همگانی هم‌نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع sambal
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

sambal

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
112
پسندها
پسندها
558
امتیازها
امتیازها
93
سکه
0
از اونجا که من نویسنده آماتوریم، رمان نوشتن یکم برام سخته. برا همین فکر کردم یه هم‌نویسی ایجاد کنیم. بازی از این قراره که هرکسی یه چیزی می‌نویسه و نفر بعدی باس ادامش بده. فقط هر کسی باید نوشته‌اش رو جوری تموم کنه که ادامه دادنش سخت باشه.
پیشاپیش ممنون از همه کسانی که شرکت می‌کنن.
دیگه بعضیا مث من قلمشون به اندازه رمان قوی نیست. مجبورن کمک بگیرن. کمک‌های شما قراره یه رمان بسازه.

images
 
آخرین ویرایش:
غروب جمعه‌است و هوا گرگ و میشه، سایه‌ها بر روی زمین کشیده شدن، خیابون‌ها به طرز عجیبی خالی شدن، انگار کوید۱۹ برای بازپس گیری عرصه به شهر برگشته. یه صدایی میاد مثله کوبیده شدن دو جسم فلزی برهم، تق... تق... داره نزدیک‌تر میشه. من هیچ وقت آدم ترسویی نبودم، ولی الان چند ساعتی هست حس می‌کنم یکی داره تعقیبم می‌کنه. نفس‌هام تندتر شده...

ببینم کی چطوری ادامش میده4584+"_
 
غروب جمعه‌است و هوا گرگ و میشه، سایه‌ها بر روی زمین کشیده شدن، خیابون‌ها به طرز عجیبی خالی شدن، انگار کوید۱۹ برای بازپس گیری عرصه به شهر برگشته. یه صدایی میاد مثله کوبیده شدن دو جسم فلزی برهم، تق... تق... داره نزدیک‌تر میشه. من هیچ وقت آدم ترسویی نبودم، ولی الان چند ساعتی هست حس می‌کنم یکی داره تعقیبم می‌کنه. نفس‌هام تندتر شده...

ببینم کی چطوری ادامش میده4584+"_
حالا که بیشتر فکر می‌کنم، چقدر این صدا منو یاد اون شخص می‌ندازه.
این سایه‌ای که داره منو تعقیب می‌کنه،
درست شبیه همون مرد شنل پوشیه که توی شش سالگیم می‌دیدم.
تق تق تق،
هیچوقت نفهمیدم چرا کفش‌های پاشنه بلند میخی پاش بود.
دوباره اون صدا توی گوشم می‌پیچه و تمام وجودم رو به لرزه می‌ندازه.
یادمه یک شب اون منو کشت، وقتی که مادرم بغلم کرد دوباره زنده شدم.
اون گفت فقط خواب دیدم.
اما مطمئنم که خواب نبود.
شاید اون برگشته که یه بار دیگه منو بکشه.
 
حس عجیبیه، انگار همه‌چیز دور و برم محو شده و فقط صدای اون تق‌تق‌ها توی گوشم می‌پیچه. نمی‌دونم چرا بدنم می‌لرزه، انگار اون شب دوباره داره میاد. من شش ساله بودم، خیلی کوچیک. مادرم وقتی بغلم کرد و من دوباره چشم باز کردم، با خودم گفتم همه‌چیز تموم شده. ولی اینجا، حالا، این صدا… چطور ممکنه؟ چطور ممکنه هنوز این حس رو داشته باشم که اون منو دنبال می‌کنه؟
تق… تق… صدا هنوز نزدیک‌تر میشه، حتی به نظر میاد یه چیزی از اون هم بدتر شده. شاید توی اون شب من اشتباه کرده بودم. شاید این یک کابوس نبود. شاید هیچ‌وقت از دستش فرار نکردم. شاید اون دوباره برگشته، با همون چهره که هیچوقت فراموش نکردم.
پاهام سنگین شده، انگار هیچ‌وقت نتونستم فرار کنم. هر چی سریع‌تر می‌رم، صدا هم سریع‌تر میاد. یه لحظه فکرم به سمت خاطره‌های کودکی میره، به شب‌هایی که صدای تق‌تق‌های کفش‌های اون مرد، به کابوس‌های بی‌پایان تبدیل می‌شد. شاید این بار دیگه خبری از مادرم نباشه که بغلم کنه و دوباره زنده بشم. شاید این بار دیگه هیچ‌کسی نتونه منو نجات بده.
 
حس عجیبیه، انگار همه‌چیز دور و برم محو شده و فقط صدای اون تق‌تق‌ها توی گوشم می‌پیچه. نمی‌دونم چرا بدنم می‌لرزه، انگار اون شب دوباره داره میاد. من شش ساله بودم، خیلی کوچیک. مادرم وقتی بغلم کرد و من دوباره چشم باز کردم، با خودم گفتم همه‌چیز تموم شده. ولی اینجا، حالا، این صدا… چطور ممکنه؟ چطور ممکنه هنوز این حس رو داشته باشم که اون منو دنبال می‌کنه؟
تق… تق… صدا هنوز نزدیک‌تر میشه، حتی به نظر میاد یه چیزی از اون هم بدتر شده. شاید توی اون شب من اشتباه کرده بودم. شاید این یک کابوس نبود. شاید هیچ‌وقت از دستش فرار نکردم. شاید اون دوباره برگشته، با همون چهره که هیچوقت فراموش نکردم.
پاهام سنگین شده، انگار هیچ‌وقت نتونستم فرار کنم. هر چی سریع‌تر می‌رم، صدا هم سریع‌تر میاد. یه لحظه فکرم به سمت خاطره‌های کودکی میره، به شب‌هایی که صدای تق‌تق‌های کفش‌های اون مرد، به کابوس‌های بی‌پایان تبدیل می‌شد. شاید این بار دیگه خبری از مادرم نباشه که بغلم کنه و دوباره زنده بشم. شاید این بار دیگه هیچ‌کسی نتونه منو نجات بده.
طوری ترسیده بودم که نفس‌هام منقطع شده بودن.
تق، تق...
آروم چشم‌هام رو باز و بسته می‌کنم، که شاید این بار هم حرف مامان راست باشه و دارم کابوس می‌بینم!
اما این بار فرق داره، آره فرق داره!
این رو وقتی می‌فهمم که سایه بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشه و زمانی که برمی‌گردم با «هیچ» رو به رو میشم!
هیولایی که از شش سالگی تا به الان دنبالم بوده... .
 
طوری ترسیده بودم که نفس‌هام منقطع شده بودن.
تق، تق...
آروم چشم‌هام رو باز و بسته می‌کنم، که شاید این بار هم حرف مامان راست باشه و دارم کابوس می‌بینم!
اما این بار فرق داره، آره فرق داره!
این رو وقتی می‌فهمم که سایه بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشه و زمانی که برمی‌گردم با «هیچ» رو به رو میشم!
هیولایی که از شش سالگی تا به الان دنبالم بوده... .
ناخودآگاه از شدت ترس، هوا تو ریه‌هام حبس میشه. سعی می‌کنم پس مونده‌ی دی‌اکسید کربنی رو که توی ریه‌هام هست رو بیرون بدم تا اکسیژن بتونم کمی اکسیژن مورد نیازم رو به درونم راه بدم؛ اما تنها چیزی که از این کار عایدم میشه، وحشتیه که به وجودم سرازیر میشه.
به خودم میام و تصمیم می‌گیرم پا به فرار بذارم؛ اما انگار این بار مثل دوران کودکیم، شانس باهام یار نیست.
درون دست‌های اون هیولا گرفتار میشم.
در حالی که با دستش گلوم رو که حالا مثل موم توی دستش بود، گرفته بود؛ من رو از زمین بلند کرد.
 
ناخودآگاه از شدت ترس، هوا تو ریه‌هام حبس میشه. سعی می‌کنم پس مونده‌ی دی‌اکسید کربنی رو که توی ریه‌هام هست رو بیرون بدم تا اکسیژن بتونم کمی اکسیژن مورد نیازم رو به درونم راه بدم؛ اما تنها چیزی که از این کار عایدم میشه، وحشتیه که به وجودم سرازیر میشه.
به خودم میام و تصمیم می‌گیرم پا به فرار بذارم؛ اما انگار این بار مثل دوران کودکیم، شانس باهام یار نیست.
درون دست‌های اون هیولا گرفتار میشم.
در حالی که با دستش گلوم رو که حالا مثل موم توی دستش بود، گرفته بود؛ من رو از زمین بلند کرد.
خنده‌ای کریح به رویم پاشید و من و به دیوار کوبید و گفت:
- بالاخره گرفتمت جونور کوچولو، حالا برای من قایم باشک بازی می‌کنی
زورکی خندیدم و گفتم
-جناب لولوخورخوره شرمندتم بخدا اصلا قصد نداشتم این همه سال ازت قایم بشم خودت به درازای قامتت من و ببخش...
 
ناخودآگاه از شدت ترس، هوا تو ریه‌هام حبس میشه. سعی می‌کنم پس مونده‌ی دی‌اکسید کربنی رو که توی ریه‌هام هست رو بیرون بدم تا اکسیژن بتونم کمی اکسیژن مورد نیازم رو به درونم راه بدم؛ اما تنها چیزی که از این کار عایدم میشه، وحشتیه که به وجودم سرازیر میشه.
به خودم میام و تصمیم می‌گیرم پا به فرار بذارم؛ اما انگار این بار مثل دوران کودکیم، شانس باهام یار نیست.
درون دست‌های اون هیولا گرفتار میشم.
در حالی که با دستش گلوم رو که حالا مثل موم توی دستش بود، گرفته بود؛ من رو از زمین بلند کرد.

....
تق...تق...بووم!
کل بدنم لم*س شده،دهنم خشکه خشکه،ضربان قلبم ی جوری بالاس انگار روحم داره زور می‌زنه از تنم بیاد بیرون،تند تند نفس میکشم آروم بگیره این قلب لامصب،نمیتونم تکون بخورم ...لعنتی،صبحه یا شب؟پووفففف... چشامو محکم فشار میدم تمرکز کنم...

• بیدارت کردم؟
°پوووفف..ساعت چنده؟
•۵..خوبی؟چرا اینجوری نفس میکشی،خواب میدیدی؟
°اینجا چیکار میکنی؟!
•چته؟!بیا منو بزن!
°گفتم چی میخوای؟ چیکار میکردی اینجا ؟!!(در حالی که نیم خیز شده)
•هیچی!اومدم سوییج ماشینتُ بردارم جابجاش کنم!
°کجا میخوای بری؟
•به تو مربوط نیست!
°هه!...؛"به من مربوط نیست؟!

آخخخخ سرم!
...
 
آخرین ویرایش:
یک سالی میشد که به خواسته‌‌ی بابام با پسر برادرش ازدواج کرده بودم.
هیچ تفاهم یا عشقی بین ما نبود، حتی از زمان بچگی هم دعوا و مرافع داشتیم؛ اما تهش به خاطر خودخواهی بابا من مجبور به ازدواج با یه آدم سرد بی احساس شده بودم که تنها خواستش از زندگی درآوردن پول بود و پول.
خوابی که دقیقا ۱۴ سال پیش زمانی که شیش سالم بود و مامان با بغلش منو از هیولای واقعی اون خواب نجات داد، چند شبی می‌شد که باز هم مهمون خواب‌هام شده بود.
خوابی که تهش به بیدار کردنم توسط سعید کشیده می‌شد و نهایتا با سردرد تموم روزم می‌گذشت.
 
یک سالی میشد که به خواسته‌‌ی بابام با پسر برادرش ازدواج کرده بودم.
هیچ تفاهم یا عشقی بین ما نبود، حتی از زمان بچگی هم دعوا و مرافع داشتیم؛ اما تهش به خاطر خودخواهی بابا من مجبور به ازدواج با یه آدم سرد بی احساس شده بودم که تنها خواستش از زندگی درآوردن پول بود و پول.
خوابی که دقیقا ۱۴ سال پیش زمانی که شیش سالم بود و مامان با بغلش منو از هیولای واقعی اون خواب نجات داد، چند شبی می‌شد که باز هم مهمون خواب‌هام شده بود.
خوابی که تهش به بیدار کردنم توسط سعید کشیده می‌شد و نهایتا با سردرد تموم روزم می‌گذشت.
شاید جز آن هیولا، این احساس پوچی بود که کنار سعید داشتم؛ احساسی که به سردردم اضافه می‌کرد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، این بود که تا جایی که توان دارم از سعید دوری کنم.
در حال حاضر، دو هیولا در زندگی من بودند؛ «هیچ» که از شش‌سالگی همراهم بوده و تا امروز هم کنارم مانده و دومین «هیچ» همان احساسی بود که بودن کنار سعید به من می‌داد.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین