مشاوره مشاوره ارتقاع قلم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع MAHER
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHER

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
38
پسندها
پسندها
33
امتیازها
امتیازها
18
سکه
31
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @rogaye24
مشاور: @آشوب
 
سلام عزیزم، وقت شما بخیر.
مشکلتون رو توی این تایپک مطرح کنید. @rogaye24
 
ایده پردازی مشکل دارم تو فضا سازی و شخصیت پردازی لنگ میزنم
 
ایده پردازی مشکل دارم تو فضا سازی و شخصیت پردازی لنگ میزنم
اصلا نگران نباش همه ی این ها قابل حله.
برای اینکه مشکلت رو ببینم و سطح تواناییت رو متوجه بشم؛
ممنون میشم پارتی که از رمانت نوشتی برام اینجا بفرستی.
 
پارت اول

( جلال)
تو خونه چُرت می‌زدم که با صدای تق‌تق در خونه از خواب بیدار شدم. رفتم درو باز کردم مثل همیشه داوود بود که گفت:
- چه‌قدر شلخته‌ایی، خونه رو کمی مرتب کن همش در حال کار کردنی یا می‌لومبونی یا در حال خواب هفت پادشاهی.
با جدیت گفتم:
- چی از من می‌خوای؟ اومدی من رو از خواب پر آرامشم جدا کردی.
داوود با خوشمزگی گفت:
- آقامون نباید این‌قدر بی‌خیال باشه همش من باید وسایلت رو مرتب کنم؟ تنها زندگی می‌کنی خدمتکار بگیر جون من.
با بی‌حالی صورتم رو شستم و از جناب پذیرایی کردم میوه روی میز گذاشتم شربت درست کردم روی میز نزدیک مبل آقا گذاشتم. بعد روی مبل نشستم داوود گفت:
- وجداناً این‌قدر تنبلی که لباسای ریخته روی مبل رو جمع نمی‌کنی.
بلند شدم لباسا رو تو کمد گذاشتم پوست تخمه روی زمین رو بلند کردم و سطل زباله انداختم. به پذیرایی نگاه کردم الان مرتب شده بود. گفتم:
  • الان بهونت چیه؟
  • هیچی، فقط واسمون دسر بیار کا دلم ضعف کرد.
دسر از یخچال درآوردم روی میز گذاشتم. جناب شروع به خوردن کرد من‌هم بهش زل زده بودم. با لبخند گفتم:
- چه‌خبر؟ چه‌کارا می‌کنی؟
داوود دست زیر چونش زد و با چشمای باریک شده گفت:
- سلامتی، واسه من هیچ اتفاقی نیوفتاده. هیچ‌کار فقط درگیر کارم که روانشناسیه هستم.
آهانی گفتم تنها بودم این روزا ولی با اومدن داوود دیگه تنها نیستم. لیوان شربت برداشتم و کمی مزه مزه کردم. داوود با لودگی گفت:
  • کسی بهت سر نزده؟ یا فقط من لطف کردم به دیدنت اومدم.
  • کسی نیومد، فقط همسایه اومد شیر ظرفشویی رو درست کرد.
آهانی گفت سیب برداشت و گاز زد بلند شد و کتش رو برداشت پوشید و گفت:
- من دیگه برم، دیدمت خیالم راحت شد که پدر مادرم منتظرمن.
وقتی رفت تو خونه تنها موندم، رفتم سر وقت یخچال موز درآوردم و خوردم وسایل پذیرایی رو جمع کردم و کتم رو پوشیدم عزم بیرون رفتن کردم. تو خیابون قدم می‌زدم که دختری با ظاهر کثیف اومد و گفت:
- آقا از من کتاب بخرین به پولش نیاز دارم مادرم مریضه.
ازش کتاب بردم و پنجاه هزار تومان بهش دادم و گفتم:
- بقیش مال تو.
رفتم پارک روی نیمکت نشستم و بستنی که خریده بودم خوردم. به بازی بچه‌ها نگاه کردم به فروشگاه رفتم و غذای یک هفته رو خریدم ماکارونی، سویا، گوشت، برنج و مایع لباسشویی بعد به سمت خونه حرکت کردم جنس‌ها رو داخل یخچال و کابینت گذاشتم و رفتم اتاقم تا استراحت کنم شغلم ماساژ درمانگریه.

( مبینا)
تو خونه نشسته بودم و به فیلم مورد علاقم نگاه می‌کردم. فیلم طوبی رو نگاه می‌کردم مادرم از آشپزخونه دراومد و روی مبل نشست رو به من گفت:
- به جای فیلم نگاه کردن کارای خونه یاد بگیر از دستت ذله شدم.
پفی کشیدم بلند شدم و به اتاقم رفتم، لبه پنجره ایستادم و به حیاط پر گل و گیاه خیره شدم دلم گرفته بود روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم.
 
پارت دوم

تو فکر درس و دانشگاهم بودم رشتم معلمی بود ترم دو بودم کتاب از قفسه کتابخونه برداشتم و شروع به خوندنش کردم. گوشیم رو چک کردم خبری نبود. غرق خوندن کتاب بودم درمورد زندگی پر پیچ و خم بود راهکار‌هایی ساده درمورد مشکلات بود کمی از کتاب خوندم و سرجاش گذاشتم اتاقم بزرگ بود آیینه و کتاب‌هاش سمت راست بود، تختم گوشه اتاق بود، کمدم سمت چپ پشت در اتاقم بود. سرویس بهداشتی کنار پنجره بود من‌هم صورتم کشیده بود چشم‌هام عسلی رنگ درشت بودن ل*ب و بینی خوش فرم بودن. از اتاق بیرون زدم و روی مبل پذیرایی نشستم خونمون متوسط بود پذیرایی پشت در ورودی بود و آشپزخونه رو به روی پذیرایی بود و اتاقا ته راهرو بودن. پدرم سرکار بود مادرم هم در حال استراحت بود. حوصلم سر رفته بود تنها بودم. گوشیم رو باز کردم و به دختر عمم پیام دادم که امروز در چه حالی هستی؟ جواب نداد مانتوی خاکستری رنگم رو پوشیدم با شلوار بگ و شال مشکی. بیرون رفتم در حال قدم زدن در خیابون بودم که ماشینی با سرعت رد شد و لایی می‌کشید عمب دیونه‌ایی بود. خیابون پر از آدم بود پسر جوونی رو دیدم که مکانیکی می‌کرد. مردم مشغول کارشون بودن با آرامش نفس عمیقی کشیدم که دختر بچه‌ایی گفت:
- خاله، شیرینی می‌خری؟
نه‌ایی گفتم و رد شدم رژیم شیرینی داشتم شیرینی چاقم می‌کرد به خاطر همین نمی‌خوردم. وارد مغازه شدم دلستر خریدم و بازش کردم قلپی ازش نوشیدم به پارک رفتم و به بازی بچه‌ها نگاه کردم یک دفعه یک دختری که بهش نوزده سالش می‌خورد کنارم نشست بهش با لبخند گفتم:
- اسمت چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
  • الناز، اسم شما چیه؟
  • مبینا، کتابم می‌خونی؟
با خنده گفت:
- من و کتاب از هم دوریم. بیشتر پدرم کتاب می‌خونه.
آهانی گفتم و بلند شدم از پارک بیرون رفتم به خونه رسیدم و به اتاقم رفتم. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش دادم. بعد آهنگ روی تخت خوابم دراز کشیدم غروب بود و هوا روبه تاریکی می‌رفت. ل*ب پنجره رفتم ایستادم پدرم با ماشینش وارد خونه شد. از پنجره واسش دست تکون دادم که از ماشین بیرون اومد و بهم لبخند زد. از اتاقم بیرون اومدم و پدرم تا داخل اومد باهاش روبوسی کردم و با لبخند گفتم:
  • خسته نباشید پدر جان.
  • ممنونم دخترم، مادرت کجاست؟
مادرم از اتاق خارج شد و گفت:
- خسته نباشی آقا.
روی مبل پذیرایی نشستم پدرم به اتاق مشترک با مادرم رفت و لباساش رو عوض کنه. تلویزیون روشن کردم و اخبار می‌دیدم که درمورد گرانی حرف می‌زد. بابا اومد روی مبل نشست و رو کش اومدن ل*ب‌هاش گفت:
- دخترم قراره از این خونه بار کنیم بریم خونه‌ی بزرگ‌تر.
با تعجب گفتم:
  • چه زود بابا کارت رونق گرفته؟
  • آره دخترم، تو کارم پیشرفت کردم.
آهانی گفتم چه خوب اتاق دلباز‌تر مال من می‌شد.
دختر عمم پیام داد:
- در حال کارم کمک دست مادرم هستم چیزی شده؟
پیام دادم:
  • قراره خونمون رو عوض کنیم می‌دونی؟
  • چه خوب کی بار می‌کنین؟
واسش نوشتم معلوم نیست. با ذوق دست رو هم کوبیدم نماز خوندم و بعد درسام رو مرور کردم. وقت شام رفتم آشپزخونه مادرم هم از خونه جدید خوشحال بود شام کتلت خوردیم و بعد مسواک زدم و تو حیاط رفتم و قدم زدم به گل‌ها سر زدم بهشون دست زدم.
 
پارت دوم

تو فکر درس و دانشگاهم بودم رشتم معلمی بود ترم دو بودم کتاب از قفسه کتابخونه برداشتم و شروع به خوندنش کردم. گوشیم رو چک کردم خبری نبود. غرق خوندن کتاب بودم درمورد زندگی پر پیچ و خم بود راهکار‌هایی ساده درمورد مشکلات بود کمی از کتاب خوندم و سرجاش گذاشتم اتاقم بزرگ بود آیینه و کتاب‌هاش سمت راست بود، تختم گوشه اتاق بود، کمدم سمت چپ پشت در اتاقم بود. سرویس بهداشتی کنار پنجره بود من‌هم صورتم کشیده بود چشم‌هام عسلی رنگ درشت بودن ل*ب و بینی خوش فرم بودن. از اتاق بیرون زدم و روی مبل پذیرایی نشستم خونمون متوسط بود پذیرایی پشت در ورودی بود و آشپزخونه رو به روی پذیرایی بود و اتاقا ته راهرو بودن. پدرم سرکار بود مادرم هم در حال استراحت بود. حوصلم سر رفته بود تنها بودم. گوشیم رو باز کردم و به دختر عمم پیام دادم که امروز در چه حالی هستی؟ جواب نداد مانتوی خاکستری رنگم رو پوشیدم با شلوار بگ و شال مشکی. بیرون رفتم در حال قدم زدن در خیابون بودم که ماشینی با سرعت رد شد و لایی می‌کشید عمب دیونه‌ایی بود. خیابون پر از آدم بود پسر جوونی رو دیدم که مکانیکی می‌کرد. مردم مشغول کارشون بودن با آرامش نفس عمیقی کشیدم که دختر بچه‌ایی گفت:
- خاله، شیرینی می‌خری؟
نه‌ایی گفتم و رد شدم رژیم شیرینی داشتم شیرینی چاقم می‌کرد به خاطر همین نمی‌خوردم. وارد مغازه شدم دلستر خریدم و بازش کردم قلپی ازش نوشیدم به پارک رفتم و به بازی بچه‌ها نگاه کردم یک دفعه یک دختری که بهش نوزده سالش می‌خورد کنارم نشست بهش با لبخند گفتم:
- اسمت چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
  • الناز، اسم شما چیه؟
  • مبینا، کتابم می‌خونی؟
با خنده گفت:
- من و کتاب از هم دوریم. بیشتر پدرم کتاب می‌خونه.
آهانی گفتم و بلند شدم از پارک بیرون رفتم به خونه رسیدم و به اتاقم رفتم. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش دادم. بعد آهنگ روی تخت خوابم دراز کشیدم غروب بود و هوا روبه تاریکی می‌رفت. ل*ب پنجره رفتم ایستادم پدرم با ماشینش وارد خونه شد. از پنجره واسش دست تکون دادم که از ماشین بیرون اومد و بهم لبخند زد. از اتاقم بیرون اومدم و پدرم تا داخل اومد باهاش روبوسی کردم و با لبخند گفتم:
  • خسته نباشید پدر جان.
  • ممنونم دخترم، مادرت کجاست؟
مادرم از اتاق خارج شد و گفت:
- خسته نباشی آقا.
روی مبل پذیرایی نشستم پدرم به اتاق مشترک با مادرم رفت و لباساش رو عوض کنه. تلویزیون روشن کردم و اخبار می‌دیدم که درمورد گرانی حرف می‌زد. بابا اومد روی مبل نشست و رو کش اومدن ل*ب‌هاش گفت:
- دخترم قراره از این خونه بار کنیم بریم خونه‌ی بزرگ‌تر.
با تعجب گفتم:
  • چه زود بابا کارت رونق گرفته؟
  • آره دخترم، تو کارم پیشرفت کردم.
آهانی گفتم چه خوب اتاق دلباز‌تر مال من می‌شد.
دختر عمم پیام داد:
- در حال کارم کمک دست مادرم هستم چیزی شده؟
پیام دادم:
  • قراره خونمون رو عوض کنیم می‌دونی؟
  • چه خوب کی بار می‌کنین؟
واسش نوشتم معلوم نیست. با ذوق دست رو هم کوبیدم نماز خوندم و بعد درسام رو مرور کردم. وقت شام رفتم آشپزخونه مادرم هم از خونه جدید خوشحال بود شام کتلت خوردیم و بعد مسواک زدم و تو حیاط رفتم و قدم زدم به گل‌ها سر زدم بهشون دست زدم.
بسیار خب به محض بررسی
توضیح خواهم داد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: rogaye24
با سلام و احترام خدمت نویسنده ی عزیز.

برای شروع رمانتون ابتدا لازم هست که سناریوی اصلی رو به صورت خلاصه در ذهنتون آماده کرده باشین و قبل اینکه به سیستم و هرجایی که مدنظرتونِ منتقل کنین؛ باید سازمان دهی شده و با روند مشخصی پیش برین.
حالا با این اوصاف دوست عزیزم، شما باید شروع رمانتون از خلاصه، مقدمه و پارت یک شکل گرفته باشه.
خلاصه یا مقدمه ای ندیدم که این دو مورد بستری برای شکل گیری اولین گام های مطالعه برای خوانندگان هست.
قبل از همه ی اینها لازم هست که نام رمانتون، خلاصه و مقدمه ی رمان رو بر حسب ایده و سناریویی که چیدین، برای من اینجا درج کنید.

@rogaye24
 
نام رمان: الکنی نادر
خلاصه رمان: دختری که سکوت اختیار می‌کند درشعله خم و راستی‌ها می‌پزد دلیل عشق را می‌فهمد سرنوشت برایش بازی‌هایی دیده است. این دختر داستان ما قوی و محکم است در عشق پیروز می‌شود.

مقدمه ننوشتم
 
نام رمان: الکنی نادر
خلاصه رمان: دختری که سکوت اختیار می‌کند درشعله خم و راستی‌ها می‌پزد دلیل عشق را می‌فهمد سرنوشت برایش بازی‌هایی دیده است. این دختر داستان ما قوی و محکم است در عشق پیروز می‌شود.

مقدمه ننوشتم
چطور باید اسم رمان رو انتخاب کنیم؟
انتخاب اسم دو حالت تک اسمی و اسامی چند کلمه ای رو داره. اگر نویسنده اسمی رو انتخاب می کنه که از یک کلمه تشکیل میشه مطمئنا باید اسم منتخب جوری باشه که بتونه انعکاسی از رمان برای خواننده بشه. در عین اینکه خاص و روان هست، بتونه مخاطب رو جذب خودش کنه. برای اسامی چند کلمه ای که عموما نویسندگان ترجیحشون از این گزینه هست، ترکیب دو یا چند کلمه ای باید بدور از کلیشه و به گونه ای باشه که مخاطب بتونه با اسم انتخابی خو بگیره و درون ذهنش حک بشه. اسامی بسیار طولانی مدنظرمان نبوده و اسامی دو کلمه ای بیشتر کاربرد دارند که القا کننده‌ی بخشی از رمان و یا ویژگی های شخصیت های اون هستن.

اسم مدنظر شما نویسنده ی عزیز، طبق خلاصه ی مذکور مناسب به نظر می رسه.

محتوای خلاصه باید چی باشه؟
برای خلاصه نویسی لازم نیست نویسنده از مطالب نامربوط و کلمات غیرقابل فهم برای ایجاد ابهام استفاده کنه. خلاصه باید مختصر و گویای ایده ی کلی رمان باشه که در عین حال بتونه اون ابهام مورد نیاز رو حفظ کنه تا حس کنجکاوی در خواننده ایجاد بشه. چون در نتیجه هدف ما از خلاصه نوشتن تبلیغی هست برای جذب مخاطبان تا مشتاق بشن محتوای کلان رمان رو بخونن. پس نویسنده از این پوان مثبت باید به خوبی استفاده کنه چون حتی ممکنه در صورت اصولی ننوشتن به پوان منفی تبدیل بشه و بر علیه رمان باشه.

خلاصه ی نوشته شده ناقص و در واقع به گونه ای ساده وارانه نوشته شده که ممکن هست خواننده از خواندن ادامه ی رمان پرهیز کنه چون خلاصه ی کافه نویسندگان حقیقتا عاملی تایین کننده برای انگیزه ی ادامه ی رمان شماست.

به خلاصه ی زیر دقت کنید به عنوان نمونه:
آشوب نمونه‌ی قدرتمند یک دختر است؛ جذاب و خاص. زیبایی را دوست دارد، مرموزی و بی‌نقص بودن را می‌پرستد اما گام‌های جدیدی که توسط او در زندگی‌اش برداشته می‌شوند، بُعدهای مختلفی را برایش می‌گشایند که حکایت از برافراشته شدن شعله‌هایی نشات گرفته از تحول است. روحیه ی سلطه‌گرش با آتش فروزان عشق به تناقض شدیدی وارد می‌شود و بحران‌های عظیمی را میان او و چند مرد ایجاد می‌کند اما انتقام، یک فرشته را به نافرمانی وا می‌دارد یا از او تایان می‌سازد؟!


با توجه به خلاصه ی بالا، هدف ا از نوشتن خلاصه بیان ذهنیت کلی نویسنده نسبت به رمان و ایجاد چشم اندازی از محتوای رمان برای خواننده هاست. پس خلاصتون رو حول محور موراد ذکر شده تنظیم کنید و مجددا برای بنده همینجا بفرستید.


محتوای مقدمه چطور؟

مقدمه می تونه شعر، دلنوشته و هر متنی که در را*بطه با رمان بوده، باشه. محدودیتی در این مورد نیست و تنها نباید بیش از حد طولانی باشه و خارج از موضوع های رمان باشه.

شما هیچ مقدمه ای ننوشتید پس لطفا بنویسید و اینجا بفرستید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: rogaye24
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین