دخترک با ترس سری تکان داد، دست روی دهانش گذاشت و تند تند نفس کشید؛ داژیار با اطمینان سری تکان داد و به سمت در کلبه راه افتاد؛ با باز شدن در توسط داژیار؛ مرد ناشناس که حضور فردی را در این اوضاع نامناسب هوا، همچون معجزه میدید، لبخندی زد و گفت:
- سلام آقا شما صاحب اینجا هستید؟
داژیار سرتاپای غریبه را رصد کرد، به او نمیخورد اشرافزاده باشد اما باز هم از خانواده کارگران به حساب نمیآمد، چرا که پوشش مرتب و مناسبش حتی در این وضعیت سرما و بوران، نمایانگر همین امر بود؛ بنابراین با همان لحن خشک و جدی همیشگیاش گفت:
- من معلم این مدرسهام، امروز هم بچهها تعطیل شدند چون راه سخت شده، برای همین هم کلاس وسیله گرمایشی و جایی برای نشستن نداره، من هم برای پارو کردن برف اومدم؛ چون ساختمان کلبه سسته و احتمال ریزش داره.
مرد با شنیدن این موضوع لبخند دلنشینی زد و گفت:
- بسیار خب، پس راه رو به من نشون بدید؛ انگار حق با شماست، چون اگه اینجا بمونم بیشتر راه بسته میشه و من دیر به مقصد میرسم.
داژیار سری به نشان تایید تکان داد و گفت:
داژیار با دیدن حال او، زمزمه کرد:
- عاقبت دوست داشتن من، میشه همین حال تو، تو اینو میخوای؟!
دخترک که ترسیده بود بلایی سر او بیاید، هق هقش را در گلو خفه کرد و رو به او با بغض گفت:
- تو جای من نیستی حالم رو بفهمی.
داژیار سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت؛ با خود فکر میکرد چه کرده که دختری چون او رویای او را در سر میپروراند و با خود خیالات بافته است؛ کمی مکث کرد و بعد ل*ب به سخن گشود:
- لطفاً فکرت رو از خیالات خالی کن، هر آدمی مثل من دوست داره با دختری مثل تو که قدر عشق و دوست داشتن رو میدونی زندگی کنه، اما تو حیفی؛ تو در کنار من آینده نداری، من به تنهایی آیندهای نامعلوم دارم و اگه تو هم ....
باوان به شدت در مقابل ادامه صحبت او مقاومت کرد و گفت:
- تو بیانصافی، خیلی، تو خوبی، خیلی هم خوبی اونقدر که نصف بیشتر بچههای روستا به هزار دل امید به زانکو میان، من هم رشتهی امیدم در کنار امید اونها وصله که به تو منتهی میشه؛ چطور خودت میتونی اینقدر مأیوس باشی؟!
داژیار با درماندگی گفت:
- این عشق سوزاننده است، نابود میشی؛ میتونی اینو بفهمی؟
سری از روی شادی تکان داد و با سرور گفت:
- عشق با سختیهاشه که امکان پذیره.
داژیار منقلب از احساسات پاک دختر، دستمال گوشهی شال کمرش را باز کرد و به او داد تا اشکهایش را با آن پاک کند، دختر با دیدن دستمال، اشکهایش را با دست پاک کرد و دستمال اهدایی داژیار را بوسید و در کنار جیب جلیقهاش گذاشت، این حرکت او از چشم داژیار پوشیده نماند، او دعا کرد که احساس دختر بینوا زودگذر باشد چرا که با وجود این احساس، او خودش را به آتش خواهد کشید و نمیدانست که شعلهاش دامان چه کسانی را خواهد گرفت.
لحظاتی بعد داژیار برای پارو کردن مقداری از برف باقیمانده، به بیرون از کلبه رفت؛ دخترک نیز همچنان پشت میز در خود جمع شده بود و زیر ل*ب برای خود آوازی را زمزمه میکرد:
« دِلِم شِه کانی نازنین یارِم: دلم رو شکستی نازنین یارم
مِه دو سِه ت داشتِه م قَد یه دنیا: من تو رو دوست داشتم اندازه دنیا
وه ناو ای دنیا چَنی غمینِم : در این دنیا چه قدر غمگینم
بی که س ترینِ بانِ زمینِم: بیکسترین روی زمینم
امیدی نِه یرِم وَه ناو ای دنیا : امید ندارم من در این دنیا
هَر شُو دعا کَه م تا گَر نَه مینِم : هر شب دعا میکنم (زنده) نمانم
خُه َوش وَه حالت که تو دلی نِیری : خوش به حال تو که دل نداری
وَه ناو ای دنیا تو عشقی نِیری : توی این دنیا هیچ عشقی نداری
دلم شِه کانی ، پرپرِم کِه ردی : دلمو شکستی پرپرم کردی
مِه دوسِت داشتِه م تو دوسِم نِیری : من دوستت داشتم اما تو دوستم نداری»
- سلام آقا شما صاحب اینجا هستید؟
داژیار سرتاپای غریبه را رصد کرد، به او نمیخورد اشرافزاده باشد اما باز هم از خانواده کارگران به حساب نمیآمد، چرا که پوشش مرتب و مناسبش حتی در این وضعیت سرما و بوران، نمایانگر همین امر بود؛ بنابراین با همان لحن خشک و جدی همیشگیاش گفت:
- سلام، بله من صاحب کلبهام، کاری داشتید؟
- راستش میخواستم کمی استراحت کنم و بعد راه بیفتم؛ راه رو هم گم کردم.
- من معلم این مدرسهام، امروز هم بچهها تعطیل شدند چون راه سخت شده، برای همین هم کلاس وسیله گرمایشی و جایی برای نشستن نداره، من هم برای پارو کردن برف اومدم؛ چون ساختمان کلبه سسته و احتمال ریزش داره.
مرد با شنیدن این موضوع لبخند دلنشینی زد و گفت:
- بسیار خب، پس راه رو به من نشون بدید؛ انگار حق با شماست، چون اگه اینجا بمونم بیشتر راه بسته میشه و من دیر به مقصد میرسم.
داژیار سری به نشان تایید تکان داد و گفت:
- مقصدت کجاست؟
- عمارت آوانسیان.
- راستی، وسیله برای برگشت داری؟!
- بله، پشت کلبه سوار هست؛ ممنونم.
داژیار با دیدن حال او، زمزمه کرد:
- عاقبت دوست داشتن من، میشه همین حال تو، تو اینو میخوای؟!
دخترک که ترسیده بود بلایی سر او بیاید، هق هقش را در گلو خفه کرد و رو به او با بغض گفت:
- تو جای من نیستی حالم رو بفهمی.
داژیار سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت؛ با خود فکر میکرد چه کرده که دختری چون او رویای او را در سر میپروراند و با خود خیالات بافته است؛ کمی مکث کرد و بعد ل*ب به سخن گشود:
- لطفاً فکرت رو از خیالات خالی کن، هر آدمی مثل من دوست داره با دختری مثل تو که قدر عشق و دوست داشتن رو میدونی زندگی کنه، اما تو حیفی؛ تو در کنار من آینده نداری، من به تنهایی آیندهای نامعلوم دارم و اگه تو هم ....
باوان به شدت در مقابل ادامه صحبت او مقاومت کرد و گفت:
- تو بیانصافی، خیلی، تو خوبی، خیلی هم خوبی اونقدر که نصف بیشتر بچههای روستا به هزار دل امید به زانکو میان، من هم رشتهی امیدم در کنار امید اونها وصله که به تو منتهی میشه؛ چطور خودت میتونی اینقدر مأیوس باشی؟!
داژیار با درماندگی گفت:
- این عشق سوزاننده است، نابود میشی؛ میتونی اینو بفهمی؟
سری از روی شادی تکان داد و با سرور گفت:
- عشق با سختیهاشه که امکان پذیره.
داژیار منقلب از احساسات پاک دختر، دستمال گوشهی شال کمرش را باز کرد و به او داد تا اشکهایش را با آن پاک کند، دختر با دیدن دستمال، اشکهایش را با دست پاک کرد و دستمال اهدایی داژیار را بوسید و در کنار جیب جلیقهاش گذاشت، این حرکت او از چشم داژیار پوشیده نماند، او دعا کرد که احساس دختر بینوا زودگذر باشد چرا که با وجود این احساس، او خودش را به آتش خواهد کشید و نمیدانست که شعلهاش دامان چه کسانی را خواهد گرفت.
لحظاتی بعد داژیار برای پارو کردن مقداری از برف باقیمانده، به بیرون از کلبه رفت؛ دخترک نیز همچنان پشت میز در خود جمع شده بود و زیر ل*ب برای خود آوازی را زمزمه میکرد:
« دِلِم شِه کانی نازنین یارِم: دلم رو شکستی نازنین یارم
مِه دو سِه ت داشتِه م قَد یه دنیا: من تو رو دوست داشتم اندازه دنیا
وه ناو ای دنیا چَنی غمینِم : در این دنیا چه قدر غمگینم
بی که س ترینِ بانِ زمینِم: بیکسترین روی زمینم
امیدی نِه یرِم وَه ناو ای دنیا : امید ندارم من در این دنیا
هَر شُو دعا کَه م تا گَر نَه مینِم : هر شب دعا میکنم (زنده) نمانم
خُه َوش وَه حالت که تو دلی نِیری : خوش به حال تو که دل نداری
وَه ناو ای دنیا تو عشقی نِیری : توی این دنیا هیچ عشقی نداری
دلم شِه کانی ، پرپرِم کِه ردی : دلمو شکستی پرپرم کردی
مِه دوسِت داشتِه م تو دوسِم نِیری : من دوستت داشتم اما تو دوستم نداری»
آخرین ویرایش: