وقتی همگی به نزدیکی رودخانه رسیدند، متوجه قایقی شدند که همچنان بر روی آب مسکوت و بیحرکت مانده بود. لئو یادش آمد که وقتی با جرج آنجا را ترک کردند، قایق را بدون اینکه ببندند همانجا رها کرده بودند. فکرش را نمیکردند که قایق کوچک چوبی همچنان بدون تحرک بر روی آب برقصد و آنها را غافلگیر کند. لوی با خوشحالی لبخندی زد و نزدیک قایق شد و رو به بقیه گفت:
- وای، اینجوری زودتر میتونم به پدربزرگم کمک کنم.
حرفش هنوز تمام نشده بود که حالهای قرمزرنگ او را در بر گرفت و او نیز مثل بقیه ناپدید شد. همگی حیرتزده از اتفاق مقابل، نگران به دور خود میچرخیدند؛ اصلاً مگر او مثل آنا و دوستش منکر کمک کردن شده بود که اینگونه او نیز از مقابل چشمشان پرواز کرد؟!
جرج متعجب به اطراف خیره شد و گفت:
- کجا رفت؟!
لئو اما در فکر بود و به جای خالی لوی خیره شد و به گفتوگوی جرج با لورا توجهی نشان نمیداد، چرا که لورا در جواب جرج تنها اشک ریخت و گوشهای نشست و تنها زیر ل*ب گفت:
- نکنه بمیریم؟!
جرج خواست برای دلداری او حرفی بزند، بنابراین نزدیکش شد، اما همین که خواست کنارش بنشیند، نور قرمزرنگ مجدداً درخشیدن گرفت و او را نیز از میان آنها حذف کرد.
حال تنها سه نفرشان مبهوت از عدم حضور دخترک، به جای خالی او مینگریستند. لحظهای بینشان سکوت ایجاد شد؛ لئو نیز دست از تفکر برداشت و تنها زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر کنم اگه هر کس به فکر منفعت خودش باشه و به خاطر خودش بخواد به نیمهنهال گل دست پیدا کنه و یا اگه در این راه بترسه و متزلزل بشه، گل سرخ اون رو مردود میکنه!
همگی متعجب به این اظهار نظر او نگریستند؛ به نظر حرف او منطقی میآمد. لوی به خاطر پدربزرگش و منفعت خود میخواست به نیمهنهال دست پیدا کند و لورا نیز متزلزل شده و ترس مهمان خانهی دل کوچکش شده بود که اینگونه اشک میریخت.
حرکت ناگهانی هنری و دویدنش به سمت قایق، تنها چیزی بود که در آن لحظات بحرانی لبخند را مهمان ل*بهایشان کرد، چرا که تپلک با لبخند رو به آنها گفت:
- هر چی که هست، من دوستش دارم؛ بیاین با هم بریم؛ من دوست دارم نیمهنهال رو ببینم.
جرج نیمچه لبخندی زد و به سمت قایق رفت، در حالی که با کمک دستهایش خود را بالا میکشاند. رو به او گفت:
- از کجا میدونی که تو نیمهنهال رو میبینی؟ واقعاً این عجیبه.
لئو نیز متفکر به آن دو خیره شده و منتظر جواب هنری بود. هنری نیز از داخل جیبش فندقی بیرون آورد و در حالی که آن را میجوید، رو به آن دو با تحسین مخصوص به خودش گفت:
- اوممم، نمیدونم، اما حدس میزنم که بتونم نیمهنهال رو ببینم.
جرج روی از او گرفت و در حالی که اخمهایش را در هم کرده بود، گفت:
- زیاد هم مطمئن نباش.
هنری دیگر چیزی نگفت و بیتوجه به آن دو، به خوردن فندقهای درون جیبش مشغول گشت.
***
- وای، اینجوری زودتر میتونم به پدربزرگم کمک کنم.
حرفش هنوز تمام نشده بود که حالهای قرمزرنگ او را در بر گرفت و او نیز مثل بقیه ناپدید شد. همگی حیرتزده از اتفاق مقابل، نگران به دور خود میچرخیدند؛ اصلاً مگر او مثل آنا و دوستش منکر کمک کردن شده بود که اینگونه او نیز از مقابل چشمشان پرواز کرد؟!
جرج متعجب به اطراف خیره شد و گفت:
- کجا رفت؟!
لئو اما در فکر بود و به جای خالی لوی خیره شد و به گفتوگوی جرج با لورا توجهی نشان نمیداد، چرا که لورا در جواب جرج تنها اشک ریخت و گوشهای نشست و تنها زیر ل*ب گفت:
- نکنه بمیریم؟!
جرج خواست برای دلداری او حرفی بزند، بنابراین نزدیکش شد، اما همین که خواست کنارش بنشیند، نور قرمزرنگ مجدداً درخشیدن گرفت و او را نیز از میان آنها حذف کرد.
حال تنها سه نفرشان مبهوت از عدم حضور دخترک، به جای خالی او مینگریستند. لحظهای بینشان سکوت ایجاد شد؛ لئو نیز دست از تفکر برداشت و تنها زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر کنم اگه هر کس به فکر منفعت خودش باشه و به خاطر خودش بخواد به نیمهنهال گل دست پیدا کنه و یا اگه در این راه بترسه و متزلزل بشه، گل سرخ اون رو مردود میکنه!
همگی متعجب به این اظهار نظر او نگریستند؛ به نظر حرف او منطقی میآمد. لوی به خاطر پدربزرگش و منفعت خود میخواست به نیمهنهال دست پیدا کند و لورا نیز متزلزل شده و ترس مهمان خانهی دل کوچکش شده بود که اینگونه اشک میریخت.
حرکت ناگهانی هنری و دویدنش به سمت قایق، تنها چیزی بود که در آن لحظات بحرانی لبخند را مهمان ل*بهایشان کرد، چرا که تپلک با لبخند رو به آنها گفت:
- هر چی که هست، من دوستش دارم؛ بیاین با هم بریم؛ من دوست دارم نیمهنهال رو ببینم.
جرج نیمچه لبخندی زد و به سمت قایق رفت، در حالی که با کمک دستهایش خود را بالا میکشاند. رو به او گفت:
- از کجا میدونی که تو نیمهنهال رو میبینی؟ واقعاً این عجیبه.
لئو نیز متفکر به آن دو خیره شده و منتظر جواب هنری بود. هنری نیز از داخل جیبش فندقی بیرون آورد و در حالی که آن را میجوید، رو به آن دو با تحسین مخصوص به خودش گفت:
- اوممم، نمیدونم، اما حدس میزنم که بتونم نیمهنهال رو ببینم.
جرج روی از او گرفت و در حالی که اخمهایش را در هم کرده بود، گفت:
- زیاد هم مطمئن نباش.
هنری دیگر چیزی نگفت و بیتوجه به آن دو، به خوردن فندقهای درون جیبش مشغول گشت.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: