با گذشت چهار روز از گم شدن باوان، درون قصر دل خدمتکار سابق باوان نیز آشوبی لانه کرده و قصد آرامش و عقب نشینی نداشت؛ دوست داشت با مزاحمتهای گاه و بیگاهش، دخترک را آزرده خاطر و افسرده کند؛ این از نگاههای خیره اش به در اتاقکی که در آن سکنی گزیده بود، به راحتی میشد فهمید؛ از شبی که فردایش برای او رنگی متفاوت از دنیای روز قبلش داشت، روح او نیز متفاوت گشته بود، دیگر دختری پرشور و نشاط در درونش فریاد نمیکشید؛ حال، روحی زخمی از او بر جای مانده بود که او را به سکون و سکوت دعوت کرده و اجازه هر گونه فعالیتی را از او صلب مینمود، گویی هیچ گاه قصد زنده شدن ندارد و تا ابد در پی مردن، میدود و میدود و میدود.
با صدای باز شدن ناگهانی در اتاق، نگاه یخ زده اش را از کنج دیوار مقابل برنداشت و تنها به همانجا زل زده و بدون هیچ عکس العملی میخکوب برجای نشسته بود؛ باشوک خیره به اویی که با رنگ و رویی پریده و حالی نذار و خاموش به نقطهی مقابل خیره بود، به سویش نزدیک شد؛ لباس سفید ساتن درون تنش، هیچ رنگی بر چهرهاش نمیپاشید؛ چون مردهای میمانست که هیچ گاه حس زندگی را لم*س نکرده و گویی تنها برای مردگی آفریده شده است؛ نزدیکش که شد، در کنارش روی تخت نشست و با ملایمتی که از او بعید بود، گفت:
- آسکی؟! نمیخوای حرف بزنی؛ از چیزی میترسی؟!
آسکی بدون حرف، همچنان صامت نشسته و به او توجهی نمیکرد؛ گویی نعمت حرف زدن را نیز با روح سرزنده اش پرواز داده بود.
- نازلی؟!
نازلی پا تندکنان از بخش انتهایی سالن نزدیک او شد و گفت:
ساعتی بعد، تیرداد که توسط نازلی با خبر شده بود، به سمت اتاق مشترک باشوک و آسکی خوانده شد.
در حال معاینه دختر جوان بود؛ حال روحی دختر، خبر از اتفاقی ناگوار میداد؛ با خود حدس زد که احتمالا او با دیگر اعضا احساس راحتی نمیکند؛ بنابراین از جای برخاست و رو به ارباب و ارباب زاده گفت:
- لطفاً ما رو تنها بگذارید.
باشوک عصبی یقه تیرداد را گرفت و غُرید:
- چه غلطا، پس غیرت کجا رفته؟!
باشوان عصبی رو به باشوک گفت:
- بسه باشوک، این کارها یعنی چی؟
تیرداد دست باشوک را آزاد کرد و رو به او با تمسخر گفت:
- نترس آقازاده، همسرتون نیاز داره که لحظهای بدون وجود شما، از ترسهاش صحبت کنه؛ اینطور که مشخصه یکی از عوامل اضطراب و استرسش اینجاست، برای همین نمیتونه به راحتی ازش صحبت کنه.
باشوک خواست مجدد به سمت او حملهور شود که با صدای داد باشوان، در جای ایستاد؛ باشوان با ناراحتی رو به باشوک گفت:
- اگه یه بار دیگه وحشی بازی در بیاری، با من طرفی؛ بهتره بذاری دکتر کارش رو بکنه.
سپس با گفتن این حرف، عصبی به سمت در اتاق پا تند کرد و از آن خارج شد و آنها را به حال خود تنها گذاشت.
باشوان نزدیک تیرداد شد و گفت:
- ببخشید دکتر، خواهرش گم شده؛ نگرانه، وضعیت همسرش هم که....
تیرداد میان حرف او گفت:
- فکر میکنم وضعیت همسرشون چندان بی ربط به رفتار پسرتون نباشه!
باشوان با کمی اخم، ابرو در هم کشید و گفت:
- بهتره بعداً در موردش صحبت کنیم.
باشوان با غرور سری تکان داد و نگاه از او و عروسش گرفت و بی حرف از اتاق خارج شد؛ تیرداد با تأسف سری تکان داد و نزدیک دخترک شد؛ دستش را در دست گرفت که با واکنش تند دخترک مواجه شد؛ دستش را با وحشت از او دزدید و در حالی که به شدت تنفس میکرد؛ با چشمان گود رفته و آغشته به خونَش، به تیرداد خیره شد؛ زیر ل*ب با وحشت گفت:
- دست به من نزن.
تیرداد سری برای نفی تکان داد و گفت:
- من نمیخوام آسیبی بهت بزنم، باور کن!
زن زخم خورده با لکنت ل*ب زد:
- باشه، اصلأ هر چی تو بگی؛ من کاری بهت ندارم، فقط میخوام باهام حرف بزنی.
آسکی سرش را با شدت تکان داد و چیزی نگفت؛ تیرداد اندکی در سکوت به اویی که با خود همچنان درگیر بود، خیره شد؛ دخترک از سایه خود نیز میترسید؛ معلوم نبود چه بلایی سر دختری جوان چون او آورده بودند که اینگونه، دیوانه و خانه نشین شده بود؛ به ناگاه متوجه اشکهای روان دخترک شد، حال مغموم و درمانده اش، دل هر سنگی را آب میکرد؛ گریهی بی صدایش فریاد زجه ای را نجوا میکرد که تنها صدای آن را کسی میشنید که غم او را درک کرده و آن را از نزدیک لم*س میکند؛ تیرداد نیز چنین حسی داشت؛ درماندگی دخترک آنقدر شدید بود که به راحتی پی میبرد او در درونش کوهی از غم را حمل میکند.
با صدای باز شدن ناگهانی در اتاق، نگاه یخ زده اش را از کنج دیوار مقابل برنداشت و تنها به همانجا زل زده و بدون هیچ عکس العملی میخکوب برجای نشسته بود؛ باشوک خیره به اویی که با رنگ و رویی پریده و حالی نذار و خاموش به نقطهی مقابل خیره بود، به سویش نزدیک شد؛ لباس سفید ساتن درون تنش، هیچ رنگی بر چهرهاش نمیپاشید؛ چون مردهای میمانست که هیچ گاه حس زندگی را لم*س نکرده و گویی تنها برای مردگی آفریده شده است؛ نزدیکش که شد، در کنارش روی تخت نشست و با ملایمتی که از او بعید بود، گفت:
- آسکی؟! نمیخوای حرف بزنی؛ از چیزی میترسی؟!
آسکی بدون حرف، همچنان صامت نشسته و به او توجهی نمیکرد؛ گویی نعمت حرف زدن را نیز با روح سرزنده اش پرواز داده بود.
- آسکی، الان روز چهارمه که حرفی نمیزنی؛ حرفی بزن.
- ........
- ببین داری عصبی ام میکنی کم کم!
- .........
- د حرف بزن ببینم مشکلت چیه؟
- .........
- نازلی؟!
نازلی پا تندکنان از بخش انتهایی سالن نزدیک او شد و گفت:
- بله ارباب زاده؟
- به این دکتر جدیده بگو بیاد؛ آسکی حالش خوب نیست.
ساعتی بعد، تیرداد که توسط نازلی با خبر شده بود، به سمت اتاق مشترک باشوک و آسکی خوانده شد.
در حال معاینه دختر جوان بود؛ حال روحی دختر، خبر از اتفاقی ناگوار میداد؛ با خود حدس زد که احتمالا او با دیگر اعضا احساس راحتی نمیکند؛ بنابراین از جای برخاست و رو به ارباب و ارباب زاده گفت:
- لطفاً ما رو تنها بگذارید.
باشوک عصبی یقه تیرداد را گرفت و غُرید:
- چه غلطا، پس غیرت کجا رفته؟!
باشوان عصبی رو به باشوک گفت:
- بسه باشوک، این کارها یعنی چی؟
تیرداد دست باشوک را آزاد کرد و رو به او با تمسخر گفت:
- نترس آقازاده، همسرتون نیاز داره که لحظهای بدون وجود شما، از ترسهاش صحبت کنه؛ اینطور که مشخصه یکی از عوامل اضطراب و استرسش اینجاست، برای همین نمیتونه به راحتی ازش صحبت کنه.
باشوک خواست مجدد به سمت او حملهور شود که با صدای داد باشوان، در جای ایستاد؛ باشوان با ناراحتی رو به باشوک گفت:
- اگه یه بار دیگه وحشی بازی در بیاری، با من طرفی؛ بهتره بذاری دکتر کارش رو بکنه.
سپس با گفتن این حرف، عصبی به سمت در اتاق پا تند کرد و از آن خارج شد و آنها را به حال خود تنها گذاشت.
باشوان نزدیک تیرداد شد و گفت:
- ببخشید دکتر، خواهرش گم شده؛ نگرانه، وضعیت همسرش هم که....
تیرداد میان حرف او گفت:
- فکر میکنم وضعیت همسرشون چندان بی ربط به رفتار پسرتون نباشه!
باشوان با کمی اخم، ابرو در هم کشید و گفت:
- چطور؟!
- مشخصه، این خانم حتی حاضر نیست همسرش رو ببینه.
- بهتره بعداً در موردش صحبت کنیم.
باشوان با غرور سری تکان داد و نگاه از او و عروسش گرفت و بی حرف از اتاق خارج شد؛ تیرداد با تأسف سری تکان داد و نزدیک دخترک شد؛ دستش را در دست گرفت که با واکنش تند دخترک مواجه شد؛ دستش را با وحشت از او دزدید و در حالی که به شدت تنفس میکرد؛ با چشمان گود رفته و آغشته به خونَش، به تیرداد خیره شد؛ زیر ل*ب با وحشت گفت:
- دست به من نزن.
تیرداد سری برای نفی تکان داد و گفت:
- من نمیخوام آسیبی بهت بزنم، باور کن!
زن زخم خورده با لکنت ل*ب زد:
- نه، نه، دست به من نزن.
- باشه دختر خوب، نگران نباش؛ من دکتر هستم، اومدم کمکت کنم.
- باشه، اصلأ هر چی تو بگی؛ من کاری بهت ندارم، فقط میخوام باهام حرف بزنی.
آسکی سرش را با شدت تکان داد و چیزی نگفت؛ تیرداد اندکی در سکوت به اویی که با خود همچنان درگیر بود، خیره شد؛ دخترک از سایه خود نیز میترسید؛ معلوم نبود چه بلایی سر دختری جوان چون او آورده بودند که اینگونه، دیوانه و خانه نشین شده بود؛ به ناگاه متوجه اشکهای روان دخترک شد، حال مغموم و درمانده اش، دل هر سنگی را آب میکرد؛ گریهی بی صدایش فریاد زجه ای را نجوا میکرد که تنها صدای آن را کسی میشنید که غم او را درک کرده و آن را از نزدیک لم*س میکند؛ تیرداد نیز چنین حسی داشت؛ درماندگی دخترک آنقدر شدید بود که به راحتی پی میبرد او در درونش کوهی از غم را حمل میکند.