رمان رمان فروشندگان خاک | دیوا لیان

دیـوادیـوا عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
مشاور
کپیـست
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,472
پسندها
پسندها
8,678
امتیازها
امتیازها
503
سکه
2,493
عنوان بازگردانی شده: فروشندگان خاک
نویسنده: ای. وی. کایلن
مترجم: دیوا لیان
ژانر: جنایی
خلاصه: یک رسوایی و رشته‌ای از قتل‌ها، رازی پنهان
پرونده‌ای به هیدر چیس، مامور ویژه اف.بی.آی واگذار می‌شود. او وارد شبکه‌ای خطرناک از فریب‌ها می‌شود و نمی‌داند چرا اف.بی.آی در این پرونده دخالت کرده است.
چیس که حس می‌کند در دام افتاده، متوجه می‌شود زندگی‌اش در خطر است. او با استفاده از توانایی‌های خاصش تلاش می‌کند تا حقیقت را کشف کند، اما همچنان حس می‌کند که همه‌چیز یک ترتیب حساب شده است.
آیا او می‌تواند این مسئله را ثابت کند؟



 
آخرین ویرایش:
c57c31_2448208-5dc482f17889033ad384ead0ee3963b0.jpeg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه​
 
آخرین ویرایش:
یک بار، یکی به او گفت که دنیا مانند مزرعه‌ای پر از مورچه است؛ لایه‌لایه خاک و مورچه‌ها در ازدحام با چیزهایی که سعی می‌کنند ناهار خود را بخورند.
نگاهی به داستان‌های بیش از صد بتن کسل‌کننده کرد و شیشه‌های درخشان، هدر چیس مدام به آن فکر می‌کرد.
فقط ده دقیقه طول کشید برای رسیدن به اینجا، اما برای همیشه زمان می‌برد تا سوار آسانسور شود. این یعنی وارد یک جعبه کوچک فولادی شود و ترس را در حال حرکت کنار بگذارد. منظورش این بود که می‌تواند تحمل کند، چشمانش را ببندد و تا صد بشمارد، منتظر بماند، در میان همه آن مردم فشرده شود، نفس بکشد، نه، نفس بکشد، تلاش کند برای نفس کشیدن. چسبیدن به زندگی.
او در جوانی خیلی از این کارها کرده بود. در بزرگسالی هم دوباره این کار را انجام می‌داد. و وقتی آسانسور در طبقه شصت و یکم باز شد، به سختی ایستاده بود.
- داری میای؟
آساک هوگان از او پرسید که جلوتر می‌رفت.
- آماده‌ای؟
او به مافوقش سر تکان داد. پاسخ سوال اول بله بود، اما در مورد سوال دوم، چندان مطمئن نبود. هوگان در حالی که شش نفر دیگر بودند گفت:
- می‌دانی، این برای تو کار بزرگی خواهد بود.
پاهایش او را به سمت پایین فرش آبی فنری، در سراسر لابی و در راهروی وسیعی که با فضاهای اداری پشت پنجره‌های کف تا سقف ردیف شده، می‌کشید.
- تو الان یک سال از کوانتیتو فارغ‌التحصیل‌شدی، هنوز بیست و نه سالته.این مورد می‌تواند تو را تقویت کند از ابتدا.
او باید سپاسگزار باشد نسبت به چیزی که واقعاً می‌گفت. آساک هوگان، با آن راه رفتن مستقیم و قوی‌اش، بیش از حد از ادکلن استفاده کرده بود و بخارهای کالوین کلین باعث می‌شد که آسانسور حتی خفه‌تر از قبل برود.
بعد از اینکه بلافاصله جوابی به او نداد، برگشت تا به او نگاه کند. چشمانش درشت و حسابگر و چانه‌اش مانند پتک سنگی بود.
- من می‌فهمم،
چیس در حالی که صدایش به تنور عجیبی می‌آمد، گفت:
  • من وقتی شخصاً با من آمدی، این را فهمیدم.
  • اوه آره؟ هوگان این را گفت و لبخندی حیله‌گر روی فک مربع بزرگش نقش بست.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین