نام
رمان:یامور
نام نویسنده:دلارام حسن زاده
ژانر: عاشقانه، هیجانی، جنایی
خلاصه: این رمان روایتگر یامور است؛ دختری که گرفتار سرنوشتی میشود، بیآنکه بخواهد... او تصمیم بر فرار از مهلکهای میگیرد که برایش ترتیب دادهاند، اما آیا موفق میشود؟ آیا همهچیز با یک فرار خاتمه خواهد یافت؟
به نام خالق قلم
مقدمه
از چیزهای کوچک و کم اهمیت زندگی ات لذ*ت ببر،
چرا که زندگی از این قطعات کوچک تشکیل می شود
و لذ*ت بردن از این چیزها پلی ست برای عبور از سختی ها …
همیشه سخت ترین نمایش به بهترین بازیگر تعلق دارد
شاکی سختی های دنیا نباش…..
شاید تو بهترین بازیگر خدایی…
نومیدی ترسناک تر از پیری ست
در پیری، جسم ما مچاله می شود
و در نومیدی، روح ما..
پارت1
پریزاد
دستکش های توری بلند مشکی رنگم رو که تقریبا تا روی بازوهام میرسید رو دستم کردم و رژلب قرمزم رو از توی کیف دستی کوچیکم برداشتم؛ رفتم جلوی آیینه، رژلب رو به آرومی و با دقت یک دور روی ل*ب هام کشیدم و کمی از آیینه فاصله گرفتم.
موهای ل*خت قهوه ای رنگم رو محکم بالای سرم دم اسبی بسته بودم، پیراهن بلند مشکی که جنسش از ساتن بود و در عین سادگی خیره کننده بود و بنظرم با این دستکش ها قشنگ ترم شده بود.
یه پیراهن دو بنده ساده که پشت کمرش بابند های ضربدری بسته شده بود توی تنم خود نمایی میکرد؛ که چون موهام رو بالا جمع کرده بودم بیشتر خودش رو به نمایش میزاشت.
با صدای پیامک گوشیم به سمت کفش های مخمل مشکی رنگم که اون هم با بندهای ظربدری تا بالای مچ پام بود رو پوشیدم، در آخر با برداشتن کیف دستیم و موبایلم به سمت در اتاقم رفتم تا برم بیرون.
در حیاط رو که باز کردم سرکان رو دیدم که توی ماشینش منتظرم بود.
به سمت ماشینش حرکت کردم و به محض رسیدن در سمت شاگرد رو باز کردم و نشستم.
- merheba(سلام)
نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد و متقابلا جوابم رو داد:
- merhba naselsen?(سلام حالت چطوره)
لبخندی زدم.
- eyim san?(خوبم و تو)
خنده ای کرد و سرخوش گفت:
-çok eyim(خیلی خوبم)
به دنبال این حرفش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
نگاهی به خیابون ها انداختم؛ به ماشین هایی که در رفت و آمد بودن شیشه رو دادم پایین، حال و هوای ترکیه رو دوست داشتم.
حتی بیشتر از ایران.
نگاهی به سرکان انداحتم؛ سرکان ترک بود توی یه مهمونی باهاش آشنا شده بودم.
الان تقریبا یک ماهه که باهمیم پسر خوبی بود. اما زیادی پی خوشگذرونی و اینا بود، زیاد مهمونی میرفت امروز هم به اصرار اون به این مهمونی اومدم.
البته چاره ای جز اومدنم نبود چون میگفت این مهمونی یه جوریه که حتما باید همه با پاتنرشون بیان بدون پارتنر نمیشه!
هرچی هم میپرسیدم مگه مهمونی چیه؟ میگفت سوپرایزه، تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد و به موزیک ترکی که از مورات بوز بود گوش سپردیم.
به محض رسیدن از ماشین پیاده شدیم و به سمت داخل یه خونه که چه عرض کنم یه عمارت بزرگ راه افتادیم.
دستم رو دور بازوی سرکان حلقه کردم و شونه به شونه هم رفتیم داخل عمارت، خیلی بزرگ و دلباز بود.
توی باغش پر از گل و گیاه بود، صدای کر کننده موزیک، با صدای جیغ و هورای افرادی که داخل بودن باهم قاطی شده بود. مثل اینکه خیلی داره بهشون خوش میگذره.
چشم چرخوندم رو دختر پسر هایی که تو ب*غل همدیگه میرقصیدن و حسابی خوش بودن؛ رو کردم سمت سرکان و به ترکی گفتم:
- بریم یکم بشینیم؟
(دوستان تمام مکالمات به ترکی هست دیگه من هی نمیگم اگه غیر از این بود باز اعلام میکنم)
سرکان نگاهی به دور و اطراف انداخت.
- تو برو بشین منم یکم دیگه میام.
راستش یکم دلخور شدم؛ از همین اول کاری داشت تنهام میذاشت.
اما حرفی نزدم و به سمت یکی از صندلی های میز بار رفتم.
روبه کسی که نو
شیدنی سرو میکرد گفتم:
- یه شامپاین.
سری تکون داد و بعدش جام حاوی شامپاین رو جلوم گذاشت که لبخندی به روش پاشیدم و جام رو از روی میز برداشتم، به لبهام نزدیک کردم یه جرعه ازش خوردم و نگاهی به سالن انداختم.
دخترا به طرز عجیبی لباس پوشیده بودن!
یعنی اگه نمیپوشیدن بهتر بود.
پارت2
بین مردم چشم چرخوندم تا سرکان رو پیدا کنم اما تلاشم بیفایده بود.
از جام بلند شدم و جام رو روی میز کوبیدم، من و آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته، چشمم به راه پله خورد شاید بالا باشه اولین قدم به دومی نرسید که در اتاقی که دقیقا زیر راه پله بود باز شد، سرکان همینطور که داشت شلوارش رو مرتب میکرد بیرون اومد.
اما...
تنها نبود!
نگاهم افتاد به دختری که دست سرکان رو گرفته بود.
عو*ضی! نفس عمیقی کشیدم و به سمت باغ رفتم تا یکم هوا بخورم.همینطور هم با خودم غر میزدم.
پسره عو*ضی کصافت... .
خیلی بی هوا گوش سپردم به مکالمه دوتا دختری که صداشون دقیقا از پشت سرم میومد.
- سلین خدا کنه این دفعه با یه آدم حسابی بیوفتم.
اون یکی که ظاهرا اسمش سلین بود خندهای کرد و جواب داد:
-هنوز درگیر اینی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- نترس قول میدم اگه خوشت نیومد از خود گذشتگی کنم.
دختر اولیه گفت:
- یعنی میتونی از یه پسر جذاب بخاطر من بگذری؟
دختری که سلین نام داشت گفت:
- شاید تا ببینم چی پیش میاد. حالاهم زیاد ذهنت رو درگیر نکن تا یه ربع دیگه شروع میکنن بیا بریم داخل تا جا نموندیم.
کلی سوال توی ذهنم بود! اینا داشتن راجب چی حرف میزدن؟
چرا از پسر جذاب و اینا حرف میزدن؟ مگه اینجا چخبر بود؟
صدای موزیک قطع شد و صدای مردی که انگار داشت سخنرانی میکرد توی فضا پخش شد.
- خانوم ها و آقایان لطفا همه به همراه پارتنرهاتون اینجا جمع بشین که قراره کلی خوش بگذره.
و بعدش دوباره موزیک پخش شد که با خودم گفتم:
- خدایا من نمیفهمم اینجا چخبره؟ من...من باید از اینجا برم!
میخواستم قدم اول رو به سمت درب خروج بردارم اما صدایی که از پشت سرم اومد باعث شد قدم اول رو برنداشته متوقف بشم و به سمت سرکان که صدام زده بود برگشتم. اه گندش بزنن!
همزمان که سرکان به سمتم میومد لبخندی رو بهش زدم تا به چیزی شک نکنه،تا بتونم از این جهنم فرار کنم. بهم رسید و گفت:
- اینجایی؟
لبخند مسخرهای تحویلش دادم که ادامه داد:
- داشتم دنبالت میگشتم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
- آره اومدم یکم هوا بخورم.
دستم رو گرفت و من رو با خودش همراه کرد. الان چه غلطی بکنم؟
داشت من رو میبرد سمتی که ماشینش رو پارک کرده بود. همزمان که من رو دنبال خودش میکشید گفت:
- بیا که یه سوپرایز عالی برات دارم.
سعی کردم ترسی که توی صدام هست رو مخفی کنم و تا حدوی موفق شدم که با لحن کاملا عادی البته از نظر خودم گفتم:
- کجا داریم میریم؟
رسیده بودیم نزدیک ماشینش که همنطور که با ریموت قفل ماشین رو باز میکرد جواب داد:
- گفتم که عزیزم؛ سوپرایزه.
توی دلم گفتم عزیزم و مرض، در سمت شاگرد رو باز کرد و رو بهم گفت:
- تو بشین تا منم بیام.
بی خبر از همه جا نشستم داخل ماشین اون هم درو بست و...
اما خودش سوار نشد؛ داشت میرفت سمت عمارت، با خودم گفتم خوبه وقتی بره منم راحت میتونم فرار کنم اما...لحظه آخر ایستاد بدون این که برگرده دستش رو که ریموت داخلش بود بالا گرفت و بعدش صدای قفل شدن درهای ماشین به گوشم خورد.
آب دهنم رو قورت دادم، قلبم محکم میزد.باید یه کاری میکردم.
سعی کردم در ماشین رو از داخل باز کنم اما نمیشد باز نمی شد.
یهو نگاهم خورد به دخترایی که اونا هم مثل من داخل ماشین نشسته بودن!
داشتم فکر میکردم اینا چرا همه توی ماشین نشستن که یهو در عقب ماشین باز شد و مردی سیاه پوش اومد داخل تا اومدم جیغ بزنم گفت:
- جیغ نزن تا از اینجا نجاتت بدم.
دهنم رو که برای یه جیغ جانانه باز کرده بودم رو باشنیدن حرفش بستم و گفتم:
- تو کی هستی؟
فقط چشماش معلوم بود؛ چون بقیه صورتش رو با یه دستمال مشکی رنگ پوشونده بود. جواب داد:
- اگه میخوای از اینجا نجاتت بدم عادی رفتار کن. انگار که من داخل ماشین نیستم برگرد سمت جلو اینقدر به من نگاه نکن؛ الان اون مرتیکه میاد شک میکنه.
پارت3
داشت سرکان و میگفت؟
به سمت جلو برگشتم و دیگه بهش نگاه نکردم اما گفتم:
- چطور باید بهت اعتماد کنم؟
صدای پوزخندش به گوشم خورد که که گفت:
- فعلا چارهای به جز اعتماد به من نداری، صدات و شنیدم که داشتی توی باغ نقشه فرار از اینجا رو میکشیدی!
با تعجب به سمتش برگشتم که تند گفت:
- برگرد.
سریع برگشتم اما با لحن متعجبی گفتم:
- تو از کجا... .
بین حرفم پرید و گفت:
- متاسفانه با صدای بلند فکر میکنی.
راست میگه من احمق موقعی که داشتم با خودم حرف میزدم و نقشه فرار میکشیدم، فکر اینو نکردم که شاید یکی صدام و بشنوه اما... اگه این راست بگه و بخواد نجاتم بده؟
با صداش بین افکارم پرید و گفت:
- میدونی اینجا پا*رتی چیه؟
این سوال خودمم بود که سریع جواب دادم:
نه سرکان گفت سوپرایزه؛ اما نگفت چجور پارتیه منم شک کردم ترسیدم. خواستم فرار کنم که گیر افتادم اینجا.
سوئیچ پارتیه!
گنگ و سوالی گفتم:
- سوئیچ پا*رتی؟
نفس عمیقی کشید.
- الان من باید برات توضیح بدم؟
عصبی گفتم:
- اگه میخوای باهات همکاری کنم آره.
طلبکار گفت:
- من اومدم تورو نجات بدم یه چیزی هم بدهکار شدم؟
پوزخندی زدم.
- یعنی تو بخاطر من خودت رو به خطر انداختی، تو گفتی منم باور کردم.
کلافه نفسش رو بیرون داد:
- دخترا رو میبینی داخل ماشین نشستن؟ همینطور که دوست پسرت تورو آورده تو ماشین و گفته منتظر سوپرایزش باشی،اوناهم منتظرن! اما همه اونها به میل و خواسته خودشون به این مهمونی اومدن... .
(مکثی کرد و ادامه داد) دو
ست پسر یا پارنتر این دخترا الان اون داخل جمع شدن و همه سوئیچ هاشون رو داخل یه سطل بزرگ میریزن و هرکی شانسی یه سوئیچ برمیداره و با دختری که داخل ماشینه... .
بین حرفش پریدم و دیگه نذاشتم ادامه بده:
- کافیه فهمیدم.
انگار یکی یه سطل آب یخ روی سرم ریخته بود. کل تنم یخ زده بود و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
الان میفهمم!
حرفای اون دخترها رو الان دارم میفهمم!سرکان... .
سرکان چه آدم پستی بوده و من نمیدونستم؛ من بین این آدمای کثیف چه غلطی میکنم؟ نفس کشیدن برام سخت شده بود که اون یارو متوجه حال بدم شد و گفت:
- هی هی الان وقتش نیست خونسردیت رو حفظ کن، ببین الان میان میفهمی؟ اگه اون مرتیکه بیاد و به همه چیز شک کنه قول نمیدم که بتونم نجاتت بدم، پس سعی کن نفس بکشی عادی رفتار کن.
نمیدونم چرا اما بهش اعتماد کردم یا شاید هم چارهای جز اعتماد کردن بهش نداشتم و تنها امیدم به اون بود.
سعی میکردم نفس بکشم اما فضای خفه ماشین بهم این اجازه رو نمیداد.
اما بالاخره موفق شدم و الان یکم آروم شده بودم که تا سرم و بالا گرفتم دیدم همه مرد هایی که داخل مهمونی بودن بیرون اومدن و یه مرد هیکلی قد بلند با قدم های محکم داشت به سمت ماشین سرکان میومد.
مثل سگ ترسیده بودم و بدنم میلرزید که نفهمیدم مرده کی در ماشین و باز کرد و به محض نشستن با اون نگاه کثیفش سر تا پام و برنداز کرد.
سعی کردم رفتارم طبیعی باشه برای همون به اجبار لبخندی زدم که گفت:
- اینجا شلوغه بریم یه جای خلوت تر!
لبخند رو ل*بام ماسید؛ سکوت کردم که اونم سکوتم و گذاشت پای رضایتم ماشین و استارت زد، از عمارت خارج شد.
نگاهی بهش انداختم، موهای بلند بور که با کش بالای سرش جمع کرده بود ریش هاشم مثل موهاش بلند بود بخاطر همین سنش رو بیشتر نشون میداد بهش میخورد 36 اینا داشته باشه، فکرم درگیر بود، همش فکر های ناجور به سرم میزد که نکنه این یارو هم با اینا باشه؟
نکنه تمام حرفاش دروغ باشه و نجاتم نده؟
صداش سکوت بینمون رو شکست.
- من بوراکم اسم تو چیه؟
نگاه زیر چشمی بهش انداختم و گفتم:
- دنیز.
دلم نمیخواست اسمم رو بدونه برای همین بهش دروغ گفتم، سرش رو تکون آرومی داد و همزمان پیچید توی یه کوچه و جلوی یه خونه ویلایی که در سفید بزرگی داشت ماشین رو نگه داشت، یا خدا این منو کجا آورده؟
من به امید این هرکولی که الان این پشته اومدم اینجا؛ اگه نتونه کاری کنه چی؟
اون موقع بدبخت میشم.