از پشت سر یه بطری شیشهای سبزرنگ در اورد. بیتعلل به گوشهی تیز دیوار آجری کوبید، با صدای شکستن شیشه، جیغ و شیون زنها اوج گرفت.
قسمت تیز شیشه رو برای دفاع رو به من گرفت و عقبعقب رفت. توی چشمهاش، ترس آمیخته به تهدید رو میدیدم. با صدای لرزونی تهدید کرد:
- نیا! با همین دخلتو میارم!
ابرویی بالا انداختم. دستش میلرزید. تمرکزی نداشت.
مدام بین جمعیت چشم میچرخوند تا مبادا کسی نزدیکش بشه.
با آرامشی ظاهری نگاهش کردم. دستی به گوشهی لبم کشیدم و بیتفاوت ل*ب زدم:
- تیزی رو بزار کنار پسر جون.
سری کج کردم و با نیشخند ادامه دادم:
- دستت و میبری.
شیشه رو با حالت تهاجمی سمت من گرفت که امیر دستش رو برای دفاع جلوی سینهم گرفت تا آسیبی بهم نرسونه. با ترس گفت:
- لطفا اجازه بدین بره آقا! خطرناکه.
دستش رو پس زدم و جواب دادم:
- به من نگو چکار کنم. برو کنار.
دستم رو توی جیب شلوار مشکیرنگم کردم و با قدمهای آروم اما محکم بهش نزدیک شدم. با حس خطر داد زد:
- نیا جلو.
از گوشهی چشم به حمید نگاه کردم. داشت از پشت بهش نزدیک میشد.
نگاهم رو طولانی نکردم و به اون احمق خیره شدم تا جواب تهدیدش رو بدم:
- چرا؟
چشمهام رو گشاد کردم. ابروهام رو انداختم بالا و ادامه دادم:
- نکنه میترسی؟
با هر قدم من، یه قدم میرفت عقب. با نفسنفس داد زد:
- خفه شو!
حمید از پشت بهش چسبید و دست خودش رو که شیشه بین انگشتهاش بود زیر گردنش گرفت. از اون فاصله به چشمهاش زل زد. غرید:
- چی زر میزدی؟ هان؟
برگشتم و به سمت خونه راه افتادم. امیر پشت سرم قدم تند کرد و گفت:
- باهاش چکار کنیم آقا؟
خیره به رو به رو، با بیتفاوتترین لحن ممکن و بیتعلل جواب دادم:
- بسپرینش به خشایار.
با بهت نگاهم کرد.
- اما...
دستم رو به نشونهی سکوت مقابلش گرفتم و با اعصابی داغون به راهم ادامه دادم.
.
دستم و روی دیوار کشیدم و با حس جسم سردی، از زیر گیاههای پیچک نام دکمه رو فشردم.
طولی نکشید که از پشت در صدای قدمهایی اومد و پشت بندش "اومدم" سما رو از پشت در آهنی کرمیرنگ شنیدم.
لبخندی روی لبم نشست. مقابل در ایستادم و طبق عادت دستی به کتم کشیدم و توی تنم صافش کردم.
در باز شد و قامت ریز و ظریف سما توی چهار چوب در نمایان شد.
با دیدن من لبخند گشادی زد که دست دور کمرش انداختم و بهش نزدیک شدم.
حصار دستهام رو دورش تنگ کردم و خم شدم سرش رو بو*سیدم. پچ زدم:
- بریم داخل کوچولو.
با خندهی قشنگی دستم رو گرفت و کشید داخل. با دست آزادم در و بستم. نگاهی به اطراف کردم. توی یه جمله خلاصه کنم حیاط کوچیک با گیاههای زیاد.
- سراب خاتون کجاست؟
خنده از لبش پر کشید و سرش رو انداخت پایین. دست زیر چونهش انداختم و سرش رو به بالا مایل کردم. خیره شدم تو چشمهاش و ل*ب زد:
- همهش به داداش سحاب بد و بیراه میگه. اصلا داداش کجاست؟
اخمهام رفت توی هم. بعد از اون گندی که یکم پیش زد حتی شنیدن اسمش هم حالم رو بد میکنه.
پسرهی احمق برای من تیزی میکشه. غریدم:
- به تو ربطی نداره. برو داخل.
چشمهاش گشاد شد.
- وا! من سحاب نیستم باهام اینطوری حرف میزنیا!
بیحوصله برگشتم سمت در تا برم بیرون، همزمان جواب دادم:
- رو نروم نباش سما.
زدم بیرون و همونجا جلوی در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
مامان همیشه همین بود.
تا وقتی بچه بودم میخواست سر به تنم نباشه. بچگیام با کوچیکترین تلنگری میزدم زیر گریه، از اون پسربچههای لوس و نقنقو.
مامان هم حوصلهم رو نداشت. همیشه با پدربزرگم بودم.
وقتی دوقولوها، یعنی سما و سحاب به دنیا اومدن.
مامان بازم توجهی به سحاب نشون نمیداد. اما عاشق سما بود و یه لحظه هم از خودش جداش نمیکرد.
اون روزا من تازه فهمیدم مامان هم مادری بلده، ولی نمیخواد برای من خرجش کنه. البته منو سحاب.
تو عالم بچگی خودم رو گول میزدم و میگفتم توهم منه. میگفتم حتما چون سحاب آرومه بهش کاری نداره. منم که بزرگ شدم، مثلا. کلا هشت سالم بود.
یه بار شنیدم مامان داشت با سما کوچولوش حرف میزد، میگفت اسم شما دوتا رو گذاشتم سما و سحاب به معنی آسمان و ابر. تو دختری، مثل آسمون و سحاب یه تیکهی کوچیک از توئه.
الان هم افتاد رو مود مقایسه کردن. مدام من رو تو صورت سحاب میکوبه.
همین مامان همهمون رو دیوونه کرد، هر کدوممون رو یه جور.
هنوز هم نمیدونم مشکلش چیه و چرا همچین میکنه با بچههاش.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و بلند شدم. لعنت.
خم شدم و چند روی پاچهی شلوارم که خاکی شده بود ضربه زدم تا تمیز بشه.
- حقش نیست تو جوونی بره هلفدونی آب خنک بخوره.
لبم رو از شدت حرص به دندون گرفتم. از زمین و آسمون برام میباره.
صاف ایستادم و توی چشمهای حمید زل زدم. به آرومی جواب دادم:
- دایهی مهربونتر از مادر شدی حمید... خبریه؟
متعاقباََ با صدای آرومی جواب داد:
- دایه نیستم، پسر خالهش که هستم.
شونهای بالا انداختم، به سمت خونه رفتم و در رو با کف دست باز کردم. با تمسخر گفتم:
- منم داداششم، که چی؟
وارد خونه شدم و اجازه ندادم جواب بده. سرد ل*ب زدم:
- بسلامت.
سریع بین در قرار گرفت و اجازه نداد در و توی صورتش بکوبم. در و هولی داد و جلوجلو رفت سمت ورودی. پشت به من غرید:
- اومدم خاله رو ببینم.