در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دخترک با ترس سری تکان داد، دست روی دهانش گذاشت و تند تند نفس کشید؛ داژیار با اطمینان سری تکان داد و به سمت در کلبه راه افتاد؛ با باز شدن در توسط داژیار؛ مرد ناشناس که حضور فردی را در این اوضاع نامناسب هوا، همچون معجزه می‌دید، لبخندی زد و گفت:
- سلام آقا شما صاحب اینجا هستید؟
داژیار سرتاپای غریبه را رصد کرد، به او نمی‌خورد اشراف‌زاده باشد اما باز هم از خانواده کارگران به حساب نمی‌آمد، چرا که پوشش مرتب و مناسبش حتی در این وضعیت سرما و بوران، نمایانگر همین امر بود؛ بنابراین با همان لحن خشک و جدی همیشگی‌اش گفت:
  • سلام، بله من صاحب کلبه‌ام‌، کاری داشتید؟
  • راستش می‌خواستم کمی استراحت کنم و بعد راه بیفتم؛ راه رو هم گم کردم.
داژیار هر دو ابرویش را بالا انداخت و به پشت سر غریبه نگاه کرد، تنها بود و تنها وسیله همراهش یک کیف بزرگ و اسبی بود که او را سواری می‌داد، بنابراین گفت:
- من معلم این مدرسه‌ام، امروز هم بچه‌ها تعطیل شدند چون راه سخت شده، برای همین هم کلاس وسیله گرمایشی و جایی برای نشستن نداره، من هم برای پارو کردن برف اومدم؛ چون ساختمان کلبه سسته و احتمال ریزش داره.
مرد با شنیدن این موضوع لبخند دلنشینی زد و گفت:
- بسیار خب، پس راه رو به من نشون بدید؛ انگار حق با شماست، چون اگه اینجا بمونم بیشتر راه بسته میشه و من دیر به مقصد میرسم.
داژیار سری به نشان تایید تکان داد و گفت:
  • مقصدت کجاست؟
  • عمارت آوانسیان.
متعجب شد اما چیزی نگفت و آدرس را به او نشان داد، غریبه با دانستن آدرس، صمیمانه از او تشکر کرد و به قصد سوار شدن بر مرکب خود، به عقب حرکت کرد اما با یادآوری چیزی رو به داژیار گفت:
  • راستی، وسیله برای برگشت داری؟!
  • بله، پشت کلبه سوار هست؛ ممنونم.
غریبه سری تکان داد و برای او آرزوی موفقیت کرد و به سمت عمارت راه افتاد، با دور شدن غریبه، او به داخل کلبه بازگشت و خود را به دخترک رساند؛ دختر بیچاره از ترس در خود جمع شده بود و می‌لرزید، با نشستنش دخترک نفس آسوده‌ای کشید و دست لرزانش را از کنار دهانش برداشت.
داژیار با دیدن حال او، زمزمه کرد:
- عاقبت دوست داشتن من، میشه همین حال تو، تو اینو می‌خوای؟!
دخترک که ترسیده بود بلایی سر او بیاید، هق هقش را در گلو خفه کرد و رو به او با بغض گفت:
- تو جای من نیستی حالم رو بفهمی.
داژیار سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت؛ با خود فکر می‌کرد چه کرده که دختری چون او رویای او را در سر می‌پروراند و با خود خیالات بافته است؛ کمی مکث کرد و بعد ل*ب به سخن گشود:
- لطفاً فکرت رو از خیالات خالی کن، هر آدمی مثل من دوست داره با دختری مثل تو که قدر عشق و دوست داشتن رو می‌دونی زندگی کنه، اما تو حیفی؛ تو در کنار من آینده نداری، من به تنهایی آینده‌ای نامعلوم دارم و اگه تو هم ....
باوان به شدت در مقابل ادامه صحبت او مقاومت کرد و گفت:
- تو بی‌انصافی، خیلی، تو خوبی، خیلی هم خوبی اونقدر که نصف بیشتر بچه‌های روستا به هزار دل امید به زانکو میان، من هم رشته‌ی امیدم در کنار امید اونها وصله که به تو منتهی میشه؛ چطور خودت می‌تونی اینقدر مأیوس باشی؟!
داژیار با درماندگی گفت:
- این عشق سوزاننده است، نابود میشی؛ می‌تونی اینو بفهمی؟
سری از روی شادی تکان داد و با سرور گفت:
- عشق با سختی‌هاشه که امکان پذیره.
داژیار منقلب از احساسات پاک دختر، دستمال گوشه‌ی شال کمرش را باز کرد و به او داد تا اشک‌هایش را با آن پاک کند، دختر با دیدن دستمال، اشک‌هایش را با دست پاک کرد و دستمال اهدایی داژیار را بوسید و در کنار جیب جلیقه‌اش گذاشت، این حرکت او از چشم داژیار پوشیده نماند، او دعا کرد که احساس دختر بی‌نوا زودگذر باشد چرا که با وجود این احساس، او خودش را به آتش خواهد کشید و نمی‌دانست که شعله‌اش دامان چه کسانی را خواهد گرفت.
لحظاتی بعد داژیار برای پارو کردن مقداری از برف باقی‌مانده، به بیرون از کلبه رفت؛ دخترک نیز همچنان پشت میز در خود جمع شده بود و زیر ل*ب برای خود آوازی را زمزمه می‌کرد:

« دِلِم شِه کانی نازنین یارِم: دلم رو شکستی نازنین یارم
مِه دو سِه ت داشتِه م قَد یه دنیا: من تو رو دوست داشتم اندازه دنیا
وه ناو ای دنیا چَنی غمینِم : در این دنیا چه قدر غمگینم
بی که س ترینِ بانِ زمینِم: بی‌کس‌ترین روی زمینم
امیدی نِه یرِم وَه ناو ای دنیا : امید ندارم من در این دنیا
هَر شُو دعا کَه م تا گَر نَه مینِم : هر شب دعا می‌کنم (زنده) نمانم
خُه َوش وَه حالت که تو دلی نِیری : خوش به حال تو که دل نداری
وَه ناو ای دنیا تو عشقی نِیری : توی این دنیا هیچ عشقی نداری
دلم شِه کانی ، پرپرِم کِه ردی : دلمو شکستی پرپرم کردی
مِه دوسِت داشتِه م تو دوسِم نِیری : من دوستت داشتم اما تو دوستم نداری»
 
آخرین ویرایش:
با باز شدن در اتاقک، سرش را از روی دستانش برداشت و به او نگاه کرد، لحظه‌ای در چشمانش نگریست و بعد گفت:
- خانم‌ جان، باید بریم؛ می‌ترسم راه بسته شه.
از لفظ خانم‌ جان ناراحت شد اما به روی خود نیاورد و از جایش بلند شد، هنگام خروج از کلاس؛ نگاه دلخورش را به او داد و سپس مسیر نگاهش را به محیط سفید پوش محوطه داد، به نظرش آمد که زمین از ساعتی قبل برف بیشتری را در خود جذب کرده است و این نشان از این داشت که راه نسبتاً کوتاه تا عمارت؛ دشوارتر به نظر می‌رسد اما او به جای نگرانی، خوش حال بود چراکه زمانی بیشتر را می‌توانست در کنار داژیار بماند.
لحظاتی را در انتظار داژیار ماند اما با صدای شیهه پشت هم اسب، نگران به پشت کلبه دوید؛ با دیدن اسبی که رم کرده بود و فریاد ناسازگار خود را سر داده بود، رو به داژیار گفت:
- چرا ناآرومه؟!
داژیار که مشغول آرام کردن اسب بود، گفت:
  • نمی‌دونم، احتمالاً به خاطر مانع سر راهش یا سردی هواست.
  • چی کار کنیم؟
  • شما برید عمارت، نگرانتون میشن.
  • مهم نیست، با هم میریم.
  • نمیشه خانم جان، نباید من و شما رو با هم ببینن.
  • گفتم که، مشکلی نیست.
داژیار پوفی از روی عصبانیت کشید و کمی صبر کرد تا اسب رم کرده، آرامش یابد و بعد راه بیفتند؛ بنابراین باز وارد کلاس شدند، دختر به سمت میز معلم کلاس رفت و درست زیر میز، خودش را جای داد، میز ارتفاع و پهنای بلندی داشت و دختر ریز نقشی چون او را در برمی‌گرفت؛ با نشستنش، زانوانش را در آغو*ش گرفت و در خود جمع شد تا گرمای بیشتری را به جان بخرد؛ خوش حال بود، برای اولین بار از انبوه بارش برف زمستانی و سرمای همراه با آن و رم کردن آن حیوان که حرف دلش را فهمیده بود، خوشحال بود. خوشحال بود که بالاخره یک نفر حتی آن حیوان زبان بسته دل لاکردار او را فهمیده بود و اینگونه برای ماندن بیشترشان در کنار یکدیگر وقت می‌خرید و دل دخترک را شاد می‌گرداند.
لحظاتی نگذشت که داژیار در کلاس را محکم بست و خودش را به نزدیکی دخترک رساند؛ کلاس تنها مجهز به چراغ نفتی بود و توانایی آن نیز برای گرم کردن فضای اتاقی که بیرونش از برف پوشیده شده بود، نداشت؛ بنابراین داژیار در جایی نزدیک او نشست؛ دخترک کمی خودش را کنار کشید که او نیز در میز جا شود، به دخترک نگاهی انداخت؛ لباس پشمی فاخری بر تن داشت اما باز هم به نظر می‌رسید که سردش است، نگاهی به لباس تنش کرد؛ در زیر آن، ژاکت و بافتی که متعلق به پدرش بود را پوشیده بود؛ بنابراین کاپشنش را از تن درآورد و آن را روی شانه‌ی دخترک انداخت.
داژیار که بی‌قصد این کار را کرده بود، ناخواسته در دل دخترک انقلاب بزرگی برپا کرد که فرو نشستنش به این راحتی‌ها امکان‌پذیر نبود؛ دختر کاپشن ساده او که آثار پوسیدگی بر روی آن نمایان بود را به خود نزدیک کرد و سرش را درون پرهای داخلش فرو برد، اشکی ناخواسته از چشمانش سرازیر شد؛ با خود فکر کرد که حتی کاپشن داژیار شانس بیشتری داشت تا لحظاتی را با او بگذراند.
داژیار با دیدن قطرات اشک دخترک که از چشمان مشکی‌اش سرازیر میشد، متعجب از جایش برخاست و روبه‌رویش و روی دو زانویش نشست و با نگرانی گفت:
- طوری شده؟
دخترک که اشک‌های گرمش با سرعت بیشتری سر ریز می‌شدند، چیزی نگفت و تنها سرش را به طرفین تکان داد.
- پس چی شده؟
دخترک که لباس او را به خود نزدیک‌تر می‌کرد، رو به او با مظلومیت خاص خودش گفت:
- میشه این رو بدی به من؟!
با تعجب، اول به کاپشن کهنه و مندرس خود نگاهی انداخت و بعد سوی نگاهش را به لباس نرم و‌ پشمی زیبای او کشاند؛ تعجبش از این بود که چرا با وجود لباس زیبایی که دارد، برای داشتن لباس کهنه خویش اینگونه اشک می‌ریزد.
با ناراحتی گفت:
- لطفاً ناراحت نباشید، باشه این برای شما، اصلأ قابلتون رو نداره.
دخترک به چشمان مهربان داژیار چشم دوخت و گفت:
- خودم بهترش رو برات می‌دوزم.
داژیار که می‌خواست دخترک را از این حال و هوا خارج کند، رو به او با لبخندی بی‌سابقه‌ای گفت:
- مگه بلدین؟!
باوان با دستان کوچکش، اشک‌هایش را پاک کرد و همانند او لبخندی زد و گفت:
- اوهوم، مامان ماهرخ یادم داده.
ابروهایش را بالا داد و رو راست گفت:
  • برام عجیب اومد.
  • مامان ماهرخ مثل بانوی آرشاکیان نیست، فرق می‌کنه.
داژیار دو دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
  • بله من معذرت می‌خوام که زود قضاوت کردم.
  • تو مقصر نیستی!
داژیار زانوانش را همانند باوان در آغو*ش گرفت و به او بی‌مقدمه گفت:
  • تو مثل باشوک نیستی.
  • مگه باشوک چجوریه؟
  • با هم تضاد دارید، تو مهربونی اما برادرت خلاف اینو ثابت می‌کنه؛ انگار واقعاً خواهر و برادر نیستین.
  • اما تو با دانیار مثل همید، هیچ فرقی نمی‌کنید.
  • و این بده یا خوب؟!
  • خوبه؛ حداقلش اینه که همدیگه رو درک می‌کنین.
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت؛ از جایش برخاست و به سمت چراغ نفتی داخل اتاق رفت و به وارسی آن پرداخت؛ نفت زیادی داخلش نمانده بود؛ مقداری نفت از روز قبل داخل چراغ مانده بود و اگر کمی دیگر روشن می‌ماند؛ بوی گیج کننده‌ی نفت داخل چراغ، اتاقک را از جای برمی‌داشت.
از پشت سوراخی که از دیوار به بیرون دید داشت، اسب ناآرامش را رصد کرد؛ همچنان ناله‌ای سر می‌داد و گلایه‌اش را با زبان بی‌زبانی به داژیار نشان می‌داد؛ نمی‌دانست اسب آرام همیشگی‌اش چرا امروز را به ساز او نمی‌رقصد و مدام شیهه می‌کشد.
تصمیم گرفت کمی دیگر صبر کنند؛ اما انتظار بیهوده‌شان هم نمی‌توانست منطقی باشد چرا که لحظه به لحظه ارتفاع برف ریخته شده بر زمین سرد، افزایش می‌یافت و راه را ناهموارتر می‌ساخت.
 
آخرین ویرایش:
به سوی دخترک برگشت و رو به او گفت:
  • باید هر طور شده برگردیم؛ لحظه به لحظه شدت برف بیشتر میشه.
  • اما ما که نمی‌تونیم با هم برگردیم!
-‌ چاره‌ای نداریم، نمی‌تونم تو این جاده رهات کنم؛ بالاخره هم راه سخته هم خطرناکه.
دخترک که از وضع پیش آمده خوش حال گشته بود، از جای برخاست و رو به او گفت:
- پس بهتره راه بیفتیم.
و با گفتن این حرف زودتر خودش را به در اتاقک رساند؛ داژیار پس از بررسی اتاقک و اطراف آن؛ به سمت اسب خود راه افتاد؛ باهوز امروز پسر بدی شده بود که صاحبش را در سختی قراره داده ، اما انگار برای باوان دوست جدیدی شده بود که زین پس خودش را در تیم او قرار می‌دهد و علیه داژیار توطئه می‌چیند؛ وقایع آن روز که این را می‌گفت و باوان از وضع به وجود آمده راضی به نظر می‌رسید.
بالاخره اسب سرکش، رام شده و قدری با دل داژیار راه آمده بود، پذیرفت که زمان رفتنشان فرا رسیده و طول دادن آزارش به او، راه را بر صاحبش ناهموارتر از اینی که هست، خواهد کرد.
در عمارت اما حال و اوضاع دل آسکی به گونه‌ی دیگر بود و برخلاف آرامش درون باوان؛ در وجود او طوفان سهمگینی در حال وقوع بود و نمی‌دانست که آشفتگی درونش را چگونه باید فرو نشاند، چرا که باوان دور کرده بود و تا ساعت ناهار اندک زمانی باقی مانده بود، اگر دیر بر سر میز حاضر میشد، باشوان باخبر می‌گشت و علت عدم حضورش را جویا می‌شد و جوابگوی ارباب، آسکی بخت برگشته‌ای بود که نمی‌دانست پاسخ ارباب را چه بدهد؛ آخر‌ او نیمه‌ی شخصی باوان بود و اگر از او جدا می‌گشت، سخت مجازات می‌شد.
در راهروی منتهی به اتاقک باوان، در حال قدم زدن بود و از شدت نگرانی چهره سفیدگونش به سرخی گراییده بود و این نشان از فشارِ زیادِ خون در رگ‌های او در هنگام نگرانی بود و او از این موضوع چندان آگاه نبود و تنها نگرانی‌اش را با فشردن ناخن‌هایش، اندکی فرو می‌ریخت گرچه این حجم از نگرانی را نمی‌توانست حتی با فشردن ناخن‌هایش درون دستش فرو بنشاند. اما باوان سرخوش و خوشحال در کنار داژیار راه می‌آمد، آنقدر از داشتن کاپشن داژیار در دستانش احساس آرامش داشت که برای لحظه‌ای فراموش کرد که او چیزی برای نگاه داشتن بدنش از سرمای طاقت فرسای آلیجان بر تن ندارد جز یک ژاکت پنبه‌ای که چندان هم او را از سرما ایمن نگاه نمی‌داشت؛ به ناگاه با دانستن این موضوع نگران در جای ایستاد که با ایستادنش داژیار نیز در جای توقف کرد و با تعجب به او نگریست؛ او کاپشن را از تن خود درآورد و آن را روی شانه های داژیار انداخت و بعد در حالی سرش را پایین انداخته بود، شرمنده ل*ب زد:
- ببخشید، اصلأ حواسم نبود.
داژیار نگاهی به کاپشن انداخت، آن را با وجود لرز شدیدی که در خود احساس می‌کرد، از روی شانه اش برداشت و به سمت باوان نزدیک شد؛ خواست آن را روی شانه دخترک بیندازد که باوان مانع شد، با تأثر و غم رو به او گفت:
- اگر مریض بشی من چه کار کنم؟! خواهش می‌کنم اون رو تنت کن.
داژیار رو به او گفت:
- اما...
دخترک نگذاشت چیزی بگوید و جلوتر از او به راه ادامه داد و گفت:
- بپوشش، اگر مریض بشی من نمی‌دونم باید چکار کنم.
داژیار متعجب از احساسات دگرگون شده دختر مقابلش نگاهی به کاپشن انداخت و آن را تن زد و به سمت دخترک راه افتاد و گفت:
- ببخشید که نمیشه سوار باهوز‌ بشی، می‌ترسم دوباره رم کنه.
لبخند زیبایی بر لبانش نقش بست و رو به او گفت:
- اگه سوار باهوز بشم، فاصله‌ام ازت بیشتر میشه و من این رو دوست ندارم.
با گفتن این حرف به دخترک خیره شد؛ سیاهی چشمانش در مقابل سیاهی چادر شب سروری می‌کرد، گویی تاریک‌تر از این نگاه وجود نداشت و این تاریکی درون سفیدی صورتش به زیبایی می‌درخشید و او را بسیار متفاوت نشان می‌داد؛ دختر زیبایی بود و او خودش را در مقابل اویی که از قضا دختر ارباب هم بود؛ کوچک می‌دید، تفاوت قابل ملاحظه طبقه اجتماعیشان اولین نشانی بود که توی ذوق می‌زد و موجبات دهن کجی ناظر را فراهم می‌ساخت. علاوه بر آن ازدواج با او یعنی شروع مشکلاتی که بار بیشترش بر روی دوش دختر ارباب بود چرا که اگر باشوان از این موضوع باخبر می‌گشت؛ اولین تیر عصبانیتش دختر طفل معصومش را مورد هدف قرار می‌داد چرا که تنها گناهش عاشق شدنش بود و بس....
***
ارتفاع برف تا کمی پایین زانو می‌رسید و همین راه رفتن را سخت می‌کرد و سرعت را به کندی می‌رساند، شدت برف و بوران نیز به گونه‌ای بود که قدرت دید را سخت می‌کرد و این به کندی حرکتشان می‌افزود؛ در این میان باهوز نیز بی‌قراری می‌کرد و آن‌ها مجبور به هدایت اسب سرکش؛ گاهی برای مدتی در جای می‌ایستادند و گاهی نیز به مدت کوتاهی مسیر پیش رویشان را طی می‌کردند؛ زمان بودنشان در بیرون از عمارت نشان از این داشت که خیلی وقت است که از ظهر گذشته و بنابراین تا اکنون حتماً باشوان از عدم حضور دخترش در داخل عمارت باخبر گشته بود.
کمی که نیمی از راه را طی کردند، دختر در راه ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
- من دیگه نمی‌تونم، یکم استراحت کنیم.
داژیار که افسار اسب را در دست داشت؛ به سختی سعی در نگه داشتن اسب خود کرد و رو به او گفت:
- سعی کنید راه بیایید، مسیر زیادی نمونده؛ تا همین الانشم دیر شده.
دخترک نفس نفس زنان روی برف‌ها نشست، دستانش از سرما بی‌حس شده بودند و سرما کاملاً در استخوان‌هایش نفوذ کرده بود، انگار به مرور به شرایط پیش آمده عادت کرده که اینگونه برف زیر پایش را همچون فرشی نرم تصور می‌کرد که می‌تواند خستگی پاهایش را التیام دهد و قوای رفته‌اش را برگرداند؛ در صورتی که این خیال واهی خیلی زود محو خواهد شد و درد استخوان‌هایش به زودی سر باز خواهد کرد؛ اما چاره‌ای جز نشستن در خود نمی‌دید.
 
آخرین ویرایش:
داژیار که مقاومت او را دید؛ مجبور به پذیرش خواسته او، خورجین را از دوش اسب به زیر کشید و لایه‌ای از برف را کنار زد تا دخترک به جای نشستن روی برف، روی آن بنشیند تا کمی از نفوذ سرما جلوگیری کند؛ دخترک نیز با نشستن روی خورجین خودش را به گوشه‌ای کشاند و رو به او گفت:
- بیا تو هم بنشین؛ خسته شدی.
داژیار با دیدن جای کوچکی که دخترک باز کرده بود؛ لبخندی ناخواسته بر لبانش نشاند، آخر هیکل او را کجای نشستن بر روی فضای کوچک خورجین؟! با این وجود برای این‌که دل کوچک دخترک را نشکند؛ خود را روی زمین در کنار او جای داد؛ باوان از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید و با شادی زایدالوصفی به چهره او می‌نگریست؛ داژیار با سنگینی نگاه دخترک، رویش را سمت او گرداند و نگاه او را شکار کرد؛ با دیدن خیرگی نگاهش گفت:
- برگشتیم، به ارباب چی بگیم؟
دخترک بی‌توجه به سوال او گفت:
-فردا دوخت و دوز رو شروع می‌کنم، قول میدم تا آخر هفته کاپشن برات بدوزم.
-زحمت نکشید، من همین کاپشن رو دارم کافیه!
-اما این برای تو نیست، از وقتی بهت کاپشنت رو دادم، اینو میدیش به من.
-آخه چرا؟!
-این بهت نمیاد.
سپس دست برد و گوشه لباسش را در دست گرفت و گفت:
- دگمه هم نداره، سردت میشه.
متعجب به حرکت دست دخترک و نگاه او که گوشه کاپشنش را می‌کاوید و حتی به قسمت‌های پاره شده آن که نشان از نبود دگمه میداد؛ خیره شده بود؛ همچنان در تعجب از احساسات عمیق دخترک در درون خود احساس تلاطم می‌کرد، اگر واقعاً باوان به او علاقه داشته باشد و این عشق؛ تب تند و زود گذر دوران نوجوانی نباشد؛ بر سر او و عشق نوپای وجودش چه می‌آمد؟! اصلأ خودش به جهنم، ارباب و وابستگان او نسبت به عشق او چه واکنشی نشان خواهند داد؟! بالاخره که خورشید پشت ابر نمی‌ماند، بالاخره که این احساس برملا خواهد شد و آن وقت دخترک در مقابل ایل و تبارش متهم می‌گشت، اتهام به دلدادگی، عشق و دوست داشتن نه تنها در میان خاندان آوانسیان بلکه در ایل آرشاکیان نیز ننگی عظیم به شمار می‌رفت چرا که ابراز عشق، آن هم پس از ازدواج و از طرف مرد خانواده صورت می‌پذیرفت و دختر حق انتخاب مرد زندگی‌اش را نداشت و همین موضوع باعث بی‌قراری دل باوان می‌گشت؛ چرا که او حتی تصور نداشتن داژیار را در ذهن نمی‌پروراند و از نبود حضور او در رویایش امتناع می‌ورزید.
داژیار رو به او ادامه داد:
-من عادت دارم.
-اما باید ترکش کنی، باید لباس گرم بپوشی؛ من نگرانت میشم.
داژیار نفس عمیقی کشید و پاهایش را دراز کرد و آن‌ها را ماساژ داد؛ رو به او گفت:
- خانم جان، من سال‌هاست اینجوری زندگی کردم؛ از بچگی با برادرم کارگری کردیم، سر مزرعه جون کندیم تا نون حلال بیاریم سر سفره، وسعمون به خرید رخت و لباس نمی‌رسید، همینجور با زندگی سر می‌کردیم و سالیانی می‌گذشت و ما در طول ده سال، سر جمع دو تا لباس گرم هر کدوم بیشتر نداشتیم؛ زندگی من با زندگی شما فرق می‌کنه.
حرفش که تمام شد با چوب داخل دستش کمی از برف کنارش را به گوشه‌ای هدایت کرد تا بیشتر بتواند پایش را دراز کند؛ اما با سکوت باوان، سرش را به سوی او متمایل کرد؛ دخترک، مغموم به او خیره شده بود، پوزخندی زد و گفت:
- نترس خانم جان، شما درگیر زندگی پر فراز و نشیب داژیار نمی‌شی.
باوان با شنیدن این حرف، سخت خشمگین شد و از جای برخاست و رو به او گفت:
- برای خودم متأسفم که عاشق کسی شدم که معنی دلدادگی رو درک نمی‌کنه، نمی‌فهمه عشق چیه، نمی‌فهمه زندگی چیه، فقط همه چی رو به پول و ثروت می‌بینه؛ من اگه دنبال زندگی پر از رفاه بودم که الان هم داشتمش؛ چرا باید خودم رو درگیر آدمی مثل تو می‌کردم؟!
پشتش را به او کرد و از کنار باهوز‌ نیز گذشت و تنها زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:
- من فقط یه خونه می‌خوام، خونه‌ای که روی چراغ نفتی، آبگوشت قل بخوره، خونه‌ای که یه کرسی داشته باشه با یه سماور و دو استکان لبالب از چای خوشرنگ، خونه‌ای که تو باشی؛ خسته از سر کار بیای و من برات چای بریزم، با هم شام بخوریم؛ با هم حرف بزنیم؛ تو از خستگی‌هات برام حرف بزنی و من اون‌ها رو به جون بخرم، پشت سرت چهار قل بخونم تا برگردی، دوست دارم در کنار تو زندگی کنم؛ اما تو....
داژیار با دیدن او که ناراحت از او فاصله گرفته بود بر خود لعنتی فرستاد و از جایش برخاست؛ باهوز را نیز به کار گرفت، در حالی که پشت هم صدایش می‌زد به دنبالش راه افتاد تا او را متوجه خود کند. هر چه می‌رفت و سایه ظهر، جایش را به عصر میداد؛ سرعت و شدت بارش برف فزونی می‌یافت و راه هموار مقابلشان بیش از پیش سخت‌تر می‌شد و همین علتی بود تا غیبت آنان در عمارت آشکار شود؛ چرا که آنچه آسکی با خود می‌پنداشت به وقوع پیوست و باشوان با نبود تنها دخترش، سراغ او را از آسکی گرفت؛ اما آسکی که نمی‌دانست در مقابل اربابش چه بر زبان براند؛ مهر بر دهان دوخت؛ با سر و صدای باشوان، باشوک خود را به سالن اصلی رساند و علت پریشانی‌اش را جویا شد؛ او که به دلیل کارهای مربوط به شکار چند روز گذشته سخت درگیر بود و در ساعت ناهار بر سر میز حاضر نشده بود و تنها غذایش را به همراه مشاورش ندیم و داخل اتاقش صرف کرده بود تا آن زمان از نبود باوان بی‌خبر بود و حال با دیدن عمارت بدون باوان آن هم با وجود خدمتکارش؛ خشمگین شده بود؛ به سمت آسکی رفت و گوشه‌ی لچک او را در دست گرفت و غرید:
- چه خبر شده؟ چرا لالمونی گرفتی؟! نشنیدی ارباب چی گفت؟ بگو ببینم باوان کجاست؟!
آسکی که از تمام افراد عمارت تنها از باشوک هراس داشت، با وجود ترس و وحشتش از او، سری تکان داد و با تته پته گفت:
- گفتند که میرم بیرون قدم بزنن.
باشوک با عصبانیت گفت:
-پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-رفتم دنبالشون.
-خب؟!
- اما رفته بودند!
باشوک با عصبانیت دستش را از روی لچک او برداشت، شدت حرکتش به گونه‌ای بود که بتواند آسکی را بر زمین بکوبد؛ آسکی که از شدت ضربه غافلگیر شده بود، با ضرب بر زمین کوبیده شد و کمرش به گوشه میز داخل سالن برخورد کرد؛ با این ضربه از شدت درد لبانش را بر هم فشرد و قطره اشکی از گونه اش چکید.
مریم که یکی دیگر از خدمه‌های ارباب بود، با دیدن این صحنه خواست برای کمک به او، سمتش برود که باشوک او را خطاب قرار داد و گفت:
- اگه بفهمم کسی به این ندیمه کمک کرده، خونش حلاله.
و بعد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من با این دختر کار دارم.
با شنیدن این حرف او، آسکی با حیرت نگاهش را به باشوک داد، نمی‌توانست تصور کند که باشوک آنقدر بی‌رحم است که به خاطر گناه دیگری او را به فلک ببندد؛ شاید فلک آسان‌ترین مجازاتش بود، اما او حاضر بود بمیرد و به اتفاق ناگواری که در ذهنش در حال گردش بود، فکر نکند چرا که بارها متوجه نگاه مرموز او به خود شده بود؛ لحن کلام او لرزی بر جان دخترک انداخته بود و تنها خدا خدا می‌کرد که اشتباه کرده باشد.
 
آخرین ویرایش:
باشوان از زمانی که خبر نبود باوان را شنیده بود، تمامی سربازانش را برای یافتن او بسیج کرده بود؛ هوای غم‌انگیز غروب دالیجان و شدت برفی که تمامی نداشت؛ نشان از سایه انداختن شب و نبود باوان می‌داد؛ از دو ساعت قبل سربازان برای کمک رفته بودند و هنوز برنگشته بودند و همین موضوع خوره جانش شده بود و او را در فکر فرو می‌برد.
از ابتدای سالن به انتهای آن گام برمی‌داشت و تنها دستانش را در هم گره کرده و محکم فشار می‌داد؛ گهگاه به غرغرهای زیر لبی باشوک گوش فرا می‌داد که باوان را دخترکی خیره‌سر و آبروبر می‌خواند؛ ماهرخ نیز در گوشه‌ای مثل همیشه صامت نشسته بود و تنها با چشمانی که نگرانی‌اش را فریاد می‌زد به همسرش خیره شده بود؛ با زبان نگاهش از او می‌خواست تا دخترکش را پیدا کند، اما باشوان از او نگران‌تر بود؛ او به آبرویش می‌اندیشد، آخر او ارباب بود؛ اگر آرشاکیان می‌فهمیدند دختر ارباب گم شده است، دیگر آبرویی برایش نمی‌ماند.
باشوک نیز آسکی را در انبار انتهای سالن زندانی کرده بود؛ می‌دانست دخترک از تاریکی هراس دارد و بنابراین بهترین تنبیه در نظر او همین تاریکی بود، گرچه برای آن دختر زیبارو که دل و دینش را هدف قرار داده بود؛ نقشه‌ی دیگری داشت؛ اما قدم به قدم، و اینبار نبود باوان بهترین فرصت بود تا نقشه اش را عملی کند؛ برای اینکه آن دختر برایش بماند بهترین راه نیز همان بود اما فعلاً نمی‌خواست به این موضوع بپردازد، مهم‌ترین موضوع در حال حاضر، نبود باوان بود؛ دختر ارباب گم شده بود و این کم چیزی نبود.
سالن غرق در سکوت و اکنون شب به نیمه‌ی خود رسیده بود که مشاور باشوان با هراس وارد سالن اصلی شد، باشوان با دیدن او؛ به ضرب از جایش بلند شد و به سمت او رفت و بازویش را در دست گرفت و گفت:
- چی شد، خبری شده؟!
باشوک نیز با دیدن مشاور از جایش برخاست و نزدیکش شد اما با شنیدن حرف آخر مشاور در جای خود ایستاد، از چیزی که می‌شنید در تعجب و حیرت بود، اما این حیرت نه تنها او بلکه همگی اعضای حاضر را درگیر خود کرده بود، و این را می‌شد حتی در چهره‌ی ماهرخی دید که تا چندی پیش نگران بود اما اکنون بهت‌زده به مشاور خیره شده و نمی‌توانست سایه بهت را از روی چشمان ترسیده‌اش برهاند.
مشاور با کمی مکث گفت:
- بله پیدا شدند، البته نه تنها.
باشوان با تردید گفت:
-پس چی؟!
-ایشون رو با داژیار پیدا کردیم.
باشوان با شنیدن این حرف، عقب عقب حرکت کرد و دستش را در جایی به ستونی که در وسط سالن محکم شده بود، تکیه داد و از روی درماندگی زمزمه کرد:
- نه، این حقیقت نداره.
اما مشاور بی توجه به حال دگرگون او، زمزمه کرد:
- مثل اینکه برف سنگین میشه و توی راه گیر میفتن؛ اگه کمی دیر می‌رسیدم ممکن بود برای بانو اتفاقی بیفته.
با گفتن این حرف، باشوان به سمت در گام بلندی برداشت و او را کنار زد و به سمت محوطه راه افتاد، با دیدن اسب یکی از سربازان که باوان را در خود در برگرفته بود؛ با نگرانی به سمت اسب دوید؛ باشوان با دیدن باوان که بیهوش بر روی اسب افتاده است، او را در آغو*ش کشید و روی زمین بر روی زیلویی پشمی که ندیمه‌ها آماده کرده بودند، خواباند؛ در حال حاضر او تنها نگران تک دختری بود که تاکنون از او خبری نبوده و اکنون او را بیهوش یافته بودند و این برای او نگران‌کننده بود؛ شاید نگرانی او از بابت حقایق پوشیده‌ای بود که هنوز از ماهیتش آگاهی نداشت؛ سر بلند کرد و رو به یکی از سربازان گفت:
- برو بگو سلیمان بیاد سریع.
باشوک با شنیدن این حرف رو به او گفت:
-اما سلیمان که از اینجا رفته، قرار بود پزشک جدید بیاد.
-نیازی به سلیمان نیست، من هستم.
با شنیدن این حرف، نظرشان به جانب کسی جلب شد؛ مردی با اورکت مشکی و ظاهری آراسته که در آن حجم از لباس‌های زمستانی که تن خود کرده بود باز هم بیننده را به تماشای خود دعوت می‌ساخت؛ مرد نزدیک آمد و رو به آن‌ها گفت:
- من پزشک جدید هستم.
با گفتن این حرف، سربازانی که نزدیکش ایستاده بودند را کنار زد و خود را بالای سر دخترک رساند و از داخل کیفی که همیشه به همراه داشت، گوشی پزشکی‌اش را بیرون آورد و مشغول شد؛ ارباب رو به او گفت:
-حالش خوبه؟!
-بله خوبه، فقط ممکنه مدتی تب‌دار و حال‌ندار هم باشه که اون هم به خاطر این هواست که کاملاً طبیعیه.
از جایش برخاست و رو به باشوان گفت:
- حالا اگر اجازه بدید به حال اون بنده خدا هم برسیم
و بعد به داژیاری اشاره کرد که بی‌رمق در کنار باهوز ایستاده و با چشمان نیمه‌باز به باوان خیره شده بود که در گوشه‌ای بیهوش افتاده است.
باشوان با دیدن داژیار با آن حالت آشفته، خواست به سمتش گامی بردارد که پزشک مانع شد و گفت:
- جسارت شد ارباب، اما اون حالش خوب نیست؛ لطفا زمانی که بهتر شد به اموراتش برسید.
باشوان با این تذکر پزشک در جای خود ایستاد و دیگر چیزی نگفت؛ پزشک نیز به سمت او رفت؛ با نزدیک شدنش و گذاشتن دست خود بر روی پیشانی مرد روبه رویش، اخم‌هایش را به نشان دقت در هم کشید اما دیری نپایید که با سقوط مرد مقابلش، به خود آمد و به کمک چندی از سربازان او را به سالنی هدایت کردند؛ به محض رسیدنشان به اتاقکی، او را روی زمین خواباندند و پزشک به معاینه او پرداخت؛ در حال مداوایش بود که متوجه در هم شدن چهره اش شد، رو به او گفت:
- چته، چرا اینقدر به خودت می‌پیچی؟!
داژیار پاسخی نداد و تنها زیر ل*ب ناله‌ای سر داد؛ گویا به هوش نبود و تنها در خواب و بیداری به سر می‌برد؛ پزشک با کنار زدن پتویی که روی پایش بود، متوجه مرطوب بودن قسمتی از ساق پایش شد؛ پاچه شلوارش را تا زد که با دیدن خون غلیظی که از او خارج میشد، نگران کمک طلبید.
 
آخرین ویرایش:
ساعتی بعد آخرین دستمال خونین را درون تشت قرار داد و دستانش را با آب تمیزی که یکی از ندیمه‌ها برای او آورده بود، تمیز کرد و به طرف او رفت؛ خون زیادی را از دست داده بود و لحظات آخر از شدت ضعف و دردی که بر او غالب گشته بود، بیهوش شد. مقاومت او برایش قابل تحسین بود، چرا که با وجود درد شدید بخیه، اعتراضی نکرد و تنها با فشردن بالشت کنار دستش، ناله‌ی خود را به گوش او می‌رسانید.
خستگی و کوفتگی، مسافت طولانی در راهش و اتفاقات آن شب باعث شده بود نایی برای ایستادن نداشته باشد؛ بنابراین به محض اینکه پایش را از اتاق بیرون گذاشت، خودش را روی نزدیک‌ترین مبل داخل سالن انداخت و چشمانش را روی هم گذاشت.
با شنیدن صدایی؛ چشمان خسته‌اش را گشود که با نگاه مستقیم باشوان غافلگیر شد؛ «نوچی» زیر ل*ب گفت و کمی در جایش منظم نشست و رو به او گفت:
- ببخشید، اونقدر خسته بودم متوجه نشدم.
باشوان پایش را روی پای دیگرش انداخت و دستانش را به دسته مبل سلطنتی که رویش نشسته بود، تکیه داد و رو به او گفت:
-مشکلی نیست، نیومده کلی خسته شدید.
-بله، البته راه طولانی بود و شرایط جوی هم گویا چندان موافق رسیدنم نبود که مانع می‌شد.
-به هر حال، میز شام آماده است؛ می‌تونید برای صرف شام به سالن غذاخوری بروید؛ نازلی شما رو راهنمایی می‌کنه.
و بعد به خدمتکاری که در گوشه‌ای ایستاده بود اشاره کرد؛ اما او دستش را بالا آورد و گفت:
- نیازی نیست، من شب‌ها غذای سبک می‌خورم؛ لطفا یک لیوان شیر برام بیارند، کافیه.
باشوان ابرویش را بالا داد و رو به نازلی گفت:
- هر چی آقای دکتر می‌خواهند، براشون فراهم کنید.
نازلی سری تکان داد و به مطبخ رفت؛ با رفتن او، باشوان رو به او گفت:
-فرصت نشد که آشنا بشیم، گویا شما پزشک جدید هستید.
-بله، من برای گذراندن طرح تخصصم باید برای مدتی در مناطق محروم فعالیت می‌کردم و منطقه‌ی شما؛ بهترین ناحیه‌ای بود که هم محروم حساب می‌شد و هم به پزشک نیاز داشت و هم شرایط منطقه با روحیاتم سازگار بود.
باشوان ابرویی بالا داد و با پوزخند گفت:
- منطقه‌ی محروم؟!
او که از پوزخند باشوان دریافت ممکن است به او برخورده باشد، دلجویانه گفت:
- جسارت نباشه، اوضاع اطراف عمارت چندان خوب نیست، مردم در اعتراضات سالیانه به تهران نامه فرستادند و از اوضاع ناحیه شکایت داشتند.
پوزخند باشوان پررنگ شد و رو به او گفت:
- هه، جالبه؛ مردم اینجا سواد حرف زدن هم ندارن چه برسه به خواندن و نوشتن.
ابرویی بالا داد و گفت:
- شاید به کسی گفتن که براشون بنویسن؛ اما اینها مهم نیست؛ مهم دلیل بودنم در اینجا بود که شما باید می‌دونستین.
با آمدن نازلی که لیوان شیری در دست داشت؛ هر دو سکوت کردند و به حرکات نازلی خیره شده بودند که چگونه لیوان شیر و کیک را روی میز مقابل او قرار می‌دهد.
با قرار دادن محتویات داخل سینی روی میز و سپس حرکت دست باشوان از آنجا دور شد؛ با رفتن او، باشوان ل*ب به سخن گشود:
-خودتون رو معرفی نکردید؛ هنوز نام و نشانی از شما نداریم.
-من علی شهسواری هستم؛ ساکن تهران و دانشجوی ترم آخر تخصص قلب و عروق.
باشوان ابرویی بالا داد و گفت:
-خوشبختم، من هم باشوان آوانسیان هستم، ارباب ایل خاوری.
-من هم خوشبختم.
کمی مکث کرد و لیوان شیر روی میز را برداشت و کمی از آن نوشید و رو به او ادامه داد:
- می‌تونم بپرسم من در کجا باید طبابت کنم؟
باشوان سری تکان داد و گفت:
- امشب رو در اینجا مهمان ما هستید، اما فردا یکی از کارگرها رو می‌فرستم راهنماییتون کنند؛ مریض‌خونه شرایط لازم برای زندگی و طبابت رو داره؛ هم اتاق برای استراحت داره و هم اتاق برای درمان.
لیوان خالی از شیر را روی میز گذاشت و رو به او گفت:
- ممنون، گوارا بود.
کمی مکث کرد و بعد رو به گفت:
-تشکر، فردا پس رفع زحمت می‌کنم.
-زحمتی نیست، اما؛ حال دخترم چطوره؟!
-بهتر نیست حال کارگر بیچاره‌ای که زخمی شده بود رو بپرسید؟
باشوان با تعجب گفت:
-زخمی؟!
-بله، کارگر شما زخمی شده بود.
-چه اتفاقی افتاده؟!
-جای چنگال گرگ روی ساق پای راستش خودنمایی می‌کرد، مشخصه که گرگ‌ها بهشون حمله کردند.
-اگه گرگ‌ها می‌خوردنش شانس بهتری برای مردن راحت داشت.
با تعجب گفت:
-میشه بگید چرا؟!
-چرا؟! دختر مثل برگ گل من رو برداشته و از عمارت برده، معلوم نیست کجا بودن که این موقع اومدن.
علی ابرویش را بالا داد و زیر ل*ب گفت:
- صحیح!
بعد رو به او ادامه داد:
-شما مطمئنید که دخترتون رو بردن؟
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه با چشم خودتون دیدید که با هم رفتند؟!
-نه اما، با هم پیدا شدن.
-اما من اینطور فکر نمی‌کنم.
-چطور؟!
-برای اینکه در بین راه مسیرم رو گم کرده بودم؛ ماشین من رو جایی نزدیک روستا پیاده کرد چون با این شرایط هوا نمی‌تونستم با ماشین بیام؛ یکی از روستاییان اسبش رو برای کمک به من دستم داد و گفت که از مسیر کلبه‌ای در وسط روستا هست می‌تونم نماد عمارت رو ببینم و از اونجا به بعد مسیر هموارتر و راحتتره؛ اما وقتی مسیر رو گم کردم که به کلبه رسیده بودم، اون زمان بود که سراغ کلبه رفتم که اگر راه بلدی داخلش هست، راهنماییم کنه؛ اونجا بود که همین مرد زخمی رو دیدم؛ اومده بود به کلبه‌اش که گویا مدرسه‌ بچه‌ها بود، سر بزنه.
باشوان سری تکان داد و زیر ل*ب گفت:
-درسته، گفته بود که برای نظارت به کلبه میره.
-بله و البته ایشون اونجا تنها بود و هیچ دختری رو در کنارش ندیدم.
-اما اون‌ها رو با هم گرفتند.
 
آخرین ویرایش:
-ارباب، احتمالاً دختر شما برای تفریح و استفاده از طبیعت برف، سرخود از عمارت خارج شده و توی راه گرگ به ایشون حمله کرده و چون کارگر شما نزدیک بوده برای کمکش اقدام می‌کنه؛ چرا خودتون باعث انحراف افکار عمومی می‌شین؛ خودتون هستید که دخترتون رو بر سر زبان‌ها می‌ندازید.
-آقای دکتر، دختر من از صبح زود رفته و شب با یه مرد پیداش کردن، اون هم بیهوش و در شرایط نامشخص؛ اون وقت شما از جانب خودت تفسیر می‌کنی؟!
-ارباب، برف و وضع هوا اونقدر بد بود که منی که زودتر از کارگر شما از سمت کلبه راه افتادم الان و به همراه خودشون به عمارت رسیدم؛ شرایط بیرون از عمارت واقعاً سخت بود و مطمئناً دختر شما که توان و قدرت یک مرد رو ندارن که از پس خودش بربیان؛ برای همین دچار ضعف و ناتوانی شده، ترس از گرگ‌ها هم انگار باعث بیهوشی موقتشون شده.
باشوان که حرف‌های دکتر را تا حدی پذیرفته بود، نفس آسوده‌ای کشید و رو به او با لحنی که کمی آرامش در آن تزریق شده بود، گفت:
-حالا اون پسر در چه وضعیه؟
-باید واکسن بزنه، عفونت وارد بدنش شده و ممکنه براش مشکل‌ساز بشه.
-خب براش بزنید.
-من که تجهیزات ندارم، باید برای شهر نامه بنویسید تا براتون ارسال کنند.
-کی ارسال میشه؟
-با وضعیت آب و هوایی که من می‌بینم، خیلی زود به دستمون نمی‌رسه و تا اون زمان هم باید تقویت بشه.
-خوبه، تا اون زمان کجا باید باشه؟
-همین جا دیگه!
-اینجا؟!
-بله، توی مطب که نمی‌تونم نگهش دارم، زخمش عفونت داره و هر نقل و انتقالی برای بیمار خوب نیست.
-اون اتاق، اتاق مشاور منه، نمی‌تونم در اختیار یک کارگر سر به هوا قرارش بدم.
-این کارگر سر به هوایی که ازش حرف می‌زنید برای اداره مدرسه بچه‌های روستای تحت نظارت شما به دل سرمای برف زده و برای نجات جون دختر شما، جون خودش رو فدا کرده؛ اصلأ صحیح نیست که به خاطر جایگاه آدم‌ها، بینشون تفاوت قائل بشیم.
باشوان با عصبانیت کنترل شده‌ای سعی در این داشت که دکتر را محترمانه از جلوی چشمانش دور کند و بنابراین رو به او گفت:
- بهتره برید استراحت کنید، خیلی خسته شدید امروز.
علی نیز لبخند معنا داری زد و از جایش بلند شد، رو به او گفت:
- شب خوش ارباب.
و با گفتن این حرف به سمت اتاقی راه افتاد که ساعتی پیش در آن به مداوای داژیار پرداخته بود.
با رفتن او، باشوان نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق باوان پا تند کرد؛ اما در بین راه متوجه باشوک شد که به سمت زیرزمین انتهای سالن می‌رود؛ رو به او گفت:
- کجا داری میری؟
باشوک با شنیدن صدای باشوان در جای ایستاد و رو به او گفت:
-میرم ببینم این دختره چرا صدایی ازش در نمیاد.
-مگه مریم نگفت از تاریکی می‌ترسه؟!
-بالاخره که چی، نباید ادب بشه؟
باشوان نفسی از سر درماندگی کشید و رو به نازلی که در سالن ایستاده بود، اشاره‌ای زد تا به آسکی سر بزند و خودش را به باشوک گفت:
-خریت رو خواهر تو کرده، اون دختر چه تقصیری داره؟!
-مگه اون ندیمه‌اش نیست! نباید حواسش به اوضاع باشه؛ مگه همه چی خاله بازیه؟!
باشوان خواست چیزی بگوید که با صدای جیغ دلخراش نازلی، هر دو به سمت انبار پا تند کردند. باشوک با دیدن آسکی در آن واحد احساس شکست خورده‌ای داشت که هیچ وقت امید پیروزی در آن به نتیجه نخواهد رسید چرا که با دیدن آسکی بیهوش داخل اتاقک انبار، به طوری که کف سفید رنگی از دهانش خارج شده در حالی که بر خود می‌لرزید و چهره‌اش که تنها از داخل چشمان درخشان سیاه رنگش، سفیدی آن جلوه‌گر بود؛ روح باشوک را به دره‌ی نابودی پرتاب کرد؛ باشوان با دیدن حال او، به سرعت از نازلی خواست تا دکتر را صدا بزند؛ چندی نگذشت که نازلی با دکتری که اکنون نسبت به قبل ظاهری آشفته داشته و تنها ربدوشامبر زرشکی رنگی بر تن داشت؛ خود را به اتاقک انبار رساند؛ او نیز با دیدن آسکی، نگران به سمت او پا تند و رو به نازلی طلب آب و پارچه‌ای تمیز کرد ؛ دخترک همچنان می‌لرزید و از دهانش کف بیرون می‌ریخت، دکتر با تمام قوایش فک دخترک را گرفته بود و سعی در این داشت با انگشتش مانع از این شود تا او زبانش را گاز بگیرد؛ او با عصبانیت رو به باشوک فریاد زد:
- چرا نشستی، دست و پاهاش رو بگیر که تکون نخوره.
 
آخرین ویرایش:
باشوک که با فریاد علی، به خود آمده بود؛ با نگرانی به سمت دخترک رفت و سعی کرد تا از لرزش دست و پایش جلوگیری کند؛ کمی بعد نازلی با تشت آب و پارچه وارد انبار شد؛ به همراه او چند تن از خدمه ها وارد انبار شدند و شوکه به صحنه‌ی مقابلشان مینگریستند؛ باشوان نیز متعجب به لرزش بدن دخترک و جیغ های پی در پی اش نگاه می‌کرد و نمی‌توانست هجوم ندیمه ها را به داخل انبار کنترل کند؛ بنابراین کمی بعد آسکی به کمک دکتر، آرام گرفت و لرزش هایش کنترل شدند و تنها هق هق ها و ناله‌های ریز او بود که صدای سکوت انبار و حاضران داخل آن را می‌شکست. علی پس از آرام گرفتن دخترک، نفسی عمیق کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد، عرق روی پیشانی اش را با دست گرفت و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- خدا رو شکر.
باشوک با شنیدن این حرف دکتر، نفس راحتی کشید و با اضطراب به دخترک مقابلش نگریست؛ همچنان با بهت، محو تماشای او بود؛ اویی که به خاطر خبط خود چنین عذابی را به او تحمیل و او را در فشار روحی و روانی اسیر کرده بود؛ به ساعتی قبل اندیشید که به قصد اذیت دخترک به سمت انبار راه افتاده بود که با دیدن باشوان، در کار خود تعلل ایجاد کرد چرا که نقشه اش را پوچ شده می‌دید و راه فراری برای آن متصور نبود.
حال با دیدن دخترک در این حالت، از خود متنفر گشته بود، اویی که جدیتش برای خاص و عام کاملآ مطرح بود؛ حال به خاطر دخترک ندیمه‌ی خواهرش اینگونه در خود فرو رفته بود و حال ناگوار او؛ برایش چون تنش می‌مانست و آرامش و قرار را از او گرفته بود که نمی‌توانست از جای برخیزد؛ گویی لرزش چند لحظه پیش دخترک به او منتقل شده بود که اینگونه دستانش به لرزه درآمده بودند و ترس را به جانش تزریق می‌کردند.
همچنان در افکار خود غرق بود، که دکتر از جای برخاست و رو به باشوان با لحنی که عصبانیتش به خوبی مشخص بود، گفت:
- توی این عمارت اتاق هست یا اینکه مشاورتون بی اتاق می‌مونن؟!
باشوان که تیکه کلام او را دریافته بود؛ دندانهایش را روی هم سایید و گفت:
-اون تو اتاق ندیمه ها می‌خوابه؛ اتاق مجزا نداره.
-اما اون باید استراحت کنه، نیاز به اتاق داره که مجزا باشه و آرامش پیدا کنه.
-نمیشه دکتر، از فردا این ندیمه ها روی سر عمارت بلند میشن و کسی نیست که جمعشون کنه.
علی که از حرف کاملاً بی منطق مرد مقابلش کفری شده بود، با پوزخند گفت:
- جلوی چشم خودتون جون داد، اون الان نمی‌تونه توی اتاقی باشه که بقیه ندیمه ها هم هستند؛ نیاز به رسیدگی داره.
باشوان خواست چیزی بگوید اما با صدای باشوک، همگی شوکه نگاهش کردند:
- اتاق من هست.
باشوان خواست چیزی بگوید اما باشوک از روی زمین بلند شد و روبه روی هر دوی آن ها ایستاد و گفت:
- حال بد اون به خاطر منه، پس می‌تونه توی اتاق من استراحت کنه.
باشوان گفت:
-اما....
-پدر لطفا، دکتر راست میگن؛ باید استراحت کنه، بعداً می‌تونیم به امور رسیدگی کنیم.
و با گفتن این حرف مسیر خروجی را در پی گرفت.
چندی نگذشت که اوضاع سامان گرفت و آسکی به اتاق باشوک منتقل شد.
دکتر با بررسی سرم او، نبضش را چک کرد و رویش را با ملحفه ای پوشاند و بعد رو به ندیمه ای که کنار در اتاق ایستاده بود، گفت:
- لطفاً کنارش بمون، هر اتفاقی افتاد به من خبر بده.
ندیمه سری به نشانی تأیید تکان داد و او نیز به سمت اتاقش رفت؛ پس از اینکه حال عمومی داژیار را چک کرد؛ خود را به سمت رخت خوابی که در وسط پهن شده بود، کشاند و زیر ل*ب غرید:
- اینجا دیگه کجا بود من اومدم؛ هنوز نیومده که کلی آدم درب و داغون و آش و لاش تحویل گرفتم؛ خدا روزهای دیگه رو به خیر بگذرونه.
و با گفتن این حرف، سرش را روی بالشت گذاشت و خود را مهمان خواب شبانگاهی کرد.
صبح روز بعد اما مانند روز قبل، با تلاطم اهالی ساختمان آغاز نشده بود و هنوز سکوت بعضی از اعضای عمارت، نشان از آن داشت که خستگی شب گذشته همچنان درون آن ها فریاد می‌کشید که اینگونه با بیدار شدنشان مبارزه می‌کنند و در پی آن است که همچنان در خواب عمیق باشند؛ این شرایط اما برای باشوک به گونه‌ای متفاوت بود، او شب گذشته را اصلأ نخوابیده بود چرا که فکرش در جایی دیگر بود؛ در جایی نزدیک اتاق خوابش که دخترک معصوم و البته خدمتکار خواهرش آرمیده بود.
او برای اولین بار در زندگی اش عذاب وجدان داشت؛ چرا که دخترک از عصر با هق هق التماس می‌کرد که او نتوانسته خودش را به خواهر سربه هوایش برساند اما او باور نمی‌کرد و تنها فکر‌ شوم داخل سرش را باور داشت که به بهانه‌ی نبود خواهرش می‌تواند آن را اجرا کند؛ اما انگار خدا صدای مظلوم دخترک را شنیده بود و آنگونه وجود پاکش را از دست شیطانی چون او نجات داده و ذهن مریض مردی چون باشوک را بیدار کرده بود.
در شب قبل فکرش را کرده بود؛ او نباید اینگونه به دخترک آسیب می‌رساند، اما شاید راهی برای به دست آوردن دل دخترک باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حریر نازک آفتاب آلیجان از لابه لایه پرده‌های ضخیم اتاقش راهی برای ورود نداشتند اما در جایی که پرده‌ها در گوشه‌ای از اتاق رها شده بودند؛ خود را به زور به وسط اتاق کشانیده تا با لم*س چهره‌ی غرق در خواب باوان، او را به روزی دیگر دعوت کند.
با باز شدن چشمانش، در ابتدا موقعیتش را درک نکرد؛ چرا که یادش نمی‌آمد دقیقاً در چه زمانی سر بر روی بالشت گرم و نرمش نهاده است، اما کمی بعد با یادآوری حادثه‌ای که در روز قبل برایشان رخ داده بود؛ به شدت روی تخت نشست که با صدای عجیب استخوان‌ها و دردی که در مفاصلش پیچید؛ آخی زیر ل*ب گفت که این نشان از گرفتگی عضلاتی بود که ساعاتی طولانی را در سرمای طاقت فرسا مانده بودند؛ اما این برایش ذره‌ای اهمیت نداشت، چرا که نمی‌دانست حال داژیار پس از حمله‌ی گرگ‌های دیروز چگونه است؛ اگر اتفاقی برایش می‌افتاد او هرگز نمی‌توانست خودش را ببخشد و همین امر باعث شده بود که قطرات اشکی که حاصل از وحشت و درماندگی‌اش بود راه خود را به روی گونه‌اش باز کنند و او را وادار کند تا شتابان سمت درب اتاقش برود؛ روزهای دیگر در کنار آسکی حضور می‌یافت و صبحانه‌اش را حاضر می‌کرد؛ اما امروز حتی خبری از او هم نبود و او احساس می‌کرد شاید در اعماق خوابی گرفتار شده است؛ اما با دیدن مریم که در سالن در حال تمیزکاری و گردگیری بود، نفسی از اعماق وجودش کشید و به سمتش هجوم برد؛ دختر خدمتکار با حضور ناگهانی باوان ترسیده و متعجب به چهره گریان باوان زل زده بود؛ بنابراین گفت:
- چی شده خانم جان، حالتون خوبه؟
باوان با هق هق آشکاری گفت:
- داژیار، داژیار کجاست؟
مریم با تعجب گفت:
- دنبال داژیار می‌گردین؟
باوان که به تازگی متوجه خود گشته بود، اشک‌هایش را پاک کرد و رو به مریم به قصد توجیه گفت:
-آره، گرگ به ما حمله کرد؛ نمی‌دونم حال اون بنده خدا چی شد.
-دکتر به حالشون رسیدگی کردند و الان حالشون خوبه.
-الان کجاست؟
-خانم جان حالشون خوبه باور کنید.
باوان نگاه غضبناکی به او انداخت که باعث شد دختر خدمتکار دستش را برای نشانی اتاق دکتر دراز کند؛ بنابراین باوان بی‌توجه به او سمت در اتاقک رفت و آن را با ضرب باز کرد.
با صدای بلند در، دکتر که دراز کشیده بود؛ از خواب پرید و مستقیم در جای خود نشست؛ اما دخترک بی‌توجه به او به سمت تخت داژیار رفت؛ با بهت به اویی که روی تخت دراز کشیده بود و حتی صدای نفس کشیدنش را هم نمی‌شنید خیره شد؛ در حالی که اشک‌هایش از پی هم مسابقه می‌گذاشتند، با تردید به روی قفسه سینه او خم شد و گوشش را روی دریچه‌ی تپش‌های زندگی‌اش قرار داد؛ با شنیدن صدای «تالاپ تلوپ» نفس عمیقی کشید و همان‌جا روی زمین ولو شد؛ با اطمینان از زنده بودن او، حال بهتر می‌توانست گریه کند، بنابراین با صدای بلند به فغان پرداخت؛ شاید زمانش رسیده بود تا فریادهای بی‌صدایش را در گلو خفه کند و فغان و ناله‌ی ناشی از ترس از حمله گرگ لامروت و نبودن داژیار را بیرون بفرستد تا از حجم اندوه و استرسش کم شود.
با صدای گریه‌ی او، دکتر که به تازگی بیدار شده بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این‌جا دیگه کجا بود من اومدم؛ هنوز روز اوله.
باوان همچنان شوکه از عدم واکنش داژیار به ناله و عجز و لابه‌اش، به زاری خود ادامه می‌داد؛ به سکسکه افتاده بود و این برای دکتر که شب قبل را در ساعات اندکی به استراحت پرداخته بود؛ ناگوار می‌نمود به گونه‌ای که اگر در توانش بود شاید حلقوم دخترک عمارت‌نشین پر دردسر را می‌برید تا بتواند شرایط آرامی را که در عمارت به هم ریخته؛ فراهم سازد.
همانطور هم شد، چرا که با عصبانیت از جای برخاست و رو به او به تندی گفت:
- کی به شما اجازه داد، بدون اجازه وارد حریم امن من بشید؟!
باوان متعجب از حرف مرد ناشناس، از جای برخاست؛ در حالیکه بهت‌زده، اشک روی گونه‌اش را با پر لچک روی سرش می‌گرفت؛ گفت:
-شما؟!
- اول جواب من رو بدید خانم؟!
دختر از جای برخاست و رو به او با غضب گفت:
- به چه حقی با من اینجوری صحبت می‌کنی؟! سرت روی تنت زیادی کرده؟!
علی با خونسردی رو به او نگاه کرد و حرف دلش را به زبان آورد و رو به او گفت:
- هه، عجب دختر زبون دراز پر رویی، توی روز روشن وارد اتاق دکتر میشی و دو قورت و نیمتم باقیه؟!
باوان ابرویی بالا داد و گفت:
- من دختر باشوان خان هستم، کسی جرئت نداره با خاندان آوانسیان اینجوری صحبت کنه، فهمیدی؟
علی دستی درون گوش خود کرد و کمی آن را پیچاند و رو به او گفت:
- راستش گوشم کیپه، نشنیدم چی گفتی، حالا هم بهتره تا عصبیم نکردی بزنی به چاک.
باوان خواست چیزی بگوید که با صدای ناله‌ی ضعیف داژیار، با نگرانی به سمت او رفت و پایین تختش نشست؛ علی نیز با دیدن واکنش دختر، کمی بیشتر بر روی بیمار خود، دقیق شد.
به سمتش رفت و دخترک نگران را کنار زد، دخترک با دیدن این حرکت دکتر، با خشم به او نگریست اما با خود فکر کرد که الان وقت تلافی نیست؛ او می‌توانست در زمانی درست کار او را تلافی کند.
 
آخرین ویرایش:
دکتر نیز به سمت داژیار رفت و در پلک‌های بی‌فروغ او نگریست، رگ‌های ظریف داخل پلک‌هایش از زور کمبود خون، بی‌رنگ و سپید گشته بودند؛ دمای بدنش نیز گویای همین امر بود؛ سری از روی تأسف و تأثر تکان داد و رو به باوان گفت:
- ایشون خون زیادی از دست داده، وضعیت جسمانیشون، اینطور که من می‌بینم چندان تعریفی نداره.
باوان هول زده گفت:
-چی شده مگه؟!
-سابقه کم‌خونی داره، گانگستر بازی دیشبشون هم که باعث شده این حال و روز رو داشته باشه؛ بهتره بهش خون وصل کنیم.
باوان اندکی فکر کرد و گفت:
- اما چجوری؟!
دکتر چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به او گفت:
- چطوریش رو من تعیین می‌کنم.
دخترک در حالیکه همچنان نگران بود با تخسی رو به او گفت:
- میشه بگی دقیقاً می‌خوای چکار کنی؟!
دکتر که هنوز از بدخوابی صبحگاهی‌اش عصبی بود، ناگهان به سوی او برگشت و توی صورتش غرید:
- بهتره اینجا بنشینید و هیچی نگید، چون تضمین نمی‌کنم که عصبانیتم رو از دست شما سر اون جوون خالی نکنم.
و با گفتن این حرف به کار خود مشغول شد، باوان نیز دلخور از عصبانیت غریبه‌ی مقابلش که خود را دکتر تازه کار معرفی کرده بود، بغض کرده در گوشه‌ای نشسته و به کار او دقیق شد.
دکتر نیز کیف پزشکی عریضی که به همراه داشت را گشود و از داخل آن دو عدد سوزن پزشکی خارج کرد، سپس به سمت شومینه اتاق رفت و آن‌ها را روی حرارت گرفت تا ضد عفونی شود، دقایقی بعد به سمت داژیار رفت و سوزن را در داخل دستش فرو کرد، سوزن دیگر را در دست خود فرو کرد؛ لحظاتی بعد خون جاری شده از دست داژیار را بر روی زرورق مخصوصی ریخت و با خون خود مخلوط کرد؛ اندکی بعد با خوشحالی لبخندی زد و رو به باوان گفت:
- خوش شانسی انگار.
باوان بغض کرده گفت:
-چی شده مگه؟
-گروه خونی این شازده ٱ منفیه، من می‌تونم بهش خون بدم؛ چون منم ٱ منفی‌ام.
-شما؟!
-بله من، بهتره دیگه بری بیرون تا من کارم رو انجام بدم، نگران نباش؛ سالم می‌فرستمش بیرون.
باوان زیر ل*ب تشکری کرد و به قصد بیرون رفتن از اتاق به سمت خروجی اتاق حرکت کرد که نگاهش به مریمی افتاد که مسکوت کنار در ایستاده و تمام ماجرا را نظاره‌گر بود؛ در جای ایستاد و با لحنی جدی رو به او و دکتر گوشزد کرد:
- بفهمم از اتفاقات امروز به کسی چیزی گفتین، اونوقت من می‌دونم و شما.
و با گفتن این حرف، از کنار مریم گذشت و از اتاق خارج شد.
علی نیز با تعجب توأم با تمسخر نگاهی به جای خالی او انداخت و زیر ل*ب گفت:
- ببین کارم به کجا کشیده که این نیم وجبی دیگه من رو تهدید می‌کنه.
***
به کمک یکی از نگهبانان که پیشتر، باشوان او را غلام نامیده بود؛ به سمت مریض‌خانه‌ی روستا راه افتادند؛ از صبح که آن دخترک سر به هوای عمارت بیدارش کرده بود تا اکنون که به صلاة ظهر نزدیک می‌شدند، چیزی نخورده بود؛ با خود فکر کرد که اهل عمارت هم تایم مضخرفی را برای خوردن صبحانه تعیین کرده‌اند، آخر چه کسی در آن ساعت روز، آن هم در هوای برفی و خواب آور آلیجان، هوس کار و زندگی به سراغش می‌آید؟! تا بوده او مجبور بود برای درس خواندن و پرداختن به تحقیقات خود، شب بیداری کند و اندکی از ساعات روز را به دریافت آرامش و بازیافت انرژی از دست رفته‌اش اختصاص دهد و همین بیدار شدن زود هنگامش آن هم در آن صبح دل‌انگیز، او را عصبی و غیر قابل تحمل کرده بود، چرا که رو به غلام با کلافگی گفت:
- میشه بگی این درمونگاه کجاست؟!چرا هر چی میریم نمی‌رسیم؟
غلام که چوب داخل دستش را از درون برف بیرون می‌آورد، رو به او گفت:
- دیگه می‌رسیم، راه اینجا طولانی نیست؛ برف راه رو بسته.
علی بی‌توجه به او راه خود را در پیش گرفت و با خشمی پنهان شده، پایش را بیشتر در برف زیر پایش فرو برد و از غلام جلو افتاد؛ زیر ل*ب با خود غری زد و گفت:
- عجب غلطی کردم که اومدم تو این خراب شده، داشتم زندگیم رو می‌کردم.
غلام که عصبانیت او را دید، رو به او گفت:
-چیه دکتر، هنوز نیومده آب و روغن قاطی کردی؟!
-تو هم جای من باشی آب و روغن قاطی می‌کنی؛ من بیشتر به خاطر آب و هوای اینجا، این منطقه رو انتخاب کردم؛ اما از وقتی که اومدم کلی اتفاق ریز و درشت افتاد که متأسفانه به دخالت من نیاز بود.
غلام که پیشتر از ماجرای شب گذشته از طریق ندیمه‌ها سخنانی را شنیده بود، گویی متوجه حرف‌های مرد خسته کنارش شد چرا که در بدو ورود به ناگهانی با سیلی از اتفاقات نابهنگام مواجه شده بود که می‌توانست در اول کار، او را خسته و درهم کند؛ بنابراین در پاسخ به صحبت‌های اعتراض آمیز او، ل*ب فرو بست تا او را خسته نکند.
پس از لحظاتی که به کندی می‌گذشت، به درمانگاه رسیدند؛ درمانگاه از برف پوشیده شده بود و همین می‌توانست آه دکتر خسته را به گوش غلام برساند؛ بنابراین رو به او گفت:
- حتماً اینجا با چراغ نفتی گرم می‌شه!
غلام سری به نشان تأیید تکان داد و گفت:
- بله دیگه.
دکتر سری جنباند و با حرص به سمت اتاق به راه افتاد، با ورودش به فضای سرد داخل اتاق، کیفش را به گوشه ای پرت کرد و دو طرف لبه‌ی اّورکتش را به هم نزدیک کرد؛ به سمت چراغ نفتی رفت و آن را با دقت نظاره کرد، نفت داخل آن رو به اتمام بود و همین تنها جرقه‌ای بود که می‌توانست او را منفجر کند، با عصبانیت رو به غلام گفت:
- اینکه نفت نداره!
غلام به سمت اتاقکی که در داخل کلبه بود، رفت و اندکی بعد با یک بطری برگشت؛ آن را به دکتر نشان داد و رو به او گفت:
-این آخریشه، تا شب یکی رو می‌فرستم براتون نفت بیاره.
-بازم خدا رو شکر که ذخیره داریم، جون مادرت بیا بریز پرش کن.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین