مشاوره مشاوره علائم نگارشی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع M I R A S
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

M I R A S

کاربر حــامی
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,419
پسندها
پسندها
5,572
امتیازها
امتیازها
388
سکه
-49,987,058
نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

*
نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

*
در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @رویاrnk

مشاور: @Tavan
 
مانند همیشه فقط سکوت بود که در جریان بود، و او خسته از این سکوت...
خسته از تکراری بودن روزهایش...
خسته از تنهاییش...
می دانست با تصمیمی که امروز میگیرد، تمام زندگی اش زیر و رو خواهد شد.
تنها زندگیش تغییر نمیکرد بلکه وجودیتش هم تغییر میکرد.
خطرناک بود.
دردناک بود.
ترسناک بود.
اما می ارزید!
و شاید هم نمی اریزد.
چه باید میکرد؟
چرا هیچکس نبود که راهنمایی اش کند؟

آهی کشید و از روی تخت بلند شد.
مثل همیشه کاغذی را برداشت و به بیست قسمت مساوی تقسیم کرد.
روی ده تا از آن ها نوشت:«آره»
و روی ده تای دیگر نوشت:«نه»
آن ها را تا زد و هر بیست تکه کاغذ را با هم مخلوط کرد.
سه تای آن ها را برداشت.
تنها راهنمایش در روز های سخت همین برگه ها بودند!
دو«آره» و یک«نه»
و او به همین راحتی سرنوشتش را تعیین کرد.



_با این کار حتی ممکنه بمیری. مطمئنی از تصمیمت؟

به چشمان نگران جیدا نگاه کرد.
چگونه میتوانست به این دوست خیانت کند؟
آن هم دوستی که یک بار هم دلش را نشکسته بود.
نه...
باید جلوی این احساسات را میگرفت.
اگر میخواست به چیز هایی که میخواهد برسد، باید قید داشته هایش را می زد.
حتی اگر این داشته ها بسیار کم بودند!
نفس عمیقی کشید و با آرامش همیشگی خود گفت:
_مطمئنم، نگران نباش خودت خوب میدونی که من از پس خودم بر میام.

آری، جیدا میدانست که افسون از دوران کودکی کلاس های دفاع شخصی و تیراندازی زیادی رفته است.
و علاوه بر این ها بازیگری اش بسیار خوب است.
اما باز هم نگران بود.
دلش میخواست برای یک بار هم که شده دوباره خنده های واقعی افسون را ببیند.
دلش میخواست افسون گم شده در کودکی را ببیند.
با صدایش دست از فکر کردن برداشت:
_چرا منو انتخاب کردین؟

مستقیم به چشمان افسون نگاه کرد و با لبخند گفت:
_نگاهت...

متوجه منظورش نشد.
نگاهش؟
با چهره ای پر از سوال به جیدا خیره شد.
جیدا نیز با دیدن حالت چهره اش خنده ای کوتاه کرد و ادامه داد:
_شاید تاحالا خودت اینو نفهمیده باشی ولی تو نگاهت چیزیه که... نمیدونم، نمیدونم چجوری بگم. واژه ای برای توصیفش پیدا نمیکنم ولی هر چی که هست، باعث میشه برام قابل اعتماد باشی، باعث میشه حس کنم تو از پس هرکاری برمیای.

از کودکی وقتی دیگران نظری درباره اش میگفتند گونه هایش سرخ میشدند.
خجالت نمیکشید.
معذب هم نمیشد.
خوشحال هم نمیشد.
در واقع هیجان زده میشد.
و الان مانند همیشه گونه هایش برجسته و سرخ شده بودند.
نمیدانست درجواب چه بگوید، برای همین سکوت کرد.
جیدا با دیدن سکوت و چهره ی افسون فکر کرد که معذب شده برای همین بحث را عوض کرد:
_ همونطور که قبلا هم بهت گفتم، من با اینکه نزدیک سه ماهِ که اونجام، نتونستم زیاد بهشون نزدیک بشم چون تنها بودم و به کمک نیاز داشتم. البته چند تا از همکارام هم اونجا هستن. ولی خب، اونا هم وظیفه مختص به خودشونو دارن و متاسفانه به خاطر یه سری دلیل که خودم هم نمیدونم، فردی که انتخاب میکنیم نباید پلیس باشه و هیچ سابقه ای در این مورد داشته باشه.

نفسش را لرزان بیرون داد و ادامه داد:
_واقعا دیگه خسته شدم، چندین راهو امتحان کردیم اما لعنتیا اعتماد نمیکنن.
ناگهان چهره اش شاد شد و گفت:
_خیلی خوشحالم، بابت اینکه بعد از هشت سال بلاخره پیدات کردم و دوباره میتونیم مثل گذشته کنار هم باشیم!

ــــــــــــــــــــــــــــــ
حال«چند ماه بعد»
ــــــــــــــــــــــــــــــ
متحیر به شخص روبه رویش نگاه کرد. باورش نمیشد که افسون، کسی که بهش اعتماد کامل داشت چنین کاری را انجام داده باشد.
تمام زحماتی که دیگران و خود طی چند سال برای این پرونده کشیده بودند، همه بخاطر سهل انگاری و اعتماد کردنش به افسون نابود شده بودند.
افسون را از کودکی میشناخت...
مهربان بود.
وفادار بود.
فداکار بود.
قابل اعتماد بود.
باهوش بود.
اما...
این افسون، افسون واقعی نبود.
از اتفاقاتی که برایش افتاده بود خبر داشت اما اینقدر تغییر را باور نمیکرد.
الان با تمام وجود این جمله را که میگویند«آدم ها با گذشت زمان عوض میشوند» درک میکرد.
این افکار در ذهن جیدا میچرخید و تصورش کامل از افسون بهم ریخته بود.
اما جیدا از هیچ چیز خبر نداشت.
افسون نمیتوانست تمام واقعیت را به او بگوید زیرا تک تک کارها و حرفهایش زیر نظر بود، ولی از قبل نامه ای برایش نوشته بود و مخفیانه به یکی از همکارهایش داده بود تا به دستش برساند.
هرچند، فکر نمیکرد فایده ی چندانی داشته باشد زیرا تمام حقایق را نگفته بود و مختصر توضیح داده بود.

جیدا با نفرت و صورتی خیس از اشک داد زد:
_من بهت اعتماد داشتم. چطور تونستی اینکارو باهامون بکنی ما به درک... تو...تو داری با این کار به وطنت خیانت میکنی، باورم نمیشه اینقدر عوض شده باشی.
ناگهان سکوت کرد و انگار که چیزی را تازه فهمیده باشد مانند فردی دیوانه با خنده ادامه داد:
_عوض نه! تو عوضی شدی.

اما هیچکدام این ها درست نبودند.
افسون داشت همه را نجات میداد.
یا شاید، همین حالا هم نجات داده بود.

افسون در ظاهر بلند خندید؛ به جیدا که دست و پاهایش بسته بودند نزدیک شد.
گونه اش را نوازش کرد و با لحن و صدایی که حتی در این شرایط هم دوست داشتنی بود گفت:
_جواب سوالت اینه... شماها، اصلا برای من ارزشی نداشتین، ندارین و نخواهید داشت.

نفرت در چشمان جیدا جوری بود که افسون طاقت نیاورد؛
بلند شد، به مرد کنارشان اشاره کرد که نزدیک بیاید و گفت:
_اینو همینجوری یه جای خلوت رها کن و برگرد.
تک خنده ای شیطانی کرد و ادامه داد:
_میخوام از شدت گرسنگی و تشنگی اینقدر زجر بکشه تا بمیره.

مرد چشمی گفت.
جیدا را به کمک چند نفر داخل ماشین پرتاب کرد و به راه افتاد تا دستور را اجرا کند.

افسون لحظه آخر به سمت جیدا برگشت و باچشمکی گفت:
_امیدوارم با بزرگترین ترست بهت خوش بگذره!

و در همان لحظه جیدا به یاد کودکی افتاد و نفرتش از افسون بیشتر شد.
«دوازده سال که داشتند، در مدرسه با چند دوست دیگر دور هم جمع شده بودند و جرعت_حقیقت بازی میکردند.
نوبت به جیدا رسید و حقیقت را انتخاب کرد.
نیلوفر با شیطنت پرسید:
_بزرگترین ترست چیه؟
صدا اعتراض بچه ها بخاطر پرسیدن چنین سوال ساده ای درآمد.
اما نیلوفر توجه ای نکرد و منتظر جواب سوالش شد.
جیدا بلافاصله جواب داد:
_اینکه از شدت گرسنگی بمیرم. حتی فکر بهشم وحشتناکه...»

افسون یقین داشت اتفاقی برایش نمیفتد زیرا از قبل با طاها نامزد جیدا که او هم یک پلیس بود هماهنگ کرده بود تا ماشین را تعقیب کند و بعد از رفتن آن مرد جیدا را همراه خود ببرد.
در اصل اگر طاها نبود، امکان نداشت بتواند سرهنگ را راضی کند تا به نقشه اش گوش بدهد و امشب همه میمردند.
البته افسون به طاها و سرهنگ نیز دروغ گفت.
داستانی کاملا غیر واقعی ساخت و با چند دلیل و مدرک آن را ثابت کرد.
همه فردا متوجه دروغش میشند.
گفتن چنین دروغ بزرگی به پلیس، کاری بود که هرگز فکرش راهم نمیکرد انجام بدهد.
همان موقع نازیلا به افسون نزدیک شد و او را از افکارش بیرون آورد.
_پایگاه منفجر شد و همه کسایی که داخل بودن مردن... وفاداریت ثابت شد و الان دیگه میتونی رئیسو ببینی. فردا خودم باهات تماس میگیرم.

سری تکان داد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و مسیر خانه را در پیش گرفت.


وارد خانه شد و بدون روشن کردن برق و عوض کردن لباس هایش خود را روی کاناپه پرتاب کرد.
بعد از ربع ساعت سکوت همانطور که به روبه رو نگاه می کرد، ل*ب باز کرد و از خود پرسید:
_خب... الان باید چیکار کنم؟ گریه کنم؟ نگران باشم؟ یا پشیمون؟
بلند قهقه زد و با لبخند گفت:
_واووو من واقعا دیوونم.
ناگهان مات به سقف خانه نگاه کرد و با بغض گفت:
_چرا؟ چرا بهم شک نکردی؟ آخه برای چی بهم اعتماد داشتی؟ میدونی... لحظه ی آخر نگاهت منو نابود کرد.
تک خنده ای کرد و جنین وار خود را در آغو*ش کشید.
نفسش را لرزان بیرون داد و به خود گفت:
_افسون، اشکال نداره! مهم نیست! تو جبران میکنی! الان مهم ترین مسئله اینه که تو موفق شدی.
با دستانش نگاه کرد آرام آنها را بالا آورد؛ صورتش را لم*س کرد و زمزمه کرد:
_اما افسون... بازم ببخشم، میتونی؟ تو بازم قراره خودتو مخفی کنی. بازم قراره عذاب بکشی. بازم حق خندیدنو نداری، حق گریه کردن هم نداری. بازم حق داشتن خواهرتو نداری.

خواهرش؟
به راستی چرا؟
چرا حق دیدنش را نداشت؟
به خاطر حرف های خودش؟
یا تصمیم عمویش؟
چرا حتی اجازه ی تماس گرفتن یا پیام دادن به آسمان را نداشت؟
مقصر خودش بود و نمیخواست این را قبول کند.
از این حقیقت بیزار بود.
با تنفر ایستاد و بر سر افکارش فریاد کشید:
_بسه! آره مقصر منم، بخاطر من مامانو بابا مردن، بخاطر من آسمان رفت، بخاطر من...
ادامه نداد و عصبی به سمت اتاقش پا تند کرد.
 
مانند همیشه فقط سکوت بود که در جریان بود، و او خسته از این سکوت...
خسته از تکراری بودن روزهایش...
خسته از تنهاییش...
می دانست با تصمیمی که امروز میگیرد، تمام زندگی اش زیر و رو خواهد شد.
تنها زندگیش تغییر نمیکرد بلکه وجودیتش هم تغییر میکرد.
خطرناک بود.
دردناک بود.
ترسناک بود.
اما می ارزید!
و شاید هم نمی اریزد.
چه باید میکرد؟
چرا هیچکس نبود که راهنمایی اش کند؟

آهی کشید و از روی تخت بلند شد.
مثل همیشه کاغذی را برداشت و به بیست قسمت مساوی تقسیم کرد.
روی ده تا از آن ها نوشت:«آره»
و روی ده تای دیگر نوشت:«نه»
آن ها را تا زد و هر بیست تکه کاغذ را با هم مخلوط کرد.
سه تای آن ها را برداشت.
تنها راهنمایش در روز های سخت همین برگه ها بودند!
دو«آره» و یک«نه»
و او به همین راحتی سرنوشتش را تعیین کرد.



_با این کار حتی ممکنه بمیری. مطمئنی از تصمیمت؟

به چشمان نگران جیدا نگاه کرد.
چگونه میتوانست به این دوست خیانت کند؟
آن هم دوستی که یک بار هم دلش را نشکسته بود.
نه...
باید جلوی این احساسات را میگرفت.
اگر میخواست به چیز هایی که میخواهد برسد، باید قید داشته هایش را می زد.
حتی اگر این داشته ها بسیار کم بودند!
نفس عمیقی کشید و با آرامش همیشگی خود گفت:
_مطمئنم، نگران نباش خودت خوب میدونی که من از پس خودم بر میام.

آری، جیدا میدانست که افسون از دوران کودکی کلاس های دفاع شخصی و تیراندازی زیادی رفته است.
و علاوه بر این ها بازیگری اش بسیار خوب است.
اما باز هم نگران بود.
دلش میخواست برای یک بار هم که شده دوباره خنده های واقعی افسون را ببیند.
دلش میخواست افسون گم شده در کودکی را ببیند.
با صدایش دست از فکر کردن برداشت:
_چرا منو انتخاب کردین؟

مستقیم به چشمان افسون نگاه کرد و با لبخند گفت:
_نگاهت...

متوجه منظورش نشد.
نگاهش؟
با چهره ای پر از سوال به جیدا خیره شد.
جیدا نیز با دیدن حالت چهره اش خنده ای کوتاه کرد و ادامه داد:
_شاید تاحالا خودت اینو نفهمیده باشی ولی تو نگاهت چیزیه که... نمیدونم، نمیدونم چجوری بگم. واژه ای برای توصیفش پیدا نمیکنم ولی هر چی که هست، باعث میشه برام قابل اعتماد باشی، باعث میشه حس کنم تو از پس هرکاری برمیای.

از کودکی وقتی دیگران نظری درباره اش میگفتند گونه هایش سرخ میشدند.
خجالت نمیکشید.
معذب هم نمیشد.
خوشحال هم نمیشد.
در واقع هیجان زده میشد.
و الان مانند همیشه گونه هایش برجسته و سرخ شده بودند.
نمیدانست درجواب چه بگوید، برای همین سکوت کرد.
جیدا با دیدن سکوت و چهره ی افسون فکر کرد که معذب شده برای همین بحث را عوض کرد:
_ همونطور که قبلا هم بهت گفتم، من با اینکه نزدیک سه ماهِ که اونجام، نتونستم زیاد بهشون نزدیک بشم چون تنها بودم و به کمک نیاز داشتم. البته چند تا از همکارام هم اونجا هستن. ولی خب، اونا هم وظیفه مختص به خودشونو دارن و متاسفانه به خاطر یه سری دلیل که خودم هم نمیدونم، فردی که انتخاب میکنیم نباید پلیس باشه و هیچ سابقه ای در این مورد داشته باشه.

نفسش را لرزان بیرون داد و ادامه داد:
_واقعا دیگه خسته شدم، چندین راهو امتحان کردیم اما لعنتیا اعتماد نمیکنن.
ناگهان چهره اش شاد شد و گفت:
_خیلی خوشحالم، بابت اینکه بعد از هشت سال بلاخره پیدات کردم و دوباره میتونیم مثل گذشته کنار هم باشیم!

ــــــــــــــــــــــــــــــ
حال«چند ماه بعد»
ــــــــــــــــــــــــــــــ
متحیر به شخص روبه رویش نگاه کرد. باورش نمیشد که افسون، کسی که بهش اعتماد کامل داشت چنین کاری را انجام داده باشد.
تمام زحماتی که دیگران و خود طی چند سال برای این پرونده کشیده بودند، همه بخاطر سهل انگاری و اعتماد کردنش به افسون نابود شده بودند.
افسون را از کودکی میشناخت...
مهربان بود.
وفادار بود.
فداکار بود.
قابل اعتماد بود.
باهوش بود.
اما...
این افسون، افسون واقعی نبود.
از اتفاقاتی که برایش افتاده بود خبر داشت اما اینقدر تغییر را باور نمیکرد.
الان با تمام وجود این جمله را که میگویند«آدم ها با گذشت زمان عوض میشوند» درک میکرد.
این افکار در ذهن جیدا میچرخید و تصورش کامل از افسون بهم ریخته بود.
اما جیدا از هیچ چیز خبر نداشت.
افسون نمیتوانست تمام واقعیت را به او بگوید زیرا تک تک کارها و حرفهایش زیر نظر بود، ولی از قبل نامه ای برایش نوشته بود و مخفیانه به یکی از همکارهایش داده بود تا به دستش برساند.
هرچند، فکر نمیکرد فایده ی چندانی داشته باشد زیرا تمام حقایق را نگفته بود و مختصر توضیح داده بود.

جیدا با نفرت و صورتی خیس از اشک داد زد:
_من بهت اعتماد داشتم. چطور تونستی اینکارو باهامون بکنی ما به درک... تو...تو داری با این کار به وطنت خیانت میکنی، باورم نمیشه اینقدر عوض شده باشی.
ناگهان سکوت کرد و انگار که چیزی را تازه فهمیده باشد مانند فردی دیوانه با خنده ادامه داد:
_عوض نه! تو عوضی شدی.

اما هیچکدام این ها درست نبودند.
افسون داشت همه را نجات میداد.
یا شاید، همین حالا هم نجات داده بود.

افسون در ظاهر بلند خندید؛ به جیدا که دست و پاهایش بسته بودند نزدیک شد.
گونه اش را نوازش کرد و با لحن و صدایی که حتی در این شرایط هم دوست داشتنی بود گفت:
_جواب سوالت اینه... شماها، اصلا برای من ارزشی نداشتین، ندارین و نخواهید داشت.

نفرت در چشمان جیدا جوری بود که افسون طاقت نیاورد؛
بلند شد، به مرد کنارشان اشاره کرد که نزدیک بیاید و گفت:
_اینو همینجوری یه جای خلوت رها کن و برگرد.
تک خنده ای شیطانی کرد و ادامه داد:
_میخوام از شدت گرسنگی و تشنگی اینقدر زجر بکشه تا بمیره.

مرد چشمی گفت.
جیدا را به کمک چند نفر داخل ماشین پرتاب کرد و به راه افتاد تا دستور را اجرا کند.

افسون لحظه آخر به سمت جیدا برگشت و باچشمکی گفت:
_امیدوارم با بزرگترین ترست بهت خوش بگذره!

و در همان لحظه جیدا به یاد کودکی افتاد و نفرتش از افسون بیشتر شد.
«دوازده سال که داشتند، در مدرسه با چند دوست دیگر دور هم جمع شده بودند و جرعت_حقیقت بازی میکردند.
نوبت به جیدا رسید و حقیقت را انتخاب کرد.
نیلوفر با شیطنت پرسید:
_بزرگترین ترست چیه؟
صدا اعتراض بچه ها بخاطر پرسیدن چنین سوال ساده ای درآمد.
اما نیلوفر توجه ای نکرد و منتظر جواب سوالش شد.
جیدا بلافاصله جواب داد:
_اینکه از شدت گرسنگی بمیرم. حتی فکر بهشم وحشتناکه...»

افسون یقین داشت اتفاقی برایش نمیفتد زیرا از قبل با طاها نامزد جیدا که او هم یک پلیس بود هماهنگ کرده بود تا ماشین را تعقیب کند و بعد از رفتن آن مرد جیدا را همراه خود ببرد.
در اصل اگر طاها نبود، امکان نداشت بتواند سرهنگ را راضی کند تا به نقشه اش گوش بدهد و امشب همه میمردند.
البته افسون به طاها و سرهنگ نیز دروغ گفت.
داستانی کاملا غیر واقعی ساخت و با چند دلیل و مدرک آن را ثابت کرد.
همه فردا متوجه دروغش میشند.
گفتن چنین دروغ بزرگی به پلیس، کاری بود که هرگز فکرش راهم نمیکرد انجام بدهد.
همان موقع نازیلا به افسون نزدیک شد و او را از افکارش بیرون آورد.
_پایگاه منفجر شد و همه کسایی که داخل بودن مردن... وفاداریت ثابت شد و الان دیگه میتونی رئیسو ببینی. فردا خودم باهات تماس میگیرم.

سری تکان داد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و مسیر خانه را در پیش گرفت.


وارد خانه شد و بدون روشن کردن برق و عوض کردن لباس هایش خود را روی کاناپه پرتاب کرد.
بعد از ربع ساعت سکوت همانطور که به روبه رو نگاه می کرد، ل*ب باز کرد و از خود پرسید:
_خب... الان باید چیکار کنم؟ گریه کنم؟ نگران باشم؟ یا پشیمون؟
بلند قهقه زد و با لبخند گفت:
_واووو من واقعا دیوونم.
ناگهان مات به سقف خانه نگاه کرد و با بغض گفت:
_چرا؟ چرا بهم شک نکردی؟ آخه برای چی بهم اعتماد داشتی؟ میدونی... لحظه ی آخر نگاهت منو نابود کرد.
تک خنده ای کرد و جنین وار خود را در آغو*ش کشید.
نفسش را لرزان بیرون داد و به خود گفت:
_افسون، اشکال نداره! مهم نیست! تو جبران میکنی! الان مهم ترین مسئله اینه که تو موفق شدی.
با دستانش نگاه کرد آرام آنها را بالا آورد؛ صورتش را لم*س کرد و زمزمه کرد:
_اما افسون... بازم ببخشم، میتونی؟ تو بازم قراره خودتو مخفی کنی. بازم قراره عذاب بکشی. بازم حق خندیدنو نداری، حق گریه کردن هم نداری. بازم حق داشتن خواهرتو نداری.

خواهرش؟
به راستی چرا؟
چرا حق دیدنش را نداشت؟
به خاطر حرف های خودش؟
یا تصمیم عمویش؟
چرا حتی اجازه ی تماس گرفتن یا پیام دادن به آسمان را نداشت؟
مقصر خودش بود و نمیخواست این را قبول کند.
از این حقیقت بیزار بود.
با تنفر ایستاد و بر سر افکارش فریاد کشید:
_بسه! آره مقصر منم، بخاطر من مامانو بابا مردن، بخاطر من آسمان رفت، بخاطر من...
ادامه نداد و عصبی به سمت اتاقش پا تند کرد.
دقیق سه پارتن
چون به هم متصلن کوتاه به نظر میاد
 
@رویاrnk
درود عزیز
پارتای ابتدایی بررسی شد.

خب یه سری اشکالات بود که الان با هم مرور می‌کنیم و باید سعی کنی این نکات رو رعایت کنی:

خب اول از همه زمانی که دو جمله مرتبط به هم با (و) جدا میشه، دیگه نیازی نیست که ویرگول قرار داده بشه
دوم: بیم مونولوگ‌ها زیاد از سه نقطه استفاده کردی ک صحیح نیست چون این علامت فقط یک بار و اونم در آخر جملات نیمه تموم استفاده میشه و بین جملات و کلمات مرتبط هم باید به جای نقطه، یا ویرگول یا نقطه ویرگول قرار بگیره.

و بهتره که مونولوگ‌ها رو با فاصله ننویسی
الان یه قسمت رو واست ویرایش می‌کنم تا بهتر متوجه بشی
 
مانند همیشه فقط سکوت بود که در جریان بود، و او خسته از این سکوت...
خسته از تکراری بودن روزهایش...
خسته از تنهاییش...
می دانست با تصمیمی که امروز میگیرد، تمام زندگی اش زیر و رو خواهد شد.
تنها زندگیش تغییر نمیکرد بلکه وجودیتش هم تغییر میکرد.
خطرناک بود.
دردناک بود.
ترسناک بود.
اما می ارزید!
و شاید هم نمی اریزد.
چه باید میکرد؟
چرا هیچکس نبود که راهنمایی اش کند؟
مانند همیشه فقط سکوت در جریان بود و او خسته از این سکوت. خسته از تکراری بودن روزهایش و خسته از تنهایی. می‌دانست با تصمیمی که می‌گیرد، تمام زندگیش زیر و رو خواهد شد. نه تنها زندگیش، بلکه وجودیتش هم تغییر می‌کرد. خطرناک، دردناک و ترسناک بود؛ اما می‌ارزید. چه باید می‌کرد؟ چرا هیچ کس نبود که راهنمایی‌اش کند؟


یکم متن رمانت رو تغییر دادم؛
یه سری نکات دیگه که باعث بهتر شدن رمانت میشن رو بهت میگم:
اول اینکه باید قبل از اما باید علامت نقطه ویرگول قرار بگیره

دوم: خیلی از فعل‌های تکراری استفاده کردی که خب باعث این باعث میشه که از جذابیت رمانت کم بشه؛ سعی کن استفاده از فعل رو به حداقل برسونی.
کلماتی که اولشون (می) دارند، با نیم فاصله جدا می‌شند، مثل می‌گیرد و می‌کرد؛ کلماتی که جمع بسته میشن یا مثل این هم همین طور، مثل: درخت‌ها
آهی کشید و از روی تخت بلند شد.
مثل همیشه کاغذی را برداشت و به بیست قسمت مساوی تقسیم کرد.
روی ده تا از آن ها نوشت:«آره»
و روی ده تای دیگر نوشت:«نه»
آن ها را تا زد و هر بیست تکه کاغذ را با هم مخلوط کرد.
سه تای آن ها را برداشت.
تنها راهنمایش در روز های سخت همین برگه ها بودند!
دو«آره» و یک«نه»
و او به همین راحتی سرنوشتش را تعیین کرد.
آهی کشید و از روی تخت بلند شد. مثل همیشه کاغذی برداشت و آن را به بیست قسمت مساوی تقسیم کرد. روی ده‌تا از آن‌ها کلمه‌ی بله و ده‌تای دیگر کلمه‌ی نه را نوشت. آن‌ها را تا زد و با یک دیگر مخلوط کرد و سپس سه تکه از آن‌ها را برداشت. تنها راهنمایش در روزهای سخت، همین برگه‌ها بودند.
دو (آره) و یک (نه) و او به همین راحتی سرنوشتش را تعیین کرد.

خب یه نکته‌ی دیگه باید ذکر کنم اینه که علامت تعجب رو هر جایی قرار نمیدن و این جا نه خبری از جمله‌ی تعحب برانگیز و نه حتی جمله خبری کوتاه مثل (چه تابلوی زیبایی!) بود؛ پس نیاز به این علامت نیست.
 
آخرین ویرایش:
_با این کار حتی ممکنه بمیری. مطمئنی از تصمیمت؟

به چشمان نگران جیدا نگاه کرد.
چگونه میتوانست به این دوست خیانت کند؟
آن هم دوستی که یک بار هم دلش را نشکسته بود.
نه...
باید جلوی این احساسات را میگرفت.
اگر میخواست به چیز هایی که میخواهد برسد، باید قید داشته هایش را می زد.
حتی اگر این داشته ها بسیار کم بودند!
نفس عمیقی کشید و با آرامش همیشگی خود گفت:
_مطمئنم، نگران نباش خودت خوب میدونی که من از پس خودم بر میام.

آری، جیدا میدانست که افسون از دوران کودکی کلاس های دفاع شخصی و تیراندازی زیادی رفته است.
و علاوه بر این ها بازیگری اش بسیار خوب است.
اما باز هم نگران بود.
دلش میخواست برای یک بار هم که شده دوباره خنده های واقعی افسون را ببیند.
دلش میخواست افسون گم شده در کودکی را ببیند.
با صدایش دست از فکر کردن برداشت:
_چرا منو انتخاب کردین؟

مستقیم به چشمان افسون نگاه کرد و با لبخند گفت:
_نگاهت...
دیالوگ‌ها با - شروع میشن و بین - و کلمه‌ی ابتدایی باید حتما فاصله قرار بگیره مثل این:
- از این تصمیمت مطمئنی؟ با این کار حتی ممکنه بمیری.

این جا مثلا کلمه حتی اضافه است و به نظرم اگه حذف بشه، جمله زیباتر بشه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین