در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با گذشت چهار روز از گم شدن باوان، درون قصر دل خدمتکار سابق باوان نیز آشوبی لانه کرده و قصد آرامش و عقب نشینی نداشت؛ دوست داشت با مزاحمت‌های گاه و بیگاهش، دخترک را آزرده خاطر و افسرده کند؛ این از نگاه‌های خیره اش به در اتاقکی که در آن سکنی گزیده بود، به راحتی میشد فهمید؛ از شبی که فردایش برای او رنگی متفاوت از دنیای روز قبلش داشت، روح او نیز متفاوت گشته بود، دیگر دختری پرشور و نشاط در درونش فریاد نمی‌کشید؛ حال، روحی زخمی از او بر جای مانده بود که او را به سکون و سکوت دعوت کرده و اجازه هر گونه فعالیتی را از او صلب می‌نمود، گویی هیچ گاه قصد زنده شدن ندارد و تا ابد در پی مردن، می‌دود و می‌دود و می‌دود.
با صدای باز شدن ناگهانی در اتاق، نگاه یخ زده اش را از کنج دیوار مقابل برنداشت و تنها به همان‌جا زل زده و بدون هیچ عکس العملی میخکوب برجای نشسته بود؛ باشوک خیره به اویی که با رنگ و رویی پریده و حالی نذار و خاموش به نقطه‌ی مقابل خیره بود، به سویش نزدیک شد؛ لباس سفید ساتن درون تنش، هیچ رنگی بر چهره‌اش نمی‌پاشید؛ چون مرده‌ای می‌مانست که هیچ گاه حس زندگی را لم*س نکرده و گویی تنها برای مردگی آفریده شده است؛ نزدیکش که شد، در کنارش روی تخت نشست و با ملایمتی که از او بعید بود، گفت:
- آسکی؟! نمی‌خوای حرف بزنی؛ از چیزی می‌ترسی؟!
آسکی بدون حرف، همچنان صامت نشسته و به او توجهی نمی‌کرد؛ گویی نعمت حرف زدن را نیز با روح سرزنده اش پرواز داده بود.
  • آسکی، الان روز چهارمه که حرفی نمی‌زنی؛ حرفی بزن.
  • ........
  • ببین داری عصبی ام می‌کنی کم کم!
  • .........
  • د حرف بزن ببینم مشکلت چیه؟
  • .........
با دیدن سکوت دخترک، عصبی از جای برخاست و به سمت در پا تند کرد؛ بالای پله ها ایستاد با عصبانیت رو به نازلی گفت:
- نازلی؟!
نازلی پا تندکنان از بخش انتهایی سالن نزدیک او شد و گفت:
  • بله ارباب زاده؟
  • به این دکتر جدیده بگو بیاد؛ آسکی حالش خوب نیست.
نازلی سری تکان داد و از آن‌جا دور شد.
ساعتی بعد، تیرداد که توسط نازلی با خبر شده بود، به سمت اتاق مشترک باشوک و آسکی خوانده شد.
در حال معاینه دختر جوان بود؛ حال روحی دختر، خبر از اتفاقی ناگوار میداد؛ با خود حدس زد که احتمالا او با دیگر اعضا احساس راحتی نمی‌کند؛ بنابراین از جای برخاست و رو به ارباب و ارباب زاده گفت:
- لطفاً ما رو تنها بگذارید.
باشوک عصبی یقه تیرداد را گرفت و غُرید:
- چه غلطا، پس غیرت کجا رفته؟!
باشوان عصبی رو به باشوک گفت:
- بسه باشوک، این کارها یعنی چی؟
تیرداد دست باشوک را آزاد کرد و رو به او با تمسخر گفت:
- نترس آقازاده، همسرتون نیاز داره که لحظه‌ای بدون وجود شما، از ترس‌هاش صحبت کنه؛ اینطور که مشخصه یکی از عوامل اضطراب و استرسش اینجاست، برای همین نمیتونه به راحتی ازش صحبت کنه.
باشوک خواست مجدد به سمت او حمله‌ور شود که با صدای داد باشوان، در جای ایستاد؛ باشوان با ناراحتی رو به باشوک گفت:
- اگه یه بار دیگه وحشی بازی در بیاری، با من طرفی؛ بهتره بذاری دکتر کارش رو بکنه.
سپس با گفتن این حرف، عصبی به سمت در اتاق پا تند کرد و از آن خارج شد و آن‌ها را به حال خود تنها گذاشت.
باشوان نزدیک تیرداد شد و گفت:
- ببخشید دکتر، خواهرش گم شده؛ نگرانه، وضعیت همسرش هم که....
تیرداد میان حرف او گفت:
- فکر می‌کنم وضعیت همسرشون چندان بی ربط به رفتار پسرتون نباشه!
باشوان با کمی اخم، ابرو در هم کشید و گفت:
  • چطور؟!
  • مشخصه، این خانم حتی حاضر نیست همسرش رو ببینه.
سپس در حالی که وسایلش را به گونه ای مرتب می‌کرد، رو به باشوان ادامه داد:
- بهتره بعداً در موردش صحبت کنیم.
باشوان با غرور سری تکان داد و نگاه از او و عروسش گرفت و بی حرف از اتاق خارج شد؛ تیرداد با تأسف سری تکان داد و نزدیک دخترک شد؛ دستش را در دست گرفت که با واکنش تند دخترک مواجه شد؛ دستش را با وحشت از او دزدید و در حالی که به شدت تنفس می‌کرد؛ با چشمان گود رفته و آغشته به خونَش، به تیرداد خیره شد؛ زیر ل*ب با وحشت گفت:
- دست به من نزن.
تیرداد سری برای نفی تکان داد و گفت:
- من نمی‌خوام آسیبی بهت بزنم، باور کن!
زن زخم خورده با لکنت ل*ب زد:
  • نه، نه، دست به من نزن.
  • باشه دختر خوب، نگران نباش؛ من دکتر هستم، اومدم کمکت کنم.
-نه، من کمک نمی‌خوام.
- باشه، اصلأ هر چی تو بگی؛ من کاری بهت ندارم، فقط می‌خوام باهام حرف بزنی.
آسکی سرش را با شدت تکان داد و چیزی نگفت؛ تیرداد اندکی در سکوت به اویی که با خود همچنان درگیر بود، خیره شد؛ دخترک از سایه خود نیز می‌ترسید؛ معلوم نبود چه بلایی سر دختری جوان چون او آورده بودند که اینگونه، دیوانه و خانه نشین شده بود؛ به ناگاه متوجه اشک‌های روان دخترک شد، حال مغموم و درمانده اش، دل هر سنگی را آب می‌کرد؛ گریه‌ی بی صدایش فریاد زجه ای را نجوا می‌کرد که تنها صدای آن را کسی می‌شنید که غم او را درک کرده و آن را از نزدیک لم*س می‌کند؛ تیرداد نیز چنین حسی داشت؛ درماندگی دخترک آنقدر شدید بود که به راحتی پی می‌برد او در درونش کوهی از غم را حمل می‌کند.
 
مدتی گذشت، اوضاع آشفته‌ی عمارت فروکش نکرده هیچ؛ اوضاع نامساعد پسر بزرگ خانواده و همسر تازه عروسش موجی از صحبت های ریزی و درشتی را به دنبال داشت و همین صحبت‌های زیرزیرکی خاله زنک های عمارت بود که مرد جوان تازه داماد را وحشی تر می‌نمود و اخلاق نامتعادلش را روی سر دخترک هوار می‌کرد؛ دخترکی که پیش از آن، تنها ندیمه ای بیش نبود و حال با وجود سمت جدیدی که پیدا نموده بود، در خود جرأت مخالفت با باشوک را جست و جو کرده و بنابراین زن و شوهر هر روز بدتر از روز قبل با جار و جنجال بی وقفه؛ به تک تک سوالات شکل گرفته در ذهن اطرافیان پاسخ می‌دادند و گاهی نیز به سوالات ناتمامشان گزینه‌ای اضافه می‌نمودند؛ اما در این بین باوان شرایطی متفاوت از آن دو داشت؛ حضور داژیار در کنارش آن هم به دور از زور و اجبار موروثی خانواده آوانسیان، به او اجازه تنفس در هوایی میداد که رنگ و بوی آزادی را به همراه داشت؛ اواخر زمستان آن سال برای او نیز معنای دیگری داشت؛ دوست داشت در روزهای آخر سال؛ زندگی اش را از نو بسازد؛ دوست داشت تا زندگی بی رنگ و رویش را با حضور داژیار رنگ ببخشد و این موضوع برای او دلچسب و مطبوع می‌نمود.
مدتی بود که توسط دکتر به یکی از روستاهای اطراف مهاجرت کرده بود؛ دکتر به آن ها قول داده بود که در اسرع وقت به تهران خواهد رفت و از دادرس برگه رضایت‌نامه ازدواجشان را خواهد گرفت اما تا آن موقع دخترک می‌بایست در همان روستا میماند و داژیار نیز در کنار دکتر در همان مریض خانه به عنوان کمک طبیب به آموزش خود ادامه می‌داد؛ همین امر نیز باعث میشد کسی به داژیار شکی نداشته باشد.
تقریباً سرمای هوا نسبت به ماه قبل فروکش کرده اما ضعیف نشده بود و همچنان سوز و سرما؛ به تعبیر علی استخوانشان را میترکاند؛ با رسیدن بهار و سربرآوردن برگ های سرسبز و روییدن سبزه های سر به زیر از زیر سنگ و کلوخ و خاک خیس خورده؛ دنیایی دیگر پیش روی مردم آلیجان قرار گرفته و یادآور آرامشی دیگر بود؛ اما هوای بهاری آلیجان برای دختری چون آسکی چون ماتم کده ای می‌مانست که مردم آن به عزای تازه عروسی نشسته اند که روحش را به گور تقدیم کرده و جسمش را در دالان تنگ و تاریک عمارت باشکوه آوانسیان مدفون ساخته است.
اشک های فروریخته از چشمان متورمش یادآور تنهایی عمیقی بود که تنها خودش را در برداشت و خود را.
باشوک اما پذیرفته بود که دیگر نمی‌تواند همسرش را به خود علاقه مند که هیچ، بلکه حس وابستگی را در او القا کند اما حال دخترک به گونه ای نبود که نشانه ای از امید را در خود پرورش داده باشد؛ باشوک که برای سر زدن به همسرش وارد اتاق شده بود، با دیدن اویی که همچون روزهای گذشته روبه روی پنجره‌ی اتاق نشسته است، تأسفی به حال خود خورد و بدون اینکه چیزی بگوید اتاق را ترک کرد و به در بسته اتاق تکیه داد؛ استیصال و درماندگی او را ضعیف و بی اراده نشان می‌داد؛ داشت باور می‌کرد که راه را اشتباه آمده است؛ می‌دانست علاقه اش به آسکی آنقدر شدید بود که جنونی ناگهانی خالق حوادثی شد که دخترک را به مرز افسردگی دعوت کرد.

متأسف بود؛ متأسف از اینکه نتوانسته بود دخترک را برای خود حفظ کند؛ دو ماه بود که از ازدواجشان می‌گذشت و لحظه به لحظه آن مدت را با عذاب و افسردگی و مشاجره‌های طولانی مدت گذرانده بودند؛ دوست داشت مدتی دختر را از خود دور کند؛ شاید با این فاصله‌ای که بینشان می‌افتاد؛ نزدیکی محقق میشد.
با فکری ناگهانی در اتاقک را باز کرد و خود را داخل اتاق رساند؛ برخلاف گذشته با آرامش در اتاق را بست و با مَنِشی که از او بعید بود نزدیک دخترک شد؛ با اندکی مکث دستش را پیش برد و او را در آغو*ش کشید؛ انقباض دخترک در وهله اول تنها چیزی بود که می‌توانست دندان‌هایش را بر هم بفشارد و چشمانش را نیز در آغو*ش هم بکشاند؛ اما نفس عصبی اش را رها کرد و فاصله ای بین خودشان ایجاد کرد؛ دستان مشت شده‌اش را درون جیب شلوارش فرو کرد و انگشت های خود را درون یکدیگر فشرد؛ می‌خواست تپش قلب پر استرسش را اینگونه دفن کند اما می‌دانست که نفس کشیدن های دخترک درون اتاق مشترکشان تنها دلیل ضربان منظم قلبی بود که بی تاب خود را به در و دیوار میکوبید؛ حال اگر همین نفس‌های بی صدا هم کوله بار خود را بردارند و بروند؛ دیگر ضربانی برای او خواهد ماند؟!
با تصمیمی ناگهانی ل*ب به سخن گشود:
- یه مدت برو پیش مادربزرگت؛ یه مدت برو، برو ولی هر وقت دلت خواست برگرد.
با گفتن این حرف بدون اینکه به اشک‌های در حال ریزش خود اهمیت دهد، به سمت در اتاق پا تند کرد و لبخند محوی که بر ل*ب‌های بیرنگ همسرش نقش بسته بود را ندید.
خیلی نگذشت که باشوک به قول خود عمل کرد و شرایط سفر را برای همسرش مهیا ساخت، او را به همراه راننده و یکی از ندیمه ها راهی خانه مادربزرگ پیری کرد که مدتها پس از ازدواجش او را از نوه اش دور ساخته بود؛ پرده نازک نباتی رنگ بهاری را به کناری سوق داد و گرفته از پنجره فاصله گرفت و به سمت اتاق کار خود پا تند کرد؛ شاید اندکی کار و فعالیت روزانه می‌توانست یاد و خاطره آسکی را از ذهن مشوشش به گوشه ای برهاند.
آویر اما بی توجه به اتفاقات گذشته عمارت، خود را مشغول نشان میداد، البته همگی سعی داشتند باور کنند اتفاقی در گذشته نیفتاده اما اذهان آلوده در پی چیز دیگری بودند؛ دوست داشتند شایعه بتراشند و چون کلاغی شوم نقل قول خودشان را در روستای کوچک چو بیندازند.
آویر اما به ظاهر، خود را بی توجه نشان داده و موج زمزمه‌های پیچ در پیچ را به کناری سوق میداد؛ گویی سخن ها را در پشت سبیل هایش تاب میداد و در زمانی مشخص تاب سنگین شده را می‌گشود تا رسوایی به بار بیافریند.
آویر در حال نوشتن نامه محرمانه ای بود؛ می‌دانست که زودتر باید آن را به تهران بفرستد؛ بنابراین با لبخند، تا شده‌ی نامه را درون پاکت کاهی رنگ قرار داد و به سمت در اتاق راه افتاد؛ باید زودتر آن را به رابطش در مزرعه می‌رساند تا از این طریق، نامه برای مقامات بالاتر ارسال شود بنابراین با عجله از عمارت به قصد سر زدن به مزارع خارج شد و لحظاتی بعد خود را به مزرعه رساند؛ وقتی که کارگران برای استراحت نیمروزی به استراحتگاه مراجعه کردند؛ طبق روال گذشته نامه را به رابط رساند و خود نیز پس از ساعاتی از آنجا دور شد.
 
روزها اما در پی هم می‌گذشتند؛ نیسان رو به افول بود و گولان از پس کوه‌های سر به فلک کشیده کردستان چشمک میزد؛ لبخند زیبای بهار در گولان برای باوان نیز معنای جدید به ارمغان می‌آورد؛ چرا که او وصال را حس می‌کرد و نزدیکی این آرامش را بیشتر در خود حل می‌نمود.
روزهای گذشته یادآور تلخی حس دوری و فراق از یار می‌گذشتند اما آن روزها با همه بدی اش گذشته بودند و آرامشی طوفانی در وجودش شعله می‌کشید؛ بنابراین با حسی خوب نزدیک امام زاده شد؛ مدتی بود که نزدیک امام زاده جایی دور از عمارت و خارج از روستای الیجان پناه گرفته بود و تنها دکتر و تیرداد و داژیار و متولی امام زاده از وجود دختر ارباب در آنجا اطلاع داشتند؛ اصولاً کسی نیز خارج از آلیجان دختر ارباب آوانسیان را نمی‌شناخت که بخواهد برای او مشکلی تازه بیافریند؛ بنابراین نیازی نبود که برای کسی مشکوک باشد، همین که گهگاهی به متولی امام زاده سر میزد، حس دلتنگی از تنهایی اش فروکش می‌کرد و مجدد شوق زندگی در او‌ شکوفا میشد.
مدتی قبل‌تر علی از متولی خواسته بود که او و داژیار را به عقد هم درآورد اما متولی نیاز به اجازه ارباب برای عقد دائم دخترک داشت و همین امر وصال آن‌ها را به تعویق انداخته بود اما علی به آنها قول داده بود از دادرس در تهران نامه رضایت بگیرد تا آن‌ها با هم ازدواج کنند؛ بنابراین آن‌ها در انتظار وصال مجبور بودند از یکدیگر دور بمانند تا در نهایت روز موعود فرا برسد.
می‌خواست به امام زاده برود اما با صدای تق تق آرام در اتاقک، نگران گوشه دامن چیندارش را در دست فشرد و از پشت پنجره به صحرای فرو رفته در میان سبزه زارها خیره شده بود؛ می‌دانست این موقع روز دوست و آشنایی برای سر زدن به او به اینجا نخواهد آمد؛ متولی امام زاده نیز تا نزدیک صلاه ظهر این اطراف پیدایش نمیشد؛ پس چه کسی می‌تواند باشد؟!

با صدای کُلُفت مردانه ای، با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت؛ با لبخندی استرس لانه کرده در میان لابه لای رگ و ریشه قلب ناآرامش را به گوشه‌ای سوق داد و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- جان دلم.
سپس به سمت در پا تند کرد و آن را گشود، در اتاق را نیمه باز گذاشت و زیر چشمی به مرد مقابلش خیره شد؛ لبخندی دلبرانه زد و سکوت کرد؛ شگردش بود؛ می‌خواست آغازگر سخن، مرد مقابلش باشد، دوست داشت مرد قربان صدقه اش برود و او تنها لبخند بزند؛ آخر او عاشق بود و به این آرامش نیاز داشت.
- سلام خانم؟!
سر به زیر انداخت و با ریزترین صدای ممکن گفت:
  • سلام.
  • سلام به روی ماه شما بانو.
با گفتن این جمله، دختر لبخندی زد؛ داغی نقش بسته بر روی گونه‌هایش او را می‌آزرد، اما از وضعیت پیش آمده ناراضی نبود.
اما مرد مقابلش، با اتمام جمله اش؛ شاخه ای از گل های وحشی را مقابل چشمانش تاب داد و ل*ب زد:
- ببخشید که قابل روی زیبای شما رو نداره.
دختر با دیدن گل های رنگی مقابلش، با شوق دستش را پیش برد و آن‌ها را در آغو*ش کشید و بویید؛ سپس به نوازش تک تک گل‌برگ‌های شاخه‌های گل مشغول شد و در همان حال گفت:
  • خیلی زیباست.
  • خوش به حال گلها، کاش من جای اونها بودم.
دختر تابی به چشمانش داد و گفت:
- اما گل‌ها تا ابد که توی قلبم جا نمی‌گیرن!
داژیار با شنیدن این اعتراف چند باره دخترک، لبخندی زد و ل*ب زد:
  • حاضرم تا آخر عمر زندانی قلب کوچیکت باشم دختر.
  • شما سروری آقا.
داژیار لبخندی زد و خیره به دختر ارباب، از مکان و زمانی که در آن قرار داشت فاصله گرفت؛ روزی که وارد عمارت شده بود، تنها نوجوان زخم خورده ای بود که باشوان آن‌ها را در میان برف و بوران استخوان سوز پیدا کرده بود؛ پس از آن روز بود که در عمارت باشوان رشد کرد، اوایل هم بازی آویر و دختر ارباب بود، اما با رشد یافتنش و مهاجرت آویر، دیگر اسم هم بازی از روی او برداشته شد و او به کارگر پدر تغییر سمت پیدا کرد؛ هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد عاشق هم بازی دوران کودکی اش شود و اینگونه دلش را به بازی زمانه ببازد.
در همین افکار بود که با تکان خوردن دستی به خود آمد.
- به چی فکر می‌کنی؟! راستش رو بگو کجا بودی؟!
سرش را به زیر افکند و با لبخند به سمت دشت راه افتاد، باوان نیز هم گام با او قدمی برداشت و همراهش به سمت دشت کشیده شد و به صحبت او گوش فرا داد:
  • داشتم به گذشته فکر می‌کردم؛ به اینکه اون زلزله کوفتی باعث شد خانواده ام رو از دست بدم و من و دانیار به سمت آلیجان آواره بشیم؛ اگه ارباب نجاتمون نمی‌داد معلوم نبود چه سرنوشتی نصیبمون میشد.
  • متأسفم به خاطر اتفاقی که افتاد.
  • از مادرم خاطره کوتاهی توی ذهنم مونده، اون زن مهربون و دوست داشتنی بود، مثل همه‌ی مادرها بوی عشق و محبت می‌داد؛ پدرم زحمتکش بود و ما رو در آغو*ش می‌گرفت و ما در کنار هم زندگی خوبی داشتیم؛ اما اون زلزله تمام هستی ما رو گرفت؛ اگه من و دانیار بازیگوشی نمی‌کردیم و پا از خونه بیرون نمی‌ذاشتیم؛ الان کنار اونها بودیم.
  • این چه حرفیه میزنی؟! اگه تو نبودی پس من چه کار می‌کردم!
داژیار لبخند غمگینی زد و بعد با امید ادامه داد:
  • توی اون گذشته تلخ، تو تنها روزنه امیدی هستی که قلب زخم خورده ام رو التیام میده.
  • پس هیچ وقت به گذشته فکر نکن، از امروز به روزهای خوب فکر کن.
داژیار ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
  • روزهای خوب؟!
  • آره دیگه.
دختر با سکوت به او خیره شد و وقتی نگاه خبیث او را مشاهده نمود؛ دسته گل را ملایم به دست او کوبید و گفت:
  • های های، درست فکر کن.
  • مگه من به چی فکر می‌کنم.
  • به هیچی، نگاهت شروره.
  • نگاه شرور دوست نداری؟!
  • نه که دوست ندارم.
داژیار خواست چیزی بگوید که باوان با صدای بلند گفت:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم، هیش.
صدای قهقهه بلند داژیار و صدای خنده‌های دخترک آنقدر بلند بود که به گوش‌های مردی زخم خورده که در پشت درختان پنهان شده بود، برسد و دل شکسته اش را بیش از پیش به ضربه های عشق عادت دهد.
نگاهش را از آن دو گرفت و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد؛ این‌جا تنها جایی بود که هیچ کس او را به خاطر قطرات سیل آسایش مواخذه نمی‌کرد؛ او عزادار عشقی بود که در میان دستانش در حال نابودی بود؛ اشک‌هایش بر روی نامه داخل دستش می‌ریخت؛ نامه ای که دادرس به تازگی برای او تلگراف کرده بود و حال صدای شادی دو نفرشان؛ چیزی نبود که بتواند وجود نامه را از آن‌ها انکار کند.
سایه سنگین حضورش را از میان خلوت آن دو برداشت و با خود به سوی دیگری کشاند تا در موقعیت مناسب، آن دو را از راز درون نامه با خبر کند؛ تصمیم گرفت قدمی به سوی عمارت بردارد تا هم دوست صمیمی اش را ملاقات کند و هم گزارش کارش را تحویل ارباب دهد.
ساعاتی بعد وقتی قدم سست و نامطمئنش را به سوی عمارت برمی‌داشت؛ ساعتی بعد بود که مقابل تیرداد نشسته و مشغول چای خوش عطری شد که مریم برایشان تدارک دیده بود.
 
تیرداد که سکوت او را مشاهده کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اومدی اینجا چای بخوری؟!
علی نیم نگاهی به لیوان چای نصفه در دستش انداخت و مسخره گفت:
- مگه مال تو رو می‌خورم که چشم نداری ببینی بخیل!
سپس با گذاشتن لیوان نصفه بر روی میز کنار دستش، غرولندی کرد و گفت:
  • نخواستیم.
  • خیلی خب بابا، چه زودم بهش برمی‌خوره؛ بخور بابا، هر زمان کوفت فرمودید بفرمایید که چی شده!
علی مجدداً لیوان چای را برداشت و گفت:
- مگه قراره چیزی بشه که بیام، اومدم تو خل و چل رو ببینم، تو اصلأ با خودت نمیگی من یه رفیقی ام دارم؟!
از وقتی اومدی یه ماهی هست سری به من نزدی!
  • سرم شلوغ بود باور کن.
  • خیلی خب، خیلی خب؛ چه کلاسی ام می‌ذاره؛ اینجا اصلاً جمعیتی داره که بخواد تو درمانش کنی؟!
  • بابا خود اینجا از همه جا بدتره، ارباب که هر روز باید چک بشه؛ اون پسر خواهرش که دیگه بدتر، با یه من عسلم نمیشه خوردش؛ اونوقت منم هر روز باید نق و نوق آقا رو تحمل کنم، این که هیچی او پسرش از همه بدتره، انگار خون اجدادش رو من ریختم؛ یه جوری نگاه می‌کنه انگار من به او نیاز دارم نه اون به من، زنش که دیگه بدتر، اونقدر افسرده شده بود که نگو؛ تا این که امروز خود ارباب زاده فرستادش؛ خیالم راحت شد.
  • یعنی تیرداد مثل این خاله زنک ها میمونی آخه به تو....
لحظه ای سکوت کرد و حرف های او را در ذهن خود تحلیل کرد؛ ناگهان رو به تیرداد خم شد و آرام زمزمه کرد:
  • تو چی گفتی؟!
  • چی گفتم؟!
  • همین الان گفتی که زن ارباب زاده رفته؟!
  • نرفته، فرستادن بره روستای اجدادیش؛ بالاخره یکی فهمید این دختر از تنهایی افسرده است.
زیر ل*ب گفت:
  • دوست صمیمی باوان.
  • چیزی گفتی؟!
سری به طرفین تکان داد و بدون اینکه توجهی به استکان نصفه نیمه کند، از جای برخاست و مجدد نزدیک او شد و گفت:
- نامه رو از دادرس گرفتم.
تیرداد ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد اما علی ادامه داد:
- بهتره تو هم باشی، بالاخره این ازدواج به شاهد نیاز داره.
با گفتن این حرف، پشتش را به او کرد و قصد رفتن کرد اما با صدای تیرداد بدون اینکه به سوی او برگردد در جای متوقف شد:
- علی!
تیرداد که سکوت او را دید، به سوی او گامی برداشت و دستش را روی شانه او قرار داد و ل*ب زد:
- نکن این کار رو.
وقتی سخنی از جانب او دریافت نکرد، نزدیک او شد و آرام زمزمه کرد:
- یا اون نامه رو پاره کن یا اعلامیه ها رو تحویل پدرت بده.
با اتمام این حرف، علی عصبی به سوی او برگشت و غضب چشمانش را به چشمان او دوخت و زیر ل*ب گفت:
- دیگه نمی‌خوام این مضخرفات رو بشنوم.
سپس دست او را از روی شانه اش برداشت و به سمت در ورودی پای تند کرد و تأسف دوست صمیمی اش را نادیده گرفت.
علی به سمت در ورودی راه افتاد و آن را پشت سر خود بست و به قصد خروج از عمارت، ‌به سوی مسیر خروج گام برداشت؛ در میانه راه تأملی کرد و به عقب برگشت؛ شاید سنگینی نگاه پدری منتظر را روی خود احساس کرد و سوی چشمانش را به جانب تراس اتاق ارباب کشانید؛ حس ششمش راست می‌گفت؛ ارباب بزرگ روستا، با نگاهی منتظر و مغموم به رفتن او می‌نگریست؛ از نگاه مرد مقابلش شرمزده شد، تقریبا دو ماه پیش بود که با ورودش و فهمیدم فرار باوان، باشوان به او هم سپرده بود که اگر حوالی مریض خانه رد و نشانی از باوان دید، اطلاع دهد اما او به پیرمرد دروغ گفته بود، از اینکه در پی دخترش جست و جو کرده و ردی از او نیافته است؛ تماما دروغی بود که روحش را برای لحظاتی آزرده خاطر کرد؛ او نه تنها در پی دخترک به گشتن نپرداخته بلکه شاید اولین نفری بود که بدون اطلاع از ماجرا باوان را یافته بود و حال خود در جرم دخترک شریک بود، خود او باوان را پنهان ساخته بود و حال خود او وسیله‌ای برای وصال دختر خان و عشق آتشینش شده بود و این موضوع او را به انتهای سقوط دعوت می‌نمود. گ
چشمانش را از چهره غمگین پیرمرد عمارت گرفت و با قدم‌های شکست خورده به سوی مسیر خود ادامه داد؛ باید بار این عذاب وجدان را بر زمین می‌کوبید؛ عشق دخترک از وجدان از هم گسیخته اش مهم‌تر بود، نباید تعلل می‌کرد؛ بنابراین مصمم به گامهایش سرعت بخشید و کمی بعد، این دربِ عمارت بود که به روی چشمان منتظر ارباب روستا بسته میشد.
 
مدتی بعد بود که خود را به امام زاده رساند، فضای امام زاده با انوار سبز رنگ معنوی تر می‌نمود و این برای اویی که سال‌ها از دیدن چنین موهبتی برخوردار نبود، مقدس جلوه میشد؛ برای لحظه‌ای از اینکه سال‌ها از چنین موهبتی برخوردار نبود، خدا را شکر گفت چرا که اگر محدودیتی برای او وجود نداشت، این حس عمیق آرامش و نزدیکی به معبود را درک نمی‌کرد؛ شاید کمبودها باعث می‌شدند که به سمت خواسته‌ها تمایل شد و او این را دریافته بود؛ نزدیک امام‌زاده که شد، ناخودآگاه به زانو در آمد و دستانش را به ضریح تکیه داد؛ اشک چشمانش ناخودآگاه چهره‌اش را مرطوب و معطر می‌نمود و حالش را بیش از قبل منقلب می‌کرد؛ نمی‌دانست شکایت چه چیز را به پیش خداوند بیاورد، شکایت پدری جاه طلب و آدمکُش یا خانواده‌ای از هم گسیخته و نام و نشان دار!
هرچند که نام و نشانشان از بی نشانی معروف بود و پدرش به میرغضب. نمی‌دانست حکمت این امتحان چیست؟! وجدان بیدار نشده پدرش وجدان او را از خواب سحرخیز بیدار می‌کرد و او باید جور جُرم و جنایت‌های او را با خود حمل می‌کرد!
پزشکی، عشقی بود که پدرش تنها در این زمینه با او مخالف نبود و این برای مردی چون او، اوج روشنایی برای آینده‌ای به دور از زندگی با خانواده شهسواری بود؛ اما با حضورش در کردستان و دیدار با دختر خان؛ تمام قلبش در آلیجان پیش دخترک جا ماند و حال امروز باید او را از دست میداد و چه تأسف بار بود که زین پس چون گذشته نمی‌تواند به خود برای نگریستن به چشمان درخشانش حتی فرصتی برای فکر کردن بدهد.
این عشق سوزاننده؛ برای او امتحانی به مراتب سخت‌تر از زندگی با سرهنگ شهسواری بود و او این را از صدای قلبی که بی مهابا قصد شکاندن قفسه سینه اش را داشت حس می‌کرد؛ اشکهایش دیگر توانی برای خروج از چشمانش را در خود نمی‌دیدند، شاید دیگر اشکی برای ریزش نداشت؛ آنقدر در خلوت خود گریسته بود که صورتش نایی برای پذیرش مهمان ناخوانده چشمانش نداشتند.
- کی دلش اومده قلب پسر منو‌ بشکنه؟!
با صدای متولی آشنای امام‌زاده، با صدای بلندتری زجه زد و سرش را به ضریح تکیه داد و بدون اینکه چیزی بگوید به ریزش اشکهایش ادامه داد.
متولی که حال نزار او را شکار کرد، عصازنان نزدیکش شد و دستی روی شانه‌های پهن مرد مقابلش گذاشت و او را سمت خود کشید؛ علی که دست مرد مقابلش را روی شانه حس کرد، دستش را در دست گرفت و خود را در آغو*ش او‌ حل کرد.
علی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نمی‌تونم فراموشش کنم؛ نمی‌تونم.
متولی چیزی نگفت و تنها به ناله های ریز او توجه می‌کرد و گاهی با انتقال حس نوازش دستانش؛ قصد ارسال آرامش به وجود مرد مقابلش داشت.
سرش را بر روی شانه‌ی متولی امام زاده گذاشته بود و زیر ل*ب تنها کلماتی را زمزمه می‌کرد که واضح بودنشان حتی برای پیرمرد خوش روی امام زاده گنگ به نظر میرسید، با خود فکر کرد که او دچار تب عشقی سوزاننده شده که درونش را به آتش می‌کشد و این آتش آنقدر اوج گرفته که کاملا او را بی رمق ساخته؛ او این را از زمزمه‌ها و آتش پیشانی‌اش به آرامی درمی‌یافت، نمی‌دانست با قلب دلشکسته مرد خوش قلبی چون او چه کند، تنها می‌توانست آغوشش را به روی او باز بگشاید و او را به حضور بپذیرد، شاید بتواند کمی آرامش را مهمان خانه دلش کند اما کمی بعد با حس سنگین شدن دستانش دریافت که مرد مقابلش از محکم بودن دست کشیده و به بهانه بچگی هایش می‌خواهد پس از گریه‌های دوران کودکی، کمی خواب را به چشمانش هدیه دهد.
ساعتی نگذشت که او پلکهای در آغو*ش گرفته اش را از میان آغو*ش هم جدا کرد، زین پس به جدایی ها باید عادت می‌کرد؛ شاید از ابتدا تقدیرش را با جدایی ها آفریده بودند، روزی توسط خانواده اش از عقیده هایش جدا شده بود، کمی بعد از علایقش دست کشید و از شهرش نیز دور افتاد و حال باید از عشقش نیز جدا میشد و این برای او راه سختی بود که می‌بایست چون گذشته به تنهایی در این مسیر سیل آسا قدم می‌نهاد.
بی رمق چادر سفید رنگی که متولی روی او انداخته بود را برداشت و به کناری سوق داد، درجای خود نشست و به دیوار پشت سر تکیه داد و کمی به ضریح مقابلش زل زد؛ جوری بزرگ نشده بود که معتقد بار بیاید اما قلبش در آن لحظه احساس آرامش می‌کرد، با زبان درونش با ضریح غرق در نور سبز صحبت می‌کرد و از او یاری می‌طلبید؛ اندکی چشمانش را بر هم نهاد و کمی بعد نامه تأیید قاضی را از درون جیب کُتش بیرون آورد؛ نامه را در دستش فشرد و نگاهی دیگر به ضریح انداخت، می‌توانست به پیروی از حرف تیرداد چشم بر هم بگذارد و وجدانش را خفه کند و بدون هیچ‌ ردی نامه را بسوزاند و از ازدواج آن دو به هم جلوگیری کند و نیز می‌توانست خودش را کنار بکشد و فریاد دلش را نادیده بگیرد.
 
در میان همین افکار پرسه میزد که متوجه حضور متولی شد:
- بهتره تصمیمی بگیری که بعداً از خودت خجالت نکشی.
با دیدن متولی که با سینی چای در دستش به سویش نزدیک می‌شد، کمی در جای خود جابه جا شد و رو به او گفت:
  • ببخش حاجی، کلی مزاحمت شدم.
  • نزن این حرف رو، تو هم مثل پسر خودم.
  • لطف داری.
با یک «یاعلی» خود را کنار او نشاند و با لبخندی به چای خوش رنگ و عطر اشاره ای کرد و گفت:
- هرچند قابل دار نیست اما زنده ات میکنه، بزن روشن شی.
علی نگاهی به استکان کمر باریک انداخت و آن را برداشت و کمی از چای را مزه کرد که با سوال متولی، به او زل زد:
- چرا بهش نگفتی؟!
استکان نصفه نیمه را درون نعلبکی رها کرد و رو به او با کمی مکث اشاره کرد:
  • عاشق یه نفر دیگه بود.
  • پس تو چی؟!
  • اون عاشق من نبود.
  • شاید می‌تونستی اونو به خودت وابسته کنی.
  • وابستگی رو نمی‌خوام، می‌خوام عاشقم باشه.
  • تلاش می‌کردی.
  • اون با داژیار حالش خوبه.
  • فقط می‌تونم بگم بهت افتخار می‌کنم پسر.
تلخندی زد و بقیه چای را سر کشید و نگاهی دیگر به نامه داخل دستش انداخت و بدون تردید نامه را نشان متولی داد و رو به او گفت:
- حاجی اینو نشون داژیار بده، اونها از لحاظ شرع و قانون مشکلی برای ازدواج ندارن.
با گفتن این حرف نامه را همان‌جا رها کرد و از جایش بلند شد و قدم‌های ناهماهنگش را از آنجا دور کرد.
***
پشت دربِ امام زاده ایستاده و پیشتر با خود بارها صحبت کرده بود؛ قرار گذاشته بود که دیگر به ذهنش اجازه فکر کردن به دختر ارباب را ندهد، دختری که پوشیده در چادر سفید کنار داژیار نشسته و منتظر نقل قول های پیرمرد متولی است تا زودتر به محبوبش برسد؛ دو پای لرزانش را بر فرش‌های نرم و پرز مانند امام زاده گذاشت؛ کمی بعد با صدای ریز «بله» گفتن دخترک، در جای متوقف شد و نگاه آخرش را به صورت باوان دوخت؛ به سختی از او روی گرداند و کمی نزدیک تر شد و به همراه تیرداد در کنار متولی امام زاده جایی نزدیک سفره کوچکی که درون آن قرآن و نبات و نان و پنیر و شیرینی و میوه چیده شده بود، نشست؛ نگاهش به مقابلش خیره ماند، داژیار نیز به همراه خود، برادرش دانیار را آورده بود، گویی پسر متولی شاهدی از طرف داژیار بود که می‌توانست سند قتل او را امضا کند و بالاخره با صدای «بله» محکم داژیار، دستانش را در هم مچاله کرد؛ چشمانش را بست و برای لحظه‌ای آرزو کرد کاش با گشودن چشمانش تمام وقایع پیش آمده را چون خوابی تلخ دیده باشد اما به محض گشایش چشمانش متوجه دفتری شد که بر روی پایش قرار گرفته و حال او باید این تراژدی غم انگیز را با امضای خود، تلخ تر و غیر قابل تحمل تر می‌نمود؛ خودکار را با دستان لرزان خود در دست فشرد و اصلأ به فشردن دستان دخترک در دستان داژیار توجهی نکرد، تنها سعی داشت تا کنترل خودکار را در دستان لرزانش حفظ کند تا پیش از این خود را رسوای عالم نکند؛ با حس دست آرام بخش تیرداد بر شانه اش، چشم بر هم نهاد و نفس عصبی اش را بیرون داد، با افسوس برگه زیر دستش را امضا کرد و آن را دست تیرداد داد، زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- تبریک میگم؛ سعادتمند باشید.
و با گفتن این حرف از جای برخاست و به سمت بیرون امام زاده راه افتاد؛ شاید اندکی قدم زدن او را به آرامش دعوت می‌کرد.
بالای تپه‌ای نزدیک امام زاده ایستاده و به روستای کوهستانی مقابلش خیره شده بود، هر خانه‌ای بر سقف خانه دیگر بنا شده و قیافه روستا را زیبا جلوه میداد، هرچند که عمارت ارباب روستا اما اینگونه نبود؛ اما به پای زیبایی خانه های بر هم سوار شده نمی‌رسید؛ شاید به چشم او این زیبایی‌ها به گونه‌ی دیگری تصویر می‌شد، به هر حال در آن لحظه این زیبایی ها را هم نمی خواست، او در طلب چهره‌ی دلنشین دختری بود که نصیب کس دیگری شده و او باید با این سرنوشت سیاه کنار می‌آمد.
در همین افکار، مغموم و اخم آلود به خانه‌های سوار بر هم زل زده که با صدای دختر، اخم‌هایش به ناگهان از صورتش به گوشه‌ای دیگر سوق یافتند و او هول شده از تپش‌های بی‌امان قلبش، تنها به نقطه‌ای نامفهوم نگریست.
- دکتر؟!
بر خلاف لحظاتی قبل اکنون نمی‌خواست که با او رو به رو شود؛ شاید چون هنوز نمی‌توانست نگاهش را از او رها سازد، اینگونه شرمنده وجدانش بود که نمی‌توانست به سوی او برگردد بنابراین بدون اینکه زاویه‌ای به راسته بدنش دهد؛ در همان حال گفت:
  • بله؟
  • نمی‌دونم چطور میتونم از شما بابت زحماتتون تشکر کنم؛ حضور شما اون هم در این برهه از زندگی‌ام شبیه معجزه میمونه؛ اگه شما نبودین من هیچ وقت نمی‌تونستم الان و در این موقعیت باشم؛ امیدوارم هر چی زودتر به خواسته‌های قشنگ قلبی تون برسین.
با گفتن جمله «امیدوارم هر چه زودتر به خواسته‌های قشنگ قلبی تون برسین.» بار دیگر چشمه اشک دکتر نازک دل آوانسیان جوشید، تنها در آن زمان، آفتاب ظهرگاهی می‌توانست اشک های او را ببوسد و با خود به آسمان پرواز دهد تا کسی چون دختر ارباب، زلال های بی ریا گونه اش را به تماشا ننشیند؛ لبخند تلخی زد و در همان حال ل*ب زد:
- هر چند می‌دونم آرزوی شیرینم هیچ وقت محقق نمیشه، اما هر چه از دوست رسد نیکوست، حتی دعایی که برآورده نمیشه.
به قصد دیدنش رویش را از روستای سوت و کور به سوی ورودی امام زاده کشانید، دخترک رفته بود و این نشان میداد که سخنان غم انگیزش را فقط همان خورشید سوزان دریافت کرده است.
«اتمام فصل اول»
 
فصل دوم
هفت ماه بعد

در زندگی بشر واژه‌ای وجود دارد که اگر نبود، موجودیت بشر نیز ممکن نمیشد، آن زمان که خداوند قبض گِلی را در دست فشرد و از روح خود در آن دمید، همان سان موجی از محبت خاص الهی اش را به سوی آن قبض گِل ارسال کرد؛ محبتی به نام عشق که می‌آید و می‌نشیند و قصد رفتن ندارد و اگر هم قصد رفتن داشته باشد این آدمی است که اجازه خروج به این مهمان ناخوانده نمی‌دهد.
شاید آن زمان که علی تصمیم به سفر گرفت، فکرش را هم نمی‌کرد عاشق خانزاده روستا نشین آن دیار پر زخم شود؛ اما نیروی عشق آنقدر قوی است که بیاید و دل را بلرزاند و زلزله‌ای ویران شونده بشود و تحولی عظیم دکتر معروف آوانسیان را فراگیرد.
سعی کرده بود باوان را به اعماق فراموشی ذهنش بکشاند، به خیال خودش که موفق بوده است اما ستارگان درخشان شب‌های آلیجان شاهد حضور آن مرد در روزهای پرپیج و خم دیار کردستان است، آن زمان که همه در خواب به سر می‌بردند، اوست که با فانوس در دست و قلم و دفترچه خاطراتش بر تپه قدم می‌نهد و می‌نویسد، از غربت شهر آلیجان که او را از دیار رهانیده و درون خود محبوس ساخته؛ از غربت دل کندن از عشقی عمیق که جانش را به بازی دعوت می‌کرد.
می‌نوشت، از گلایه هایش، از غمهایش و از خانواده‌اش که همه چیز از همان‌ها آغاز شد و کسی نمی‌دانست، شاید اگر غمهایش را فریاد می‌کشید، دیگر حاضر به نوشتن نمیشد، می‌دانست که قلم تنها زبانی است برای واگویی غم درونش، فریاد تلخش و اضطراب هر روزه اش.
بنابراین به تبعیت از شب‌های گذشته، قلم در دست فشرد و به ماه خیره، کلمات را در ذهنش چید و بر صفحه نقش زد:
سبزه ها آواز چشمان تو را می خوانند
کوه ها ناله بی صوت تو را می سازند
ای شاهزاده این دیار زخم دار
ابرها ریزش اشکان تو را می خواهند

با پایان یافتن بیت شعر، قطره اشکش که بر زمینه کاغذ نشست، تلخندی زد و زیر ل*ب تکرار کرد:

ای شاهزاده این دیار زخم دار
ابرها ریزش اشکان تو را می خواهند

دفترچه اش را به کناری سوق داد و مجدد نگاهی به ماه انداخت، آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- خدایا از گناه این دل لاکردار بُگذر، بُگذر از منی که دست خودم نیست، نمی‌بینمش، نمی‌خوام که ببینمش، لااقل خودت یادش رو از دلم بیرون بنداز.
به اینجای صحبتهایش که رسید، قطره ای دیگر باریدن گرفت و رو به آسمان با صدای بلندی فریاد زد:
- خدایا کمکم کن، به خدا خسته ام.

کمی در خلوت خود اشک ریخت، می‌دانست که خداوند تنها محرم راز درون دل داغدارش است، تنها در مقابل او بود که همیشه سر خم می‌کرد و اشک می‌ریخت و مطیع بود؛ بنابراین به عادت همیشه سرش را بر زمین گذاشت و به آسمان خیره شد.
مدتی در همین حال ماند، سرما و گرما دیگر برایش اهمیت نداشت، هر چند اواخر پاییز بود و سرما استخوانش را زیر مشت و لگدش گرفته و تا خورد کردنش فاصله ای نگذاشته بود، اما او به این درد و دل ها نیاز داشت، می‌دانست اگر در درون بریزد، به زودی خواهد مرد؛ بنابراین بی توجه به سرما بر زمین سرد آلیجان تکیه داده بود.
پس از مدتی کوتاه که گذشت چشمان خسته اش را گشود، شب از نیمه گذشته بود و او این را از حرکت ماه و فاصله گرفتنش از مقابل چشمانش درک کرده بود.
فانوس همراهش را در دست فشرد و دفترچه را درون جیب کتش هول داد.
نزدیک در مریض خانه که شد متوجه حضور چند تن از سربازان باشوان شد، متعجب ابرویی بالا انداخت و نزدیکشان شد؛ سربازی که از بقیه درجه‌دارتر بود، نزدیکش شد و رو به او گفت:
- می‌بخشید که بدون اجازه وارد مریض خونه شدیم، شما باید هر چه سریع‌تر همراه ما به عمارت بیاید.
متعجب نگاهی به ریخت و قیافه سرباز انداخت و متعجب تر گفت:
- چی شده، چه اتفاقی افتاده؟!
سرباز که مضطرب می‌نمود، نگران سر بلند کرد و گفت:
- عروس ارباب، دچار درد زایمان شدند؛ قابله بیمار بود و دکتر افخمی (تیرداد)، شما رو برای کمک احضار کردند.
علی با شنیدن خبر، در دل «یا خدایی» زمزمه کرد و به سرعت وارد مریض خانه شد تا لوازم ضروری اش را بردارد، بنابراین با عجله لوازم را برداشت و با خروج از اتاقک خود، به سمت سربازان رفت و کمی بعد همگی سوار جیپ معروف عمارت شدند و به سمت عمارت راه افتادند.
 
دیری نپایید که به عمارت رسیدند، از ظاهر آشفته عمارت دریافت که ماجرا جدی‌تر از این حرفهاست؛ بنابراین با عجله خود را به طبقه دوم رساند.
در میان راه متوجه باشوک شد که آشفته به سمت علی آمد و بازوانش را گرفت و رو به او گفت:
- اون حالش خوب نیست؛ باید زنده بمونه دکتر، باید.
علی با تکانی، از او روی گرداند و دستان او را با حرکتی از بدنش جدا کرد و به سمت اتاق راه افتاد، در همان حال گفت:
- سعیم رو می‌کنم.
وارد اتاق که شد، متوجه تیرداد شد که بالای سر آسکی نشسته است که با ورودش او واکنش نشان داد:
  • چرا اینقدر دیر کردی؟!
  • الان وقت این حرف‌ها نیست، چی شده؟
با گفتن این حرف نزدیک مریض شد و نگاهی به چهره زرد و عرق کرده آسکی کرد؛ در همان حال گوشش را به صدای تیرداد داد:
- وقتش نبود اما....
با تردید عقب برگشت و با شک گفت:
  • چی شده؟!
  • از پله افتاده.
علی با تأسف چشم بر هم نهاد، اما ناگهان چشم گشود که تیرداد گفت:
- تا لحظاتی قبل به هوش بود و کمی تلاش می‌کرد، می‌تونست بچه رو به دنیا بیاره اما بیهوش شد؛ من هم نمیتونم سزارین کنم.
علی رو به دو ندیمه زنی که آنجا بود، کرد و گفت:
- سریع آب گرم آماده کنید و پارچه تمیز بیارید؛ اما قبل از اون به باشوک بگید بیاد.
ندیمه‌ها که رفتند رو به تیرداد کرد و گفت:
- تو هم برو وسایل من رو ضد عفونی کن، فقط سریع تا همین الان هم دیر شده.
تیرداد سری تکان داد و رفت.
دقایقی بعد بود که باشوک به همراه پدرش وارد اتاق شدند، علی با ورود آنها، سرم زن را چک کرد و جایش بلند و نزدیک آنها شد؛ قبل از اینکه آنها صحبتی کنند، رو به آنها گفت:
- ایشون باید سزارین بشه، یعنی اینکه خودش بیهوشه و نمیتونه بچه رو دنیا بیاره، ما باید شکم ایشون رو بشکافیم و بچه رو از داخل شکم بیرون بکشیم.
باشوک عصبی قدمی جلو گذاشت و غرید:
- چطور میتونی اینقدر بی‌رحم باشی، اون زن آدمه؛ چطور می‌تونه این درد رو‌ تحمل کنه؟!
علی عصبی به شدت دست او را کنار زد و گفت:
- تو دکتری یا من؟ برای من شاخ و شونه نکش، اگه اون زن قوت داشت و تو‌ تونسته بودی خوب ازش مراقبت کنی الان قرار نبود که شکمش رو‌ ببریم و اون با قدرت خودش می‌تونست بچه اش رو دنیا بیاره؛ پس برای من ادای شوهرای خوب و منطقی رو در نیار؛ الانم فقط برای اینکه توی دردسر نیفتم باید رضایت بدین، وگرنه من ایشون رو عمل نیمکنم؛ اون زمان خون اون زن و بچه است که گردن شما می‌افته.
باشوان که منطقی‌تر بود، نزدیک شد و ل*ب زد:
- دکتر مطمئنی که ...
علی میان حرفش آمد و گفت:
- مرگ‌ و زندگی دست من نیست که بخوام قول بدم، ایشون خون زیادی از دست داده و ساعات زیادی رو تحمل کرده، نمی‌دونم وضعیت بچه در چه حاله، اما به هر حال چارغهای جز این کار نیست.
باشوان سری تکان داد و رو به باشوک گفت:
- الان وقت هدر دادن به ضرر توئه، پس بهتره به حرف دکتر گوش کنی.
قطره‌ای از چشمان باشوک چکیدن گرفت، سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
ساعات به طولانی گذشتند، همگی پشت اتاق منتظر خبری از جانب دکتر بودند، شب از نیمه گذشته و همه اهالی در اضطراب به سر می‌بردند، در میان جمعیتی از ترس و نگرانی که حتی میل به خواب نداشتند، بی‌تفاوت ترین‌ها شاید آویر و مادرش بودند که مجبور به همراهی بقیه در سالن نشسته و با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ شاید اگر این خانواده پس از ماهرخ داغ دیگری می‌دید، چندان برای آن‌ها بد نمیشد؛ اما با صدای گریه نوزادی در دل اوهام شکوه و پسرش؛ تمام امید آن‌ها به خاکستر نشست و متعجب به در اتاق خیره شدند.
باشوک که تا آن موقع با عصبانیت قدم به این طرف و آن طرف می‌نهاد؛ با شنیدن صدای فرزندش؛ به سمت در بسته اتاق خیز برداشت که با گشوده شدن در و پدیدار شدن علی؛ همه نگاه‌ها به سوی او کشیده شد؛ حال صدای بچه تازه متولد شده واضح‌تر به گوش می‌رسید، باشوک که صدای بچه را به خود نزدیک‌تر می‌شنید؛ علی را کنار زد و داخل شد، باشوان که تاکنون گوشه ای ایستاده، تنها به علی خیره شده بود؛ کمی نزدیکش شد و به چهره مرد مقابلش خیره شد؛ رو به او ل*ب زد:
- عروسم؟!
نگاه علی به سوی مرد مقابلش کشیده شد، مردی که درون پیراهن مشکی تنش تکیده تر به نظر می‌رسید؛ هنوز هم از روی او خجالت می‌کشید، او مسبب زخمهای ماندگار تن مجروح مرد مقابلش بود و شاید این خبر می‌توانست اندکی او را التیام بخشد:
- حالشون خوبه جناب، فقط نیاز به استراحت دارند.
با گفتن این حرف، ببخشید گفت و به کمک یکی از ندیمه‌ها به سمت سرویس بهداشتی هدایت شد.
دقایقی بعد بود که با قدم‌های خسته اما استوار به سالن اصلی رسید و بر روی مبل جلوس کرد؛ پیشتر از ندیمه خواسته بود که برایش شیر داغ بیاورند چرا که به محض نشستنش، نازلی نزدیکش شد و لیوان شیر داغ را روی میز قرار داد؛ او نیز به رسم ادب همیشگی‌اش از او تشکری کرد و لیوان را از روی میز برداشت و پس از ساعاتی تلاش و زحمت، با آرامش مزه شیرین و دلپذیر شیر داغ را به جان تزریق نمود، اما این آرامش دوام چندانی نداشت چرا که با صدای آویر، لبه لیوان حاوی مقدار نیمه‌ی شیر را از دهان فاصله داد و به او خیره شد:
- گل کاشتی دکتر، فکرشم نمی‌کردم امشب اهالی داغدار این عمارت رو‌ خوشحال کنی.
علی بدون این که از جایش برخیزد، گفت:
- مرگ‌ و زندگی دست من نیست که بخوام به خودم ببالم، من فقط تلاش کردم که به مادر اون بچه بفهمونم، زندگی هنوز انتظارش رو می‌کشه.
آویر نیمچه خنده‌ای را روانه او‌ کرد و ل*ب زد:
  • این‌جا رو اشتباه اومدی دکتر، اون زن اونقدر از زندگی بیزاره که روزی هزار بار آرزو می‌کنه کاش هیچ وقت عمارتی وجود نداشت که زندگی کنه، می‌دونی دیگه؛ اون برای این زندگی لجنی که گرفتارش شده زیادی حیفه.
  • اون زن پیش از این دختری بود که ارزش زندگی رو نمی‌دونست؛ شاید احمقانه فکر می‌کرد اما الان نه؛ اون دیگه دختر ساده و زودباور گذشته نیست، اون الان مادره؛ مادر که باشه می‌فهمه که دیگه متعلق به خودش نیست.
آویر از او روی گرداند و زیر ل*ب گفت:
- مادر، اون تا لحظه آخر نمی‌خواست برگرده.
علی که صدای او را شنیده بود، لیوان خالیاش را روی میز گذاشت و متقابلا گفت:
- اما برگشت.
آویر که نگاهش را به علی داد، علی نیشخندش را نثار او کرد و از جای برخاست؛ می‌خواست کمی استراحت را به جان بخرد؛ بنابراین رو به آویر گفت:
- خسته ام، امیدوارم عذر من رو‌ بپذیرید.
آویر بدون اینکه به خود اجازه برخاستن دهد، سری تکان داد و ل*ب زد:
- مرخصید.
علی سری تکان داد و به سمت در خروجی راه افتاد که آویر گفت:
- ببخشید اما یه سوال داشتم.
علی با کنجکاوی به سوی او برگشت و بی حرف به او زل زد اما آویر که فرصت را مناسب دیده بود، لبخندی زد و جلوی او ایستاد و ل*ب زد:
- داژیار مریض خونه نبود، مگه شب‌ها اونجا نیست؟!
 
علی ابرویی بالا داد و به چشمان شرور آویر خیره شد، با گذشت تقریبا یک سال از ماجراهای پیش آمده، او هنوز به داژیار شک داشت؛ با اینکه شک آویر یقین داشت اما نمی‌دانست در آن لحظه نبود داژیار را به چه زبانی برای مردی چون او توجیه کند.
آویر منتظر واکنشی از جانب علی به او خیره شده بود، مثل شکارچی تیزبینی که هر آن منتظر بود که شکارش را در دست خود بفشارد، اما علی نیز بدون اینکه خودش را از تک و تا بیندازد؛ اندکی جلو آمد و سر تا پای آویر را نگاهی گذرا کرد و سپس گفت:
- یادم نمیاد تا حالا به شما جواب پس داده باشم؛ ببین پسر جون، اگه بقیه ازت حساب میبرن حتما ضعفی در مقابلت دارن اما من لزومی نمی‌بینم که بخوام برای تو از کارهای شخصی بالاخص اوضاع مریض خونه اطلاعاتی بدم.
سپس با گفتن این حرف به سمت اتاق تیرداد حرکت کرد و آویر را با پوزخند روی لبش تنها گذاشت؛ با رفتن او سیگار برگش را در آورد و آن را مهمان لبانش کرد و زیر ل*ب گفت:
- بد بازی رو شروع کردی دکتر دوزاری.

صبح روز بعد بود که علی به محض برخاستن، به سمت اتاق مادر و پسر حرکت کرد، تیرداد خواب بود و بهتر دید خود برای معاینه مجدد برود؛ با اجازه خواستن، اندکی صبر کرد و سپس وارد اتاق شد؛ فرزند به دنیا آمده نیز مجدد هوس خواب بر سر داشت و مشخص بود که نمی‌خواست فعلا پاسخی به شور و اشتیاق اهالی عمارت دهد؛ به سمت زن رفت و پس از معاینات لازم، سرم جدیدش را به او متصل کرد و پس از مدت کوتاهی اتاق را ترک کرد.
وقتی که به اتاق تیرداد برگشت، تیرداد بیدار شده و در رخت خواب نشسته بود، معلوم بود هنوز در عالم خواب پرسه می‌زند که با چشمی نیمه باز به علی خیره شده بود.
علی نیز در حالی که نزدیک او میشد؛ با لبخند، انتهای کیفش را با کمی با ملایمت بر سر او کوباند و گفت:
- دکتر مملکت رو ببین، خجالت نمی‌کشی تا لنگ ظهر خوابی؟! این بنده های خدا دل امیدشون رو به کی گره دادن، دِ پاشو می‌خوام برم هزار تا کار دارم.
تیرداد در حالی که سرش را میخاراند، غُری زد و رو‌به او گفت:
  • خب برو، چکار به کار من داری.
  • کاری به کار تو ندارم که، می‌خوام گزارش بدم که در نبود من گند نزنی.
  • نترس، گند نمی‌زنم.
  • خیلی خب، بیا بابا؛ می‌دونستم اگه بخوام به وقت تو بشینم که باید تا صبح می‌نشستم؛ برات نوشتم روی برگه، خواهشاً دوباره منو نکشون این خراب شده.
سپس برگه‌ای را از داخل جیبش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت و رو به او گفت:
  • بیا اینم از گزارش، حواست به مادر بچه باشه، باید مرتب پانسمانش عوض بشه و مرتب هم غذای آبکی بخوره، البته تا فرداشب، فرداشب جیگر بخوره، البته آروم آروم.
  • باشه برادر من، حواسم هست.
  • امیدوارم که باشه، من رفتم.
و با گفتن این حرف از جای برخاست به سمت در خروجی اتاق و سپس در عمارت راه افتاد.
با صدای کسی رویش را سمت او گرداند:
- دکتر صبر کنید.
علی با شنیدن صدای آشنای احمد، رو به سوی او کرد و گفت:
  • اوه احمد تویی، چیه چی شده؟!
  • برسونمتون آقا.
  • نیازی نیست، اول صبح نیاز به کمی قدم زدن دارم.
  • نگید آقا، شما به خاطر ارباب اینجایید، مهمون اربابم رو سر ما جا داره.
  • ببین احمد اولا من مهمون نیستم، صاحب خونه ام، بعدشم مدتی هست که ورزش رو‌ گذاشتم کنار، نیاز دارم کمی به سلامتی ام برسم، نگران نباش من تعارفی نیستم.
احمد خواست چیزی بگوید که علی گفت:
- باشه احمد، دیگه حوصله توضیح دادن ندارم.
احمد لبخند دلنشینی زد و گفت:
- چشم آقا، فقط مواظب خودتون باشید.
علی سری تکان داد و چشمکی حواله او کرد و به راهش ادامه داد.
ترجیح می‌داد که کمی از تلاطم درونی اش که ناشی از اضطراب شب گذشته بود را کاهش دهد و او پیاده روی را انتخاب کرد؛ حتی حوصله برخورد با باشوک و باشوان را نیز نداشت، چرا که می‌دانست پس از آنها آن مرد دیوانه آویر را ملاقات خواهد کرد و این دیگر خارج از حوصله ته کشیده اش بود.
در این مدت گذشته، داژیار به همراه باوان از آن منطقه کوچ کردند و به نقطه‌ای نزدیک عمارت آرشاکیان اسکان یافتند، چرا که کسی از قبیله آرشاکیان تا به حال باوان را نمی‌شناخت و آن ها تنها با باشوان و باشوک مراوده دورادور آن هم بر اساس مسائل قبیله ای و سیاستی بین قبیله ای که بینشان برقرار بود، داشتند و کسی دختر باشوان را تا آن روز ندیده بود و بنابراین خطری آنها را در این زمینه تهدید نمی‌نمود.
تنها داژیار مجبور بود هر روز مسیری تقریبا طولانی را از روستا به مریض خانه طی کند و به عمارت برود و عصر نیز برای کمک به علی به مریض خانه برود؛ اهالی عمارت نیز فکر می‌کردند که داژیار در اتاقکی که که در مریض خانه تعبیه شده بود؛ سکونت دارد اما او برخلاف تفکر بقیه اهالی عمارت، غروب هر روز آن هم زمانی که همه اهالی عمارت در عمارت هستند به منزل برمی‌گشت و کسی نیز متوجه این موضوع نمیشد و تا آن زمان نیز کسی متوجه غیبت شبانه داژیار نشده بود تا اینکه برخی از نگهبانان که برای آوردن علی به مریض خانه رفته بودند و با در بسته مواجه شده بودند، به آویر نبود داژیار را متذکر شده بودند و همین امر موجب تعجب و شَکی جدی درون آویر شد؛ علی نیز به همین امر نگران بود، میترسید خطری از جانب آویر آنها را تهدید کند، از چشمان آویر کینه‌ای عجیب می‌بارید و او فکر نمی‌کرد این کینه تنها به دلیل فرار باوان باشد بلکه دلیل دیگری درون گذشته نفس می‌کشید و بخار تنفسش در حال تعفن بستن بود و هنوز بوی گندیده اش به مشام بقیه نرسیده بود.
همچنان در همین افکار پرسه میزد و نمی‌دانست چه راه حلی برای رهایی از این مشکل ارائه دهد که به ناگاه با صدای جیغ زنی، متعجب در جای ایستاد و گوشش را به سمت صدا متمرکز کرد، صدا از سوی کوچه‌ای در همان نزدیکی به گوشش می‌رسید؛ به سرعت گامهایش افزود و خود را به کوچه رساند؛ با نزدیک شدن به کوچه و صدای فریادهای زن که این بار رساتر و بلندتر به گوشش میرسید در جای ایستاد و سوی نگاهش را به زنی داد که با وحشت به جنازه مقابلش خیره شده و در حالی که اشک میریخت، مرد را با دستان خود تکان می‌داد؛ علی نیز وحشت زده به مرد نزدیک شد و نگاهش را به مرد افتاده بر زمین دوخت؛ خون مرد، سنگهای خاکی زمین را شسته بود و مشخص بود که کاری از او بر نمی آید چرا که تیر ستمگر، سرش را شکافته و تنها جسم خالی از روحش را بر زمین‌های سرد تنها گذاشته بود؛ با کمی دقت متوجه چیزی درون دست مرد شد، کمی که نزدیک شد، با زانو بر زمین نشست و نامه ای که درون دست مرد بود را در دست گرفت و با دستی لرزان لای آن را باز کرد؛ بالای برگه ستاره ای قرمز رنگ نمایان بود و درون آن نیز کلمه ای درج شده بود، علی برگه را در دست مچاله کرد و مستأصل بر زمین نشست و تنها زیر ل*ب همان کلمه ای که درون برگه نوشته شده بود را زمزمه کرد:
- کوموله!
 
آن روز علی بدون اینکه کسی را برای ویزیت بپذیرد، تمام روز را به همان برگه مچاله شده خیره شد، رمز درون برگه و نماد سرخ رنگ آن تنها ندای وحشتناکی بود که قلبش را به تپش‌های بی‌امان وادار می‌ساخت؛ آن نماد را قبلاً دیده بود، مگر میشد پسر شهسواری بزرگ بود و نسبت به چنین نمادهایی ناآشنا؟! قطعاً این همان چیزی بود که می‌ترسید و حال باید چه می‌کرد؟!
با صدای دَقُ الباب در مریض خانه، ترسیده در جای تکانی خورد و به در بسته خیره ماند، داژیار بود؛ این را از صدا زدن هایش می‌فهمید؛ از جای برخاست و نزدیک شد و در را بر رویش گشود؛ با باز شدن در، داژیار وارد شد و رو به علی گفت:
- س....
با دیدن رنگ پریده علی، نگران دو بازوی او را گرفت و گفت:
- چی شده دکتر؟!
علی اما ساکت به چشمان داژیار خیره ماند و بی توجه به او، دستانش را از حصار دستان داژیار جدا کرد و نزدیک والر شد و جایی در همان نزدیکی بر زمین جلوس کرد؛ داژیار نیز متعجب، به سمتش رفت و رو به او گفت:
- چی شده دکتر، مردم ده میگن از صبح کسی رو ویزیت نکردین، اتفاقی افتاده؟!
علی نگران سر بالا آورد و بی توجه گفت:
  • امروز چیز عجیبی ندیدی؟!
  • مثلا چی؟!
  • مثلا، مثلا یه جنازه با یه نامه توی دستش.
داژیار با چشمانی گشاد شده به علی خیره شد و ل*ب زد:
- از چی حرف میزنین؟!
علی دندان‌هایش را بر هم سایید و نامه را درون آغو*ش داژیار پرت کرد و ل*ب زد:
- از این.
داژیار که نگران به علی خیره بود، نگاهش را از او گرفت و به نامه‌ای که جلوی پایش افتاده بود، خیره شد؛ با آرامی دستش را دراز کرد و نامه را از روی زمین برداشت و لای آن را باز کرد، متعجب به محتویات نامه خیره شد و رو به علی گفت:
- این چیه؟!
علی بدون اینکه به داژیار خیره شود، رو به داژیار گفت:
  • این یه خبره.
  • خبر؟!
علی سری تکان داد و داژیار ادامه داد:
- خبر چی؟!
علی نگاهش را به داژیار دوخت و تمام ماجرای شب گذشته و آنچه دیده بود را برای داژیار تعریف کرد، داژیار که این نماد را تا به حال ندیده بود، با نگرانی ل*ب زد:
  • یعنی میگین برگشتن؟
  • مگه رفته بودن که برگردن!
داژیار،عصبی از جای بلند شد و به سمت پارچ آب رفت و کمی از آب آن را درون لیوان ریخت و سر کشید، در همان حال گوشش را به صحبت‌های علی داد:
  • نمی‌دونم کی پشتشونه ولی این اولین شکارشون نیست و از فردا باید منتظر اینجور خبرها باشیم.
  • دیگه اینجا هم انگار امن نیست.
  • نه اینجا، نه عمارت، نه ده آرشاکیان.
داژیار با وحشت رویش را سمت علی گرداند و با وحشت نام «باوان» را زمزمه کرد؛ اما علی عصبی ل*ب زد:
  • فعلا که کمر بستن به کشتن نظامی ها، می‌خوان نیروی‌های نظامی رو کم کم بکشن که شهر رو خالی کنند که بتونن زن‌ها رو فلج کنن؛ بنابراین اول کاری به زن‌ها و بچه‌ها ندارن.
  • تو اینا رو از کجا می‌دونی.
علی سری به نشان تأسف تکان داد و زیر ل*ب گفت:
- از پدرم یاد گرفتم.
داژیار که منظور او را درک نکرده بود، چیزی نگفت اما سخت به فکر فرو رفت.
علی اما بی‌توجه به او، همچنان در فکر بود شاید بیشتر دنبال آدمی بود که بفهمد چه کسی پشت این ماجراست.
هر دو در فکر بودند که ناگهان با صدای ضرب محکم در اتاق، نگاهی به یکدیگر کردند ولی کوبش ممتد درب اتاق به گونه‌ای بود که هر دو را به واکنش دعوت کرد، علی به سرعت از جای برخاست و داژیار نیز که حالا ایستاده بود به سمت در اتاق حرکت کرد و آن را گشود؛ مردی که زخمی بود، به سرعت و لِنگ لِنگان خود را داخل اتاق انداخت؛ شدت ورود مرد به اتاق آنقدر زیاد بود که داژیار فرصت صحبت با او را پیدا نکرد و تنها مردی که از بازویش آویزان شده بود را به سمت تختی که گوشه‌ی اتاق برای بیماران قرار داده شده بود، هدایت کرد.
هر دو با نگرانی به مردی که دستش را روی شکم گذاشته بود و از میان ناخن‌های مردانه اش، خون سرازیر شده بود نگاه می‌کردند و منتظر توضیحی از جانب او بودند که علی با دریافت ناتوانی فرد در صحبت کردن، به سرعت به سمت وسایلش رفت و از داژیار نیز تقاضای کمک کرد، مرد که از درد به خود می‌پیچید را به سختی روی تخت خواباندند؛ علی تلاش می‌کرد تا دست مرد مجروح را که از آن برای جلوگیری از خونریزی استفاده کرده بود را از روی شکم بردارد اما مرد به گمان اینکه دستش را بردارد مجبور به تحمل درد بیشتری خواهد شد، مانع از تلاش‌های آن‌ها میشد؛ برای همین داژیار رو به او گفت:
- آقا خواهش می‌کنم همکاری کنید، ممکنه زخمتون عفونت کنه.
علی که زورش به مرد مجروح غالب بود، با کمک داژیار دست مرد را از زخم جدا کرد و از داژیار خواست تا دست او را نگه دارد تا بتواند زخم او را ببیند؛ پس از تلاشی نه چندان طولانی تیری که شکم مرد را شکافته بود را از بدنش خارج کردند و با بخیه جلوی خونریزی را گرفتند.
ساعتی بعد بود که علی خسته از تنش به وجود آمده از جلوی مرد برخاست و به سمت سنگاب بیرون از اتاق مراجعه کرد تا دستانش را بشوید، سرمای آب آلیجان خون دستان علی را با خود می‌برد و وجود علی را به یخبندانی وحشتناک بدل می‌کرد؛ اما سرمای دلش کجا و سرمای تنش کجا!
 
عقب
بالا پایین