دفترچه خاطرات [دفترچه خاطرات 💜purplerose💜]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
2023/12/05
امروز 5 دسامبر و به تاریخ ایران میشه 1402/09/14
14 آذر...
پروازمون ساعت سه بعدازظهر بوده...
یکمی با تأخیر بلند میشه...
با امروز میشه 45 روز که میگن اون مرده...
اما الهه میگه نمرده و همه این‌کارا بازیه جدیدیشه...
امیدوارم بازی باشه و نمرده باشه...
ساعت 7 غروب پروازمون میرسه فرودگاه امام و میشینه، لبخند ریزی میزنم و با نیما از فرودگاه به جایی میریم.....
 
1402/09/15
ساعت‌های 2 بعدازظهره که بالاخره ول‌مون میکنن تا بریم خونه هامون...
خسته میرسم خونه....
وارد روبیکا میشم...
به دوستای مجازیم خبر برگشتنم رو میدم...
میرم تو صفحه چت اون...
میبینم ساعت 12 آنلاین بوده...
امیدوارم میشم...
براش پیام می‌نویسم که اگه زنده‌ای امیدوارم همیشه خوشبخت و خوشحال باشی...
اما اگر واقعاً مردی و گوشیت دست کسیه...
امیدوارم روحت در آرامش باشه...
به مامانم زنگ میزنم که میگه دارن میان تهران دیدنم...
لاغر تر از قبل شدم میدونم...
زیر چشمام گود افتاده میدونم...
حال روحی خرابی دارم....
اینم می‌دونم....
ولی چاره‌ای ندارم:)
 
1402/09/17
مامانم اینا تازه دیروز بعدازظهر رسیدن...
بابام معتقده که من زیادی آشفته بنظر میرسم...
نیما هم دست کمی از من نداره....
خبر مرگ اون دروغ بود و زنده‌ست...
ساعت 8 شبه که نوتیف روبیکا میاد...
بازش میکنم و میبینم دوست ضحا، دلوین پیام داده...
منو متهم به دروغ گفتن میکنه و میگه تمام مدت ایران بودم، اسمم رو فامیلیم رو، شغلم رو همه رو دروغ گفتم...
روحی‌ام اون‌قدر اوکی نیست که جوابشو بدم...
باورم نمیشه که اینجوری حرف میزنه باهام
بلاکش میکنم و توی گروهی که با چندتا بچه‌ها دارم پیاماشو میذارم...
تایید میکنن یا نه یادم نیست...
بیخیال میشم و لف میدم و میسپارم به کارما...
به اون پیام میدم و اسکرین‌ها رو نشون میدم...
میگه اهمیت نده و من‌هم نمیدم
همون شب اون هم میگه من دروغ گفتم و یه زن 40 ساله‌ام، که اسم دخترم سوداست و دارم از اسم دخترم سوءاستفاده میکنم...
صدای شکستن قلبمو می‌شنوم...
آدمایی که ادعاشون میشد منو میشناسن حتی ذره‌ای نمیشناختن....
قلبم فشرده میشه چون ازشون انتظار نداشتم...
اما بخشیدم.
من مثل اون‌ها نامرد نبودم.
 
1402/09/27
هنوزم از رفتارشون با خودم عصبی ام
هیچکس جز نیما پشتم نیست...
هیچکس جز نیما منو خوب نمی‌شناسه...
خودی‌ها بهم زخم زدن، نیما میخواد درمون کنه:)
ازم میخواد که بیخیال شم و همشون رو به دست فراموشی بسپارم...
اما من تا ثابت نکنم دروغ گفتن دست بردار نیستم....
آی پی و اسم و فامیلم که روی فاکتور خریدم هک شده رو عکس میگیرم...
از قسمت تولد شناسنامه‌ام هم عکس میگیرم...
کد ملی و یه عده از مشخصات پرونده زیر دستمو عکس میگیرم و برای ضحا می‌فرستم و میگم...
اگر آدم فیکی بودم، این‌ها وجود نداشت...
ضحا میگه اون و یاسین مغزشو شستشو دادن...
تازه میفهمم فاطمه زنی که ادعاش میشد شوهر داشته، خودش رو دوس.ت د.خ.ت.ر اون معرفی کرده...
باورم نمیشه...
به خواستگاری نیما جواب مثبت دادم و شب یلدا نامزدیمونه....
بهترین و درست ترین کار همینه...
ضحا بازم شات میده...
که اون به دلوین پیشنهاد داده....
شد چندتا خ.ی.ا.ن‌.ت
منو ول کرد تا با دلوین باشه:)
 
1402/10/1
لوازمم دستمه...
دم در سالن زیبایی وایستادم...
باید فراموش کنم همه چیو قراره از نو شروع کنم...
نیما میگه فقط یه نامزدیه اگر پشیمون بشم راه بازگشت دارم:)
مامانم و رقیه و خانم جون آرایش شدن و لباس‌هاشون رو پوشیدن...
رقیه : کت و شلوار صورتیش...
مامان : کت و شلوار سبزش...
خانم جون: بلیز شلوار مشکی رنگش...
لباس مجلسی مشکی رنگی پوشیدم، دلم به پوشیدن رنگ روشن نیست...
موهامو تا شونه‌ام کوتاه کردم...
چون کوتاه بود فقط لختش کرد و ریخت دورم.
لاک قرمز و شاین، آرایش مشکی و قرمز....
بیشتر شبیه به مهمون اون مراسمم نه عروسش:)
 
1402/10/15
دو هفته وقت گذاشتم و با کمک خود نیما از زیر زبون اون همه چیز رو کشیدم..
کلی دروغ تحویلم میده، که با اسکرین شات‌ها جور در نمیاد:)
یه گپ سودا میزنم و با کمک ضحا همه رو اونجا میذاریم...
فاطمه میاد و میگه اون گولش زده...
جالب ترین نقطه‌ایه همشون از اون بدشون میومد، چرا و چجوری باهاش ارتباط گرفتن هنوزم نمیدونم....
فقط میدونم گناه کار ترینشون اونه...
همه رو به اون گروه اضافه میکنم و پرده‌ای که روی کثافت کاریا گذاشتن رو برمیدارم....
همشون مات شدن ولی من ثابت کردم که کیم و چیم...
دوست و دشمن‌هامو شناختم...
 
1402/11/09
بلیطم رو خریداری کردم..
از اون یه حال بد برام مونده...
یه رابطه احمقانه، الان که دارم مینویسمش اسمش رو میذارم احمقانه وگرنه اون لحظه نمی‌خواستم تموم شه...
یک هفته، فقط یک هفته وقت داره همه چیو درست کنه:)
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
1402/11/26
لباسام رو توی چمدونم چیدم...
وسایل مهمم رو برداشتم.
تلفنم زنگ میخوره، شماره‌ی اونه...
پیش خودش چه فکری کرده؟
فکر کرده کوتاه میام؟
میگذرم؟
بعد از اون همه خورد کردن غرورم!
جوابشو میدم و اون باور میکنه که قرار نیست برم...
باهاش داشتم حرف میزدم که صدام میزنه شادی!
شادی؟
شادی دیگه کدوم خری بود؟
میگه اسمتو گذاشتم شادی اما؛ دروغه.
یه دروغ محض...
***
ساعت 4 بعدازظهر پرواز دارم، اما سه گوشیمو خاموش میکنم و میرم فرودگاه..
موقع خداحافظی گوشیمو میسپارم دست الهه.
الهه به خوبی مراقب گوشیمه...
اون یکی گوشیمو روشن میکنم و آهنگ گوش میدم...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
1402/11/27
2024/02/16
راحت راحت دراز کشیدم پای تلویزیون و ستایش هم روی شکمم در حال بازی کردنه...
خاله زهرا برای هزارمین بار تأکید میکنه که شکم درد میشم و ستایش رو بذارم زمین...
صدای زنگ خونه خاله زهرا رو پای در میکشونه...
بعد از چند لحظه محمد امین با خنده وارد میشه و میگه:
-سلام و علیکم سودا خانوم.
بلند میشم و ستایش رو هم عین عروسک بغلم میکنم و میگم:
-به به آقا محمدامین میبینم آدم شدی.
نگاهی به خاله می‌کنه و میگه:
-زن عمو این باز منو تخریب کرد.
دست گلی که دستش هست رو میده من و میگه برای تو گرفتم.
تشکر میکنم و میذارم رو میز.
ستایش انگشت‌هاشو کرده تو دهنش.
با دیدن قیافش میخندم که اونم میخنده.
خوشی همینجا پایان میابه و صدای نوتیف تلگرام گوشیم...
بازم اونه، حالا گله میکنه از رفتنم اما؛ نمیگه خودم اینکارو کردم که بره...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
1402/11/30
چهار روزی با عشق و حال گذروندم..
البته اگه پیام‌های اون رو فاکتور بگیریم.
خاله زهرا ناراحته که فقط واسه 4 روز اومدم، اما واقعیت موضوع این نیست.
واقعیت اینه که من بازم خر حرف‌های اون شدم و دارم برمیگردم خونه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین