مشاوره مشاوره ارتقای قلم

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

زهرارمضانیزهرارمضانی عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
مدیر بازنشسته
مقام‌دار برتر سال
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,273
پسندها
پسندها
3,886
امتیازها
امتیازها
378
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @SEL V A

مشاور: @سُرمه.



|مدیریت بخش کتاب|
 
سلام عزیزم. لطف کن یک الی دو پارت از رمانت رو اینجا برام بفرست و بعد هم خودت شرح بده که فکر می‌کنی ضعف قلمت در چی باشه.
@SEL V A
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
از پشت سر یه بطری شیشه‌ای سبزرنگ در اورد. بی‌تعلل به گوشه‌ی تیز دیوار آجری کوبید، با صدای شکستن شیشه، جیغ و شیون زن‌ها اوج گرفت.
قسمت تیز شیشه رو برای دفاع رو به من گرفت و عقب‌عقب رفت. توی چشم‌هاش، ترس آمیخته به تهدید رو می‌دیدم. با صدای لرزونی تهدید کرد:
- نیا! با همین دخلتو میارم!
ابرویی بالا انداختم. دستش می‌لرزید. تمرکزی نداشت.
مدام بین جمعیت چشم می‌چرخوند تا مبادا کسی نزدیکش بشه.
با آرامشی ظاهری نگاهش کردم. دستی به گوشه‌ی لبم کشیدم و بی‌تفاوت ل*ب زدم:
- تیزی رو بزار کنار پسر جون.
سری کج کردم و با نیشخند ادامه دادم:
- دستت و می‌بری.
شیشه رو با حالت تهاجمی سمت من گرفت که امیر دستش رو برای دفاع جلوی سینه‌م گرفت تا آسیبی بهم نرسونه. با ترس گفت:
- لطفا اجازه بدین بره آقا! خطرناکه.
دستش رو پس زدم و جواب دادم:
- به من نگو چکار کنم. برو کنار.
دستم رو توی جیب شلوار مشکی‌رنگم کردم و با قدم‌های آروم اما محکم بهش نزدیک شدم. با حس خطر داد زد:
- نیا جلو.
از گوشه‌ی چشم به حمید نگاه کردم. داشت از پشت بهش نزدیک می‌شد.
نگاهم رو طولانی نکردم و به اون احمق خیره شدم تا جواب تهدیدش رو بدم:
- چرا؟
چشم‌هام رو گشاد کردم. ابروهام رو انداختم بالا و ادامه دادم:
- نکنه می‌ترسی؟
با هر قدم من، یه قدم می‌رفت عقب. با نفس‌نفس داد زد:
- خفه شو!
حمید از پشت بهش چسبید و دست خودش رو که شیشه بین انگشت‌هاش بود زیر گردنش گرفت. از اون فاصله به چشم‌هاش زل زد. غرید:
- چی زر می‌زدی؟ هان؟
برگشتم و به سمت خونه راه افتادم. امیر پشت سرم قدم تند کرد و گفت:
- باهاش چکار کنیم آقا؟
خیره به رو به رو، با بی‌تفاوت‌ترین لحن ممکن و بی‌تعلل جواب دادم:
- بسپرینش به خشایار.
با بهت نگاهم کرد.
- اما.‌‌.‌.
دستم رو به نشونه‌ی سکوت مقابلش گرفتم و با اعصابی داغون به راهم ادامه دادم.

.
دستم و روی دیوار کشیدم و با حس جسم سردی، از زیر گیاه‌های پیچک نام دکمه رو فشردم.
طولی نکشید که از پشت در صدای قدم‌هایی اومد و پشت بندش "اومدم" سما رو از پشت در آهنی کرمی‌رنگ شنیدم.
لبخندی روی لبم نشست. مقابل در ایستادم و طبق عادت دستی به کتم کشیدم و توی تنم صافش کردم.
در باز شد و قامت ریز و ظریف سما توی چهار چوب در نمایان شد.
با دیدن من لبخند گشادی زد که دست دور کمرش انداختم و بهش نزدیک شدم.
حصار دست‌هام رو دورش تنگ کردم و خم شدم سرش رو بو*سیدم. پچ زدم:
- بریم داخل کوچولو.
با خنده‌ی قشنگی دستم رو گرفت و کشید داخل. با دست آزادم در و بستم. نگاهی به اطراف کردم. توی یه جمله خلاصه کنم حیاط کوچیک با گیاه‌های زیاد.
- سراب خاتون کجاست؟
خنده از لبش پر کشید و سرش رو انداخت پایین. دست زیر چونه‌ش انداختم و سرش رو به بالا مایل کردم. خیره شدم تو چشم‌هاش و ل*ب زد:
- همه‌ش به داداش سحاب بد و بی‌راه میگه. اصلا داداش کجاست؟
اخم‌هام رفت توی هم. بعد از اون گندی که یکم پیش زد حتی شنیدن اسمش هم حالم رو بد می‌کنه.
پسره‌ی احمق برای من تیزی می‌کشه. غریدم:
- به تو ربطی نداره. برو داخل.
چشم‌هاش گشاد شد.
- وا! من سحاب نیستم باهام این‌طوری حرف میزنیا!
بی‌حوصله برگشتم سمت در تا برم بیرون، هم‌زمان جواب دادم:
- رو نروم نباش سما.
زدم بیرون و همون‌جا جلوی در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
مامان همیشه همین بود.
تا وقتی بچه بودم می‌خواست سر به تنم نباشه. بچگیام با کوچیک‌ترین تلنگری می‌زدم زیر گریه، از اون پسربچه‌های لوس و نق‌نقو.
مامان هم حوصله‌م رو نداشت. همیشه با پدربزرگم بودم.
وقتی دوقولوها، یعنی سما و سحاب به دنیا اومدن.
مامان بازم توجهی به سحاب نشون نمی‌داد. اما عاشق سما بود و یه لحظه هم از خودش جداش نمی‌کرد.
اون روزا من تازه فهمیدم مامان هم مادری بلده، ولی نمی‌خواد برای من خرجش کنه. البته منو سحاب.
تو عالم بچگی خودم رو گول می‌زدم و می‌گفتم توهم منه. می‌گفتم حتما چون سحاب آرومه بهش کاری نداره. منم که بزرگ شدم، مثلا. کلا هشت سالم بود.
یه بار شنیدم مامان داشت با سما کوچولوش حرف می‌زد، می‌گفت اسم شما دوتا رو گذاشتم سما و سحاب به معنی آسمان و ابر. تو دختری، مثل آسمون و سحاب یه تیکه‌ی کوچیک از توئه.
الان هم افتاد رو مود مقایسه کردن. مدام من رو تو صورت سحاب می‌کوبه.
همین مامان همه‌مون رو دیوونه کرد، هر کدوممون رو یه جور.
هنوز هم نمیدونم مشکلش چیه و چرا همچین می‌کنه با بچه‌هاش.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و بلند شدم. لعنت.
خم شدم و چند روی پاچه‌ی شلوارم که خاکی شده بود ضربه زدم تا تمیز بشه.
- حقش نیست تو جوونی بره هلفدونی آب خنک بخوره.
لبم رو از شدت حرص به دندون گرفتم. از زمین و آسمون برام می‌باره.
صاف ایستادم و توی چشم‌های حمید زل زدم. به آرومی جواب دادم:
- دایه‌ی مهربون‌تر از مادر شدی حمید... خبریه؟
متعاقباََ با صدای آرومی جواب داد:
- دایه نیستم، پسر خاله‌ش که هستم.
شونه‌ای بالا انداختم، به سمت خونه رفتم و در رو با کف دست باز کردم. با تمسخر گفتم:
- منم داداششم، که چی؟
وارد خونه شدم و اجازه ندادم جواب بده. سرد ل*ب زدم:
- بسلامت.
سریع بین در قرار گرفت و اجازه نداد در و توی صورتش بکوبم. در و هولی داد و جلوجلو رفت سمت ورودی. پشت به من غرید:
- اومدم خاله رو ببینم.
 
آخرین ویرایش:
فقط میدونم قلمم ضعیفه، نمیدونم شاید رمان به مونولوگ‌های طولانی‌تری نیاز داره. چند روزه خیلی کلافه‌م اشتیاقم رو به نوشتن از دست دادم و هرکار می‌کنم قلمم بدتر میشه.
این دو پارت رو هم خیلی بی‌حوصله و بی‌هدف نوشتم. خودمم وقتی می‌خونمش متوجه میشم اشکال زیاد داره.
به ویرایش نیاز داره و زیاد به جزئیات اهمیت ندادم.
خلاصه که شدیدا به راهنمایی نیاز دارم. در واقع درخواست دادم که شما بگی ضعفم کجاست و چکار کنم بهتر بشه.
 
آخرین ویرایش:
فقط میدونم قلمم ضعیفه، نمیدونم شاید رمان به مونولوگ‌های طولانی‌تری نیاز داره. چند روزه خیلی کلافه‌م اشتیاقم رو به نوشتن از دست دادم و هرکار می‌کنم قلمم بدتر میشه.
این دو پارت رو هم خیلی بی‌حوصله و بی‌هدف نوشتم. خودمم وقتی می‌خونمش متوجه میشم اشکال زیاد داره.
به ویرایش نیاز داره و زیاد به جزئیات اهمیت ندادم.
خلاصه که شدیدا به راهنمایی نیاز دارم. در واقع درخواست دادم که شما بگی ضعفم کجاست و چکار کنم بهتر بشه.
اول از همه، هیچکس از خونه‌ی پدرش نویسنده درنیومده، پس نگران ضعف‌هات نباش، نگران این باش که ضعف‌هات اشتیاقت رو برای نوشتن بگیرن عزیزم. من تمام مشکلاتتو شناسایی می‌کنم و با هم رفعش می‌کنیم حتما، فقط اگه بخوام یه کمک دیگه هم بکنم و درواقع بهت پوینت اضافه بدم، تنها چیزی که توی خوب نوشتن خیلی مهمه، خوب خوندنه.🌿
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
اول از همه، هیچکس از خونه‌ی پدرش نویسنده درنیومده، پس نگران ضعف‌هات نباش، نگران این باش که ضعف‌هات اشتیاقت رو برای نوشتن بگیرن عزیزم. من تمام مشکلاتتو شناسایی می‌کنم و با هم رفعش می‌کنیم حتما، فقط اگه بخوام یه کمک دیگه هم بکنم و درواقع بهت پوینت اضافه بدم، تنها چیزی که توی خوب نوشتن خیلی مهمه، خوب خوندنه.🌿
دمت گرم. درسته
 
از پشت سر یه بطری شیشه‌ای سبزرنگ در اورد. بی‌تعلل به گوشه‌ی تیز دیوار آجری کوبید، با صدای شکستن شیشه، جیغ و شیون زن‌ها اوج گرفت.
قسمت تیز شیشه رو برای دفاع رو به من گرفت و عقب‌عقب رفت. توی چشم‌هاش، ترس آمیخته به تهدید رو می‌دیدم. با صدای لرزونی تهدید کرد:
- نیا! با همین دخلتو میارم!
ابرویی بالا انداختم. دستش می‌لرزید. تمرکزی نداشت.
مدام بین جمعیت چشم می‌چرخوند تا مبادا کسی نزدیکش بشه.
با آرامشی ظاهری نگاهش کردم. دستی به گوشه‌ی لبم کشیدم و بی‌تفاوت ل*ب زدم:
- تیزی رو بزار کنار پسر جون.
سری کج کردم و با نیشخند ادامه دادم:
- دستت و می‌بری.
شیشه رو با حالت تهاجمی سمت من گرفت که امیر دستش رو برای دفاع جلوی سینه‌م گرفت تا آسیبی بهم نرسونه. با ترس گفت:
- لطفا اجازه بدین بره آقا! خطرناکه.
دستش رو پس زدم و جواب دادم:
- به من نگو چکار کنم. برو کنار.
دستم رو توی جیب شلوار مشکی‌رنگم کردم و با قدم‌های آروم اما محکم بهش نزدیک شدم. با حس خطر داد زد:
- نیا جلو.
از گوشه‌ی چشم به حمید نگاه کردم. داشت از پشت بهش نزدیک می‌شد.
نگاهم رو طولانی نکردم و به اون احمق خیره شدم تا جواب تهدیدش رو بدم:
- چرا؟
چشم‌هام رو گشاد کردم. ابروهام رو انداختم بالا و ادامه دادم:
- نکنه می‌ترسی؟
با هر قدم من، یه قدم می‌رفت عقب. با نفس‌نفس داد زد:
- خفه شو!
حمید از پشت بهش چسبید و دست خودش رو که شیشه بین انگشت‌هاش بود زیر گردنش گرفت. از اون فاصله به چشم‌هاش زل زد. غرید:
- چی زر می‌زدی؟ هان؟
برگشتم و به سمت خونه راه افتادم. امیر پشت سرم قدم تند کرد و گفت:
- باهاش چکار کنیم آقا؟
خیره به رو به رو، با بی‌تفاوت‌ترین لحن ممکن و بی‌تعلل جواب دادم:
- بسپرینش به خشایار.
با بهت نگاهم کرد.
- اما.‌‌.‌.
دستم رو به نشونه‌ی سکوت مقابلش گرفتم و با اعصابی داغون به راهم ادامه دادم.

.
دستم و روی دیوار کشیدم و با حس جسم سردی، از زیر گیاه‌های پیچک نام دکمه رو فشردم.
طولی نکشید که از پشت در صدای قدم‌هایی اومد و پشت بندش "اومدم" سما رو از پشت در آهنی کرمی‌رنگ شنیدم.
لبخندی روی لبم نشست. مقابل در ایستادم و طبق عادت دستی به کتم کشیدم و توی تنم صافش کردم.
در باز شد و قامت ریز و ظریف سما توی چهار چوب در نمایان شد.
با دیدن من لبخند گشادی زد که دست دور کمرش انداختم و بهش نزدیک شدم.
حصار دست‌هام رو دورش تنگ کردم و خم شدم سرش رو بو*سیدم. پچ زدم:
- بریم داخل کوچولو.
با خنده‌ی قشنگی دستم رو گرفت و کشید داخل. با دست آزادم در و بستم. نگاهی به اطراف کردم. توی یه جمله خلاصه کنم حیاط کوچیک با گیاه‌های زیاد.
- سراب خاتون کجاست؟
خنده از لبش پر کشید و سرش رو انداخت پایین. دست زیر چونه‌ش انداختم و سرش رو به بالا مایل کردم. خیره شدم تو چشم‌هاش و ل*ب زد:
- همه‌ش به داداش سحاب بد و بی‌راه میگه. اصلا داداش کجاست؟
اخم‌هام رفت توی هم. بعد از اون گندی که یکم پیش زد حتی شنیدن اسمش هم حالم رو بد می‌کنه.
پسره‌ی احمق برای من تیزی می‌کشه. غریدم:
- به تو ربطی نداره. برو داخل.
چشم‌هاش گشاد شد.
- وا! من سحاب نیستم باهام این‌طوری حرف میزنیا!
بی‌حوصله برگشتم سمت در تا برم بیرون، هم‌زمان جواب دادم:
- رو نروم نباش سما.
زدم بیرون و همون‌جا جلوی در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
مامان همیشه همین بود.
تا وقتی بچه بودم می‌خواست سر به تنم نباشه. بچگیام با کوچیک‌ترین تلنگری می‌زدم زیر گریه، از اون پسربچه‌های لوس و نق‌نقو.
مامان هم حوصله‌م رو نداشت. همیشه با پدربزرگم بودم.
وقتی دوقولوها، یعنی سما و سحاب به دنیا اومدن.
مامان بازم توجهی به سحاب نشون نمی‌داد. اما عاشق سما بود و یه لحظه هم از خودش جداش نمی‌کرد.
اون روزا من تازه فهمیدم مامان هم مادری بلده، ولی نمی‌خواد برای من خرجش کنه. البته منو سحاب.
تو عالم بچگی خودم رو گول می‌زدم و می‌گفتم توهم منه. می‌گفتم حتما چون سحاب آرومه بهش کاری نداره. منم که بزرگ شدم، مثلا. کلا هشت سالم بود.
یه بار شنیدم مامان داشت با سما کوچولوش حرف می‌زد، می‌گفت اسم شما دوتا رو گذاشتم سما و سحاب به معنی آسمان و ابر. تو دختری، مثل آسمون و سحاب یه تیکه‌ی کوچیک از توئه.
الان هم افتاد رو مود مقایسه کردن. مدام من رو تو صورت سحاب می‌کوبه.
همین مامان همه‌مون رو دیوونه کرد، هر کدوممون رو یه جور.
هنوز هم نمیدونم مشکلش چیه و چرا همچین می‌کنه با بچه‌هاش.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و بلند شدم. لعنت.
خم شدم و چند روی پاچه‌ی شلوارم که خاکی شده بود ضربه زدم تا تمیز بشه.
- حقش نیست تو جوونی بره هلفدونی آب خنک بخوره.
لبم رو از شدت حرص به دندون گرفتم. از زمین و آسمون برام می‌باره.
صاف ایستادم و توی چشم‌های حمید زل زدم. به آرومی جواب دادم:
- دایه‌ی مهربون‌تر از مادر شدی حمید... خبریه؟
متعاقباََ با صدای آرومی جواب داد:
- دایه نیستم، پسر خاله‌ش که هستم.
شونه‌ای بالا انداختم، به سمت خونه رفتم و در رو با کف دست باز کردم. با تمسخر گفتم:
- منم داداششم، که چی؟
وارد خونه شدم و اجازه ندادم جواب بده. سرد ل*ب زدم:
- بسلامت.
سریع بین در قرار گرفت و اجازه نداد در و توی صورتش بکوبم. در و هولی داد و جلوجلو رفت سمت ورودی. پشت به من غرید:
- اومدم خاله رو ببینم.
عزیزم شخصیت‌پردازی‌ها سطحیه، توضیح بدم برات؟ در چه حد از شخصیت‌پردازی رمان اطلاعات داری؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
از پشت سر یه بطری شیشه‌ای سبزرنگ در اورد. بی‌تعلل به گوشه‌ی تیز دیوار آجری کوبید، با صدای شکستن شیشه، جیغ و شیون زن‌ها اوج گرفت.
قسمت تیز شیشه رو برای دفاع رو به من گرفت و عقب‌عقب رفت. توی چشم‌هاش، ترس آمیخته به تهدید رو می‌دیدم. با صدای لرزونی تهدید کرد:
- نیا! با همین دخلتو میارم!
ابرویی بالا انداختم. دستش می‌لرزید. تمرکزی نداشت.
مدام بین جمعیت چشم می‌چرخوند تا مبادا کسی نزدیکش بشه.
با آرامشی ظاهری نگاهش کردم. دستی به گوشه‌ی لبم کشیدم و بی‌تفاوت ل*ب زدم:
- تیزی رو بزار کنار پسر جون.
سری کج کردم و با نیشخند ادامه دادم:
- دستت و می‌بری.
شیشه رو با حالت تهاجمی سمت من گرفت که امیر دستش رو برای دفاع جلوی سینه‌م گرفت تا آسیبی بهم نرسونه. با ترس گفت:
- لطفا اجازه بدین بره آقا! خطرناکه.
دستش رو پس زدم و جواب دادم:
- به من نگو چکار کنم. برو کنار.
دستم رو توی جیب شلوار مشکی‌رنگم کردم و با قدم‌های آروم اما محکم بهش نزدیک شدم. با حس خطر داد زد:
- نیا جلو.
از گوشه‌ی چشم به حمید نگاه کردم. داشت از پشت بهش نزدیک می‌شد.
نگاهم رو طولانی نکردم و به اون احمق خیره شدم تا جواب تهدیدش رو بدم:
- چرا؟
چشم‌هام رو گشاد کردم. ابروهام رو انداختم بالا و ادامه دادم:
- نکنه می‌ترسی؟
با هر قدم من، یه قدم می‌رفت عقب. با نفس‌نفس داد زد:
- خفه شو!
حمید از پشت بهش چسبید و دست خودش رو که شیشه بین انگشت‌هاش بود زیر گردنش گرفت. از اون فاصله به چشم‌هاش زل زد. غرید:
- چی زر می‌زدی؟ هان؟
برگشتم و به سمت خونه راه افتادم. امیر پشت سرم قدم تند کرد و گفت:
- باهاش چکار کنیم آقا؟
خیره به رو به رو، با بی‌تفاوت‌ترین لحن ممکن و بی‌تعلل جواب دادم:
- بسپرینش به خشایار.
با بهت نگاهم کرد.
- اما.‌‌.‌.
دستم رو به نشونه‌ی سکوت مقابلش گرفتم و با اعصابی داغون به راهم ادامه دادم.

.
دستم و روی دیوار کشیدم و با حس جسم سردی، از زیر گیاه‌های پیچک نام دکمه رو فشردم.
طولی نکشید که از پشت در صدای قدم‌هایی اومد و پشت بندش "اومدم" سما رو از پشت در آهنی کرمی‌رنگ شنیدم.
لبخندی روی لبم نشست. مقابل در ایستادم و طبق عادت دستی به کتم کشیدم و توی تنم صافش کردم.
در باز شد و قامت ریز و ظریف سما توی چهار چوب در نمایان شد.
با دیدن من لبخند گشادی زد که دست دور کمرش انداختم و بهش نزدیک شدم.
حصار دست‌هام رو دورش تنگ کردم و خم شدم سرش رو بو*سیدم. پچ زدم:
- بریم داخل کوچولو.
با خنده‌ی قشنگی دستم رو گرفت و کشید داخل. با دست آزادم در و بستم. نگاهی به اطراف کردم. توی یه جمله خلاصه کنم حیاط کوچیک با گیاه‌های زیاد.
- سراب خاتون کجاست؟
خنده از لبش پر کشید و سرش رو انداخت پایین. دست زیر چونه‌ش انداختم و سرش رو به بالا مایل کردم. خیره شدم تو چشم‌هاش و ل*ب زد:
- همه‌ش به داداش سحاب بد و بی‌راه میگه. اصلا داداش کجاست؟
اخم‌هام رفت توی هم. بعد از اون گندی که یکم پیش زد حتی شنیدن اسمش هم حالم رو بد می‌کنه.
پسره‌ی احمق برای من تیزی می‌کشه. غریدم:
- به تو ربطی نداره. برو داخل.
چشم‌هاش گشاد شد.
- وا! من سحاب نیستم باهام این‌طوری حرف میزنیا!
بی‌حوصله برگشتم سمت در تا برم بیرون، هم‌زمان جواب دادم:
- رو نروم نباش سما.
زدم بیرون و همون‌جا جلوی در نشستم و به دیوار تکیه دادم.
مامان همیشه همین بود.
تا وقتی بچه بودم می‌خواست سر به تنم نباشه. بچگیام با کوچیک‌ترین تلنگری می‌زدم زیر گریه، از اون پسربچه‌های لوس و نق‌نقو.
مامان هم حوصله‌م رو نداشت. همیشه با پدربزرگم بودم.
وقتی دوقولوها، یعنی سما و سحاب به دنیا اومدن.
مامان بازم توجهی به سحاب نشون نمی‌داد. اما عاشق سما بود و یه لحظه هم از خودش جداش نمی‌کرد.
اون روزا من تازه فهمیدم مامان هم مادری بلده، ولی نمی‌خواد برای من خرجش کنه. البته منو سحاب.
تو عالم بچگی خودم رو گول می‌زدم و می‌گفتم توهم منه. می‌گفتم حتما چون سحاب آرومه بهش کاری نداره. منم که بزرگ شدم، مثلا. کلا هشت سالم بود.
یه بار شنیدم مامان داشت با سما کوچولوش حرف می‌زد، می‌گفت اسم شما دوتا رو گذاشتم سما و سحاب به معنی آسمان و ابر. تو دختری، مثل آسمون و سحاب یه تیکه‌ی کوچیک از توئه.
الان هم افتاد رو مود مقایسه کردن. مدام من رو تو صورت سحاب می‌کوبه.
همین مامان همه‌مون رو دیوونه کرد، هر کدوممون رو یه جور.
هنوز هم نمیدونم مشکلش چیه و چرا همچین می‌کنه با بچه‌هاش.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و بلند شدم. لعنت.
خم شدم و چند روی پاچه‌ی شلوارم که خاکی شده بود ضربه زدم تا تمیز بشه.
- حقش نیست تو جوونی بره هلفدونی آب خنک بخوره.
لبم رو از شدت حرص به دندون گرفتم. از زمین و آسمون برام می‌باره.
صاف ایستادم و توی چشم‌های حمید زل زدم. به آرومی جواب دادم:
- دایه‌ی مهربون‌تر از مادر شدی حمید... خبریه؟
متعاقباََ با صدای آرومی جواب داد:
- دایه نیستم، پسر خاله‌ش که هستم.
شونه‌ای بالا انداختم، به سمت خونه رفتم و در رو با کف دست باز کردم. با تمسخر گفتم:
- منم داداششم، که چی؟
وارد خونه شدم و اجازه ندادم جواب بده. سرد ل*ب زدم:
- بسلامت.
سریع بین در قرار گرفت و اجازه نداد در و توی صورتش بکوبم. در و هولی داد و جلوجلو رفت سمت ورودی. پشت به من غرید:
- اومدم خاله رو ببینم.
مسأله دوم، ببین همه چیز اصولیه، مونولوگ و دیالوگ در تناسبن، اما اطلاعاتی که وارد ذهن مخاطب می‌کنی رو خیلی مستقیم بیان می‌کنی، سعی کن نشون بدی. مثلا شخصیت مادر سحاب و سما، از کرکتر اصلی خوشش نمیاد و در بچگی باهاشون بدرفتار بوده، خب به جای اینکه خود شخصیت بیاد اول داستان اینو تعریف کنه، اونم عین یه قصه و نه مثل یه غرغر، بهتر بود خود مادره بیاد و با رفتار و دیالوگ‌هاش این اطلاعات رو به خواننده بده.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
مسأله دوم، ببین همه چیز اصولیه، مونولوگ و دیالوگ در تناسبن، اما اطلاعاتی که وارد ذهن مخاطب می‌کنی رو خیلی مستقیم بیان می‌کنی، سعی کن نشون بدی. مثلا شخصیت مادر سحاب و سما، از کرکتر اصلی خوشش نمیاد و در بچگی باهاشون بدرفتار بوده، خب به جای اینکه خود شخصیت بیاد اول داستان اینو تعریف کنه، اونم عین یه قصه و نه مثل یه غرغر، بهتر بود خود مادره بیاد و با رفتار و دیالوگ‌هاش این اطلاعات رو به خواننده بده.
درسته
 
بله حتما
فقط بی‌زحمت برام چندتا پارت اولیه شروع رمانتم بفرست، چون مشکل خاصی نداری‌، فقط یه سری کلیشه‌ها و همون چیزی که گفتم باید رعایت بشه گویا، شخصیت پردازیم میگم خدمتت.

توضیح بده بی‌زحمت
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
شخصیت‌پردازی یعنی یکی از مهم‌ترین نکات تو شکل‌گیری اعضای تشکیل‌دهنده رمان، چون تا شخصیتی خلق نشه داستان حرکتی نمی‌کنه طبیعتا و این نکته طلایی که شخصیت‌هایی که خوب بهشون پرداخته شده و با جزییات کافی خلق شدن می‌تونن یه رمان کلیشه رو هم نجات بدند، وجود داره. حالا ما چطوری می‌تونیم شخصیت خوبی خلق کنیم؟ درواقع اینجا شخصیت خوب یعنی شخصیتی که به میزان دخالتش در داستان و اهمیتش در روند داستان و ایده کلی، بهش جزییات داده بشه، نه اینکه صرفا آدمی با اصطلاحا ذات خوب باشه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
شخصیت‌پردازی یعنی یکی از مهم‌ترین نکات تو شکل‌گیری اعضای تشکیل‌دهنده رمان، چون تا شخصیتی خلق نشه داستان حرکتی نمی‌کنه طبیعتا و این نکته طلایی که شخصیت‌هایی که خوب بهشون پرداخته شده و با جزییات کافی خلق شدن می‌تونن یه رمان کلیشه رو هم نجات بدند، وجود داره. حالا ما چطوری می‌تونیم شخصیت خوبی خلق کنیم؟ درواقع اینجا شخصیت خوب یعنی شخصیتی که به میزان دخالتش در داستان و اهمیتش در روند داستان و ایده کلی، بهش جزییات داده بشه، نه اینکه صرفا آدمی با اصطلاحا ذات خوب باشه.
حالا که فهمیدی شخصیت چقدر اساسیه در ایجاد یک داستان، سوال اصلی پیش میاد که خلق کردن شخصیت چطوریه؟
قبلش باید بفهمیم چند نوع شخصیت داریم!

من برای سخت نکردن کارت به سه دسته تقسیمشون می‌کنم:
شخصیت اصلی/ شخصیت مکمل/ شخصیت فرعی!
حالا، شخصیت‌ها می‌تونن مثبت یا منفی باشند: یعنی در روند داستان نقش خوب یا نقش بدی داشته باشن. معمولا توی فیلمنامه‌های فانتزی رده سنی کودک، این شخصیت‌های مثبت و منفی بیشتر خودشونو نشون میدن اما توی یه رمان با تم روزمره و رئال هم شخصیت‌ها ممکنه نقش خوب یا بد ایفا کنن، گرچه نقش اونا اونطوری مستقیم به مخاطب نشون داده نمیشه.
خب، سه تا دسته‌بندی اوردم، به زبون ساده شخصیت اصلی کسیه که داستان اصلی بدون اون کلا تعریف نمیشه، یعنی برای روایت داستان ( یعنی حتا اگه اول داستان وارد نشه، در ادامه‌ی داستان و برای رسیدن به ایده اصلی داستان حتما وارد میشه) حتما بهش نیاز داریم.
شخصیت مکمل (اسامی مختلفی داره) همون شخصیت اصلیه ولی در اولویت دوم! یعنی اینکه بدون اونم میشه داستانو تعریف کرد اما بالاخره داستان ناقص می‌مونه، برات مثال بزنم مثلا توی سری فیلم‌های ارباب حلقه‌ها، شخصیت اصلی درواقع فرودو بگینز بود که ماموریت مهمی داشت و داستان روی اون می‌چرخید اما یه دوستی داشت به اسم سم وایز که توی جلو بردن داستان خیلی کمکش کرد، پس بااینکه نقش اول داستان نبود اما نقشی رو ایفا کرد که در ادامه داستان و کامل شدن داستان اهمیت زیادی داشت، این مدل شخصیت‌ها مهمن و اگه نباشن مزه داستان از بین میره و یه جاهایی شاید اصلا داستان تکمیل نشه اما دقت کن اهمیتشون به اندازه شخصیت اصلی نیست.
و شخصیت فرعی، صرفا یک مجسمه برای تزیین داستان! یعنی نه نقشش کلیدیه مثل شخصیت اصلی، نه نقشش دارای اهمیته مثل شخصیت مکمل، نه اصلا نقش زیادی ایفا می‌کنه، بلکه صرفا برای اینکه فضای اون داستان محدود نشه به چندتا شخصیت و به واقعیت نزدیک‌تر بشه و حس و حالی رو منتقل کنه به وجود میاد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
الان باید بریم سراغ جواب سوال < شخصیت چجوری خلق میشه؟ > ؟! البته که نه!
حالا که میزان ایفای نقش هر فردی رو در داستانت مشخص کردی، باید ببینی چقدر به هرکدوم بپردازی‌، یعنی به نظرت آیا درسته به یه شخصیت فرعی اندازه‌ی یه شخصیت اصلی جزییات و زندگی ببخشی؟ البته که نه. اینجا یه چیزی میاد وسط به اسم:
شخصیت‌های چند بعدی و دو بعدی!
یعنی چی؟ یعنی اینکه چه میزان لازمه که این شخصیت‌ها به دنیای واقعی نزدیک باشن، چه مقدار باید سرشون وقت گذاشت، این رو چی تعیین می‌کنه؟ آفرین میزان نقش.
شخصیت اصلی جزو شخصیت‌های چند بعدیه، از هر لحاظ باید بهش پرداخته بشه، از قیافش تا بند کفشش، از خاطرات کودکیش تا عشق زمان پیریش، از شغل پدر مادرش تا پنهانی ترین آرزوهاش! اینطوریه که ما می‌فهمیم باید وقت و خلاقیتمون رو در اولویتِ کدوم شخصیت‌ها قرار بدیم. تا اینجا متوجه شدی؟
@SEL V A
و اینکه بهم بگو انیمه‌/ انیمیشن می‌بینی؟( می‌خوام برات مثال بزنم تا بهتر متوجه بشی)
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
الان باید بریم سراغ جواب سوال < شخصیت چجوری خلق میشه؟ > ؟! البته که نه!
حالا که میزان ایفای نقش هر فردی رو در داستانت مشخص کردی، باید ببینی چقدر به هرکدوم بپردازی‌، یعنی به نظرت آیا درسته به یه شخصیت فرعی اندازه‌ی یه شخصیت اصلی جزییات و زندگی ببخشی؟ البته که نه. اینجا یه چیزی میاد وسط به اسم:
شخصیت‌های چند بعدی و دو بعدی!
یعنی چی؟ یعنی اینکه چه میزان لازمه که این شخصیت‌ها به دنیای واقعی نزدیک باشن، چه مقدار باید سرشون وقت گذاشت، این رو چی تعیین می‌کنه؟ آفرین میزان نقش.
شخصیت اصلی جزو شخصیت‌های چند بعدیه، از هر لحاظ باید بهش پرداخته بشه، از قیافش تا بند کفشش، از خاطرات کودکیش تا عشق زمان پیریش، از شغل پدر مادرش تا پنهانی ترین آرزوهاش! اینطوریه که ما می‌فهمیم باید وقت و خلاقیتمون رو در اولویتِ کدوم شخصیت‌ها قرار بدیم. تا اینجا متوجه شدی؟
@SEL V A
و اینکه بهم بگو انیمه‌/ انیمیشن می‌بینی؟( می‌خوام برات مثال بزنم تا بهتر متوجه بشی)
البته مطمعنا همیشه هم یه شخصیت صرفا دو بعدی یا کاملا چند بعدی نیست، مثل شخصیت مکمل که از لحاظی بهش پرداخته شده و از لحاظی زیاد بهش پرداخته نمیشه، اینم به میزان اهمیت هر شخصیت برمی‌گرده دوباره.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: SEL V A
بله حتما
فقط بی‌زحمت برام چندتا پارت اولیه شروع رمانتم بفرست، چون مشکل خاصی نداری‌، فقط یه سری کلیشه‌ها و همون چیزی که گفتم باید رعایت بشه گویا، شخصیت پردازیم میگم خدمتت.
حقیقتا هنوز ادامه‌ش رو ننوشتم چون می‌خواستم اول دو پارت اول رو ویرایش کنم بعد.
 
الان باید بریم سراغ جواب سوال < شخصیت چجوری خلق میشه؟ > ؟! البته که نه!
حالا که میزان ایفای نقش هر فردی رو در داستانت مشخص کردی، باید ببینی چقدر به هرکدوم بپردازی‌، یعنی به نظرت آیا درسته به یه شخصیت فرعی اندازه‌ی یه شخصیت اصلی جزییات و زندگی ببخشی؟ البته که نه. اینجا یه چیزی میاد وسط به اسم:
شخصیت‌های چند بعدی و دو بعدی!
یعنی چی؟ یعنی اینکه چه میزان لازمه که این شخصیت‌ها به دنیای واقعی نزدیک باشن، چه مقدار باید سرشون وقت گذاشت، این رو چی تعیین می‌کنه؟ آفرین میزان نقش.
شخصیت اصلی جزو شخصیت‌های چند بعدیه، از هر لحاظ باید بهش پرداخته بشه، از قیافش تا بند کفشش، از خاطرات کودکیش تا عشق زمان پیریش، از شغل پدر مادرش تا پنهانی ترین آرزوهاش! اینطوریه که ما می‌فهمیم باید وقت و خلاقیتمون رو در اولویتِ کدوم شخصیت‌ها قرار بدیم. تا اینجا متوجه شدی؟
@SEL V A
و اینکه بهم بگو انیمه‌/ انیمیشن می‌بینی؟( می‌خوام برات مثال بزنم تا بهتر متوجه بشی)
بله میبینم. ممنونم بابت راهنمایی گل.
پس روی توصیفات ظاهری و عاطفی شخصیت بیشتر مانور بدم و داستان مادرشو یه جور دیگه توی رمان بیان کنم؟
 
میگم من شروعش رو به کل تغییر دادم، اشکال نداره؟
 
عزیزم بهتره نوشتن رو وقفه نندازی چون ممکنه قلمت آسیب ببینه، فقط امروز طبق توضیحاتی که میدم شخصیت‌پردازی‌هاتو انجام میدی و یه نمونه برام می‌فرستی تا ببینیم دیگه چه مشکلاتی هست، یه نکته هم قبلا بهت گفتم لطفا اونو حتما اجرا کن چون به فضاسازی و جزییات کمک می‌کنه.
حقیقتا هنوز ادامه‌ش رو ننوشتم چون می‌خواستم اول دو پارت اول رو ویرایش کنم بعد.
 
ببین زیبا شروع رمان‌های خوب معمولا یا با یه حادثه و گره‌ کور اصلی شروع میشه یا یکم مخاطب رو با فضا آشنا می‌کنی و بعد حادثه رخ میده‌، با این مبحث آشنایی داری؟
میگم من شروعش رو به کل تغییر دادم، اشکال نداره؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین