مشاوره مشاوره ارتقا قلم و علائم نگارشی

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرارمضانیزهرارمضانی عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
مدیر بازنشسته
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,246
پسندها
پسندها
4,234
امتیازها
امتیازها
378
سکه
390
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @آوان
مشاور: @ساعت دار

|مدیریت بخش کتاب|
 
سلام وقت بخیر عزیزم
لطفا مشکل خودت رو در رمان نویسی واضح و کامل بیان کن و بگو کجا به مشکل خوردی تا درستش کنیم💙
 
سلام گلم
 
خب مشکل من چیشد
 
عزیزم من یک پارت از رمانم و بفرستم این‌جا
 
پارت ۱*

سیگارش و توی جا سیگاری خاموش می‌کنه. حواسش به سیگارای خاموش نبود‌! یکی بعد از دیگری مهمون لبای خسته‌اش میشد. با صدای در اخمی می‌کنه و با صدای بی‌روحش اجازه ورود و صادر می‌کنه.
مرد سیاه پوش هیکلی دست‌هاش و به هم قلاب می‌کنه و شمرده میگه:
- آقا... جبار خان مشخصات و فرستادن... چی دستور می‌دین؟
با شنیدن اسمش صورتش توی هم میره، زیر ل*ب فحشی بهش میده و جدی میگه:
- بفرست دنبالش بیارنش... با جدیت ادامه میده... میدونی که کیو بفرستی؟ باز خرابکاری نکنی؟
مرد ترسیده بزاق دهنش و قورت میده.
  • نه آقا... حواسم هست... چشم...
  • مرخصی!
به صندلیش تیکه میده و سیگاری دیگه‌ای روشن می‌کنه، چشم‌ روی هم می‌زاره که دوباره و دوباره صدای جیغ و کمک خواستن میاد. دست‌هاش مشت میشه، با خودش قسم خورده بود انتقام بگیرد.
با فکر آن گربه وحشی لبخند کجی می‌زند، فعلاً هدفش برایش مهم‌تر بود. سیگارش را نصفه خاموش می‌کند و ل*ب‌تابش را باز می‌کند. با دیدن عکس مورد نظر گوشه لبش کج می‌شود. یا شایدم می‌خندد، به صورت سفیدش دقیق می‌شود. چشمان درشت جنگلیش با آن لبخند بی حد و مرزش زیبا تر بود.
پوزخند صدا داری می‌زند. به آن گربه چه گفته بود؟ زیبا! اگرچه زیبا بود. اما قرار بود بشود پله‌ای برای رسیدن به هدفش که سال‌ها برایش تلاش کرده بود.
جبار این گربه وحشی را می‌خواست، چند باری سعی کرده بود با حیله گری او را به دست بیاورد اما هر بار به بن بست خورده بود. حالا از او خواسته بود تا اون گربه وحشی رو برایش بیاورد. کاری برایش نداشت مثل آب خوردن بود. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بازی داره شروع میشه جبار، و من بازنده این بازی نیستم!
***
دل‌آرا*
عصبی از دادگاه خارج شدم. مردک الدنگ! به من میگه تو صلاحیت نداری... پیر پوفیوز... گو.... با صدای موبایلم حرفم نصفه موند. بدون نگاه کردن به صفحه دکمه سبز و لم*س کردم و گذاشتم کنار گوشم.
- بله!
صدای خنده‌اش روی عصابم بود. با بد عنقی میگم:
- مرگ و هرهر... بنال ببینم چی‌کار داری؟
با اعتراض‌ میگه:
- عزیزم تو ادب حالیت میشه؟
از در خارج میشم، در حالی که دنبال ماشینم می‌گردم جوابش و میدم:
- می‌بینی که حالیم نمیشه... اگه کاری نداری قط کنم؟
صداش جدی میشه.
- چی‌شده باز؟ کجا بودی؟
با بی‌اعصابی در ماشین و باز می‌کنم و می‌شینم.
- دادگاه! چی می‌خواستی بشه؟ مردک خرفت برگشته به من میگه خانم صدر شما صلاحیت رسیدگی به این پرونده‌ رو ندارین! نگفتم این قاضی و خریدن؟ هی گفتی نه! حالا بیا تحویل بگیر. مردک ک... استخفر‌الله... بوی پول به مشامش رسیده پیر خرفت که من و برکنار کرد.
دوباره صدای خنده‌اش اومد.
- حالا چرا خودت و می‌کشی؟ نشد که نشد فدای سرت! اونی که زیاده موکل.
عصبی مشتی روی فرمون می‌زنم.
- سورِنا خان دارم میگم قاضی و خریدن تو میگی موکل زیاده؟ اخه دیونه درد من موکل نیست که! هشت ماه روی این پرونده کار کردم که آخرش قاضی قوزمیت بهم بگه صلاحیت ندارم؟
صدای خنده‌اش بلندتر شد.
- زهرمار...
گوشی و بی‌توجه به خنده‌هاش قط می‌کنم و روی داشبورد می‌ندازم. سرم و روی فرمون می‌زارم و نفس عمیقی می‌کشم. تمام زحماتم یه شبه به باد رفت. با به یاد آوردن قاضی پرونده صورتم توی هم میره، مرده گنده خیکی! با اون شکمش واسه من حرف از صلاحیت می‌زنه، نکه خودت خیلیم صلاحیت داری که اگه داشتی حکم درستی می‌دادی! عصبی سری تکون میدم و ماشین و روشن می‌کنم، منکه همه تلاشم و کردم اگه نشدم که تقصیر قاضی فاسد بود... .
با غذام بازی می‌کردم که صدای بابا از فکر بیرونم کرد.
- جانم؟
بابا با دست‌مال دور لبش و پاک کرد و با لبخند گفت:
- چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
سعی می‌کنم بی‌خیال باشم.
  • نه بابا جان، چیزی نیست!
  • مطمئنی چیزی نشده؟
سری تکون میدم که می‌پرسه:
- دادگاهت چی‌شد؟
بیا هی من می‌خوام یاد اون پیری نیفتم نمیشه!
- قاضی در صلاحیت کرد.
بابا اروم می‌خنده.
- پس بگو چرا ل*ب و لوچه‌ات آویزنه!
حرصی میگم:
- آخه پدر من، دو ماهه دارم میگم این قاضی و خریدن کسی گوش نمیده. آخر کارم قاضی در صلاحیت داد. مردک بی‌شرف!
مامان با خنده میگه:
- عزیزم خودت و اذیت نکن.
از روی صندلی بلند میشم.
- شما من و درک نمی‌کنید.
صدای خنده دوتاشون میاد. نمی‌دونم من جوک گفتم خودم خبر ندارم یا دور وریام کلاً تعطیلاً.
مامان: راستی دل‌آرا امشب خواهرت اینا میان این‌جا.
آهان اینم دردسر جدید.
- حتماً دانیال اینام هستن؟
مامان: آره...
حرصی میگم:
- اینا خونه زندگی ندارن هر روز این‌جا تلپ میشن؟
مامان چشم غره‌‌ای میره و میگه:
- درمورد خواهر و برادرت درست حرف بزن!
بی‌خیال شونه‌ای بالا می‌ندازم و به سمت هال قدم برمی‌دارم.
- به هر حال من هیچ کاری نمی‌کنم... نوکرشون نیستم که!
روی مبل دراز می‌کشم و تی‌وی رو روشن می‌کنم.
با دیدن کارتون مورد علاقم لبخند گشادی می‌زنم، درسته عصبی بودم اما چی‌کار میشه کرد. نمیشه که خودم و حرص بدم بخاطر چندتا گاو!






یک پارت از رمانم
@جغد برفی
 
آخرین ویرایش:
عزیزم یک پارت از رمانم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین