قفسه کتاب [قفسه کتاب اختصاصی~یآشیـل~]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

DELVIN.

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
194
پسندها
پسندها
224
امتیازها
امتیازها
43
سکه
0

مشاهده فایل‌پیوست 297010
تا می توانید کتاب بخوانید و برقصید این دو نهایت شادی یک انسان است و به هیچ‌کس آزاری نمی‌رساند... .
کتاب‌هایی هستند که جایی در قلب ما را به خود اختصاص می‌دهند.
در این تاپیک شما یک عکس از کتاب محبوب‌تان را قرار می‌دهید و احساسات‌تان را نسبت به آن می‌نویسید؛ یا حتی یک معرفی کوتاه از کتاب را در اختیار ما می‌گذارید.
مشاهده فایل‌پیوست 297243
این تاپیک قفسه کتاب اختصاصی
@یآشیــل می‌باشد، باقی کاربران اجازه‌ی ارسال مطلب در این تاپیک را ندارند.​
 
کتاب تکه‌هایی از یک کل منسجم اثر پونه مقیمی

به نظرم بهترین فصل کتاب تکه‌هایی از یک کل منسجم، فصل آخرشه که راجب "تنهایی" صحبت می‌کنه.
اول تنهایی رو به سه قسمت تقسیم کرده؛
تنهایی بین فردی
تنهایی درون فردی
تنهایی وجودی

تنهایی وجودی یعنی همون احساس تنهایی همیشگی که از تولد تا مرگ همراه انسانه و از بین نمیره.. چه با روابط بیشتر، آدم‌های گوناگون و فعالیت‌های رنگارنگ و شلوغ پلوغی بسیار..

کتاب برا درک بیشتر اومده یه مثال زده؛
اینکه فرض کنید داخل یه قایق هستید، تک و تنها وسط یه دریای متلاطم و طوفانی.. شما از این طوفان طبیعیتا می‌ترسید و در تقلا هستید که خودتون رو از شرش نجات بدید اما بدیهیه که نجات از این دریای طوفانی خودشم تک و تنها، خیلی خیلی بعیده..
باید خودتون رو به دریا بسپارید و رها باشید.
اونموقعست که بدون دست و پا زدن بر روی آب شناور میشید و دیگه غرق نمیشید..
تنهایی وجودی دقیقا مثل همین دریای طوفانی هستش که نمیشه ازش فرار کرد، در عوض باید بپذیریمش و درکش کنیم و اجازه بدیم که حس بشه(سرکوب نشه)..
به دریا و عمقِ تنهاییتون نگاه می‌کنید و اجازه میدین اضطراب تمام بدنتون رو تسخیر کنه! حقیقتِ تلخِ تنهاییتون رو حس می‌کنید و متوجه میشین که اضطراب به صورت عجیبی داره کمتر و کمتر میشه...



یه نکته‌ی جالبی رو هم ذکر کرده بود؛
اگر درک کنیم که همه‌ی آدم‌ها به نوعی تنها هستن، دیگه تلاش نمی‌کنیم از آدم‌ها به عنوان ابزاری برای فرار از تنهایی وجودیمون استفاده کنیم..
دیگه روابطمون بوی نیاز نمیده، بوی توقع نمیده و میتونیم یه رابطه‌ی سالم و عمیق رو تجربه کنیم..


هر فصل کتاب جذابیت خاصی داشت و جمله به جمله ذهن آدمو زیر رو می‌کرد. پیشنهاد می‌کنم کتاب رو با سرعت خیلی کمتری بخونید. بعد اتمام هر فصل روی یک کاغذ هر چیزی که ازش یاد گرفتید رو در حد یک پاراگراف بنویسید و سعی کنید ملکه‌ی ذهنتون بشه و در زندگی روزمرتون ازش بهره ببرید.
اینطوری بهتر میتونید تکه‌های گمشده در خودتون رو به تدریج مثل یک پازل کنار هم بچینید و یک قلعه‌ی مستحکم بسازید..

 
کتاب کلئوپاترا، ملکه‌ی مصر
نویسنده: میکل پیرامو
مترجم: ذبیح‌الله منصوری
به خوانش "پرستو علیپور"

ملتی که کتاب می‌خوانند و کتابخانه دارند، هرگز نمیمیرند. در مصر باستان والدین علوم و صنایع و مهارت‌های آموخته خود را کتابت می‌کردند و در کتابخانه‌ به فرزندان خود به ارث می‌گذاشتند. بدین‌گونه همانطور که آثار آنها جاودان می‌ماند، خودشان هم در یادها جاودان و زنده می‌ماندند..


آنتوان با حیرت زنان زیبا و دلربای مصری را که در محله‌ی میگساران زندگی می‌کردند و به عابرین اسباب عیش و نوش آماده می‌کردند، نگاه می‌کرد.
گفت: اینجا بهشت خدایان است!

کلئوپاترا: در محله‌ی میگساران هر مردی که به این زنان دل باخت، از سر ناچاری و نرسیدن، کارش به خودک*شی کشید و در قبرستان مخصوص همین محله دفنش کردند.

آنتوان: قبرستان مخصوص؟

کلئوپاترا: بله، قبرستان عُشاق.. یعنی عُشاق ورشکسته.. بر حذر باشید..



از زبان شِرمیون(تنها کنیز و محرم‌راز کلئوپاترا):
آنتوان از تخت روان پیاده شد تا محله‌ی میگساران را با دقت و البته با لذت بیشتری برانداز کند. کلئوپاترا از این حرکت او آزرده خاطر و مشوش شد..
گفتم:
آنتوان مردی نیست که به این زنان خودباخته دل ببازد خاتون من. اینها همه از سر کنجکاوی‌ست.
بعد از سکوت طولانی‌ای گفت:
در اکثر عشق‌ها حس کنجکاوی وجود دارد. و این حس کنجکاوی مرد را به سمت زن وامیدارد. آنگاه مرد حس می‌کند که موجود تازه‌ای یافته و عاشق می‌شود..
کنجکاوی ترسناک است شِرمیون..
 
کتاب چطور با هر آدمی ارتباط برقرار کنیم؟
نویسنده: لیل لوندز

من خودم اولین‌بار این ارتباط چشمی قدرتمند را با یک آدم غریبه تجربه کردم، یک‌بار که داشتم برای جمعیت چند صد نفری صحبت می‌کردم، صورت زنی در میان جمعیت توجه مرا به خودش جلب کرد. ظاهر آن شرکت‌کننده هیچ چیز خاصی نداشت؛ با این حال، در تمام طول صحبتم مرکز توجه من شد. چرا؟ چون حتی برای یک لحظه هم نگاهش را از صورت من برنگرفت. حتی وقتی‌که نکته‌ای را تمام می‌کردم و ساکت می‌شدم، چشم‌های او باز هم با اشتیاق بر صورت من باقی می‌ماند. احساس می‌کردم که نمی‌تواند برای نوشتن کلمات بعدی که از دهان من بیرون می‌آید، صبر کند. من خیلی خوشم آمد! تمرکز و شیفتگی آشکار او کاری کرد که من داستان‌هایی را بگویم که مدت‌ها بود آنها را فراموش کرده بودم.
درست بعد از تمام شدن حرف‌هایم تصمیم گرفتم این دوست تازه را، که آنقدر مجذوب سخنرانی من شده بود، بشناسم. همین‌طور که شرکت‌کنندگان از سالن خارج می‌شدند، من خودم را به پشت طرفدار دو آتشه‌ام رساندم و گفتم "ببخشید". طرفدارم بی هیچ عکس‌العملی به راهش ادامه داد. کمی بلندتر تکرار کردم "ببخشید" ولی تحسین کننده‌ی من همین طور که داشت به سمت در می‌رفت، تغییری در سرعت راه رفتنش نداد. من او را تا راهرو دنبال کردم و آرام بر روی شانه‌اش زدم. این‌بار او با نگاهی متحیر به طرف من برگشت. من زیرلب چند جمله‌ای در مورد خوشحالی‌ام از اینکه او چنان با دقت به حرف‌هایم گوش داده است گفتم و از او اجازه گرفتم که یکی، دو سوال بپرسم.
من دل و جرئتی به خودم دادم و گفتم"از سمینار خیلی استفاده کردید؟"
او خیلی صادقانه گفت"راستش نه، خیلی سخت متوجه می‌شدم شما چی می‌گید، چون مدام روی سن راه می‌رفتید و به جهت‌های مختلف نگاه می‌کردید."
در یک آن متوجه موضوع شدم. این زن مشکل شنوایی داشت. برخلاف تصورم او شیفته‌ی من نشده بود؛ صحبت‌های من آن‌طور که انتظار داشتم او را مجذوب خود نکرده بود. تنها دلیلی که او چشم‌هایش را به صورت من دوخته بود این بود که سعی می‌کرد ل*ب‌خوانی کند!
با این‌حال، در طول سخنرانی‌ام ارتباط چشمی او چنان تاثیر خوشایندی بر من داشت که من علی رغم خسته بودنم از او دعوت کردم باهم قهوه‌ای بخوریم. در عرضِ یک ساعتِ بعد، من کل سمینار را برای او گفتم...

واقعا عجب چیزی‌ است این ارتباط چشمی!


نویسنده توو این کتاب از ۹۲ترفند خوب و مفید برای تاثیرگذاری و ارتباط بهتر با هر آدمی صحبت کرده و به نظر من کتاب خوبیه و ارزش خوندن داره..
داستانی‌ هم که خوندید مثالی از تاثیر ارتباط چشمی هستش.

پیشنهاد میشه برا اونایی‌که میخوان از پیله‌ی منزوی حاکم بر زندگیشون بیرون بیان و دایره‌ی ارتباطاتشون رو گسترش بدن..

 
کتاب عطر وحشی
نویسنده: فریده زندی


خوب یا بد، عُمر غم و شادی‌هایم کوتاه بود..

***

قلبم ناآرام بود و من در وجود مادر به جستجوی آرامش بودم..

***

قاصدک آرزوهایم در مشتم بود؛
اما در یک لحظه غفلت و به خیال گرفتن یک پروانه‌ی زیبا مشتم را که باز کردم، از چنگم پرید و پا به پای پروانه به پرواز درآمد و من شکست خورده، محکوم به تماشای تلاش‌های برباد رفته‌ام شدم..

***

لحظه‌هایی در زندگی هست که برای حسرت خوردن هم خسته‌ای..

***

مقصر بودم اما به همان اندازه هم دل شکسته بودم...

***

من داشتم به زندگی در آن شرایط سخت و محروم از عشق عادت میکردم. نه اینکه حالم روبراه باشد، نه. فقط پای یک عادت غمبار در میان بود که برایش چاره‌ای جز تحمل وجود نداشت..



رمان ایرانی از جنس احساسات و دغدغه‌های یک دختر در اوج جوانی...

شاید فرگل دختری به نظر برسه که مدام اشتباه میکنه، مدام احساسی تصمیم میگیره و بعد چوب احساساتشو میخوره و حتی غرور کاذبش مانع از پذیرش شرایط جدیدش شده ولی رفتار و عکس‌العملهاش قابل درکه،
چون اون در حال رشد بود..
چیزی که یاشار درک نمیکنه..


#پیشنهادی
 
عقب
بالا پایین