اصلا نگران نباش همه ی این ها قابل حله.ایده پردازی مشکل دارم تو فضا سازی و شخصیت پردازی لنگ میزنم
بسیار خب به محض بررسیپارت دوم
تو فکر درس و دانشگاهم بودم رشتم معلمی بود ترم دو بودم کتاب از قفسه کتابخونه برداشتم و شروع به خوندنش کردم. گوشیم رو چک کردم خبری نبود. غرق خوندن کتاب بودم درمورد زندگی پر پیچ و خم بود راهکارهایی ساده درمورد مشکلات بود کمی از کتاب خوندم و سرجاش گذاشتم اتاقم بزرگ بود آیینه و کتابهاش سمت راست بود، تختم گوشه اتاق بود، کمدم سمت چپ پشت در اتاقم بود. سرویس بهداشتی کنار پنجره بود منهم صورتم کشیده بود چشمهام عسلی رنگ درشت بودن ل*ب و بینی خوش فرم بودن. از اتاق بیرون زدم و روی مبل پذیرایی نشستم خونمون متوسط بود پذیرایی پشت در ورودی بود و آشپزخونه رو به روی پذیرایی بود و اتاقا ته راهرو بودن. پدرم سرکار بود مادرم هم در حال استراحت بود. حوصلم سر رفته بود تنها بودم. گوشیم رو باز کردم و به دختر عمم پیام دادم که امروز در چه حالی هستی؟ جواب نداد مانتوی خاکستری رنگم رو پوشیدم با شلوار بگ و شال مشکی. بیرون رفتم در حال قدم زدن در خیابون بودم که ماشینی با سرعت رد شد و لایی میکشید عمب دیونهایی بود. خیابون پر از آدم بود پسر جوونی رو دیدم که مکانیکی میکرد. مردم مشغول کارشون بودن با آرامش نفس عمیقی کشیدم که دختر بچهایی گفت:
- خاله، شیرینی میخری؟
نهایی گفتم و رد شدم رژیم شیرینی داشتم شیرینی چاقم میکرد به خاطر همین نمیخوردم. وارد مغازه شدم دلستر خریدم و بازش کردم قلپی ازش نوشیدم به پارک رفتم و به بازی بچهها نگاه کردم یک دفعه یک دختری که بهش نوزده سالش میخورد کنارم نشست بهش با لبخند گفتم:
- اسمت چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
با خنده گفت:
- الناز، اسم شما چیه؟
- مبینا، کتابم میخونی؟
- من و کتاب از هم دوریم. بیشتر پدرم کتاب میخونه.
آهانی گفتم و بلند شدم از پارک بیرون رفتم به خونه رسیدم و به اتاقم رفتم. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش دادم. بعد آهنگ روی تخت خوابم دراز کشیدم غروب بود و هوا روبه تاریکی میرفت. ل*ب پنجره رفتم ایستادم پدرم با ماشینش وارد خونه شد. از پنجره واسش دست تکون دادم که از ماشین بیرون اومد و بهم لبخند زد. از اتاقم بیرون اومدم و پدرم تا داخل اومد باهاش روبوسی کردم و با لبخند گفتم:
مادرم از اتاق خارج شد و گفت:
- خسته نباشید پدر جان.
- ممنونم دخترم، مادرت کجاست؟
- خسته نباشی آقا.
روی مبل پذیرایی نشستم پدرم به اتاق مشترک با مادرم رفت و لباساش رو عوض کنه. تلویزیون روشن کردم و اخبار میدیدم که درمورد گرانی حرف میزد. بابا اومد روی مبل نشست و رو کش اومدن ل*بهاش گفت:
- دخترم قراره از این خونه بار کنیم بریم خونهی بزرگتر.
با تعجب گفتم:
آهانی گفتم چه خوب اتاق دلبازتر مال من میشد.
- چه زود بابا کارت رونق گرفته؟
- آره دخترم، تو کارم پیشرفت کردم.
دختر عمم پیام داد:
- در حال کارم کمک دست مادرم هستم چیزی شده؟
پیام دادم:
واسش نوشتم معلوم نیست. با ذوق دست رو هم کوبیدم نماز خوندم و بعد درسام رو مرور کردم. وقت شام رفتم آشپزخونه مادرم هم از خونه جدید خوشحال بود شام کتلت خوردیم و بعد مسواک زدم و تو حیاط رفتم و قدم زدم به گلها سر زدم بهشون دست زدم.
- قراره خونمون رو عوض کنیم میدونی؟
- چه خوب کی بار میکنین؟
چطور باید اسم رمان رو انتخاب کنیم؟نام رمان: الکنی نادر
خلاصه رمان: دختری که سکوت اختیار میکند درشعله خم و راستیها میپزد دلیل عشق را میفهمد سرنوشت برایش بازیهایی دیده است. این دختر داستان ما قوی و محکم است در عشق پیروز میشود.
مقدمه ننوشتم