همگانی هم‌نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع sambal
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
شاید جز آن هیولا، این احساس پوچی بود که کنار سعید داشتم؛ احساسی که به سردردم اضافه می‌کرد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، این بود که تا جایی که توان دارم از سعید دوری کنم.
در حال حاضر، دو هیولا در زندگی من بودند؛ «هیچ» که از شش‌سالگی همراهم بوده و تا امروز هم کنارم مانده و دومین «هیچ» همان احساسی بود که بودن کنار سعید به من می‌داد.
نمی‌دانستم چی کار کنم تا از شر آن دو هیولا نجات پیدا کنم.
ولی برای برای نجات پیدا کردن از شر هیولای اول ایده‌ای در ذهن داشتم، به گفته‌ دوستم نرگس باید پیش یه دعا نویس می‌رفتم شاید آن هیولا جن باشد.
از ترس اینکه آن جن بی‌ریخت و ترسناک بی‌آید و در خواب مرا خفه کند واهمه داشتم...
اخه آن هیولا از جان منِ بدبخت چه می‌خواست؟
(مدیونین فکر کنید وقتی اسم جن اومد ترسیدم ها، نه من خیلی زرنگم-4-+=_) (کلا داستان و بهم ریختم میدونم فقط فحشم ندین🥲)
 
نمی‌دانستم چی کار کنم تا از شر آن دو هیولا نجات پیدا کنم.
ولی برای برای نجات پیدا کردن از شر هیولای اول ایده‌ای در ذهن داشتم، به گفته‌ دوستم نرگس باید پیش یه دعا نویس می‌رفتم شاید آن هیولا جن باشد.
از ترس اینکه آن جن بی‌ریخت و ترسناک بی‌آید و در خواب مرا خفه کند واهمه داشتم...
اخه آن هیولا از جان منِ بدبخت چه می‌خواست؟
(مدیونین فکر کنید وقتی اسم جن اومد ترسیدم ها، نه من خیلی زرنگم-4-+=_) (کلا داستان و بهم ریختم میدونم فقط فحشم ندین🥲)
نمی‌دانستم به آن دعانویس می‌توانم اعتماد کنم یا نه، اما شب‌ها کابوس‌های هولناک رهایم نمی‌کرد. سایه‌ای سیاه هر شب کنار تختم کمین می‌کرد، صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم، انگار منتظر لحظه‌ای بود که روحم را ببلعد. اگر این یک جن بود، چرا سراغ من آمده بود؟ نکند چیزی را از او گرفته بودم، نکند... من مقصر بودم؟ وحشت، استخوان‌هایم را می‌جوید، اما چاره‌ای نداشتم، باید قبل از آنکه او مرا از بین ببرد، کاری می‌کردم.
 
شاید جز آن هیولا، این احساس پوچی بود که کنار سعید داشتم؛ احساسی که به سردردم اضافه می‌کرد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، این بود که تا جایی که توان دارم از سعید دوری کنم.
در حال حاضر، دو هیولا در زندگی من بودند؛ «هیچ» که از شش‌سالگی همراهم بوده و تا امروز هم کنارم مانده و دومین «هیچ» همان احساسی بود که بودن کنار سعید به من می‌داد.


آخخخ سرم لعنتی...
... Ring Ring (شمیم؛دوست صمیمیش در واقع تنها دوستش، از بچگی با هم تو ی محله بزرگ شدن و بازی می‌کردن)

•سلام...خوب،تو چی؟...خوبه...نمی‌دونم،مهمم نیست...پوووف محض رضای خدا تو دیگه شروع نکن فعلا اوضاع همینه...نه...کی!؟...خب که چی؟...ممنونم نیازی نیست من خوبم...بله خوبم....نمیخواد ممنون،انگار فقط همین یدونه بدبختی رو دارم من... باشه...باشه...( با کلافگی چشاشو تو حدقه میچرخونه) ببین باید برم جایی بعد صحبت میکنیم! خدافظ!
(گوشی رو پرت می‌کنه رو‌ میز محکم سرشُ میکوبه به پشتی مبل)اینم خوشه دلش،کِی من توصیه تورو خواستم آخه! فضول!
هه،همینم مونده برم با یکی از همون جنس دردودل کنم معلومه چی بلغور می‌کنه دیگه..کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم

...صبح روز بعد؛
ـــــــــــ[بابک رنجبر*متخصص اعصاب و روان] ـــــــــ

ی نگاه به تابلو میندازه ،ی نگاه به اطرافش،شالِشُ با بی حوصلگی صاف و صوف می‌کنه و با ی نفس خسته و عمیق میره داخل .
•سلام
×سلام بفرمائید
•بیات هستم،گُلبرک بیات،نوبت داشتم
×بله،بفرمائید چند لحظه بشینید الان هماهنگ میکنم
....
×بفرمائید داخل دکتر منتظر شما هستن
•ممنون
؛
در میزنه و با بفرمائید رنجبر درو باز می‌کنه
•سلام،وقت بخیر
(بابک با ابروهای بالا رفته و یک لبخند،رسا و بلند سلامِ گلبرگُ علیک میگه )
∆بشین دخترم
•ممنون
∆خب؟میشنوم؛
• ...
 
آخخخ سرم لعنتی...
... Ring Ring (شمیم؛دوست صمیمیش در واقع تنها دوستش، از بچگی با هم تو ی محله بزرگ شدن و بازی می‌کردن)

•سلام...خوب،تو چی؟...خوبه...نمی‌دونم،مهمم نیست...پوووف محض رضای خدا تو دیگه شروع نکن فعلا اوضاع همینه...نه...کی!؟...خب که چی؟...ممنونم نیازی نیست من خوبم...بله خوبم....نمیخواد ممنون،انگار فقط همین یدونه بدبختی رو دارم من... باشه...باشه...( با کلافگی چشاشو تو حدقه میچرخونه) ببین باید برم جایی بعد صحبت میکنیم! خدافظ!
(گوشی رو پرت می‌کنه رو‌ میز محکم سرشُ میکوبه به پشتی مبل)اینم خوشه دلش،کِی من توصیه تورو خواستم آخه! فضول!
هه،همینم مونده برم با یکی از همون جنس دردودل کنم معلومه چی بلغور می‌کنه دیگه..کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم

...صبح روز بعد؛
ـــــــــــ[بابک رنجبر*متخصص اعصاب و روان] ـــــــــ

ی نگاه به تابلو میندازه ،ی نگاه به اطرافش،شالِشُ با بی حوصلگی صاف و صوف می‌کنه و با ی نفس خسته و عمیق میره داخل .
•سلام
×سلام بفرمائید
•بیات هستم،گُلبرک بیات،نوبت داشتم
×بله،بفرمائید چند لحظه بشینید الان هماهنگ میکنم
....
×بفرمائید داخل دکتر منتظر شما هستن
•ممنون
؛
در میزنه و با بفرمائید رنجبر درو باز می‌کنه
•سلام،وقت بخیر
(بابک با ابروهای بالا رفته و یک لبخند،رسا و بلند سلامِ گلبرگُ علیک میگه )
∆بشین دخترم
•ممنون
∆خب؟میشنوم؛
• ...
-چی رو؟
- همون حرفایی که واسش اینجایی!
-حرف که زیاده منتها هنوز تو گفتن و نگفتنش گیرم.
-برای همین موضوعات هست که شغل روانشناس داریم بگو! بریز بیرون هر چیزی که تو رو به اینجا کشونده!
-هیییییی؛ نمی‌دونم از کجا شروع کنم. از چی بگم. از کی بگم. درد زیاد دارم ولی این اواخر دردام بیشتر شدن حتی کابوس بچگی هام هم بهش اضافه شده!
-خب؟ اون کابوس چیه؟ مطمئن باش میتونیم حلش کنیم!
گلاره خنده بلندی می‌کنه و میگه:
-خنده داره، واقعا میگم. همه کسایی که تو زندگیم نقش داشتن همشون همین جمله کثیف رو میگفتن! باهم حلش میکنیم! اونا جز منفعت خودشون به چیزی فکر نمیکنن اونا فقط دنبال ضربه زدن!
-من واقعا کمکت میکنم میدونم نسبت به این جمله آلرژی گرفتی! میدونم! اما من برای همین کار به دنیا اومدم و این شغل رو انتخاب کردم، پس بگو بزار درد قلبت آروم بشه.
-میگم...
-یکم از خانوادت بگو. متاهلی؟
-بودم! دو ماهی میشه که طلاق گرفتم و تنها زندگی میکنم و تازه به کانادا اومدم.
خانوادم تو یه صانحه که مقصرش شوهر سابقم یا به اصلاح پسرعموم اونا رو آتیش زد.
-اوه! تسلیت میگم بهت!
-...
-خب این شوهر سابقتون چرا باید خونه پدر زنش یا همون عموش رو آتیش بزنه؟
 
بابک نگاهش را از روی پرونده‌ی گلاره برداشت و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد. لحنش آرام بود، اما چیزی در صدایش سنگینی می‌کرد.
– گفتی شوهرت دلیل آتش‌سوزی بود. اما تو مطمئنی؟
گلاره اخم کرد. – یعنی چی؟ پلیس مدرک داشت، خودش هم تو بازجویی گفت که…
بابک با لبخند محوی سر تکان داد. – بعضی اعتراف‌ها، مخصوصاً وقتی کسی تحت فشاره، قابل اعتماد نیستن. شاید اون فقط یه مهره بوده.
گلاره حس کرد قلبش تندتر می‌زند. این اولین باری بود که کسی غیر از خودش چنین فکری می‌کرد. او همیشه این احتمال را در ذهنش داشت، اما هیچ‌وقت با کسی در میان نگذاشته بود. – داری چی می‌گی، دکتر؟ تو از کجا این‌قدر مطمئنی؟
بابک از جا بلند شد، دست‌هایش را در جیب فرو برد و به پنجره نگاه کرد. – گلاره… همیشه وقتی حقیقت رو دنبال می‌کنی، باید ببینی چه کسی ازش فرار می‌کنه. گاهی اوقات، جواب توی همون چیزیه که ندیدیش.
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. گلاره حس کرد سرش گیج می‌رود. چیزی در طرز نگاه بابک بود که او را معذب می‌کرد. انگار که او بیش از حد می‌دانست.
– تو… کی هستی واقعاً؟
بابک برگشت، لبخندش عمیق‌تر شد، اما چشم‌هایش سرد بودند. – فقط یه روانشناس، که دوست داره به مراجعینش کمک کنه. مخصوصاً اونایی که درگیر یه بازی خطرناک شدن… بدون این‌که خودشون بدونن.
 
بابک نگاهش را از روی پرونده‌ی گلاره برداشت و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد. لحنش آرام بود، اما چیزی در صدایش سنگینی می‌کرد.
– گفتی شوهرت دلیل آتش‌سوزی بود. اما تو مطمئنی؟
گلاره اخم کرد. – یعنی چی؟ پلیس مدرک داشت، خودش هم تو بازجویی گفت که…
بابک با لبخند محوی سر تکان داد. – بعضی اعتراف‌ها، مخصوصاً وقتی کسی تحت فشاره، قابل اعتماد نیستن. شاید اون فقط یه مهره بوده.
گلاره حس کرد قلبش تندتر می‌زند. این اولین باری بود که کسی غیر از خودش چنین فکری می‌کرد. او همیشه این احتمال را در ذهنش داشت، اما هیچ‌وقت با کسی در میان نگذاشته بود. – داری چی می‌گی، دکتر؟ تو از کجا این‌قدر مطمئنی؟
بابک از جا بلند شد، دست‌هایش را در جیب فرو برد و به پنجره نگاه کرد. – گلاره… همیشه وقتی حقیقت رو دنبال می‌کنی، باید ببینی چه کسی ازش فرار می‌کنه. گاهی اوقات، جواب توی همون چیزیه که ندیدیش.
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. گلاره حس کرد سرش گیج می‌رود. چیزی در طرز نگاه بابک بود که او را معذب می‌کرد. انگار که او بیش از حد می‌دانست.
– تو… کی هستی واقعاً؟
بابک برگشت، لبخندش عمیق‌تر شد، اما چشم‌هایش سرد بودند. – فقط یه روانشناس، که دوست داره به مراجعینش کمک کنه. مخصوصاً اونایی که درگیر یه بازی خطرناک شدن… بدون این‌که خودشون بدونن.
ژانر: رئالیسم جادویی، فانتزی
راوی اول شخص،
گلاره :

نسیم ملایم زندگی، چه زود به طوفانی مبدل شد که من توان خروج از آن را نداشتم.
دیگر فاصله‌ای میان و کابوس و واقعیت باقی نمانده. نمی‌توانم درست و غلط را تشخیص دهم.
شاید من مُردم و این برزخیست که تا قیامت توان خروج از آن را ندارم.
لبخند مضحکی که به ل*ب‌های دکتر بابک نشسته، دلهره‌ای ناگهانی به جانم می‌نشاند.
هر ثانیه‌ای که سپری می‌شود، سایه‌ای تاریک تر روی صورتش را می‌پوشاند.
یک، دو، سه، چهار، پنج.
دیگر چیزی از چهره‌اش باقی نمانده.
قدش حداقل ده سانت بلند تر دیده می‌شود. اکسیژن در هوای اتاق مُرده. نمی‌توانم درست نفس بکشم.
درست شبیه همان کابوس کودکی، صدایم در گلو خفه می‌شود و دیگر حتی نمی‌توانم از جایم برخیزم.
لبخندش را نمی‌بینم. چون او شبیه یک سایه شده. اما قهقهه‌ی ناگهانی‌اش قلبم را به سوزش می‌اندازد.
ناگهان گام به عقب بر می‌دارد.
پرده‌ی سیاهی که پنجره را کاملا پوشانده، محکم می‌کشد و روی سرش می‌اندازد. هوای بیرون ابری شده و اجازه‌ی حضور نور را نمی‌دهد.
من‌ فریب خوردم. دیگر توان فرار از دست او را ندارم. او همه جا هست. گاهی میانه‌ی یک مسیر بی‌عابر، گاهی پشت باجه‌ی یک بانک خلوت، گاهی درون یک اتاق، با شمایل یک پزشک،
شاید اصلا آن روز، جسم دادستانی که شوهرم را مجرم اصلی تلقی کرد بلعیده باشد.
شاید او سامان( اسم شوهرش یادم نمیاد چی گذاشته‌ بودید) را مجبور کرد تا به جرمی که مرتکب نشده اعتراف کند و من مجبور شوم غیابی از او طلاق بگیرم.
تق تق تق.
باز هم آن صدا.
ای کاش ناگهانی و با سرعت به من نزدیک می‌شد و درسته می‌بلعیدم. این قدم‌های آهسته و میلی‌متر‌ی‌اش بیشتر عذابم می‌دهد.
چند دقیقه طول می‌کشد تا نفس به نفسم می‌ایستد و صورت تاریکش را به صورتم نزدیک می‌کند.
انگار از تمام وجودش نفس بیرون می‌دهد.
وزش باد داغی که از تنش به وجود من می‌نشیند موهای تنم را سیخ می‌کند.
پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند.
توان چشم روی هم گذاشتن ندارم. ل*ب‌های لرزانم را بیشتر می‌فشارم تا شاید بتوانم فریاد بزنم اما نمی‌توانم.
بالاخره صدایی از وجودش دمیده می‌شود. اما نمی‌توانم بگویم این صدای نازک و رعب آور دقیقا از دهانش باشد.

- دلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.

صدایش نازکی صدای یک زن را دارد. اما به تن صدای مردانه هم بی شباهت نیست. نمی‌توانم جنسیتش را تشخیص دهم.
اشک‌هایی که نگاهم را کمی تار کرده، گونه‌ی راستم را تر می‌کند.
دست تاریکش را به گونه‌ام می‌کشاند. دیگر توانی برایم نمانده.
احساس می‌کنم هر آن روحم از این کالبد خارج خواهد شد.
در همان حال می‌گوید:
- چرا وجود منو فراموش کردی کوچولو
هان؟
باعث شدی یک عمر سرگردون بمونم.
فکر کردی دوباره از دستت می‌دم عزیز دلم؟

صورتش را به گوشم نزدیک می‌کند. هوای محکمی در گوشم فرو می‌کند و با صدایی کشیده می‌گوید :
- نهههههه.
 
ژانر: رئالیسم جادویی، فانتزی
راوی اول شخص،
گلاره :

نسیم ملایم زندگی، چه زود به طوفانی مبدل شد که من توان خروج از آن را نداشتم.
دیگر فاصله‌ای میان و کابوس و واقعیت باقی نمانده. نمی‌توانم درست و غلط را تشخیص دهم.
شاید من مُردم و این برزخیست که تا قیامت توان خروج از آن را ندارم.
لبخند مضحکی که به ل*ب‌های دکتر بابک نشسته، دلهره‌ای ناگهانی به جانم می‌نشاند.
هر ثانیه‌ای که سپری می‌شود، سایه‌ای تاریک تر روی صورتش را می‌پوشاند.
یک، دو، سه، چهار، پنج.
دیگر چیزی از چهره‌اش باقی نمانده.
قدش حداقل ده سانت بلند تر دیده می‌شود. اکسیژن در هوای اتاق مُرده. نمی‌توانم درست نفس بکشم.
درست شبیه همان کابوس کودکی، صدایم در گلو خفه می‌شود و دیگر حتی نمی‌توانم از جایم برخیزم.
لبخندش را نمی‌بینم. چون او شبیه یک سایه شده. اما قهقهه‌ی ناگهانی‌اش قلبم را به سوزش می‌اندازد.
ناگهان گام به عقب بر می‌دارد.
پرده‌ی سیاهی که پنجره را کاملا پوشانده، محکم می‌کشد و روی سرش می‌اندازد. هوای بیرون ابری شده و اجازه‌ی حضور نور را نمی‌دهد.
من‌ فریب خوردم. دیگر توان فرار از دست او را ندارم. او همه جا هست. گاهی میانه‌ی یک مسیر بی‌عابر، گاهی پشت باجه‌ی یک بانک خلوت، گاهی درون یک اتاق، با شمایل یک پزشک،
شاید اصلا آن روز، جسم دادستانی که شوهرم را مجرم اصلی تلقی کرد بلعیده باشد.
شاید او سامان( اسم شوهرش یادم نمیاد چی گذاشته‌ بودید) را مجبور کرد تا به جرمی که مرتکب نشده اعتراف کند و من مجبور شوم غیابی از او طلاق بگیرم.
تق تق تق.
باز هم آن صدا.
ای کاش ناگهانی و با سرعت به من نزدیک می‌شد و درسته می‌بلعیدم. این قدم‌های آهسته و میلی‌متر‌ی‌اش بیشتر عذابم می‌دهد.
چند دقیقه طول می‌کشد تا نفس به نفسم می‌ایستد و صورت تاریکش را به صورتم نزدیک می‌کند.
انگار از تمام وجودش نفس بیرون می‌دهد.
وزش باد داغی که از تنش به وجود من می‌نشیند موهای تنم را سیخ می‌کند.
پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند.
توان چشم روی هم گذاشتن ندارم. ل*ب‌های لرزانم را بیشتر می‌فشارم تا شاید بتوانم فریاد بزنم اما نمی‌توانم.
بالاخره صدایی از وجودش دمیده می‌شود. اما نمی‌توانم بگویم این صدای نازک و رعب آور دقیقا از دهانش باشد.

- دلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.

صدایش نازکی صدای یک زن را دارد. اما به تن صدای مردانه هم بی شباهت نیست. نمی‌توانم جنسیتش را تشخیص دهم.
اشک‌هایی که نگاهم را کمی تار کرده، گونه‌ی راستم را تر می‌کند.
دست تاریکش را به گونه‌ام می‌کشاند. دیگر توانی برایم نمانده.
احساس می‌کنم هر آن روحم از این کالبد خارج خواهد شد.
در همان حال می‌گوید:
- چرا وجود منو فراموش کردی کوچولو
هان؟
باعث شدی یک عمر سرگردون بمونم.
فکر کردی دوباره از دستت می‌دم عزیز دلم؟

صورتش را به گوشم نزدیک می‌کند. هوای محکمی در گوشم فرو می‌کند و با صدایی کشیده می‌گوید :
- نهههههه.
چشمانم سیاهی می‌رفت. دیگر نمی‌توانستم سنگینی نگاهش را تحمل کنم. حسی عجیب درونم زبانه می‌کشید، گویی خاطراتی خفته در اعماق وجودم بیدار شده بودند. اما چه خاطراتی؟ من چیزی به یاد نمی‌آوردم.

- فراموشت کردم؟ من کی هستم؟ تو کی هستی؟ - زمزمه کردم، صدایی خفه و لرزان.

انگشتان سرد و استخوانی‌اش روی گونه‌ام حرکت می‌کرد. حسی از آشنایی مبهم در وجودم پیچید، مثل لم*س یک رویای دوردست که هرگز به یادش نیاورده بودم.

- تو... تو روح منی، گلاره. نیمه گمشده‌ام. - صدایش در گوشم پیچید، ترکیبی از لطافت زنانه و خشونت مردانه. - تو منو جا گذاشتی، وقتی... وقتی اون اتفاق افتاد.

تصویری مبهم در ذهنم جرقه زد: خانه‌ای سوخته، آتشی زبانه کش، و چهره‌ای آشنا در میان دود و آتش. قلبی که برای همیشه در خاکستر مدفون شد.

- اون اتفاق... چی بود؟
پرسیدم، اما صدایی از گلویم خارج نشد.

سایه‌اش بیشتر به من نزدیک شد، آنقدر نزدیک که حس می‌کردم نفسش را روی صورتم حس می‌کنم.

- تو منو فراموش کردی، گلاره. اما من هرگز تو رو فراموش نکردم. حالا وقتشه که دوباره یکی بشیم.

دستی به سمت گردنم دراز شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. این بار، می‌دانستم که پایان کار نزدیک است. این سایه، این روح گمشده، قصد داشت مرا برای همیشه با خود ببرد.

- نه! - با تمام توانم فریاد زدم، صدایی که از اعماق وجودم برخاست. - من نمی‌خوام بمیرم! من می‌خوام زندگی کنم!

ناگهان، صدایی در گوشم پیچید:

- گلاره! گلاره! بیدار شو!

چشمانم را باز کردم. دکتر بابک بالای سرم ایستاده بود، چهره‌اش نگران. پرده‌ها کنار رفته بودند و نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید.

- حالت خوبه؟ - پرسید، صدایش مهربان و آرامش‌بخش بود. - یه کم فشار خونت افتاده بود.

به اطراف نگاه کردم. اتاق همان اتاق بود، اما دیگر از آن سایه خبری نبود. آیا همه چیز فقط یک کابوس بود؟
با صدایی لرزان پرسیدم:
- من... چی شد؟ -
لبخندی زد وگفت:
- هیچی، یه کم استراحت کن. همه چیز درست می‌شه.

اما من می‌دانستم که هیچ چیز درست نشده است. آن سایه هنوز آنجا بود، در اعماق وجودم، منتظر لحظه‌ای دیگر برای بازگشت. و من می‌دانستم که این تازه شروع ماجرا بود.

(جوری ادامه بدین که این بیماری یه جور فلج خواب تشخیص داده میشه!)
 
چشمانم سیاهی می‌رفت. دیگر نمی‌توانستم سنگینی نگاهش را تحمل کنم. حسی عجیب درونم زبانه می‌کشید، گویی خاطراتی خفته در اعماق وجودم بیدار شده بودند. اما چه خاطراتی؟ من چیزی به یاد نمی‌آوردم.

- فراموشت کردم؟ من کی هستم؟ تو کی هستی؟ - زمزمه کردم، صدایی خفه و لرزان.

انگشتان سرد و استخوانی‌اش روی گونه‌ام حرکت می‌کرد. حسی از آشنایی مبهم در وجودم پیچید، مثل لم*س یک رویای دوردست که هرگز به یادش نیاورده بودم.

- تو... تو روح منی، گلاره. نیمه گمشده‌ام. - صدایش در گوشم پیچید، ترکیبی از لطافت زنانه و خشونت مردانه. - تو منو جا گذاشتی، وقتی... وقتی اون اتفاق افتاد.

تصویری مبهم در ذهنم جرقه زد: خانه‌ای سوخته، آتشی زبانه کش، و چهره‌ای آشنا در میان دود و آتش. قلبی که برای همیشه در خاکستر مدفون شد.

- اون اتفاق... چی بود؟
پرسیدم، اما صدایی از گلویم خارج نشد.

سایه‌اش بیشتر به من نزدیک شد، آنقدر نزدیک که حس می‌کردم نفسش را روی صورتم حس می‌کنم.

- تو منو فراموش کردی، گلاره. اما من هرگز تو رو فراموش نکردم. حالا وقتشه که دوباره یکی بشیم.

دستی به سمت گردنم دراز شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. این بار، می‌دانستم که پایان کار نزدیک است. این سایه، این روح گمشده، قصد داشت مرا برای همیشه با خود ببرد.

- نه! - با تمام توانم فریاد زدم، صدایی که از اعماق وجودم برخاست. - من نمی‌خوام بمیرم! من می‌خوام زندگی کنم!

ناگهان، صدایی در گوشم پیچید:

- گلاره! گلاره! بیدار شو!

چشمانم را باز کردم. دکتر بابک بالای سرم ایستاده بود، چهره‌اش نگران. پرده‌ها کنار رفته بودند و نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید.

- حالت خوبه؟ - پرسید، صدایش مهربان و آرامش‌بخش بود. - یه کم فشار خونت افتاده بود.

به اطراف نگاه کردم. اتاق همان اتاق بود، اما دیگر از آن سایه خبری نبود. آیا همه چیز فقط یک کابوس بود؟
با صدایی لرزان پرسیدم:
- من... چی شد؟ -
لبخندی زد وگفت:
- هیچی، یه کم استراحت کن. همه چیز درست می‌شه.

اما من می‌دانستم که هیچ چیز درست نشده است. آن سایه هنوز آنجا بود، در اعماق وجودم، منتظر لحظه‌ای دیگر برای بازگشت. و من می‌دانستم که این تازه شروع ماجرا بود.

(جوری ادامه بدین که این بیماری یه جور فلج خواب تشخیص داده میشه!)
نگذاشتم دکتر بابک برود و تن ترسیده‌ی مرا رها کند. ثانیه‌ای رهایی، به اسارت من توسط آن موجود ختم می‌شد. این را مطمئن بودم.
با آن‌که به او چندان اعتمادی نداشتم، اما در مورد آن موجود هر چه توانستم گفتم. از خاطرات آن چهارده سال پیش، تا همراهی دوباره‌ی او با قدم‌هایم. حتی آن حس ناامنی‌ای که در وجودم، روز به روز بیشتر جان می‌گیرد.
دکتر بابک پس از اتمام صحبت‌هایم کمی مکث کرد و بعد عینکش را اندکی جابه‌جا کرد. نگاهش هنوز نگران بود، اما حالا رنگی از اطمینان در آن دیده می‌شد.
- گلاره، چیزی که تجربه می‌کنی... یه جور فلج خوابه. یه اختلال خواب که باعث می‌شه توی لحظه‌ی بیدار شدن یا به خواب رفتن، موقتا توانایی حرکت نداشته باشی. همین باعث می‌شه مغزت تصاویر، صداها و حتی حس‌های واقعی رو طوری تجربه کنه که انگار واقعیت دارن.
به سختی گلوی خشکم را تر کردم. ذهنم هنوز درگیر صدای آن سایه بود.
- یعنی... اون یه توهمه؟ اما من حسش می‌کنم! صدای نفسش رو می‌شنوم، حتی دستش رو روی صورتم حس کردم!
دکتر بابک آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- بله، خیلی از کسایی که دچار فلج خواب می‌شن، حس می‌کنن یه موجود یا یه سایه توی اتاقشونه. بعضیا حس فشار روی قفسه‌ی سینه‌شون رو گزارش می‌کنن، بعضیا هم مثل تو، حس نزدیکی یه نفر رو تجربه می‌کنن. ذهن تو سعی کرده یه روایت برای این تجربه بسازه، شاید از خاطرات قدیمی، شاید هم از چیزایی که ناخودآگاهت بهش فکر می‌کنه.
ذهنم هنوز مقاومت می‌کرد.
- ولی... اون صدا اسم منو می‌دونست. گذشته‌ی منو می‌دونست. گفت که منو فراموش نکرده! من اون رو می‌بینم که دنبالم می‌کنه. حتی وقتی که خواب نیستم!
دکتر لبخندی آرام زد، انگار که از قبل این پاسخ‌هایم را پیش‌بینی کرده بود.
- ذهن انسان پیچیده‌ست، گلاره. گاهی خودش با ما بازی می‌کنه. شاید یه بخش از تو هنوز درگیر یه اتفاق قدیمی باشه، یه خاطره‌ی سرکوب‌شده، یه احساس ناتموم. این فلج خواب باعث شده اون بخش، یه چهره‌ی خیالی برای خودش بسازه و باهات حرف بزنه.
اما چیزی درونم قبول نمی‌کرد که همه‌چیز فقط بازی ذهنم بوده باشد. احساس آن لم*س سرد هنوز روی پوستم مانده بود.
- یعنی هیچ راهی نیست که اینا دیگه اتفاق نیفته؟
دکتر لحظه‌ای سکوت کرد، بعد دفترچه‌ی یادداشتش را باز کرد و چند چیز نوشت.
- استراحت منظم، کاهش استرس، یه سری تمرین‌های ذهن‌آگاهی. برات یه آزمایش خواب هم می‌نویسم، ببینیم چقدر این اتفاقات تکرار می‌شن. فعلا نباید نگرانی زیادی داشته باشی.
اما من می‌دانستم که نگرانی‌ام بیهوده نیست. آن سایه هنوز آنجا بود. منتظر. در کمین. متاسفم دکتر اما حرف‌های شما صراحت ندارد. چرا که شما هیچی از "هیچ" نمی‌فهمید.
(آقا منم بازی!15cb28_25512)
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین