دکتر سر تکان داد و احتشام با اخم محوی نگاهش کرد. دلیل اخمش را نمیدانست؛ شاید هم فهمیده بود آن روز که از پارک آمده بود، لنگ نمیزد.
دکتر لبخندی زد که از میان ریش و سبیل بلند و جوگندمیاش به سختی دیده میشد.
- که اینطور، از جوونهای سر به هوای امروزی بیشتر از این هم انتظار نمیره.
کمی مکث کرد و با نگاهی که سمت احتشام انداخت، ادامه داد:
- گفتم که احتمالاً ضرب دیده، ولی برای اطمینان یه عکس از پات بگیر بیار ببینم.
ماشین که جلوی در عمارت ایستاد سمت احتشام برگشت. به شدت عذاب وجدان داشت و به شدت از کاری که احتشام برایش کرده بود شرمنده بود!
- خیلی ممنونم، بهخاطر من از کارتون هم افتادین امروز!
احتشام تنها به لبخندی اکتفا کرد و جای جوابش گفت:
- یه چند روزی به خودت استراحت بده، کارهای مادرم رو هم میگم طلعت انجام بده.
سرش را تکان داد و گفت:
- اما من خوبم.
احتشام اخم محوی کرد و در عین حال لبخند کوچکی زد و گفت:
- آدم خوب نیست روی حرف بزرگترش حرف بزنه.
با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
- چشم!
احتشام لبخند محوی زد.
- بیبلا، رفتی داخل به طلعت بگو بیاد بیرون باهاش کار دارم.
***
- آقای احتشام رفتن؟
طلعت درحالی که میز صبحانه را برایش میچید سر بلند کرد و گفت:
- آره رفت، بیا بشین با پرهام صبحانه بخورین.
صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز هم بغض داشت و هنوز هم از محبتهای احتشام شرمنده بود.
- آبجی حالت خوبه؟
سر بالا گرفت و چندبار پلک زد، میتوانست به همین راحتی تمام محبتهایش را فراموش کند؟! میتوانست بیتوجه به تمام خوبیهایش به او و اعتمادش خیانت کند؟!
- خوبم.
پسرک با کنجکاوی پرسید:
- پس چرا صبحانهات رو نمیخوری؟
سر تکان داد و گفت:
- میخورم عزیزم، میخورم.
قاشق را در لیوان چایش چرخاند و بیحواس به پرهام و طلعت چشم دوخت.
- لیوان شیرت رو کامل بخوریها، آفرین پسر خوب.
پرهام نق زد:
- ولی من شیر دوست ندارم.
طلعت لبخندی به چهره درهم پسرک زد و گفت:
- اگه شیر نخوری که بزرگ و قوی نمیشی.
پرهام با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت:
- واقعاً؟!
طلعت آرام خندید و جواب داد:
- آره واقعاً، حالا شیرت رو بخور تا زود بزرگ بشی، خب؟
پسرک سر تکان داد.
- چشم طلعت جون.
سر پایین انداخت. قابل کتمان نبود، پرهام به محبتهای این خانواده خو گرفتهبود، خودش هم. داشتند کمکم با این خانواده اُخت میشدند؛ اما انگار هیچوقت هیچچیزی قرار نبود بر وِفق مرادش پیش برود.
- پات بهتره دخترم؟!
نگاهی به طلعت انداخت. این خانه انگار میان افرادش مهر و محبت پخش میکرد!
- بله خوبم.
طلعت سر تکان داد.
- خدا رو شکر که در نرفته، ضرب دیدگی هم زود خوب میشه؛ فقط باید استراحت کنی.
لبخند اجباری زد و تشکر کرد و از پشت میز برخاست.
دیگر نمیتوانست تحمل کند! دیگر نمیتوانست آنهمه محبت را ببیند و از خودش متنفر نشود! دیگر نمیتوانست بماند و برای خودش آرزوی مرگ نکند!
- پرهام جان، پاشو به خواهرت کمک کن بره تو اتاقش استراحت کنه.
سر بالا انداخت و گفت:
- نه لازم نیست، خودم میتونم برم.
طلعت اخم محوی به ابروهای کم پشت و کمانیاش نشاند و گفت:
- دیگه چی؟ ندیدی آقا چقدر سفارش کرد که به پات فشار نیاری؟!
با بغض سرش را برگرداند. این محبتهایشان آخر او را از عذاب وجدان میکشت!
پرهام دستش را گرفت و کمکش کرد تا پلهها را آهسته بالا برود. مشتش را بر روی نردههای چوبی فشرد. دردی در تمام تنش جولان میداد! پایش درد نداشت؛ قلبش بود که درد داشت. انگار که دستی نامرئی میان سینهاش قلبش را در مشت گرفته و میفشرد!
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازلهایش بود کرد و گفت:
- داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟!
پسرک سر بلند کرد و پرسید:
- کجاست؟!
لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازیاش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیده بود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد: - تو کیفم، روی میز.
پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازیاش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحهاش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتادهبود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند!
- الو... .
داوودی بدون مکث پرسید:
- چیشد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ها!
پوفی کشید.
- رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمیدارم.
داوودی با همان لحن دستوری همیشگیاش گفت:
- چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن.
پیشانیاش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر میکرد که به عقل خودش نمیرسد؟!
- نمیشه، وقتهایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمیدونم کجاست.
صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیده بود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟!
- خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی.
با حرص غرید:
- باشه.
داوودی با لحن آرام و مرموزی گفت:
- میدونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟
پشت دستش را روی دهانش فشرد تهدیدش میکرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
***
قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانسته بود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن میخواست؛ کمی خالی کردن آنهمه دردی که در سینهاش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بیزبان؟! پیرزن آرام لقمهاش را میجوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی میکرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کرده بود. دستمالی برداشت و گوشه لبش که چرب شده بود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ میشد. زیاد نمیگذشت از وقتی که با او کنار آمده بود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش میکرد. لبخندی زد و گفت:
- انگاری حالتون امروز خیلی خوبه.
دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشسته بود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. ل*ب زیر دندان فشرد. بغض تا گلویش آمده بود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کرده بود!
- نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... !
با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد:
- یه کم که بگذره آرومتر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم!
چشمان پیرزن هم به اشک نشستهبود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش میکرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش!
- به خیلی کارهای دیگهام عادت دارم، دفعه اولم که نیست! کارهای بدتر از اینم کردم!
پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
- من کارهای خیلی بدی کردم!
هق زد و نالید:
- خیلی بد!
به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد.
- من آدم بدیام، نه؟
سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هقهق افتاد.
- من نمیخواستم آدم بدی باشم... من نمیخواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... !
سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرامتر شده بود و انگار هورمونهای دیوانگیاش فروکش کرده بود! اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش میکرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانهوارش خندهای کرد و گفت:
- ببخشید گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه!
از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر میکرد، همین امشب اگر کار را تمام نمیکرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونهخانه میشد!
***
دو تا از قرصها را از لفافش بیرون کشید و درون لیوان انداخت. قرصها آنقدری قوی بود که میتوانست هر آدمی را به خواب عمیق ببرد. سینی را برداشت و سمت پلهها به راه افتاد. در دلش آشوب به پا بود و آنقدر اضطراب داشت که ضربان قلبش را در سرش میشنید! پشت در اتاق ایستاد. راهروی فرو رفته در تاریکی را تنها نور کمی که از زیر در اتاق کار احتشام بیرون میزد روشن کرده بود. چشمانش را لحظهای بست و نفس عمیقی کشید؛ باید آرام میبود اینطوری راهی از پیش نمیبرد و خودش را لو میداد. با پشت دست چند تقه به در زد.
- بفرمایید.
نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد که جلوی لرزش دستانش را بگیرد، اما خیلی هم موفق نبود! در را هل داد و از لای در سرکی کشید، احتشام پشت میزش نشسته و با برگههای زیر دستش مشغول بود.
- اجازه هست؟
احتشام نگاهش کرد و سر تکان داد.
- بفرما.
با تردید و تعلل وارد اتاق شد. احتشام پرسید:
- کاری داشتی؟
سینی میان دستانش را کمی بالا گرفت و گفت:
- براتون شیر گرم آوردم.
احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. لبخند پر اضطرابی به چهره متعجبش زد و جلوتر رفت و در همان حال گفت:
- طلعت خانم میگفتن شبهایی که بیخواب میشین خودتون رو با کار کردن مشغول میکنید.
زیر سنگینی نگاهش سینی را روی میزش گذاشت و عقب کشید.
- شیر گرم کمک میکنه راحتتر بخوابید.
احتشام گفت:
- لازم نبود شما با این پا... .
میان حرفش پرید و گفت:
- من خوبم آقای احتشام.
احتشام لبخندی زد.
- خدا رو شکر که خوبی، ممنون بابت این.
و لیوان را برداشت و ل*ب زد. دستانش را مشت کرد تا جلو نرود و لیوان را از دستش نگیرد!
- این بیخوابیها یه حسنهایی هم داره، یکیش اینه که میتونم به کارهایی که توی طول روز وقت انجام دادنش رو ندارم برسم.
بیحواس سر تکان داد. دل دل میزد که از اتاقش بیرون برود و قیدِ این کار را بزند!
- بله، ولی به آسیبی که به بدنتون میرسونه نمیارزه مطمئناً.
احتشام سر تکان داد.
- درسته.
باقی شیر را هم سر کشید و لیوان خالی را داخل سینی برگرداند. سینی را از روی میز برداشت و گفت:
- من دیگه میرم، شبتون بخیر.
دست به دستگیره برد تا از اتاق خارج شود که احتشام صدایش زد. با کمی تعلل برگشت؛ کاش میگذاشت برود، کم مانده بود از شدت اضطراب غش کند!
- ممنونم.
برای یک لیوان شیر این همه تشکر میکرد؟ لبخند دستپاچهای زد و گفت:
- خواهش میکنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرفها رو نداره!
احتشام هم لبخند زد.
- نه فقط برای اون لیوان شیر، بهخاطر همه چیز.
متعجب زیر ل*ب تکرار کرد:
- همه چیز؟!
احتشام ادامه داد:
- برای کارهایی که برای مادر میکنی، برای محبتهایی که به همهی ما میکنی.
ل*ب گزید. کاش دیگر ادامه نمیداد، نمیخواست بغضش بشکند.
- من که کاری نکردم.
احتشام لبخند محوی زد.
- شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همهی ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدمهاش دمیده.
سر پایین انداخت. حس بدی داشت از اینکه فردا صبح نظر همه راجع به او عوض میشد.
- اوه! نمیدونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه میکنه.
سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده بود؛ انگار که قرصها داشت اثر میکرد.
- خب، برید استراحت کنید.
احتشام اشارهای به ورقههای تلنبار شده روی میزش کرد و با بیحالی که ناشی از اثر قرصها بود، گفت:
- نمیشه، باید اینها رو جمعوجور کنم.
آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته بود، قورت داد.
- شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب میکنم.
احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد.
- خیلی لطف میکنی.
با چشمان اشکی، بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش میخواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... .
از رفتنش که مطمئن شد، داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظهای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟!
با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش میلرزید؟! باید کارش را تمام میکرد، حالا که وقت جا زدن نبود!
روبهروی گاوصندوق زانو زد. دستانش میلرزید؛ تمام تنش میلرزید. چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوهاش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمتهایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده میشد و با یک نگاه به صفحه کلید میتوانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانیتری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول میکشید. لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچکترین اعداد به ترتیب شروع میکرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت. باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانیاش نشستهبود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و اینبار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمیکرد، روزی که پس از این همه مدت به هدفش رسیدهبود، دلش میخواست بنشیند و زار زار گریه کند. دستی به بینیاش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیرهی گاوصندوق را کشید. در که باز شد، نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشههایی با طرح و رنگهای مختلف. دفترها و کاغذها را یک به یک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آنها، سرش را با کلافگی تکانی داد. هیچکدام مدارکی که میخواست، نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کولهبار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد. چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق میگذاشت؟ خواست بازش کند و نگاهی داخلش بیندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاویها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یک به یک پوشهها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش میگشت.
بقیه پوشهها را روی زمین انداخت و پوشه مورد نظرش را باز کرد. همان مدارک بود؛ همانی که شبیهشان را در خانه داوودی دیده بود. بالاخره پیدایشان کرده بود. پوشه را داخل لباسش پنهان کرد؛ بالاخره کارش داشت در این خانه تمام میشد. دفترها و کاغذها را برداشت و داخل گاوصندوق جا داد، نمیخواست اتاقش را همانطور بههمریخته رها کند. نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی را جا نگذارد. چشمش که به عکسی که پشتورو روی زمین افتاده بود، خورد. پوفی کشید. خم شد و آن را برداشت. احتمالاً از داخل همان آلبوم قدیمی افتاده بود. پشتورویش که کرد، نگاهش که به تصویر عکس افتاد، انگار دنیا برایش لحظهای از حرکت ایستاد.
این تصویر، این عکس، اینجا چه میکرد؟! آلبوم را چنگ زد و بازش کرد. گیج شده بود. آلبوم را ورق زد. این عکسها، این آدمها، چه خبر بود؟! عکس مادرش چرا آنجا بود؟! آنهم با لباس عروس و در کنار احتشام! نمیفهمید، ماجرا چه بود؟ مادرش در کنار احتشام چه میکرد؟ عکس مادرش در این آلبوم چه میکرد؟ دوباره به عکسها نگاه کرد. مادرش بود، امکان نداشت اشتباه کند؛ یکی شبیه همین عکسها را از مادرش با لباس عروس در خانه خودشان دیده بود. اینجا چه خبر بود؟!
***
در کمدش را با شتاب باز کرد. خم شد و کوله قدیمیاش را از داخل کمد بیرون کشید. نفسهایش سنگین و قلبش آشوب بود. با اضطراب تمام وسایل کوله را روی زمین خالی کرد. وسایل مادرش بود، روزی که به این خانه میآمد، تمام وسایل قدیمی مادرش را در این کوله کهنه گذاشته بود. شناسنامهی مادرش را برداشت. بازش که کرد، نگاهش که به اسم نوشته شده توی صفحه شناسنامهاش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین رها شد. داشت چه اتفاقی میافتاد؟! این اسم، شاید... شاید اشتباهی شده بود. شاید این فقط یک تشابه اسمی بود. حتماً یک تشابه اسمی مسخره بود. سر پایین انداخت، اما... اما آن عکسها، عکس مادرش و احتشام، آنها که دیگر اشتباهی نبود. نگاهش روی وسایل بیرون ریخته از کیف دو دو میزد. چشمش، میانشان روی قاب عکسی نشست. دست برد و عکس را برداشت. همان عکسی که مادرش، از پدرش نشانش داده بود؛ خودش بود، خودِ خودش بود! با وجود پیر شدنش، شکسته شدنش؛ اما میفهمید که خودش بود. ناخودآگاه به خنده افتاد. خندهای بلند و هیستریک؛ خندهای از سر بیچارگی، از سر حیرت و برای بازی مزخرفی که روزگار برایش ترتیب داده بود. چنگی به موهایش زد. میان خنده، اشک چشمانش سرازیر شد. اشتباه نبود. سر تکان داد. لعنتی! اشتباهی در کار نبود. چرا زودتر نفهمیده بود؟ چرا حالا؟ چرا درست همین امشب؟ دست روی دهانش گرفت و هق زد. هنوز هم نمیفهمید. هنوز هم باورش نمیشد. باورش نمیشد که احتشام همانی باشد که او و مادرش را رها کرده. مردی که تمام عمرش او را مقصر سختیها و مشکلاتش میدانست. مردی که هیچوقت نخواسته بود دنبالش بگردد. حالا او سر از خانهاش در آورده بود، آنهم برای دزدی! چرا این اتفاقها باید میافتاد؟ چرا تمام این اتفاقها باید برای او میافتاد؟ چرا حالا؟! چرا درست همین امشب که داشت کارش را تمام میکرد؟ سرش را میان دستانش گرفت. تمام فکرها در سرش میچرخید. تصاویر بیربطی در سرش بههم میپیچید. کتک خوردنهایش از قادر، بدحالیهای مادرش، بیپولیشان، دزدی کردنهایش، محبتهای احتشام، انگار که... انگار که داشت دیوانه میشد؛ انگار که داشت به یک جنون کامل میرسید. چرا احتشام نبود؟ چرا آن روزها نبود؟ چرا او و مادرش را نخواسته بود؟ از جایش بلند شد. تلوتلو میخورد؛ مثل کسی که با پتک به سرش کوبیده باشند. دنیای اطرافش تاریک شده بود؛ انگار که چشمانش، خوب جایی را نمیدید. دور خودش چرخید. سرش گیج میرفت و تنش تاب میخورد. لحظهای ایستاد. بستهی قرصش را از روی پاتختی چنگ زد. از دیشب هنوز آنجا بود. سهتایش را بدون آب قورت داد. اگر همهاش را میخورد، شاید از این فکرها راحت میشد، از دست آدمها هم! خودش را روی تخت کنار پرهامی که غرق خواب بود، رها کرد. اشکهایش همچنان میریخت و بالشش را خیس میکرد. غلتی زد و جنینوار در خودش مچاله شد. افکارش درهم و آشفته در سرش جولان میدادند. پتویش را روی سرش کشید و آرام هق زد. لعنت به افکارش! کاش میمرد، کاش تمام آدمهای دنیا میمردند، کاش همه چیز تمام میشد، کاش همه زندگیاش تمام میشد!
*** - کار خیلی خوبی کردین که اومدین اینجا؛ میدونین آدمهایی که درحال ترک هستن، به حمایت خانوادهشون واقعاً نیاز دارن.
با دستش روی دسته صندلی فلزیاش ضربه میزد. این انتظارها داشت کلافهاش میکرد.
- گفتین دخترشون هستید، بله؟
به چشمان سبز رنگ و کنجکاو مرد نگاه کرد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کاش صدای مرد را نمیشنید. کاش کمی ساکت میشد تا بتواند ذهن آشفتهاش را سر و سامانی بدهد.
- آقا قادر توی این چند وقته روزهای سختی رو گذروندن. خیلیها طاقت درد کشیدن روزهای اول رو ندارن؛ اما آقا قادر با انگیزهای که داشت، تونست از اون برهه عبور کنه و حالا هم حالش خیلی بهتر شده.
چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت. داشت دیوانه میشد. این مردک هم فکر کرده بود که برای دیدن قادر آمده و برایش سخنرانی راه انداخته بود. کاش ساکت میشد. حوصلهی شنیدن از قادر را نداشت؛ حال قادر برایش مهم نبود، اصلاً برای شنیدن این حرفها که نیامده بود. برای گرفتن جواب سوالاتش آمده بود. برای پایان دادن به شکها و ترسهایش.
- بفرمایید، اینم آقا قادر سالم و سرحال!
از جایش برخاست و نگاهش را به قادر دوخت. از روزی که دیده بودش، لاغرتر شده بود؛ اما تیرگی زیر چشمانش بهبود پیدا کرده و رنگ صورتش به حالت عادی برگشته بود. پیشرویش که ایستاد، سر بلند کرد و گفت:
- سلام.
قادر سر تکان داد و جواب داد:
- سلام.
مرد با لبخند رو به قادر کرد و گفت:
- خب آقا قادر، من شما رو با دخترتون تنها میذارم، مطمئناً حرفهای پدر و دختری زیاد دارید.
با رفتن مرد، نفس راحتی کشید. مردک با آنهمه سخنوریاش داشت عصبیاش میکرد. قادر به صندلی فلزی که تا لحظاتی پیش، رویش نشسته بود، اشاره کرد و گفت:
- چرا وایسادی؟ بشین.
قدمی پس رفت و خودش را روی صندلی رها کرد. قادر روی صندلی روبهرویش نشست.
- خوب کردی اومدی، پرهام رو با خودت نیاوردی؟
نفس عمیقی کشید. مضطرب بود. از پرسیدن سوالاتش واهمه داشت.
- چیشده؟ چرا هیچی نمیگی؟
آب دهانش را قورت داد. کمی فرصت لازم داشت تا به خودش مسلط شود، تا بتواند ل*ب باز کند و سوالهایش را از سرش بیرون بریزد.
- قادر، تو... تو پدرم رو میشناسی؟
قادر متعجب نگاهش کرد. به وضوح جا خوردن را در چهرهاش میدید.
- چرا... چرا میپرسی؟!
کمی به جلو خم شد و در چشمان قادر خیره شد.
- گفتی اگه بخوام از پدرم برام میگی. حالا میخوام بشنوم، بگو.
قادر مصرانه تکرار کرد:
- چرا میخوای بدونی؟ چیشده که واسه پرسیدن از پدرت تا اینجا اومدی؟ چه اتفاقی افتاده؟
با حرص فریاد کشید:
- پرسیدم از پدرم چیزی میدونی یا نه؟ فهمیدنش اینقدر سخته؟!
قادر دستانش را بالا گرفت و گفت:
- باشه، باشه بهت میگم؛ فقط داد نزن. تو آروم باش، هر چی که بخوای بهت میگم.
آرامش؟ این تنها چیزی بود که این روزها سراغش نمیآمد.
- از پدرم چی میدونی؟ میشناسیش؟ تا حالا... تا حالا دیدیش؟
قادر آرام سر تکان داد.
- منم... منم همون چیزهایی رو میدونم که از مادرت شنیدم، اینکه یه مرد پولدار بوده که یه شرکت داشته، اینکه مادرت رو وقتی که حامله بوده، طلاق میده و از خونهاش میندازه بیرون.
دستش روی پایش چنگ شد. کلافه غرید:
- چی میگی تو؟ زن حامله رو که نمیشه طلاق داد.
قادر سر پایین انداخت و گفت:
- با پول همهچی میشه. پول که داشته باشی، همه کار میتونی بکنی.
پوست ورآمده لبش را به دندان گرفت. تمام تنش میلرزید؛ انگار که در درونش زلزلهای رخ میداد.
- چرا... چرا اینکار رو با مادرم کرد؟ چرا طلاقش داد؟!
قادر سر بالا گرفت. پوزخند تمسخرآمیزی روی ل*بهایش که دیگر کبود نبود، خودنمایی میکرد.
- شلوارش دوتا شده بود!
اخم درهم کشید.
- چی؟
قادر نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
- یه زن دیگه هم توی زندگیش بود. میخواست با اون باشه. مادرت هم مزاحمی بود که باید از زندگیش میرفت.
با خودش فکر کرد، پس چرا هیچ زنی توی زندگی احتشام نبود؟ یعنی میشد که احتشام پدرش نباشد؟ میشد که فکرهایش، آن عکسها و آن اسم داخل شناسنامهی مادرش فقط یک شوخی مسخره باشد؟!
- تو... تو پدرم رو میشناختی؟ تا حالا دیده بودیش؟
قادر سر تکان داد و گفت:
- آره، یکی دوبار مادرت رو بردم که از دور ببینتش. بیچاره مادرت بعد از اون همه اتفاق، هنوز هم اون مرد رو دوست داشت.
با دلهره پرسید:
- اگه دوباره ببینیش، میشناسیش؟
قادر لحظهای فکر کرد.
- شاید؛ آخه از اون روزها خیلی گذشته.
دست داخل کیفش برد و عکس احتشام را بیرون کشید و به دست قادر داد.
- این عکس... این عکس رو ببین، ببین همین بود؟
منتظر و مضطرب به قادر که عکس احتشام را با دقت برانداز میکرد، نگاه میکرد و لبش را زیر دندانش میفشرد. در دلش دعا میکرد که اشتباه کند، که احتشام پدرش نباشد، که احتشام آن مرد منفور در ذهنش نباشد.
قادر عکس را به دستش داد و گفت:
- من پدرت رو یکی دوبار، اونم از راه دور دیده بودم؛ ولی اینی که توی این عکسه هم خیلی آشناس؛ فکر کنم... فکر کنم خودش باشه.
لبش را محکمتر گاز گرفت. دهانش شوری خون را احساس میکرد. دست روی دهانش گرفت تا عق نزند.
- تو... تو مطمئنی؟ مطمئنی که خودشه؟
قادر دوباره به عکس میان دستان او نگاه کرد و گفت:
- آره، حالا که فکر میکنم انگاری خودشه. آره خودشه؛ اسمش... اسمش احتشام بود فکر کنم. آره، اسمش علیرضا احتشام بود.
عکس را در کیفش چپاند و بلند شد. قادر پرسید:
- تو این عکس رو از کجا آوردی؟ این مرد رو کجا دیدی؟
بیتوجه به سوال قادر، سمت در خروجی به راه افتاد. جواب سوالاتش را گرفته بود. حکم تاییدی به تمام افکار لعنتیاش زده بود. دیگر که ماندنش فایدهای نداشت.
***
دست به دیوار گرفت و لحظهای ایستاد. سرش گیج میرفت و پاهایش از قدم زدنهای بیهدفش درد میکرد. حال خودش را نمیفهمید. گیج بود، گنگ بود، ناراحت بود و عصبی بود؛ اما حسی مانعش میشد که فریاد بزند یا حتی گریه کند. انگار که در یک خلأ گیر کرده بود. انگار که مغزش، قلبش و تمام احساساتش به خواب رفته بود. درحالی که میل زیادی به فرار کردن و رفتن و دور شدن از عمارت احتشام داشت، به ناچار وارد خانه شد. راه سنگفرشی حیاط را سلانهسلانه و بیجان طی میکرد. عجیب بود؛ اما عمارتی که تا به امروز در نظرش مثل بهشت زیبا و با شکوه میآمد، حالا نفرتانگیز شده بود. آنقدر نفرتانگیز که دلش نمیخواست حتی نگاهش کند. عمارتی که روزی مادرش به بدترین شکل آن را ترک کرده بود، نباید هم زیبا میبود.
نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند میبود. با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش میآمدند. سر پایین انداخت، نمیخواست نگاهش به احتشام بیفتد.
- معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟!
سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده بود؟! دلش لرزید. ل*ب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش میلرزید؛ نباید دستوپا گم میکرد. این مر، پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست. کم مانده بود از افکار لعنتیاش بالا بیاورد.
- کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم.
پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده بود؟ نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود. پس چرا نگران همسرش نشده بود؟ چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود، نشده بود؟ حالا دیگر نگرانیاش بیفایده بود.
- ای بابا! چرا چیزی نمیگی دخترجان؟ نصفه عمرمون کردی که!
سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بیهیچ توقعی به او محبت کرده بود را نمیتوانست ندهد. لبخند بیجانی زد و گفت:
- ببخشید. جایی کار داشتم، یکم طول کشید.
از میانشان رد شد و سمت راه پلهها رفت.
- باید بهمون خبر میدادی، همهمون رو نگران کردی.
آهسته برگشت و اینبار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش میخواست میتوانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند. دلش میخواست تمام زجر و دردی که در تمام این سالها تحمل کرده بود را به چشمش بکشاند تا او هم ذرهای از آن همه درد و عذاب را حس کند. دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد.
- نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام. هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد، مطمئن باشید هیچ مشکلی واسهی زندگی شما پیش نمیاره.
پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده بود اما حالش بهتر نشده بود؛ حتی ذرهای هم از آن حس بدش کم نشده بود. آنقدر پر بود که این رنجاندنها و ناراحتیهای احتشام خالیاش نکند. فکر کرد حالا اگر میتوانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم از آن همه درد و عذاب خلاص نمیشد.
در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا، تکیه داده به در سر خورد و نشست. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرفهای قادر، رفتارهای احتشام، نگرانیهای سامان، همه و همه در سرش میچرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت، به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته بود.
- اومدی؟
چشمان خسته و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پردهی حریر اتاق میتابید روشن شده بود، به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خوابآلود نگاهش میکرد. برایش آغو*ش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغو*ش کوچک منبع آرامشش میشد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگترین گمشده زندگیاش بود. به چهرهی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبز رنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش میانداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید:
- چرا نخوابیدی تو؟
پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده بود، فکر میکرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای؛ گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمیزنه، گفتم که برمیگردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد!
سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسید. مادرش بدقولی کرده بود؟ شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده بود؛ یا شاید هم احتشام! مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمیکرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمیشد.؛ یا اگر هم بیمار میشد، لااقل از بیپولی نمیمرد. چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونههایش میریخت و میان موهای پرهام گم میشد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود، اگر او و مادرش را رها نمیکرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمیرفت، مادرش نمیمرد. او برای پول خدمتکار و دزد نمیشد. وضعیت زندگیاش، این نمیشد. محکمتر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرفهای قادر، حس نفرت در دلش مینشست؛ نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده بود. از نامردی که آن روزها به مادرش خیانت کرده بود.
***
- بعدازظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی میرود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علفهای هرز پوشیده شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شده بودند. محل بیسکنه کنار قبرستان باتلاق و کمی پایینتر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو میوزید، دریا واقع شده بود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشتزده به اطراف مینگریست و گریه میکرد، پیپ بود. ناگهان از لابهلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم... .
با صدای باز شدن در، کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده بود، دوخت.
- پاشو بیا پایین ناهار بخور.
سر تکان داد و گفت:
- میل ندارم، ممنون.
طلعت اخم درهم کشید.
- چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی. چته توی این چند روز؟
چش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگیاش، رو شده بود. فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده بود. دست بیجان ملکتاج که روی دستش نشست، نگاهش را سمت او کشاند، پیرزن به طرز عجیبی نگاهش میکرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده بود؟ یک نگرانی مثل تمام مادربزرگها؟ مثل مادربزرگ رزی که چشمان بیفروغش همیشه نگران بود؟ لبخند روی لبش ماسید. میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟ اینکه ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش چیزی را عوض میکرد؟
- چیکار میکنی؟ میای؟
سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد:
- واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقهست منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین.
همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخوردهاش، نگاه میکرد. سنگینی نگاه سامان و احتشام را بر روی خودش حس میکرد؛ اما نگاهشان نمیکرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار شب قبلش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را میفهمیدند حق را به او میدادند؟ اصلاً حرفش را باور میکردند؟ سر که بالا گرفت، نگاهش به احتشام خورد. سرش پایین بود و غرق فکر به نظر میرسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست. این مرد چند شخصیت داشت؟ کدام رویش را باید باور میکرد؟ مردی که به همسرش خیانت میکرد و همسر باردارش را از خانهاش بیرون میانداخت را باید باور میکرد یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده بود؟!
احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. در چشمان قهوهای رنگش، تعجب موج میزد. دستش را محکم مشت کرد. حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را میفهمید. مادرش گفته بود رنگ چشمان او، شبیه پدرش است و حالا دلیل تمام آن خیرگیهای مادرش به چشمانش را میفهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بیوفا و بیرحم، نبود.
صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته بود و او جوابش را نداده بود. در این اوضاع نابهسامان و بلاتکلیف زندگیاش، وقت فکر کردن به او را نداشت.
- فکر نمیکنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟!
متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در میآورد؟ موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام بهخاطرش به مادر او خیانت کرده بود، از سرش بیرون نمیرفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟ از گذشته پدرش چطور؟ میدانست پدر عزیزش بهخاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانهاش بیرون انداختهبود؟
- صدام رو نشنیدید خانوم؟
سر بالا گرفت. حرصش گرفته بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار این همه تلخی را از او نداشت. بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته بود، گفت:
- بله شنیدم. خیلی عذر میخوام. بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم.
با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید؛ اما نایستاد. حالش از همهشان بههم میخورد. از دوروییها و ظاهرسازیشان، از مهربانیها و بدخلقیهایشان؛ همهشان یک مشت دروغگو بودند. همهشان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند!
***
سودی همچنان در سکوت به روبهرو خیره بود و حرفی نمیزد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود، انداخت و گفت:
- یکم آرومتر برو؛ پرهام خوابه.
سودی از گوشه چشم نگاهش کرد.
- پری میگم حالا... حالا میخوای چیکار کنی؟
او هم برگشت و نگاهش کرد.
- چیکار باید بکنم به نظرت؟
سودی منومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه ل*ب باز کرد و گفت:
- خب آخه اون پدرته!
پوزخند عصبی زد. چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان میکرد.
- پدرمه؟ واقعاً؟! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آسوپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونهاش انداخته بیرون، خوب رفتار کنم؟ چون پدرمه؟ پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچهاش نگرفته به چه دردم میخوره؟
سودی دست روی دست مشت شدهاش که محکم فشرده میشد، گذاشت و گفت:
- خیلیخب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر! پرهام بیدار میشه.
پشت دستش را روی ل*بهایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی میشد. فکرهای آزاردهندهاش و رفتارهای احتشام و سامان عصبیاش کرده بود.
- میگم حالا داوودی چی میشه؟ با اون میخوای چیکار کنی؟
سر تکان داد و گفت:
- چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم. توی این شرایط واقعاً نمیتونم به اون فکر کنم.
به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند، رو به سودی گفت:
- همینجا نگه دار، من پیاده میشم.
سودی نگاهش کرد و گفت:
- چه کاریه خب؟ تا خونه میرسونمت.
درحالی که خم میشد تا کمربندش را باز کند، جواب داد:
- نه، میخوام پیاده برم.
سودی نچی کرد.
- آخه اینموقع شب؟ این بچه هم که خوابه، سختت میشه.
دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت:
- نگه دار لطفاً. میخوام بقیه راه رو پیاده برم.
سودی، خیلیخب کلافهای گفت و ماشین را گوشهی خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید. میدانست هرکس دیگری اگر بود، با این رفتارش حسابی دلخور میشد؛ اما سودی حسابش از دیگران سوا بود.
- ممنون که حرفهام رو گوش کردی.
سودی لبخندی زد و گفت:
- این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم.
لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود.
- خداحافظ.
***
آرام میان کوچه راه میرفت و نگاهش از همانجا، میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش میخواست که برنمیگشت. در این خانه و با وجود احتشام، احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود. پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش، توانش هم تحلیل رفته بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیکهایی بر روی آسفالت سطح کوچه، نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت، ماشینی با سرعت به سمتش میآمد. با چشمان گشاد شده از وحشت، خیره ماشین غولپیکری که سمتش میآمد، بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده بودند. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان انگار که تازه از خواب پریده باشد، پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین، خودش را به کناری کشید و به سینه دیوار چسبید.
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفسنفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود. خطر از بیخ گوششان گذشته بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ اگر از سر راهش کنار نرفته بود، چه میشد؟! پرهام را با دستان بیجانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آنموقع برای پرهام چه اتفاقی میافتاد؟ آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش میرفت و میآمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ میکرد. فکرهایی که دعا میکرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد، یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط میخواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی که قصد زیر گرفتنشان را داشت، از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند، سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتیاش روشن نمیشد. با شتاب و دستهایی که میلرزید، شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند، انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند:«اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری؛ ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمیخواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره، جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمهاش تنها ترس بود که به جانش میریخت. دستی به صورتش کشید، بههم ریخته بود و وحشتزده! شمارهی داوودی را گرفت. باید حرف میزدند؛ باید با او صحبت میکرد، باید راضیاش میکرد که کمی وقت به او بدهد. باید میگفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهارساله زیادی ظالمانه است.
- الو... .
صدایش لرزید.
- س... سلام.
داوودی با تمسخر گفت:
- پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری.
با منومن گفت:
- بهم... بهم وقت بده.
میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده بود را بشنود.
- بهت که گفته بودم بخوای من رو بازی بدی، منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو. این تازه یه چشمهاش بود!
بغض به گلویش نشست. برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید!
- خواهش میکنم.
داوودی بیتوجه به خواهشش، ادامه داد:
- حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟!
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش، همچنان دلش را میلرزاند. هق زد:
- اون مدارک رو برات میارم. فقط یکم بهم وقت بده، خواهش میکنم.
چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد.
- خیلیخب، بهت وقت میدم ولی فقط سه روز؛ باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین.
سرجایش روی مبل جابهجا شد. آرام و قرار نداشت و ترس، تمام وجودش را گرفته بود. پوشهی مدارک را میان دستانش فشرد. احساس میکرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم میآورند. بغضش را قورت داد. روی پیشانیاش عرق سردی نشسته بود. حالش بد بود و احساسش هم! جایی میان سینهاش درد داشت. حالش بد بود، از اینکه اینجا و در این خانه بود، از اینکه مدارک احتشام را آورده بود تا تحویل داوودی بدهد و برخلاف تصورش، آن همه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشده بود تا ذرهای از عذاب وجدانش کم شود. صدای قدمهای داوودی را که از پلهها پایین میآمد، میشنید. هر قدمش مثل تبری میماند که به ریشهی همان اندک جرأت و توانش میخورد. داوودی که پلهها را پایین آمد، دست به دسته مبلها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستهایش و تمام تنش میلرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد. برعکس دفعه قبل، اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی میکرد؛ اخمی که ته دلش را خالی میکرد.
- سلام.
داوودی بیآنکه جوابش را بدهد، با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بیجانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبهرویش نشست و خیرهاش شد.
- میبینم که سر عقل اومدی.
سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس میکرد را به آن پوشه منتقل میکرد.
- اون پوشه رو بده ببینم.
پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت:
- وای به حالت اگه بازیم داده باشی!
پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد. کجخندی روی ل*بهایش نشسته بود.
- خوبه.
چندباری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده بود، زیادی ضعیف و محتاط میشد.
- ح... حالا، من باید چیکار کنم؟
داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد:
- هرکاری دلت میخواد، میتونی بری یه جا تا آبها از آسیاب بیفته، میتونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته.
سر تکان داد و گفت:
- نه منظورم این نبود، سفتههام... سفتههام رو بهم پس نمیدین؟
داوودی آرام سر تکان داد.
- اوه، خوب شد یادم انداختی!
دست داخل جیبش برد و سفتهها را بیرون کشید. بلند شد و روبهرویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفتهها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفتهها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت. ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا میکرد. دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست، با شوک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته شد. داوودی یقهی لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید:
- دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت میزنه. اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی، داداش کوچولوت رو جلوی چشمهای خودت تیکهتیکه میکنم و میدم تا سگهام بخورنش!
نگاهش را در صورت حیران و وحشتزدهاش چرخی داد و آرامتر ل*ب زد:
- فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟!
آب دهانش را با اضطراب قورت داد. قلبش از وحشت میان گلویش میتپید. داوودی که رهایش کرد، سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد:
- گمشو بیرون!
*** لباسها را تندتند داخل چمدان میچپاند. پرهام از اول جمع کردن وسایل، ناراحت و اخم کرده تکیه به در زده و نگاهش میکرد. نفسش را با کلافگی بیرون داد و لباسهای پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید میرفت. حالا که کارش را تمام کرده بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده بود، باید میرفت. میرفت و بعدها شاید حتی یادش میرفت که روزی برای دزدی پا به خانهی مردی گذاشته بود که پدرش بود. کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملیاش نبود. نمیدانست کارت لعنتیاش را کجا گذاشته بود که چند روز بود هرجا که دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستیاش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همهجا را به دنبال کارتی که گماش کرده بود، زیر و رو میکرد. نگاهی به پرهام انداخت. پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش میکرد. اشارهای به ماشین اسباببازی که میان دستان پسرک فشرده میشد کرد و گفت:
- بیا بده بذارمش توی چمدون.
پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد:
- اون ماشین رو بده بذارمش توی چمدون.
پسرک در مقابل نگاه منتظرش، چند قدم جلوتر آمد اما اسباببازیاش را همچنان محکم میان دستانش گرفته بود. دستش را سمتش دراز کرد.
- بدش به من.
پسرک با ناراحتی پرسید:
- چرا میخوایم از اینجا بریم؟
نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از اینها منتظر این سوال بود.
- واسه اینکه کار من اینجا تموم شده.
پرهام ل*بهایش را آویزان کرد.
- مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟
به پسرک نگاهی کرد و گفت:
- چرا گفتم.
پسرک ل*ب برچید:
- ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده.
چشمانش را لحظهای روی هم فشرد.
- اون خانوم خوب نمیشه.
پرهام پرسید:
- چرا؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمیدونم.
پرهام دوباره پرسید:
- چرا؟!
با اخم نگاهش کرد.
- چی چرا پرهام؟!
پسرک هم اخم درهم کرده، نگاهش کرد.
- چرا میخوایم از اینجا بریم؟!
نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته بودند سر خانهی اولشان!
- واسه اینکه اینجا خونهی ما نیست؛ واسه اینکه باید بریم خونهی خودمون.
پرهام سر کج کرد و نگاهش کرد.
- ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونهی ما هم هست.
پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی میگفت؟ به پدر خواهرش؟ به همسر سابق مادرش؟!
- عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونهی خودمون.
پسرک مظلومانه نگاهش کرد.
- ولی من دلم نمیخواد از اینجا بریم. اگه ما بریم، عمو علی تنها میمونه!
باید مهم میبود؟ اینکه پدرش، عمو علیِ برادرش تنها میماند؟
- عمو علی تنها نمیمونه. اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره.
ولی اگر هم تنها میماند، حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده بود، حالا او و مادرش کنارش بودند.
- ولی من نمیخوام از اینجا بریم.
نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را میدانست، اما کاری از دستش بر نمیآمد.
- نمیشه بمونیم.
پسرک با ناراحتی نالید:
- آخه چرا؟!
سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباسهایشان مشغول کند.
- واسه اینکه نمیشه، واسه اینکه باید بریم خونهی خودمون.
پسرک با بغض گفت:
- من نمیخوام بریم... .
با حرص غرید:
- بسه پرهام!
پرهام بیتوجه به حرفش ادامه داد:
- من نمیخوام از اینجا بریم، میخوام همینجا بمونیم.
با کلافگی نگاهش کرد.
- بس کن پرهام.
پسرک با صدایی بلند و جیغمانند ادامه داد:
- من نمیخوام از اینجا بریم؛ نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام!
پسرک پا به زمین میکوبید و جیغ میکشید. تحملش تمام شده بود، طاقتش طاق شده بود. لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد:
- خفه شو پرهام!
پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد. پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش میکرد. از خودش بدش آمد. سر برادر کوچکش فریاد زده بود؟ دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده بود؟ فریاد زده بود؟ سر برادرش؟ سر عزیزترین کسش؟ چطور توانسته بود؟ برایش آغو*ش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد. برادرش را ترسانده بود؟ باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد:
- بیا عزیزدلم، بیا داداشم!
پسرک که انگار ترسش ریخته بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیتها، این ترس و تشویشها همه بهخاطر شرایطش بود. بهخاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده بود؛ وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگیاش که حاضر بود برایش جان دهد، فریاد بکشد.
پسرک را کمی از خودش فاصله داد. دیدن چشمان اشکیاش برای او مثل شکنجه میماند. دست زیر چشمان خیس پسرک کشید و با لحنی آرام گفت:
- دلت نمیخواد بریم خونهی خودمون؟ همونجا که توی حیاطش گرگم به هوا و فوتبال بازی میکردیم؟
پسرک به نشانه تأیید سر تکان داد.
- همونجا که توی باغچهاش گل میکاشتیم، همونجا که مامان برامون شیرینی میپخت.
پسرک باز هم سر تکان داد. با اینکه از مادرشان تقریباً چیزی به یاد نداشت، اما خاطراتی که او برایش تعریف کرده و عکسهایی که نشانش داده بود، باعث شده بود که پسرک هم مادرشان را دوست داشته باشد.
- پس دیگه گریه نکن، خب؟ میریم خونهی خودمون؛ هروقت هم که دلت تنگ شد میایم... .
حرفش را ادامه نداد. نمیتوانست به پسرک قولی بدهد که مطمئن بود اتفاق نخواهد افتاد. آمدن به خانهی احتشام برای سر زدن به او پس از دزدی از خانهاش و تحویل دادن مدارکش به داوودی، آنقدر مضحک و ناخوشایند بود که حتی نمیخواست به آن فکر کند.
با کوبیده شدن در اتاقشان از جای برخاست و سراسیمه چمدانهایشان را زیر تخت فرستاد. پیش از آنکه فرد پشت در را مخاطب قرار دهد، کنار پرهام زانو زد و درحالی که اشک چشمانش را با سرانگشتانش پاک میکرد، گفت:
- داداشی به کسی دربارهی رفتنمون از اینجا حرفی نزنی، خب؟
پسرک متعجب نگاهش کرد.
- چرا، مگه نمیخوایم بریم؟!
سرش را تکانی داد. خودش هم گاهی با این اوضاع و احوال عجیب زندگیشان گیج میشد و از برادر چهارسالهاش انتظار درک این ماجرا را نداشت.
- چرا میریم، ولی تا وقت رفتنمون، تو به کسی چیزی نگو، باشه؟!
سر تکان دادن پسرک را که دید، از روی زمین بلند شد و خطاب به فرد پشت در «بفرمایید» گفت. طلعت را که میان چارچوب دید، لبخند محوی زد. این زن برایش با دیگر اعضای این خانه تفاوت داشت. محبتها و دلسوزیهایی که از او دیده بود، باعث میشد نتواند مثل دیگران با او سرد و بیمهر رفتار کند.
- سلام.
طلعت نگاه متعجبش را از پرهامی که هنوز هم صورتش در اثر گریههایش سرخ بود، گرفت و جوابش را داد. منتظر به طلعتی که بهنظر گیج و کنجکاو شده بود، نگاه کرد و واکنشی که از او ندید، پرسید:
- ببخشید کاری با من داشتین؟!
طلعت انگار که به خودش آمده باشد، تندتند سر تکان داد و گفت:
- آره، آقا باهات کار داشت. گفت بهت بگم بری پیشش.
سرش را در تأیید حرف او تکان داد. طلعت که تعللش را دید، پرسید:
- نمیخوای بری؟!
ابروهایش را با تعجب بالا پراند.
- الآن برم؟!
طلعت وایی از سر تعجب گفت و ادامه داد:
- نه پس، میخوای فردا صبح برو. آقا الآن باهات کار داشت.
نگاهی سمت ساعت مچیاش که ده شب را نشان میداد، انداخت. نمیدانست احتشام این موقع شب چه کاری میتواند با او داشته باشد. گرچه که خودش هیچ میلی به دیدار دوباره او نداشت، اما چارهای هم جز این نداشت انگار.
- باشه، شما برید من چند دقیقه دیگه میرم پیششون.
طلعت سری تکان داد و با شب بخیری از اتاق بیرون رفت.
پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته بود. دستانش را مشت کرد و تقهای به در اتاق زد. پیش از آنکه جوابی بشنود، دستی به صورتش کشید. نمیخواست پریشان حالیاش در چهرهاش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید، با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمیخواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده بود، دوباره با او روبهرو شود اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته بود، نگاه کرد. با آن لباسهای راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده بودند، ظاهر خودمانیتری پیدا کرده بود.
- سلام.
احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد.
- سلام.
انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت.
- ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه.
حرفی از احتشام نشنید. اخم درهم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیشرویش خیره شده بود، نگاه کرد. گفته بود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟ نفسش را بیرون داد. دیگر داشت کلافه میشد.
- طلعت خانوم گفتن با من کار دارین.
احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبهرویش اشاره زد.
- بشین.
اخمهایش همچنان درهم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده بود یا او اینطور فکر میکرد؟ به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد، متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمهای رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنبالهاش تا روی ران پایش میرسید را مرتب کرد. به دنبال بهانهای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته بود، نگاه نکند تا حالش بدتر نشود.
کمی که گذشت، سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزیاش شده بود!
- چرا به من دروغ گفتی؟!
متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟ گیج سری تکان داد و پرسید:
- با منین؟!
پوزخند محوی روی ل*بهای احتشام نشست. تا به حال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود، ندیده بود و این به تعجبش دامن میزد.
- مگه جز شما کسی دیگهای اینجا هست؟
سرش را بالا انداخت.
- نه، ولی... .
دست احتشام که بالا آمد، حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید:
- چرا به من دروغ گفتی؟!
چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش میکرد شوخی نمیکند، اما باز هم نمیفهمید از چه چیز صحبت میکند.
- من... من دروغی نگفتم!
احتشام سرش را به طرفین تکان داد.
- چرا، گفتی. به همهی ما دروغ گفتی؛ همهمون رو بازی دادی.
آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت میکرد؟ یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده بود؟ با این فکر نفسش در سینهاش حبس شد.
- من... من نمیفهمم شما از چی حرف میزنین.
احتشام دستی میان موهای جوگندمیاش که همیشه رو به بالا بود و اینبار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانیاش ریخته بود، کشید و گفت:
- از دروغی که بهمون گفتی.
میان حرفش با استیصال نالید:
- اما من که دروغی نگفتم.
احتشام با حرص فریاد کشید:
- دروغی نگفتی؟ اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟!
با بهت به کارت ملیاش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه میکرد؟!
مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرفهای احتشام را فهمیده بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده بود و از طرف دیگر نمیدانست چطور این دروغش را توجیه کند.
- من... من... .
احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرامتر از قبل گفت:
- تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم میخوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟
سرش را تکانتکان داد.
- نه، من فقط... .
نفسش را با اضطراب بیرون داد.
- من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم.
احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت:
- دلیل! چه دلیلی مثلاً؟!
چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمیخواست بهخاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید میگفت را بگوید.
- من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمیخواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمیخواستم اینبار هم مثل دفعههای قبل کارم رو از دست بدم.
میدید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم میشود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده بود، آفرین گفت.
- دروغ گفتم چون نمیخواستم اخراج بشم.
احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید:
- چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟!
نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده بود، همیشه باعث بغضش میشد.
- چون قبل از شما هم همه همین کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمیخواید یه دختر فقیر که توی محلههای پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز میشناسن رو توی خونهتون استخدام کنید.
احتشام مات و مبهوت ل*ب زد:
- قادر قمارباز؟!
پوزخند محوی زد و ادامه داد:
- قبلاً هرجا که واسه کار میرفتم، فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی میکنم. اونوقت به فکر اینکه یا دزدم یا معتاد، استخدامم نمیکردن. بعضیهاشون هم وضع زندگیم رو که میدیدن، فکر سوءاستفاده ازم میافتاد توی سرشون.
سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ میکرد.
- من مادرم رو بهخاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمیخواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمیخوام.
باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد. قبل از این، برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمیخواست زده بود.
- همه بهخاطر چیزی که تقصیر من نبود، اخراجم کردن. الآن هم به شما حق میدم اگه بهخاطر دروغم اخراجم کنین.
احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرفهایی که شنیده بود، برایش زیادی سخت بود.
- آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟!
لبخند تلخی زد. بدش نمیآمد کمی از آن همه زجری که در این سالها کشیده بود را به چشمان احتشام بکشد.
- واسه اینکه من مثل اونها نبودم؛ واسه اینکه فقیر بودم و از نظر اونها فقر گناهه.
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود.
- مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم. به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم، اخراجم کرد.
خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید.
- بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد.
با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت:
- یکم از این بخور.
نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود.
- من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم.
دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد.
- نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم.
احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند.
- اشکالی نداره، من درکت میکنم اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟
لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد، کجا بود؟
دلش میخواست بگوید که اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم؛ اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز، دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد.
- بگیر اشکات رو پاک کن.
کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود.
- ببخشید... .
احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد:
- الان من باید از اینجا برم؟
احتشام اخم محوی کرد.
- برای چی باید بری؟
انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت:
- خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... .
احتشام میان حرفش آمد.
- این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟
لحظهای سکوت کرد و آهی کشید.
- تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم.
با ناراحتی نالید:
- اما... .
احتشام لبخند مهربانی زد و گفت:
- دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچهاش رو بهخاطر یه دروغ طرد نمیکنه.
کارت ملیاش را سمتش گرفت و ادامه داد:
- راز تو پیش من میمونه؛ فکر میکنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملیت رو ندیدم، خوبه؟!
سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از اینکه آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده بود را نمیفهمید.
- و یه چیز دیگه... .
نگاهش که کرد، احتشام ادامه داد:
- این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمیخواد این دوبار دفعه سومی هم داشته باشه، خب؟!
گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او میگفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمیداند. یک چیزی که دلیل حرفهای عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرفهای عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار میشد و بیش از پیش گیجش میکرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد، نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته بود برای طفل احتشام چیده شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک، برای همیشه منطقه ممنوعه شده بود. سرش را با ناباوری تکان داد. چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده بود؟! با حرص موهای میان پنجهاش را کشید. نمیفهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمیآورد. پس حرفهای مادرش چه؟ چیزهایی که قادر گفته بود، چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود که او از آن بیخبر مانده بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده بودند؛ اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته بود؟ شاید هم حرفهای طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود. زیرلب غری زد. داشت دیوانه میشد. حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور میکرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت. احساس میکرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا میکند. چیزهایی که میتواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده بود، اما میدانست که چارهای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده بود، نمیتوانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرفهای طلعت را فراموش کرده بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق میرفت.
*** لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که ب*غل دستش روی صندلی نشسته بود، داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام که روبهرویش نشسته و مشغول خوردن چای بود، انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده بود و هیچ اشارهای به گفتگوی دیشبشان نکرده بود؛ اما او نمیتوانست حرفهای احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرفها و فکرها مثل یک نوار دیوانهکننده در سرش تکرار میشد.
احتشام با سر کشیدن جرعهی آخر چایش، بلند شد و درحالی که کت مشکیرنگش را که تا آن لحظه به پشت صندلیاش آویزان بود، به تن میکرد، رو به طلعت گفت:
- امروز سامان قراره بیاد اینجا. کارتم رو دادم دست عنایت؛ اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره.
طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده بود، گفت:
- چشم آقا. امروز برای ناهار میاید دیگه؟!
احتشام سر تکان داد.
- آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟!
طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد.
- نه آقا، به سلامت.
احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج میشد، خداحافظی زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
دلش نمیخواست این دم رفتنش، سامان را ببیند.
میخواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهیاش را در دلش دفن کند اما هربار با هر بهانهای مجبور بود که با او روبهرو شود.
- چیشده آبجی؟
سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش میکرد، نگاه کرد و سعی کرد در آن آشفتهبازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند.
- خوبم عزیزدلم، صبحانهات رو تموم کردی؟
پسرک با تکان سرش، اوهومی گفت.
- پس برو بازی کن.
پسرک سر کج کرد.
- تو هم میای؟
دستی به موهای پسرک کشید.
- نه عزیزم، من میخوام به طلعتجون کمک کنم.
پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید:
- میشه برم کارتون ببینم؟
باز هم لبخند زد.
- برو گل پسر.
پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبیرنگ روی سرش، چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانهکننده بود. به یاد آن شبی که پنهانی حرفهای قادر و مادرش را گوش کرده بود، افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده بود، قادر پدر واقعیاش نیست. همان روز که فهمیده بود پدر واقعیاش هیچوقت او را نخواسته بود، اما حالا حرفهای مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چقدر هم فکر میکرد، به هیچ نتیجهای نمیرسید. اصلاً نمیفهمید، مادر سامان که بود؟ یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟ آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده بود؟ چشمانش را روی هم فشرد. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانهاش نشست، او را از خلسه فکریاش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشستهاش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش میکرد، دوخت.
- خوبی دخترم؟!
به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد.
- خوبم.
طلعت با تردید نگاهش کرد. میدانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحیاش مشخص میکند که خوب نیست؛ اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمهوار حرف میزد، مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.
- من که آخر نفهمیدم تو چت شده. خودت هم که یک کلمه حرف نمیزنی تا ما رو از نگرانی در بیاری.
دستی به صورتش کشید. نمیخواست پیگیر حرفهای طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت:
- اگه کاری دارین، بگین من کمکتون کنم.
طلعت لحظهای کوتاه نگاهش کرد.
- برو صبحانهی خانوم بزرگ رو بده. بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن.