بابک نگاهش را از روی پروندهی گلاره برداشت و مستقیم به چشمهایش خیره شد. لحنش آرام بود، اما چیزی در صدایش سنگینی میکرد.
– گفتی شوهرت دلیل آتشسوزی بود. اما تو مطمئنی؟
گلاره اخم کرد. – یعنی چی؟ پلیس مدرک داشت، خودش هم تو بازجویی گفت که…
بابک با لبخند محوی سر تکان داد. – بعضی اعترافها، مخصوصاً وقتی کسی تحت فشاره، قابل اعتماد نیستن. شاید اون فقط یه مهره بوده.
گلاره حس کرد قلبش تندتر میزند. این اولین باری بود که کسی غیر از خودش چنین فکری میکرد. او همیشه این احتمال را در ذهنش داشت، اما هیچوقت با کسی در میان نگذاشته بود. – داری چی میگی، دکتر؟ تو از کجا اینقدر مطمئنی؟
بابک از جا بلند شد، دستهایش را در جیب فرو برد و به پنجره نگاه کرد. – گلاره… همیشه وقتی حقیقت رو دنبال میکنی، باید ببینی چه کسی ازش فرار میکنه. گاهی اوقات، جواب توی همون چیزیه که ندیدیش.
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. گلاره حس کرد سرش گیج میرود. چیزی در طرز نگاه بابک بود که او را معذب میکرد. انگار که او بیش از حد میدانست.
– تو… کی هستی واقعاً؟
بابک برگشت، لبخندش عمیقتر شد، اما چشمهایش سرد بودند. – فقط یه روانشناس، که دوست داره به مراجعینش کمک کنه. مخصوصاً اونایی که درگیر یه بازی خطرناک شدن… بدون اینکه خودشون بدونن.
ژانر: رئالیسم جادویی، فانتزی
راوی اول شخص،
گلاره :
نسیم ملایم زندگی، چه زود به طوفانی مبدل شد که من توان خروج از آن را نداشتم.
دیگر فاصلهای میان و کابوس و واقعیت باقی نمانده. نمیتوانم درست و غلط را تشخیص دهم.
شاید من مُردم و این برزخیست که تا قیامت توان خروج از آن را ندارم.
لبخند مضحکی که به ل*بهای دکتر بابک نشسته، دلهرهای ناگهانی به جانم مینشاند.
هر ثانیهای که سپری میشود، سایهای تاریک تر روی صورتش را میپوشاند.
یک، دو، سه، چهار، پنج.
دیگر چیزی از چهرهاش باقی نمانده.
قدش حداقل ده سانت بلند تر دیده میشود. اکسیژن در هوای اتاق مُرده. نمیتوانم درست نفس بکشم.
درست شبیه همان کابوس کودکی، صدایم در گلو خفه میشود و دیگر حتی نمیتوانم از جایم برخیزم.
لبخندش را نمیبینم. چون او شبیه یک سایه شده. اما قهقههی ناگهانیاش قلبم را به سوزش میاندازد.
ناگهان گام به عقب بر میدارد.
پردهی سیاهی که پنجره را کاملا پوشانده، محکم میکشد و روی سرش میاندازد. هوای بیرون ابری شده و اجازهی حضور نور را نمیدهد.
من فریب خوردم. دیگر توان فرار از دست او را ندارم. او همه جا هست. گاهی میانهی یک مسیر بیعابر، گاهی پشت باجهی یک بانک خلوت، گاهی درون یک اتاق، با شمایل یک پزشک،
شاید اصلا آن روز، جسم دادستانی که شوهرم را مجرم اصلی تلقی کرد بلعیده باشد.
شاید او سامان( اسم شوهرش یادم نمیاد چی گذاشته بودید) را مجبور کرد تا به جرمی که مرتکب نشده اعتراف کند و من مجبور شوم غیابی از او طلاق بگیرم.
تق تق تق.
باز هم آن صدا.
ای کاش ناگهانی و با سرعت به من نزدیک میشد و درسته میبلعیدم. این قدمهای آهسته و میلیمتریاش بیشتر عذابم میدهد.
چند دقیقه طول میکشد تا نفس به نفسم میایستد و صورت تاریکش را به صورتم نزدیک میکند.
انگار از تمام وجودش نفس بیرون میدهد.
وزش باد داغی که از تنش به وجود من مینشیند موهای تنم را سیخ میکند.
پیشانیاش را به پیشانیام میچسباند.
توان چشم روی هم گذاشتن ندارم. ل*بهای لرزانم را بیشتر میفشارم تا شاید بتوانم فریاد بزنم اما نمیتوانم.
بالاخره صدایی از وجودش دمیده میشود. اما نمیتوانم بگویم این صدای نازک و رعب آور دقیقا از دهانش باشد.
- دلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.
صدایش نازکی صدای یک زن را دارد. اما به تن صدای مردانه هم بی شباهت نیست. نمیتوانم جنسیتش را تشخیص دهم.
اشکهایی که نگاهم را کمی تار کرده، گونهی راستم را تر میکند.
دست تاریکش را به گونهام میکشاند. دیگر توانی برایم نمانده.
احساس میکنم هر آن روحم از این کالبد خارج خواهد شد.
در همان حال میگوید:
- چرا وجود منو فراموش کردی کوچولو
هان؟
باعث شدی یک عمر سرگردون بمونم.
فکر کردی دوباره از دستت میدم عزیز دلم؟
صورتش را به گوشم نزدیک میکند. هوای محکمی در گوشم فرو میکند و با صدایی کشیده میگوید :
- نهههههه.