افتادم. میان درختان کاج که کلاه‌های سفید رنگ برفی روی سرشون گذاشته بودن، از دیدش محو شدم. دیگه حالت چهره‌اش رو نمی‌تونستم ببینم ولی حدس می‌زدم که به رفتنم خیره شده باشه. عادت داشتم مردم رو با رفتار عجیب و غریبم همیشه مات و مبهوت کنم. اصلا علاقه به این نداشتم که من رو بفهمند، بشناسند و یا درکم کنند. اینجوری به درد نمی‌خورد.
همونجوری که توی پیاده‌روی سرتاسر پوشیده شده از کاج دانشکده قدم برمی‌داشتم، برمی‌گشتم و به ردپام روی برف‌های دست نخورده خیره می‌شدم. اینکار رو همیشه دوست داشتم و حتی فکر کنم اگه پیر هم بشم انجامش میدم. با لبخند به دونه‌های برف نگاه می‌کردم که ویبره‌ی گوشیم برای بار هزارم باعث شد که نفس عمیقی از روی حرص بکشم و از حرکت بایستم.
من می‌دونستم که ترنم تا جوابش رو ندم دست بردار نیست پس بدون فوت وقت زیر یکی از همون کاج‌های خوشگل ایستادم و امیدوار بودم برای این تماس‌های پی‌در‌پی هر دلیل قانع کننده‌ای جز اون سریال مسخره داشته باشه.
- اگه بگی سریال... .
وسط حرفم پرید و اجازه نداد جمله‌ام رو کامل کنم. عادات بدی داشت و خب چاره‌ای نبود.
- نه نه! یه خبر خیلی خفن برات دارم.
احتمالاً انتظار داشت که با کنجکاوی بگم چه خبری ولی کلافه سری تکون دادم و منتظر شدم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
- خدایا! آشوب! دختر تو مجبوری همیشه اینجوری بی‌ذوق باشی؟!
با حرص گوشه‌ی لبم رو جویدم و گفتم:
- ترنم بگو!
فکر کنم تحکم جمله‌ام تاثیر داشت که خیلی مظلومانه گفت:
- خیلی خب باشه... .
لعنت بر دل رئوف! چشم‌هام رو بستم و آروم گفتم:
- جانم بگو... .
لبخند پهنش رو حتی از پشت گوشی هم می‌تونستم ببینم. من هم لبخندی زدم که دوباره با اون هیجان اولیه‌ی تماس گفت:
- امشب قراره یک مهمونی بی‌نظیری ببرمت. مطابق سلیقه‌ی تو!
برف‌های ریزان توی مشتم با بسته شدنش، کف دستم رو خیس کردن. یک لبخند رضایت بخش روی لبم نشست و جریان عجیبی از هیجان توی بدنم جاری شد. فکر کنم دیگه وقتش رسیده بود از این یکنواختی کذایی رها بشم!




1. بخشی از کتاب طیف های بنفش
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین