در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصله‌ی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آن‌ها خوشش نمی‌آمد.
نیلوفر که پشت سرش از پله‌ها بالا آمده ‌بود، جواب داد:
- نه نیست؛ می‌خوای بیا تو تا برگرده.
پوفی کشید. حوصله‌ی تنها ماندن با نیلوفر و سیمین را نداشت، اما نمی‌خواست هم به عمارت برگردد. به ناچار وارد خانه شد. خانه‌ای کوچک با دیوارهای نم‌گرفته که وسایل کمی را در خود جا داده‌ بود. نیلوفر او را به سمت پشتی‌هایی که گوشه‌ی دیوار چیده ‌شده ‌بود راهنمایی کرد و خودش سمت آشپزخانه‌ی کوچکی که با اپنی کوتاه از قسمت هال جدا شده ‌بود رفت.
- والا ما اینجا یه چایی داریم یه قهوه‌ی آماده که خوراک سودیه، شما کدومش رو می‌خوری؟
پیشانی داغش را با دستان سردش فشرد. دلش می‌خواست کمی زهر به خوردش می‌دادند تا از شر این دنیا خلاص شود.
- نگفتی، چی می‌خوری؟
سر بلند کرد و به سیمین که روبه‌رویش نشسته و با سوهان به جان ناخن‌های بلندش افتاده ‌بود نگاه کرد.
- سودی کجا رفته؟
سیمین چینی به بینی‌اش انداخت.
- مگه این رفیق شما به ما جواب پس میده؟
با حرص نگاه از او گرفت. می‌دانست که سودی هم از این دو دختر دل خوشی ندارد و فقط به ‌خاطر نداشتن پول اجاره‌، خانه را با این دو دختر شریک شده. نیلوفر با استکانی چای از آشپزخانه بیرون آمد و استکان را جلوی او روی فرش کهنه‌ای که تقریباً تمام خانه را پوشانده‌ بود گذاشت و گفت:
- بفرما، اینم یه چاییِ ل*ب‌سوزِ و ل*ب‌دوز واسه رفیقِ سودی خانوم.
نفسش را کلافه بیرون داد. برعکس ساعاتی پیش که گیج و مات بود، حالا به ‌شدت کلافه و عصبی بود. سرش را با دو دستش فشرد. تصویر صورت سرخ پرهام و صدای جیغ‌ و گریه‌هایش در سرش می‌پیچد و حالش را خراب‌تر می‌کرد. حس معتادی را داشت که یک‌ دفعه مخدرش را از او گرفته ‌باشند؛ همانقدر تحریک‌پذیر و بدحال بود‌. پرهام مخدرش بود، هر وقت که از همه چیز می‌برید و از زندگی‌اش بیزار می‌شد تنها کافی بود که به پسرک نگاه کند و آرام شود، اما حالا آرامشش را نداشت. قادر تمام زندگی‌اش را از او گرفته ‌بود.
- چیه پری خانوم؟ سردرد داری؟
پوزخند عصبی به سیمین زد.
- فضولیش به تو نیومده!
سیمین خنده‌‌ای کرد و صدای تیزش مثل مته مغزش را خراش می‌داد.
- اوه‌اوه! خمار شدی خوشگله؟!
دندان روی هم فشرد. حس می‌کرد الان است که سرش از درد منفجر شود. رو به نیلوفر کرد و پرسید:
- مسکن داری؟
نیلوفر آرام سر تکان داد و برخاست تا برای او مسکن بیاورد که سیمین گفت:
- برو واسش از اون دواها بیار بزنه سردرد از یادش بره.
کاسه‌ی چشمانش را با کف دستش فشرد. حالش چنان آشفته شده ‌بود که روی هیچ چیزی، حتی حرف‌های دخترها هم تمرکزی نداشت.
 
- بیا بگیر.
چشمان بی‌حالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت‌.
- من مسکن خواستم، این چیه؟
جای نیلوفر سیمین جواب داد:
- تو که سیگار می‌کشی، این یه خورده از اون قوی‌تره‌. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو می‌خوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس.
با تردید دست برد و سیگار را گرفت‌. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را می‌خواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن‌ همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسه‌اش می‌کرد. سیگار را بین ل*ب‌هایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و‌ کمتر می‌شد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج ل*ب‌هایش جا خوش کرده ‌بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقه‌ای سر داد و گفت:
- روبه‌راهی پری‌ خانوم؟
آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده‌ بود گفت:
- عالی‌ام! این سیگارِ توش چی بود؟
نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد:
- این یه رازه.
او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده ‌بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه‌ خوش‌ رنگی گرفته ‌بود و تمام مشکلات و گرفتاری‌هایش را پوشانده ‌بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده ‌بود دوخت.
- نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه.
نیلوفر اخم درهم کرد.
- ول کن سیمین حاج‌خانوم و شوهرش می‌شنون.
سیمین پوف پر تمسخری کشید.
- اونا که ب*غل گوششون توپم در کنی نمی‌شنون.
سیمین قهقه زد و از خنده‌اش او هم به خنده افتاد. خنده‌هایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی ل*ب‌هایش مدام برای خندیدن کش می‌آمد. شالش را از سرش کشید و دکمه‌های مانتوی مشکی‌اش را گشود. گوشه‌ی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده ‌بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده ‌بود. با بدخلقی غرید:
- پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش می‌گیرم.
نیلوفر غری زیر ل*ب زد و به سمت تک پنجره‌ی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپش‌های قلبش محکم و کوبنده و نفس‌هایش تند شده ‌بود.
 
با بی‌حالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش می‌شد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بی‌حال و کرخت شده‌ بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت.
- بیا بریم با هم برقصیم.
از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده ‌بود داشت از بین می‌رفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشک‌آلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده ‌بود و او سرخوشانه می‌خندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بی‌خود شده ‌بود؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید.
- اَه ولم کن!
سیمین اخم کرد و غر زد:
- چته باز هار شدی؟!
با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده‌ بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده‌ بود و سرش گیج می‌رفت. دکمه‌های مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده‌ بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشه‌ی موادی شده‌ بود که حتی نمی‌دانست چیست. پیش از آن‌که قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت.
- بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری‌.
بازویش را از پنجه‌ی او بیرون کشید. می‌خواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود.
- نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین.
پیش از آن‌که در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به‌ نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد.
- تو اینجایی و این پسره‌ی بیچاره داره همه‌ی شهر رو در‌به‌در دنبالت می‌گرده؟
او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده ‌بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بی‌‌رنگ و خیس از عرقش نگاه کرد.
- حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
در همان لحظه‌ صدای خنده‌های تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشه‌ای ایستاده‌ بود چرخاند و پرسید:
- باز چی زده این بیشعور که خرناس می‌کشه؟!
نیلوفر با من‌و‌من گفت:
- م... ماری زدن.
سودی ابروهایش را بالا پراند.
- زدن؟!
نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید:
- نکنه تو هم از زهرماری‌های اینا زدی!
بی‌حوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟
- بکش کنار می‌خوام برم‌.
سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته‌ بود و او را از خانه بیرون می‌کشید گفت:
- میریم، اتفاقاً با هم میریم.
درحالی که پله‌ها را تندتند پایین می‌رفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده‌ بود چرخاند و داد زد:
- به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن می‌کنم تا یاد بگیره دفعه‌ی بعدی مواد دست هرکسی نده!
 
قدم‌های تند و محکمی که سودی بر می‌داشت خبر از خشمش می‌داد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه‌ آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته‌ بود نمی‌توانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که داخل ماشین سودی که روبه‌روی خانه پارک شده‌ بود نشستند، صدای فریاد سودی بلند شد:
- این چه کاری بود تو کردی پری؟ مگه عقلت رو از دست دادی که نشستی کنار این دیوونه‌ها مواد می‌زنی؟!
با سرانگشتانش پیشانی‌اش را فشرد.
- بس کن تو رو خدا سودی حوصله‌ ندارم!
سودی پوزخند حرصی زد. چنان از او عصبانی بود که دلش می‌خواست یک دل سیر کتکش بزند.
- آره خب تأثیر اون موادی که زدی پریده، حق هم داری حوصله نداشته ‌باشی!
با غصه و استیصال نالید:
- سودی!
سودی باز فریاد کشید:
- سودی و مرگ! آخه تو مگه دیوونه شدی؟ از اون خونه زدی بیرون، بدون این‌که به کسی بگی کجا میری؟ این پسره‌ی بیچاره هم از نگرانیِ تو، کل خیابون‌ها رو زیر رو کرده بعدش هم اومده شده دست به دامن من که تو رو پیدا کنم؛ خبر نداره خانوم خوش و خرم نشسته مواد می‌کشه!
با خشم به سودی نگاه کرد. او خوش و خرم بود؟ خبر نداشت که از زور ناراحتی و فشار، این مواد کوفتی را مصرف کرده ‌بود بلکه کمی آرام بگیرد؟! او هم مثل سودی فریاد کشید:
- بسه سودی! بس کن!
بلند و بغض‌آلود ادامه داد:
- من خوش و خرمم؟ دِ اگه من حالم خوش بود که واسه یه ذره آرامش دست به دامن مواد نمی‌شدم. اون از مادرم که تموم عمر بهم دروغ گفت، اون از پدرم که به‌ خاطر منِ احمق بی‌گناه افتاده زندان، اون از قادر که پرهامم رو، همه‌ی دلخوشیم رو با خودش برد.
پوزخندی زد و درحالی که چشمان خیس از اشکش به روبه‌رو خیره بود آرام‌تر ادامه داد:
- حالا هم عاشق مردی شدم که از قضا برادرمه، می‌بینی؟ تموم زندگیم شده پر از غم و غصه و مشکلاتی که نمی‌تونم حلشون کنم؛ تو اگه جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟
سودی بغض‌آلود نگاهش کرد. می‌دانست این همه مشکل حتی یک مرد را هم از پا در می‌آورد چه برسد به او که یک دختر حساس بود.
- من اگه جای تو بودم خودم یه درد دیگه نمی‌گذاشتم روی دردهام. من اگه جای تو بودم سعی می‌کردم مشکلاتی که حل نمیشن رو بسپرم به دست زمان.
 
کمی که هر دو آرام‌تر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت.
- کجا میری؟
سودی نیم‌نگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت.
- می‌رسونمت عمارت.
خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت:
- نگه دار می‌خوام پیاده شم.
سودی اخم در هم کرد.
- واسه‌ی چی؟
دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه‌ به لحظه‌ بدتر و آشفته‌تر می‌شد.
- نمی‌خوام برم عمارت.
سودی متعجب پرسید:
- چرا اون‌وقت؟
دستی به بازوهایش که مورمور می‌شد کشید.
- حوصله‌ی سر و کله زدن با سامان رو ندارم.
سودی چشم درشت کرد.
- پسره‌ی طفلک از نگرانی کم مونده‌ بود سکته کنه بعد تو میگی نمی‌خوای ببینیش؟
نفسش را با ناراحتی و کلافگی بیرون داد. عجیب دلش می‌خواست بنشیند و یک دل سیر به حال خودش زار بزند.
- خواهش می‌کنم سودی!
سودی سر بالا انداخت.
- نه عزیزم، هر چی که بگی فایده نداره؛ من تو رو می‌رسونم عمارت پس بی‌خود خودت رو خسته نکن.
با حرص تنش را به پشتی صندلی کوبید. سردش بود و تمام بدنش می‌لرزید. سودی که لرزش تنش را دید بخاری ماشینش را روشن کرد و دریچه‌اش را بر روی او تنظیم کرد. هوای گرمی که به صورتش می‌خورد کمی حالش را بهتر می‌کرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فکرش مشغول برادرش بود. نمی‌دانست حالا حالش چطور است و قادر با او چه رفتاری دارد و فکر اذیت شدن پسرک مثل خوره به جانش افتاده‌ بود. از طرفی هم فکرش به سمت سامان کشیده می‌شد و می‌دانست که نباید از او انتظار رفتار خوبی را داشته ‌باشد. از تیر کشیدنِ سرش اخم درهم کرد. سرش به حد انفجار درد داشت و این درد حالت تهوع را برایش به همراه داشت. با نفس‌های عمیق سعی کرد تهوع‌اش را کنترل کند، اما با رد شدن ماشین از روی دست‌انداز احساس کرد که تمام دل و روده‌اش به گلویش هجوم آورده‌ است. دست روی دهانش گذاشت و با دست دیگر به بازوی سودی چنگ زد. ماشین که گوشه‌ی خیابان ایستاد، از ماشین بیرون پرید و کنار جوی آب روی زانو نشست. به جلو خم شد و عق زد و تنها زردآب بود که بالا می‌آورد. سودی پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش ل*ب زد:
- چیزی نیست؛ بدنت به اون ماریِ کوفتی عادت نداشت، الان خوب میشی.
دستی روی ل*ب‌هایش کشید. آنقدر عق زده ‌بود که گلو و عضلاتِ شکمش به درد آمده ‌بود. سودی از کنارش برخاست و گفت:
- تو همین جا بشین من میرم واست یه آب‌میوه‌ای چیزی بگیرم یکم حالت جا بیاد.
 
با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمی‌رفت که زنگ را بفشارد.
- پس چرا وایسادی استخاره می‌کنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه.
با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته ‌بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آن‌طرف آنقدر اعصابش کش آمده ‌بود که می‌ترسید اگر سامان تشری بزند او چیزی بگوید که دیگر قابل جبران نباشد.
- خب تو برو چی‌کار به من داری؟
با این‌که در تاریکی کوچه و از پشت شیشه‌های ماشین خوب صورت سودی را نمی‌دید، اما نیش‌خندش را حس کرد.
- تو برو داخل من هم میرم.
با کلافگی نچی کرد. انگار چاره‌ای نبود؛ سودی تا او را تحویل سامان نمی‌داد بی‌خیالش نمی‌شد. به ناچار زنگِ روی دیوار را فشرد و در برایش باز شد. پیش‌ از آن‌که وارد شود چرخید و به سودی که ماشینش را روشن کرده ‌بود نگاهی انداخت‌. اگر دست خودش بود همین حالا عقب‌گرد می‌کرد و از عمارت دور می‌شد، اما راه دیگری نداشت. دیر یا زود باید به این عمارت بر‌می‌گشت. آهی کشید و سلانه‌‌سلانه از راه سنگ‌فرش شده‌ی وسط باغ گذشت. هنوز سردرد داشت و تنش سرد بود. سعی می‌کرد تنها به جلوی پایش نگاه کند. جای ‌جای باغ برایش پر از خاطرات پرهام بود و حالش را آشوب می‌کرد. نزدیک در ورودی که رسید سامان را دید که با سرعت به سمتش می‌آمد. سر جایش ایستاد و به سامان چشم دوخت. انتظار هر رفتاری را از او داشت، اما نمی‌دانست که می‌تواند در برابر حرف‌هایش سکوت کند یا نه. سامان که به او رسید با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست تو کجایی؟ قرار بود یکی، دو ساعته بری و برگردی؛ الان که نصفه شبه!
سر پایین انداخت و آرام جواب داد:
- حالم خوب نبود؛ متوجه‌ی ساعت نشدم.
سامان با عصبانیت چشم درشت کرد و با حرص تک‌خندی زد.
- متوجه نشدی؟ همین؟! من داشتم از نگرانی سکته می‌کردم؛ می‌فهمی؟!
با حرص ل*ب گزید. احساس می‌کرد اگر سامان یک کلمه‌ی دیگر حرف بزند تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی خواهد کرد.
- از ظهر رفتی نصفه شب برگشتی بدون این‌که یه خبر بدی کجایی؛ من این‌قدر واسه تو بی‌ارزشم که حتی یه خبر بهم ندادی؟
دستش را مشت کرد و باز سکوت کرد. سامان ادامه داد:
- یعنی اینقدر احمقی که نمی‌فهمی نگرانت میشیم؟!
همین یک جمله کافی بود تا طاقتش طاق شود و فریاد بکشد:
- نه، من هیچی نمی‌فهمم! همین که شما می‌فهمی بسه! می‌دونی چیه؟ دوست داشتم این موقعه‌ی شب بیام، شما چی‌کاره‌ای که به من گیر میدی؟ اصلاً دلم می‌خواد برم و خودم رو بکشم تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست سامان بالا رفت و با ضرب روی گونه‌اش نشست.
- می‌خوای خودت رو بکشی؟ یعنی ما حتی اندازه‌ی یه ارزن واسه‌ی تو ارزش نداریم؟ می‌فهمی از ظهر تا حالا من چه حالی شدم‌!
با انگشتانش موهایی که روی صورتش ریخته‌ بود را داخل شالش چپاند. طرف چپِ صورتش می‌سوخت، اما نه بیشتر از قلبش که طاقتِ این رفتار را از سامان نداشت. پوزخندی زد و با بغض نالید:
- نه نمی‌فهمم؛ ولی شما می‌فهمی از دست دادن یعنی چی؟ می‌فهمی این‌که هر کسی که دوستش داری رو از دست بدی چه حالی داره؟!
با حرص سر بالا انداخت.
- نه نمی‌فهمی، نمی‌فهمی که اینجوری سر من داد می‌زنی! نمی‌فهمی.
نگاه از چشمان سامان که پشیمانی را فریاد می‌زدند گرفت و بی‌آنکه منتظر جوابی از جانب او بماند، قدم تند کرد و از کنارش گذشت. در زندگی‌اش کم کتک نخورده ‌بود، اما این یکی زیادی درد داشت. دستش را مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت. از شدت حرص دندان‌هایش روی هم فشرده می‌شد و قطرات اشک بی‌اختیار از چشمانش سرازیر شده‌ بود. تندتند پله‌ها را بالا رفت و خودش را به داخل اتاقش پرت کرد. در را به هم کوبید و پشت در روی زمین نشست. دیدن اتاق و تخت خالی حالش را بدتر و بغض گلویش را بزرگ‌تر کرده ‌بود. در خودش جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت. سرش درد می‌کرد و چشمانش از تجمع اشک می‌سوخت. تا به حال در زندگی‌اش اینقدر احساس تنهایی نکرده‌ بود؛ حتی زمانی که مادرش را از دست داده‌ بود هم پرهام را داشت، اما حالا احساس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. دست دور زانوهایش پیچاند و هق‌هق خفه‌ای سر داد.
 
آخرین ویرایش:
از پشت درِ اتاق صدای قدم‌های سنگینی را می‌شنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از این‌که طلعت را در عمارت ندیده ‌بود می‌توانست بفهمد که صدای قدم‌های سامان است. تخت خالی‌شان مثل آینه‌ی دق پیش رویش بود و نمی‌خواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدم‌ها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد صدای سامان را از آن‌ طرف در شنید.
- فقط هشت سالم بود که تجربه‌اش کردم؛ از دست دادنِ آدم‌هایی که دوستشون داشتم رو میگم. یه روز مادربزرگم به مادرم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست، از مادر و پدرم خواست برن پیشش تا ازش مراقبت کنن. دقیقاً همون روز از طرف مدرسه می‌خواستن ما رو ببرن اردو، منم جفت پاهام رو کردم توی یه کفش که نمی‌خوام بیام و می‌خوام برم اردو. آخه اون روستایی که مادربزرگم توش زندگی می‌کرد رو دوست نداشتم. من رفتم اردو و پدر و مادر و خواهر پنج ساله‌ام به طرف تبریز، شهر مادریم راه افتادن.
گیج و متعجب سر از روی زانوهایش برداشت. از خواهر کوچک سامان تا به حال چیزی نشنیده ‌بود.
- رفتم اردو و عصر که برگشتم مدرسه، عمه عاطفه اومد دنبالم و من رو آورد خونه‌ی عمو علی.
دستی به صورتش کشید. مدتی بود که محو داستان سامان شده ‌بود و اشکش بند آمده ‌بود.
- اوضاع و احوالِ خونه عجیب و غریب شده ‌بود؛ عمه و مادرجون نگران بودن و عمو مدام سعی می‌کرد با یکی تماس بگیره، ‌اون فرد جواب نمی‌داد و عمو بیشتر نگران و عصبی می‌شد و من هم هر چقدر می‌پرسیدم چی‌شده کسی جوابم رو نمی‌داد؛ تا این‌که... .
صدای سامان که بغض‌آلود شد، ل*ب‌هایش را داخل دهانش کشید تا اشکش راه نگیرد. دیگر نمی‌خواست حقیقتی را بشنود؛ نمی‌خواست که بیشتر از این گیج و سردرگم شود، اما نمی‌توانست هم چیزی بگوید. انگار که حسی وادارش می‌کرد که ادامه‌ی ماجرا را بشنود.
- از اون اوضاع و احوال پر از استرس به اون اتاق بچه که اون روز رفتی و دیدیش پناه برده‌ بودم و با نقاشی کشیدن و نوشتن مشق‌های مدرسه‌ام سعی می‌کردم به اتفاق‌هایی که بیرون از اتاق می‌افتاد فکر نکنم. تا این‌که عمو علی اومد توی اتاق و نشست کنارم؛ صورتش آشفته و چشماش سرخِ سرخ بود‌. می‌دونستم که یه اتفاقی افتاده، اما چیزی نپرسیدم و فقط نگاهش کردم. دیدم از چشماش یه قطره‌ی اشک اومد پایین؛ روش رو ازم برگردوند تا اشک‌هاش رو نبینم، ولی دیدم و مطمئن شدم که یه چیزی شده. وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم «چی‌شده عمو؟»
بغض صدای سامان اشک را دوباره به چشمانش آورد. دلش توان شنیدنِ این‌همه غصه‌ی سامان را نداشت.
- اشک‌هاش رو پاک کرد و با یه صدای لرزون و گرفته گفت «پدر و مادر و خواهر کوچولوت دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن.» اون‌موقع بود که فهمیدم پدر و مادرم توی جاده تصادف کردن و ماشینشون آتیش گرفته و از تموم خانواده‌ام فقط یه مشت خاکستر برام مونده.
 
دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف می‌زد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام می‌برد احتشام بود پس چرا آن‌روز گفته ‌بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت:
- اما... اما آقای احتشام که... .
سامان میان حرفش پرید:
- می‌دونم که گفته من پسرشم، اما اینم خودش یه داستان داره. حوصله‌ی شنیدنش رو داری؟!
سرش را به در اتاق تکیه داد و با پوزخندی که کنج ل*ب‌هایش نشسته ‌بود جواب داد:
- از اون روزی که اومدم توی این خونه تا همین حالا مدام دارم داستان جدید می‌شنوم، این یکی هم روش.
سامان بی‌حوصله و گرفته خندید.
- از اون روز به بعد عمو علی شد همه‌ی کس و کارم؛ با این‌که اون وقت‌ها مادر تو تازه رفته ‌بود و عمو علی هنوز عزادار مرگ بچه‌اش بود، ولی برای آرامش و رفاه من همه کاری کرده‌ بود و از مهر و محبت برام کم نمی‌گذاشت، اما من اونقدر از نبودن پدر و مادرم ناراحت و عصبی شده ‌بودم که محبت‌هاش هیچ‌وقت به چشمم نمیومد. نه سالم که بود، یه روز توی مدرسه یه دعوتنامه دادن بهمون تا بدیم به پدرهامون که برای جشن آخرِ سال بیان مدرسه؛ اومده ‌بودم خونه و زانوی غم ب*غل گرفته ‌بودم که حالا دعوتنامه رو به کی بدم؟ آخه پدر و مادری نداشتم که بیان و توی جشن آخرِ سال وقتی که سرود می‌خونم تشویقم کنن! از ناراحتی و دلتنگیِ پدر و مادرم خودم رو توی اتاقم حبس کرده ‌بودم و از ظهر تا خود شب از اتاقم بیرون نیومدم. حتی وقتی عمو از سرکار برگشت هم تو اتاقم موندم و عمو علی خودش اومد توی اتاقم. وقتی ازم پرسید چی‌شده اون دعوتنامه رو بهش نشون دادم و گفتم «حالا که بابام نیست کی میاد توی جشن و وقتی سرود می‌خونم تشویقم می‌کنه؟» عمو یه لبخند زد و گفت «من که نمردم، خودم باهات میام. خودم پدرت میشم و میام و توی جشن موقعه‌ی خوندن سرود تشویقت می‌کنم؛ ولی یه شرط داره.» پرسیدم «چه شرطی؟» گفت «شرطم اینه که از این به بعد من رو بابا صدا کنی.» من قبول نکردم؛ خیال می‌کردم می‌خواد جای بابام رو بگیره تا من بابام رو فراموش کنم. با این‌که شرطش رو قبول نکرده‌ بودم، اما عمو علی اومد مدرسه‌مون و موقعه‌ی خوندن سرود حسابی تشویقم کرد. از اون روز به بعد عمو شد بابا و منم شدم پسرش؛ ولی اگه اون روز به تو حقیقت رو نگفت فقط برای این بود که من تو همون عالم بچگی بهش گفته‌ بودم که اگه می‌خواد بابای من بشه دیگه هیچ‌وقت نباید به کسی بگه من پسر واقعیش نیستم‌، بابا هم به قولش عمل کرد و هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفت که من پسرش نیستم.
لبخند تلخی به لبش نشست. این یعنی سامان برادرش نبود؟! یعنی دیگر لازم نبود تا جلوی احساسی که هر لحظه بیشتر از قبل پیش‌روی می‌کرد را بگیرد؟! با خنده‌ای تلخ پرسید:
- یعنی شما برادر من نیستین؟
صدای سامان هم خندان شد.
- نه؛ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ برادری مثل من داشتن اینقدر بده؟
لبش را گزید و باز هم تلخ خندید. روزگار چه بازی‌های عجیبی برایش راه انداخته‌ بود. یک‌بار سرنوشتی تلخ برایش رقم می‌زد و بار دیگر سعی می‌کرد با اتفاقی خوب از تلخیِ سرنوشت بکاهد.
 
ضربه‌ای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظه‌ای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همان‌جا پشت در به خواب رفته ‌بود. تقه‌ی دیگری که به در خورد باعث شد با بی‌حالی از جایش بلند شود‌. دستی به گردن دردناک شده از بد خوابیدنش کشید و با همان خواب‌آلودگی در را باز کرد. طلعت که پشت در بود با دیدنش متعجب پرسید:
- خوبی پری‌ جان؟ چرا با لباس بیرون خوابیده ‌بودی؟!
لبخند محوی زد و از فکرش گذشت که خوب بود طلعت شب قبل داخل عمارت نبود تا جروبحثش با سامان را ببیند، چون با علاقه‌ای که به سامان داشت بعید بود که حالا با او اینطور مهربان رفتار کند.
- دیشب دیر برگشتم خونه؛ خسته بودم همینجوری خوابم برد.
طلعت آرام زمزمه کرد:
- پس برای همین آقا سامان گفت بیدارت نکنم.
دستی روی ‌دهانش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد. از این‌که فهمیده ‌بود سامان پسر احتشام نیست حس عجیبی داشت. حسی که حتی درک آن برای خودش هم سخت بود. طلعت با صدایی بلندتر ادامه داد:
- الان هم مجبور شدم بیدارت کنم چون خانوم بزرگ می‌خواست تو رو ببینه.
با تعجب ابروهایش را بالا پراند چند وقتی بود که به پیرزن سر نزده‌ بود. ناگهان یاد سامان افتاد. نمی‌دانست حالا چه رفتاری باید با او داشته‌ باشد و کمی از اتفاقات شبِ گذشته معذب بود و دلش نمی‌خواست با او روبه‌رو شود.
- راستی آقا سامان هنوز خونه‌اس؟
طلعت سر بالا انداخت و گفت:
- نه دخترم؛ صبح زود آقا امیرعلی اومد دنبالش با هم رفتن بیرون.
نفسش را با آسودگی بیرون داد. تا زمان کنار آمدن با خودش بهتر بود که با سامان روبه‌رو نمی‌شد.
- باشه من یه آبی به دست و صورتم بزنم میرم پیش خانوم ‌بزرگ.
در اتاقش را بست و به سمت کمدش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. در کمد را که باز کرد، نگاهش که به لباس‌های پرهام افتاد باز غم بود که به جان دلش افتاد. باید به قادر زنگ می‌زد تا بیاید و لباس‌ها و وسایل پرهام را ببرد؛ شاید هم می‌توانست خبری از پسرک بگیرد و کمی آرام شود. بی‌آنکه در کمد را ببندد موبایلش را برداشت و به سمت تخت رفت و لبه‌ی آن نشست. شماره‌ی قادر را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. چند بوق خورد و تماس که وصل نشد دلشوره‌ای به جانش افتاد. دوباره و دوباره تماس گرفت، اما باز هم کسی جواب نداد. با کلافگی از روی تخت برخاست و موبایلش را روی عسلیِ کنار تخت انداخت. تصمیم گرفته ‌بود پس از دیدنِ ملکتاج سری به خانه‌شان بزند و از حال پرهامش خبری بگیرد. با این‌که نتوانسته ‌بود جلوی قادر را بگیرد که پرهام را نبرد، اما نمی‌گذاشت که بلایی سر پسرکش بیاید.
 
آخرین ویرایش:
- سلام خانوم ‌بزرگ حالتون چطوره؟
با زحمت لبخندش را حفظ کرده‌ بود. با دیدن پیرزن به یاد حرف‌هایی که از احتشام شنیده ‌بود می‌افتاد و فکر به این‌که این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش می‌کرد. با این‌که مادرش سال‌ها با پنهان‌کاری‌هایش او را از داشتن پدرش محروم کرده ‌بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت که نمی‌توانست با ملکتاجی که فهمیده ‌بود روزی مادرش را آزار داده‌ مثل قبل رفتار کند. نگاهی به پنجره‌ی باز اتاق که چند درخت پر از شکوفه را به نمایش گذاشته ‌بود انداخت و درحالی که نگاهش همچنان خیره به پنجره بود لبه‌ی تخت نشست.
- فقط یک هفته‌ی دیگه به سال جدید مونده و هیچی سرجاش نیست.
زمزمه‌اش آرام و غمگین بود. فکر سال جدیدی که در آن پدرش و پرهام را نداشت آزاردهنده بود. دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت.
- چیزی می‌خواین خانوم ‌بزرگ؟
نگاه پر از حرفش را که دید لبخندی زد.
- آهان! فهمیدم؛ یه لحظه‌ صبر کنین.
از جایش برخاست و از روی میز دفترچه و خودکاری را برداشت و به دست پیرزن داد.
- بفرمایین؛ حالا هر حرفی دارین توی این بنویسین.
پیرزن با دستان لرزانش چیزی را نوشت و دفترچه را به سمت او گرفت. (چرا من رو مثل سامان مادر جون صدا نمی‌کنی؟) لبخند از روی لبش محو شد. اگر قرار بود احتشام را پدر صدا کند او را هم باید مادر جان صدا می‌کرد. گوشه‌ی لبش را کش داد و گفت:
- سعیم رو می‌کنم، اما یکم طول می‌کشه تا عادت کنم، ما... مادر جون.
اشکی که در چشمان پیرزن برق زد به چشمان او هم نیشتر زد. نفسش را عمیق بیرون داد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد.
- فقط این رو می‌خواستین بهم بگین؟
پیرزن سر تکان داد و دوباره مشغول نوشتن شد. دفترچه را از پیرزن گرفت و نگاهی به نوشته‌اش انداخت (من رو ببخش.) متعجب سر بلند کرد. از حرف‌هایی که احتشام به او زده‌ بود خبر داشت که از او عذرخواهی می‌کرد؟!
- چی رو ببخشم؟
پیرزن دست جلو آورد و لرزان و پر چین و شکن نوشت (من مادرت رو مجبور کردم که... .) پیش از آن‌که بتواند نوشته را کامل بخواند صدای زنگ موبایلش بلند شد. دفترچه را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره‌ی قادر انگار چیزی در دلش فرو ریخت. با هول و عجله از روی تخت بلند شد و رو به پیرزن گفت:
- ببخشید؛ بعداً میام تا دوباره با هم حرف بزنیم.
سریع از اتاق بیرون آمد و در را که بست تماس را با دستانی که از شدت دلهره و اضطراب می‌لرزید وصل کرد.
- الو... .
 
آخرین ویرایش:
- سلام آبجی.
با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد.
- سلام قربونت برم، سلام عزیزدلم، خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمی‌کنه؟
عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه زد.
- نه، من خوبم؛ تو خوبی؟
آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته‌ بود قورت داد.
- منم خوبم قربونت برم!
دستی به چشمان نم‌زده‌اش کشید.
- بابا قادر گوشیش رو داد که بهت زنگ بزنم، خودش هم اینجا وایساده، می‌خواد باهات حرف بزنه؛ گوشی.
لحظه‌ای سکوت شد و این‌بار صدای قادر بود که در گوشش پیچید.
- الو... ‌.
با یادآوری آخرین دیدارشان اخم محوی به صورتش نشست.
- سلام.
قادر جواب داد:
- سلام، خوبی؟
لحظه‌ای چشم بست تا از روی حرص حرفی نزند.
- ممنون.
لحن سرد و سنگینش باعث شد که قادر لحظه‌ای سکوت کند.
- پرهام بهونه‌ات رو می‌گرفت گفتم باهات حرف بزنه؛ جالبه نه؟ فقط یک روز تو رو نداشته و اینطوری دلتنگ شده، ولی من رو چند سال نداشت و هیچ‌وقت دلتنگم نشد.
آهی کشید و حرفش را عوض کرد.
- راستش زنگ زدم تا به ‌خاطر اتفاق دیروز ازت عذخواهی کنم، از طرف من از اون پسره هم عذرخواهی کن؛ نمی‌خواستم اینجوری بشه، اما کنترلم رو از دست دادم.
متعجب ابروهایش را بالا انداخت. باورش نمی‌شد این مرد که اینطور راحت از او و سامان عذرخواهی می‌کرد همان قادری بود که حاضر بود جان بدهد، اما غرورش را زیر پا نگذارد.
- خواستم بگم هرموقع دلت خواست می‌تونی بیای پرهام رو ببینی و اگه دوست داشتی یکی، دو روز در هفته ببریش پیش خودت؛ فکر کنم اینطوری برای هممون بهتره.
دست روی قلبش که تند و محکم می‌تپید گذاشت و با تردید پرسید:
- ببینم تو، شوخی که نمی‌کنی؟
صدای نفسی که قادر عمیق و با اندوه بیرون داد را شنید و به این مرد دیگر نمی‌آمد که بخواهد او یا پرهام را آزار بدهد.
- می‌دونم با وجود سابقه‌ی خرابم سخته که باورم کنی، اما من این‌بار فقط آرامش و خوشبختی پرهام رو می‌خوام و مثل تو برای خوشبختی و خوشحالیش حاضرم هر کاری بکنم.
نفسش را عمیق بیرون داد و لبخند زد. مطمئناً هر دو خوشبختی و خوشحالی پسرک را می‌خواستند و این نقطه‌ی مشترکشان بود.
 
آخرین ویرایش:
تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد؛ می‌خواست این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدری به پرهام وابسته شده ‌بودند که حالا این خبر بتواند خوشحالشان کند. به پایین پله‌ها که رسید طلعت را دید که مشغول چیدن سفره‌ی هفت‌سین بر روی میز چوبیِ وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد.
- چه سفره‌ی قشنگی!
طلعت که به سمتش برگشت با دیدن چشمان اشک‌آلودش جا خورد. متعجب و نگران پرسید:
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنین؟
طلعت با گوشه‌ی روسری گلدارش اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند محوی زد.
- چیزی نیست دخترم؛ برای آقا ناراحتم، کاش سال تحویل کنارمون بود.
آهی کشید. او هم دوست داشت که سال تحویل امسالش را کنار احتشام بگذراند، اما انگار هیچ‌وقت هیچ‌چیزی قرار نبود طبق خواسته‌ی او پیش برود. ناگهان به یاد خبری که برای گفتنش پایین آمده ‌بود افتاد و با خوشحالی لبخند زد.
- راستی قادر گفت اگه بخوام... .
هنوز حرفش تمام نشده‌ بود که سامان نفس‌نفس‌زنان به سمتشان آمد. از دیدنش در آن حال و اوضاع جا خورد و امیرعلی را که پشت سرش دید متعجب و نگران شد.
- سامان‌ جان چی‌شده؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
از فکرش گذشت که نکند اتفاقی برای احتشام افتاده ‌باشد؟! از این فکر ته دلش خالی شد.
- ب‌... بابا... بابا... .
قدمی پیش گذاشت و با وحشت پرسید:
- بابا چی؟
سامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- جواب بررسی امضاها اومده؛ بابا همین امروز، فردا آزاد میشه.
با گیجی به سامان نگاه کرد. احساس می‌کرد اشتباه شنیده‌‌ است، اما لبخند روی ل*ب‌های سامان خلاف فکرش را ثابت می‌کرد.
- خدایا شکرت! خدایا صدهزار مرتبه شکر! من برم... من برم صدقه بذارم کنار؛ راستی سامان‌ جان نذر کرده ‌بودم اگه آقا آزاد شد یه گوسفند قربونی کنیم ها.
سامان دست روی چشمش گذاشت.
- چشم، همین که بابا آزاد بشه خودم ترتیبش رو میدم.
طلعت باز هم دست پای چشمانش کشید و رو به سامان گفت:
- چشمات بی‌بلا پسرم.
طلعت که وارد آشپزخانه شد سامان به او که همچنان مات و مبهوت مانده ‌بود نزدیک شد.
- خوبی؟
سر بلند کرد و ل*ب به دندان گرفت تا بغضش اشک نشود و رسوایش نکند.
- و... واقعاً آقای احتشام داره آزاد میشه؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- آره داره آزاد میشه، اما تو هنوز عادت نکردی بهش بگی بابا.
 
آخرین ویرایش:
او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده‌ بود!
- وقتی بیان و چندبار بابا صداشون کنم عادت می‌کنم، شما نگران نباشین.
سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت:
- زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از این‌همه مدت عادت نکردی به من نگی شما‌.
از برق شیطنتی که در نگاه سامان بود لبخند زد. حالش با خبرهایی که شنیده‌ بود عجیب خوش بود. قدمی به او نزدیک شد ابرو بالا انداخت و با خباثت گفت:
- چرا نباید بگم شما؟ آدم که به بزرگتر از خودش تو نمیگه.
سامان هم قدمی به او نزدیک شد. هر دو انگار حضور امیرعلی را از یاد برده ‌بودند. سامان سر به سمت صورتش نزدیک کرد و ل*ب زد:
- پس اینجوریه؛ آره؟!
لبش را به دندان گرفت تا صدای خنده‌اش بلند نشود. این سربه‌سر گذاشتن سامان زیادی به مذاقش خوش آمده ‌بود.
- آره؛ همینجوریه.
سامان ابرو بالا پراند. شیطنت چشمانش جای خود را به نگاهی پرمهر، اما محزون داد. رد نگاهش را که گرفت به سرخیِ محو گونه‌اش که جای سیلیِ سامان بود رسید و دلیل نگاه محزون سامان را فهمید. سرخی صورتش آنقدر کمرنگ بود که طلعت و ملکتاج متوجه‌اش نشده‌ بودند، اما همین سرخی محو هم از چشمان تیزبینِ سامان دور نمانده‌ بود. دست سامان بالا آمد و نرم و آرام پشت انگشتانش را به گونه‌‌ی او کشید و نوازشش را تا نزدیکی ل*ب و چانه‌ی ظریفش امتداد داد. سر او هم با حرکتی غیر ارادی به سمت دست نوازشگر سامان مایل و چشمانش از سر آرامش خمار شد. سامان با ناراحتی زمزمه کرد:
- بشکنه دستم؛ ببین با صورتت چی‌کار کردم!
چشمانش از محبت کلام او به اشک نشست. زیر ل*ب «خدا نکنه‌ای!» زمزمه کرد. مطمئناً سیلی خوردن از او به این نوازشِ دلپذیر می‌ارزید. نگاهش ناخودآگاه میخ چشمان سامان شده ‌بود و نگاه سامان روی اجزای صورت او چرخ می‌خورد. او مس*ت عطر سامان و ماتِ نگاه مهربانش بود و سامان محو زیبایی‌ و غمزه‌های جذاب او. هر دو مسخ یکدیگر شده ‌بودند که با صدای امیرعلی به خودشان آمدند و با سرعت از هم فاصله گرفتند.
- سامان ‌جان داداش، میشه بی‌زحمت سوییچ ماشینم رو بدی؟ من می‌خوام برم.
دستی به صورت ملتهبش کشید، نمی‌دانست نگاه سامان چه چیزی در خود داشت که اینطور مسخش کرده‌ و ضربان قلبش را بالا برده‌ بود. شاید هم مشکل از سامان نبود، مشکل از قلب او بود که با یک نگاه مهربان از سامان عنان از کف می‌داد و ضربانش به هزار می‌رسید. نگاهش که به امیرعلی افتاد با دیدن اخم‌های درهمش متعجب شد. او هم یک چیزی‌اش شده ‌بود انگار. سامان جلو رفت و سوییچ را به دستش داد و گفت:
- چرا اینقدر زود؟ خب بمون یه چایی بخور بعد برو.
امیرعلی لبخند محوی زد.
- نه دیگه زودتر برم کار دارم، فقط اون سندی که گفتی رو برام بیار ببینم دادگاه قبولش می‌کنه یا نه.
سامان که به طبقه‌ی بالا رفت قدمی به سمت امیرعلی برداشت. احساس می‌کرد برای تمام کارهایی که در این مدت برای احتشام کرده ‌بود یک تشکر و به ‌خاطر رفتاری که روز گذشته با او داشت یک عذرخواهی به امیرعلی بدهکار است.
- آقای تقوی؟
امیرعلی که سر بلند کرد با خجالت ادامه‌ داد:
- من به‌ خاطر رفتار دیروزم عذر می‌خوام و برای کارهایی که تموم این مدت برای آقای احتشام کردین ازتون ممنونم.
امیرعلی همچنان با اخم نگاهش می‌کرد.
- تشکر لازم نیست، من اگه کاری کردم پولش رو گرفتم؛ بابت رفتارتون هم ناراحت نباشین، من اشتباه کردم که دخالت کردم.
مات و مبهوت نگاهش کرد. باورش نمی‌شد! این همان مرد متشخص و مبادی آداب بود که همیشه محترمانه با او صحبت می‌کرد؟! نمی‌فهمید؛ چرا این روزها تمام مردان دور و اطرافش اینقدر عجیب و ضد و نقیض رفتار می‌کردند؟!
 
نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته ‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چند وقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته ‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و به سامان که روبه‌رویش نشسته‌ بود نگاه کرد.
- راستی امروز قادر زنگ زد.
توجه سامان را که دید ادامه داد:
- ازم خواست ازتون به‌ خاطر رفتار دیروزش عذرخواهی کنم.
سامان یکی از ابروهایش را با ژست جذابی بالا انداخت.
- جداً؟! پس روابط حسنه شد!
از چهره‌ی جذاب و لحن بانمکش لبخند زد.
- آره؛ گفت هر وقت که بخوام می‌تونم برم و پرهام رو ببینم.
سامان سرش را تکانی داد و با کمی مکث، گفت:
- اما بهتره که یه چند وقتی نری دیدنش.
متعجب به سامان نگاه کرد. طلعت هم از حرف سامان متعجب شده ‌بود، اما نمی‌خواست دخالتی بکند. اخم محوی به صورتش نشاند و پرسید:
- چرا نباید برم دیدنش؟!
گوشه‌ی پلکش با حالتی عصبی پرید. چرا نباید برادرش را می‌دید؟! چرا حالا که قادر کوتاه آمده‌ بود، سامان او را از دیدن برادرش منع می‌کرد؟! سامان با تأسف نگاهش کرد.
- ببین الان داوودی خبر آزادیِ بابا رو شنیده و احتمالاً تو رو هم زیر نظر می‌گیره تا از تموم ماجرا سر در بیاره؛ تو تا وقتی کنار ما هستی جات امنه، اما اون ممکنه به برادرت آسیب بزنه. تو که این رو نمی‌خوای، می‌خوای؟
به آرامی سر تکان داد. سامان ادامه داد:
- می‌دونم برات سخته، اما برای امنیت خودش هم که شده بهتره تا داوودی دستگیر نشده پرهام رو نبینی.
نفسش را با آه عمیقی بیرون داد. فکر می‌کرد همه چیز در حال درست شدن است، اما انگار قرار نبود به این راحتی‌ها مشکلاتش حل شود. سرش را تکانی داد تا افکار منفی‌اش را کنار بزند و سعی کرد به این فکر کند که پدرش در شُرُف آزادی است و او هم می‌تواند پس از دستگیریِ داوودی پرهامش را ببیند، اما تمام این فکرها باعث نمی‌شد که چیزی از بار غمِ نشسته بر روی دلش کم شود. قاشقش را بی‌حوصله داخل ظرف غذایش چرخاند. دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشت.
- چرا غذات رو نمی‌خوری پری‌ جان؟
نیم ‌نگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد:
- اشتها ندارم، من میرم تو اتاقم.
از پشت میز بیرون آمد و خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای سامان از حرکت ایستاد.
- راستی، امشب خونه‌ی عمه عاطفه دعوتیم.
پوفی کشید. در این وضعیتش آخرین چیزی که می‌خواست بیرون رفتن از خانه و پس از ان روبه‌رو شدن با دوقلوهای همیشه کنجکاو بود.
- باشه؛ خوش‌بگذره.
سامان از پشت میز بلند شد و با تشکر کوتاهی از طلعت به سمت او که کنار ورودیِ آشپزخانه ایستاده‌ بود آمد. روبه‌رویش که ایستاد با اخم محو پرسید:
- منظورت چیه؟
 
آخرین ویرایش:
سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند.
- من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم.
نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود.
- پریزاد! نگاهم کن.
از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه جدی، اما مهربانِ سامان دوخت.
- می‌دونم که ندیدن برادرت برات سخته، اما اینجوری بهش نگاه کن که این مدت یه فرصته تا برای خودت زندگی کنی. تو توی تمام زندگیت همیشه خودت رو وقف خانواده‌ات کردی، حالا وقتشه که یکم هم به فکر خودت باشی، به خودت برسی و باری که روی دوشته رو بین دیگران تقسیم کنی؛ اینطوری برای پرهام هم بهتره، توی این مدت با پدرش وقت می‌گذرونه و هم وقتی تو با یه حال و روحیه‌ی بهتر بری سراغش حال اونم از خوبیِ تو خوب میشه‌.
نگاه مصممِ سامان او را وادار به اطاعت می‌کرد. حق با سامان بود؛ او هم کمی نیاز به تجدید قوا داشت، او هم نیاز داشت تا برای یکبار هم که شده مسئولیت‌هایی که در این مدت به عهده‌اش بود را روی دوش دیگران بگذارد. آنقدر در این چندوقته دردسر و غم کشیده ‌بود که روح و قلبش در حال متلاشی شدن بود و نیاز داشت تا کمی هم به وضعیت خودش و روح و جسمِ خسته‌اش سروسامان بدهد.
***
دستی به صورتش کشید. هم صورت و هم دستانش سردِ سرد بود. برای کنترل اضطرابش نفس عمیقی کشید و با دوختن نگاهش به اعدادی که خبر از پایین آمدنِ آسانسور می‌دادند، سعی کرد به حال بدش مسلط شود. اضطرابش از وقتی که فهمیده‌ بود، عاطفه از ریز و درشت ماجرایشان خبر دارد شدیدتر هم شده ‌بود. در آسانسور که باز شد بی‌آنکه به سامان که کنارش ایستاده ‌بود نگاه کند، قدم جلو گذاشت و وارد آسانسور شد. نگاهش که به خودش در دیوارهای آینه‌ایِ آسانسور افتاد از فکرش گذشت که خوب بود آنقدری آرایش داشت تا رنگِ پریده از ترس و اضطرابش رسوایش نکند. دوباره به تصویر خودشان نگاه انداخت. مانتوی آبی و جین روشنش با پیراهن آبی و جینی که سامان به تن کرده ‌بود هم‌رنگ بود. با کلافگی دسته‌ی کیف مشکی و کوچکش را میان مشتش فشرد. اگر در حال دیگری بود همین ست کردن اتفاقی و ناخواسته‌ی لباس‌هایشان هم می‌توانست لبخند به لبش بیاورد و غرقِ لذتش کند، اما حالا... .
- خوبی؟
سرش را چرخاند و نگاه گیجش را به سامان دوخت.
- چی؟!
سامان تکرار کرد:
- میگم حالت خوبه؟
زیرلب «آهانی» گفت.
- آره؛ خوبم.
دستان خیس از عرقش را به گوشه‌ی لباسش کشید. پنهان کردن اضطرابش از سامان بی‌فایده بود.
- یکم استرس دارم.
 
آخرین ویرایش:
- استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه.
موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت:
- آخه اون‌ موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره.
سامان شانه بالا انداخت.
- این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاق‌ها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بی‌مورده.
دستانش را درهم پیچاند. خودش این را می‌دانست، اما نمی‌توانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقه‌ی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانه‌ی عاطفه رسیده ‌بودند و او همچنان مضطرب بود‌. سامان که تعللش را دید گفت:
- چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمی‌دم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو می‌مونن.
از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون می‌آمد، میان خنده‌‌ جواب داد:
- اگه بشنون درباره‌شون اینجوری حرف می‌زنین از دستشون جون سالم به در نمی‌برین.
سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت.
- اینجا جز من و تو کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟
ل*ب گزید و با شیطنت گفت:
- چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟
سامان لحظه‌ای فکر کرد.
- یه آب هویج بستنی، خوبه؟
با اخم جواب داد:
- همین؟!
سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن شماره‌‌ای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده‌ بود، گفت:
- خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره می‌کنیم.
باز هم خندید. می‌دانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس این‌ کار بر آمده بود.
***
برای اولین بار بود که آقای طاهری را می‌دید. مردی که هم‌سن و سال احتشام به‌نظر می‌رسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده‌ بود. همانطور که سامان گفته ‌بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت.
- خوی پری‌ جان؟
به اجبار ل*ب‌هایش را مثل لبخند کش داد.
- خوبم عاطفه خانوم، ممنون.
رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده ‌بود.
- عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه.
تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی می‌رفت که به مادرش از تنهایی‌‌شان گله و شکایت می‌کرد و حالا این‌همه فامیل و آشنا پیدا کرده ‌بود.
 
آخرین ویرایش:
با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست.
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم‌، راحتم.
این‌بار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که ل*ب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید:
- سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود.
- خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟
دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود.
- ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
 
سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد:
- بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن.
کیانا با اخم غرید:
- نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود.
این‌بار سونیا هم اخم درهم کشید.
- چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو می‌کردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکس‌هامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود.
کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:
- باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو می‌کردی توی دهنت.
دست روی ل*ب‌هایش گذاشت. نمی‌دانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده ‌بود، بخندد یا از کل‌کل‌های پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی می‌بارید را باز کرد. صفحه‌ی اول و دوم تماماً عکس‌های دونفره‌ی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق می‌زد تا به عکس‌های مورد نظرشان برسد. در میان ورق‌ زدن‌هایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آن‌که کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحه‌ی آلبوم گذاشت و گفت:
- صبر کن؛ صبر کن.
کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده ‌‌بودند. می‌توانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده ‌بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفه‌ی احتشام عکس می‌انداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده ‌بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی می‌کشید آرام و متعجب زمزمه کرد:
- این مادر منه؟
سونیا با تکان سرش گفت:
- آره؛ مگه نمی‌دونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟
اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته ‌بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده ‌بود؟! با گیجی پرسید:
- دوست بودن؟
سونیا «اوهومی» گفت.
- آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده ‌بودن و وقتی رفتن دانشگاه هم‌دیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه.
با گیجی دست به صورتش کشید.
- پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟
این‌بار کیانا جواب داد:
- شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته.
نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن این‌همه حقایق عجیب و غریب خسته شده ‌بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته ‌بود؛ چه میشد اگر دنیا هم او را به حال خودش می‌گذاشت؟!
 
بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده بود. گفته ‌بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته ‌بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را می‌بخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرف‌هایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته ‌بود؛ با این‌که هنوز هم دلش می‌خواست دلایل مادرش برای پنهان‌کاری‌هایش را بداند، اما تصمیم گرفته‌ بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی می‌کرد چرخید و پرسید:
- شما می‌دونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟
سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید:
- پس چرا به من نگفتین؟
سامان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت.
- واسه‌ی این‌که مهم نبود.
با اخم نگاهش کرد و غری زیر ل*ب زد.
- مهم نبود؟ لاقل می‌تونستم از عاطفه خانوم... .
سامان میان حرفش پرید:
- عمه عاطفه.
نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد:
- اگه بهم می‌گفتین می‌تونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده.
سامان نیم‌ نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد:
- اگر می‌گفتم و اگر از عمه عاطفه هم می‌پرسیدی فایده‌ای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمی‌دونه.
با تکان سرش پرسید:
- شما از کجا می‌دونین که چیزی نمی‌دونه؟
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت:
- عمه عاطفه اگه چیزی می‌دونست همون روزها که بابا دربه‌در دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت می‌گشت بهش همه چیز رو می‌گفت.
نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگی‌اش طلسم شده ‌بود انگار که فاش نمی‌شد.
- راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی می‌خواستی؟
لبخند محوی زد. این‌بار قرار نبود فکرش منحرف شود.
- می‌خوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم.
سامان درحالی که ماشین را راه می‌انداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید:
- دنبال بهونه‌ای که مادرت رو ببخشی؟
زبانش را روی ل*ب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد:
- بخشیدن مادرم بهونه نمی‌خواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و درباره‌ی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچ‌وقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی‌ من انجام داد. این بی‌رحمیه که حالا بخوام خوبی‌هاش رو نادیده بگیرم و به‌ خاطر پنهون‌کاری‌هایی که هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم نبخشمش.
سامان آهی کشید.
- میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم.
لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر می‌خواست او که آن‌ها را اینقدر توی دردسر انداخته‌ بود چه باید می‌گفت؟!
- به قول عمه عاطفه همه‌ی ما آدم‌ها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
 
مدتی بود که روی تختش نشسته ‌بود و به گوشه‌ای خیره شده‌ بود. سروصدای دوقلوها را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده ‌بودند‌. این هم از خواسته‌های سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی کشید و از روی تخت برخاست. دستی به سارافون آبی‌رنگش کشید. خودش را برای مهمانی آماده کرده‌ بود، اما میلی به بیرون رفتن از اتاقش نداشت. خودش را به پنجره رساند و پرده‌ی سفید رنگ و حریر را کنار زد. درختان پر از شکوفه و فضای با طراوت باغ لبخندی هرچند کم‌رنگ را به لبش آورد. سامان به دنبال احتشام رفته ‌بود و فکر به این‌که به زودی قرار بود با احتشام روبه‌رو شود هم خوشحال و هم شرمنده‌اش می‌کرد. خوشحال به‌خاطر آزادی‌اش و گرفتارهایی که از آن نجات پیدا کرده ‌بود و شرمنده از بابت رفتارهای نامناسبی که با او داشت‌ و کاری که مادرش در حق او کرده ‌بود. نفسش را عمیق و آه ‌مانند بیرون داد. به قبرستان رفته ‌بود، با مادرش حرف زده ‌بود و گفته ‌بود که او را خواهد بخشید، اما مطمئن بود که هرگز این پنهان‌کاری و دروغ‌ها را فراموش نخواهد کرد. با دیدن ماشین غول پیکر سامان که وارد باغ شد، لبخند محوی زد. حالا وقت روبه‌رو شدن با احتشام بود. از پنجره فاصله گرفت و دور خودش چرخید. کمی زمان لازم داشت تا با خودش کنار بیاید. نمی‌خواست برود و باز با یک رفتار نسنجیده همه چیز را خراب کند. به خودش که اندکی مسلط شد دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون آمد. آرام و با تردید پله‌ها را یک‌به‌یک پایین می‌آمد. از طبقه‌ی پایین صدای صحبت احتشام با مهمان‌ها را می‌شنید و دلش آرام می‌شد از صدای او که کمی سرحال‌تر از همیشه بود. نفسش را عمیق بیرون داد و کف دستان خیس از عرقش را به هم مالید. از آخرین پله هم پایین آمد و وارد سالن شد. عاطفه و دخترهایش احتشام را دوره کرده ‌بودند و آنقدر سروصدای خوشحالی و تبریکاتشان زیاد بود که صدای قدم‌های او را نمی‌شنیدند. از خوشحالیشان لبخندی به لبش آمد. این‌که بقیه حواسشان به او نبود فرصت خوبی بود تا بتواند کمی خودش را جمع‌و‌جور کند. در بین مهمان‌ها نگاهش به سامانی که کمی دوتر ایستاده‌ بود و با لبخند جمعیت پر شروشور را نظاره می‌کرد افتاد. سامان هم انگار سنگینیِ نگاهش را حس کرده‌ بود که سرش را بلند کرد و نگاهش او را نشانه رفت. تردید و تعلل او را که دید با اطمینان چشم بست. از نگاه مطمئن و مصمم او جرأت گرفت که جلو برود. قدمی به سمتشان برداشت و سعی کرد آرام باشد و صدایش نلرزد.
- سلام.
با صدای او همه به سمتش برگشتند، اما نگاه او فقط در نگاه متعجب و مشتاق احتشام گره خورده ‌بود.
 
عقب
بالا پایین