در حال تایپ وقتی چشم‌ها سخن می‌گویند | مسعود رضائی

مسعود رضائی

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
8
پسندها
پسندها
58
امتیازها
امتیازها
13
عنوان:وقتی چشم‌ها سخن می‌گویند
قالب: اجتماعی
رده‌ی سنی: بزرگسال

خلاصه
نگاه به شعله‌ها
مردی در پارک با گربه‌ای آشنا می‌شود و رابطه‌ای عمیق بینشان شکل می‌گیرد. او از گربه مراقبت می‌کند و تمام تلاشش را برای خوشبختی او انجام می‌دهد. داستان، رابطه‌ی عاطفی بین انسان و حیوان و اهمیتی که حیوانات خانگی در زندگی ما دارند را نشان می‌دهد.
شب عشق
"شب شام غریبان، زیر نور شمع‌ها و نوای نوحه، عشق و گرمای نگاه‌ها را در خیابان‌های سرد شهر جستجو کردیم؛ حالا سال‌ها گذشته، اما گرمای آن شب و بوی پارافین، هنوز در ذهنم زنده است."
فریادهای سکوت
"دوست قدیمی‌ام، حامد، با اعصاب خردشده به تهران آمد. بعد از جیغ‌کشیدن در تونل و ناهار خوردن، رفت؛ اما من تنها به تونل برگشتم، جیغ زدم و گریه کردم، بدون اینکه کسی بفهمد اشک می‌ریزم یا باد است."
 
آخرین ویرایش:
نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار آثار خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ اثر، قوانین تایپ قصه را مطالعه فرمایید:

[قوانین جامع تایپ قصه]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد رقصه، بعد از تایپ 5 قصه در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از تایپ 5 قصه ابتدایی از اثر، با توجه به شرایط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ قصه]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثر، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ قصه]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
نگاه به شعله‌ها

آشنایی‌مان با دخترک، درست مانند یک آهنگ بود؛ عجیب، دیوانه‌کننده و پرشور.

زمستان پارسال بود. شبی ناخوشایند داشتم و با انبوهی از بغض، راهی پارک لاله شدم. بعد از کیوسک دوچرخه، او را دیدم.

تنها نشسته بود. از آن دخترهایی نبود که در نگاه اول، دلت بلرزد. اما چیزی داشت. انگار چیزی بود که می‌توانستم درستش کنم. نوعی نجابتِ رنگ‌باخته که نمی‌دانستم از کجا می‌آمد.

اعتمادبه‌نفسم را جمع کردم، کمر خمیده‌ام را راست کردم و سینه را جلو دادم تا به سویش بروم. اما با خودم گفتم: "علی، مطمئنی؟ نکند این رابطه هم از آنهایی شود که آخرش، دل یکی‌تان می‌شکند؟"

نرفتم.

چای‌فروش از کنارم رد شد. چایی گرفتم و پولش را با دست‌های عرق‌کرده‌ام حساب کردم و سعی کردم به او فکر نکنم.

اما مگر می‌شد؟ ده بار دور دریاچه قدم زدم، نشد. بلال خوردم، نشد. رفتم قفل موتورم را چک کردم و با نگهبان پارک صحبت کردم، نشد. لگدی به گلدان بزرگ سیمانی زدم و گفتم: "به جهنم!" می‌روم. اگر همانجا نشسته بود، بهش می‌گویم. اگر نه هم که حتماً قسمت نبوده.

رفتم. بود. انگاری یخ کرده بود.

یک ساعتی گذشت که کنار هم بودیم. آنجا که حس کردم کمی گرم شده، یهویی بهش گفتم: "میای بریم خونه‌ی من؟"

من، منِ ترسو، منی که برای دعوت کسی به خانه‌ام، هزار جور فکر و خیال می‌کنم که وای، نکنه دزد باشد، نکنه قاتل باشد. رفتیم.

اولین بار بود سوار موتور می‌شد.

مسیر پنج‌دقیقه‌ای را نیم ساعت طول دادم تا برسیم. تا رسیدیم، طوری رفتار کرد که بغضم گرفت.

نه، نه، احمق! من از آن جور پسرها نیستم. بمیرد هر کسی که با تو بدرفتاری کرده.

چند هفته‌ای گذشت. یک شب که رعدوبرق می‌زد، انگار ترسیده بود و آمد روی تشکم، کنارم خوابید. تا صبح تکان نخوردم که نترسد.

یک هفته کمرم از آن شب درد می‌کرد، ولی می‌ارزید.

از آن شب دیگر فهمید که او، دختر کوچولوی من است. دیگر سرش را پایین نمی‌اندازد وقتی نگاهمان توی نگاه هم گره می‌خورد.

و من... برای اولین بار در زندگی‌ام، احساس می‌کنم یک هدف دارم. باید از دخترم مراقبت کنم و نگذارم هیچ‌کسی اذیتش کند. شده جانم را هم بدهم، نمی‌گذارم خم به ابرویش بیاید. از آن روز بیشتر کار می‌کنم، بیشتر سعی می‌کنم پول جمع کنم، تا اگر روزی هم نبودم، از بابت آینده‌ی او نگران نباشم.

آن شب‌های اول، خانه خیلی سرد می‌شد و بخاری‌ام زور نداشت. توی خانه شمع روشن می‌کردم. هم بوی خوبی می‌داد، هم حس خوبی. یادته؟ همان شمع‌هایی که خودم درست می‌کردم، هیچ‌کدامش هم فروش نرفت، همان‌ها. عاشق شعله‌ی آتش بود و من، عاشق نگاه کردنِ نگاهش به شعله. از آن دخترهایی نبود که تو نگاه اول عاشقش بشی، باید صبر می‌کردی و نگاه کردنش به شعله‌ی شمع را می‌دیدی. حتی یک بار رفتم کلی موم شمع خریدم و یه عالمه شمع درست کردم برای خودم. اممم، خودم که نه، او، او هم نه، چشم‌هایش.

اصلاً چرا انقدر هوا گرم شد؟ چرا نمی‌توانم یک کولر گازی خیلی خیلی گنده بخرم که روشنش کنم و دوتایی یخ کنیم که بعدش شمع روشن کنم توی خانه، که بنشینم چشم‌هایش را نگاه کنم؟ شب‌های اول، هر بار که شمع روشن می‌کردم، گوشه چشمی دست‌هایم را نگاه می‌کرد، انگار دنبال چیزی بود. شاید باباش، باباش و تر*یاک، باباش و رفیقش و تر*یاک و نداشتنِ پول مواد، نکنه باباش رفته باشد و رفیق باباش اینو... پوف. نپرسیدم. بپرسم که چی بشه؟ خودم را لعنت کنم که چرا از اول توی زندگی‌اش نبودم که مراقبش باشم؟ الان که هستم.

هر بار فکرم را پرت می‌کنم سمت زندگیِ جدیدش، زندگی‌ای که بالاخره شد. روزها و شب‌هایمان... شب‌هایی که خرید می‌کنم و می‌گویم بنشیند روی کابینت تا من شام درست کنم. سیب‌زمینی‌ها را پوست بکنم و بوسش کنم. پیازها را خرد کنم و فوت کنم سمتش تا چشم‌هایش اشکی شود و من غش‌غش بخندم از اشکِ گوشه‌ی چشمش. هویج‌ها را بریزم توی ماهیتابه و سرم را کج کنم و نگاهش کنم، تا بداند چقدر دوستش دارم. بعد دست‌هایم را بشورم و با همان دست‌های خیسم صورتش را بگیرم و بوسش کنم و حرص بخورد و جیغ بکشد و من از ته دل بخندم.
لیمو قاچ کنم و بریزم توی لیوان و له کنم و رویش اسپرایت بریزم و او نگاه کند که چقدر دقیق این کار را انجام می‌دهم. آه. به نظرم کار برای امروز بسه، زود برم خونه، دلم تنگ شد.
امروز یه نگاه خریدارانه‌ای بهش انداختم و به نظرم الان که می‌تواند خودِ واقعیش باشد، از آن دخترهایی شده که توی نگاه اول عاشقش بشی. من بدجوری عاشقشم.

راستی، تو چی؟ کسی را داری که اینجوری مراقبش باشی؟ کسی را داری که اینجوری مراقبت باشه؟
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین