پارت اول
( جلال)
تو خونه چُرت میزدم که با صدای تقتق در خونه از خواب بیدار شدم. رفتم درو باز کردم مثل همیشه داوود بود که گفت:
- چهقدر شلختهایی، خونه رو کمی مرتب کن همش در حال کار کردنی یا میلومبونی یا در حال خواب هفت پادشاهی.
با جدیت گفتم:
- چی از من میخوای؟ اومدی من رو از خواب پر آرامشم جدا کردی.
داوود با خوشمزگی گفت:
- آقامون نباید اینقدر بیخیال باشه همش من باید وسایلت رو مرتب کنم؟ تنها زندگی میکنی خدمتکار بگیر جون من.
با بیحالی صورتم رو شستم و از جناب پذیرایی کردم میوه روی میز گذاشتم شربت درست کردم روی میز نزدیک مبل آقا گذاشتم. بعد روی مبل نشستم داوود گفت:
- وجداناً اینقدر تنبلی که لباسای ریخته روی مبل رو جمع نمیکنی.
بلند شدم لباسا رو تو کمد گذاشتم پوست تخمه روی زمین رو بلند کردم و سطل زباله انداختم. به پذیرایی نگاه کردم الان مرتب شده بود. گفتم:
- الان بهونت چیه؟
- هیچی، فقط واسمون دسر بیار کا دلم ضعف کرد.
دسر از یخچال درآوردم روی میز گذاشتم. جناب شروع به خوردن کرد منهم بهش زل زده بودم. با لبخند گفتم:
- چهخبر؟ چهکارا میکنی؟
داوود دست زیر چونش زد و با چشمای باریک شده گفت:
- سلامتی، واسه من هیچ اتفاقی نیوفتاده. هیچکار فقط درگیر کارم که روانشناسیه هستم.
آهانی گفتم تنها بودم این روزا ولی با اومدن داوود دیگه تنها نیستم. لیوان شربت برداشتم و کمی مزه مزه کردم. داوود با لودگی گفت:
- کسی بهت سر نزده؟ یا فقط من لطف کردم به دیدنت اومدم.
- کسی نیومد، فقط همسایه اومد شیر ظرفشویی رو درست کرد.
آهانی گفت سیب برداشت و گاز زد بلند شد و کتش رو برداشت پوشید و گفت:
- من دیگه برم، دیدمت خیالم راحت شد که پدر مادرم منتظرمن.
وقتی رفت تو خونه تنها موندم، رفتم سر وقت یخچال موز درآوردم و خوردم وسایل پذیرایی رو جمع کردم و کتم رو پوشیدم عزم بیرون رفتن کردم. تو خیابون قدم میزدم که دختری با ظاهر کثیف اومد و گفت:
- آقا از من کتاب بخرین به پولش نیاز دارم مادرم مریضه.
ازش کتاب بردم و پنجاه هزار تومان بهش دادم و گفتم:
- بقیش مال تو.
رفتم پارک روی نیمکت نشستم و بستنی که خریده بودم خوردم. به بازی بچهها نگاه کردم به فروشگاه رفتم و غذای یک هفته رو خریدم ماکارونی، سویا، گوشت، برنج و مایع لباسشویی بعد به سمت خونه حرکت کردم جنسها رو داخل یخچال و کابینت گذاشتم و رفتم اتاقم تا استراحت کنم شغلم ماساژ درمانگریه.
( مبینا)
تو خونه نشسته بودم و به فیلم مورد علاقم نگاه میکردم. فیلم طوبی رو نگاه میکردم مادرم از آشپزخونه دراومد و روی مبل نشست رو به من گفت:
- به جای فیلم نگاه کردن کارای خونه یاد بگیر از دستت ذله شدم.
پفی کشیدم بلند شدم و به اتاقم رفتم، لبه پنجره ایستادم و به حیاط پر گل و گیاه خیره شدم دلم گرفته بود روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم.