در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در این اوضاع فراق و دلدادگی بی اثر، همین را کم داشت؛ حتی فکرش را نمی‌کرد که فعالیت گروهک کوموله پس از انقلاب نیز ادامه داشته باشد؛ او بهتر از هر کس این گروه لجن خوار را می‌شناخت و می‌فهمید تا مردم را به خاک و خون نکشند، دست از اعمال خود برنمی‌دارند؛ متأسف از جای برخاست و داخل اتاقک شد؛ با ورودش به اتاق، میخکوب نگاه مات شده داژیار شد؛ خط نگاهش را که دنبال کرد و به دست خونین داژیار برخورد کرد؛ درون دستش نامه‌ای دید، به سرعت نزدیکش شد و نامه را از دست او گرفت؛ با وحشت به ستاره سرخ نمایان شده در بالای نامه غرق خون مرد مجروح خیره شد و مستأصل به دیوار پشت سرش تکیه داد؛ اگر مرد مجروح کمی دیرتر به مریض خانه می‌رسید، اکنون او نیز نفسی در تن نداشت.
ساعتی بود که داژیار او را تنها گذاشته و به روستای بالا رفته بود؛ او نیز در کنار فانوس نفتی که همدل و همراه تنهایی‌هایش محسوب میشد، نشسته بود؛ مرد زخمی نیز روی تخت دراز کشیده و از شدت ضعف و درد، بی حال و بی رمق بود؛ نگاهش را از او گرفت و به برگه زیر دستش داد؛ ستاره گروهک کذایی چشمانش را می‌آزرد، او را به یاد جنایات چندی قبل می‌کشاند، به یاد تفکر قومی و قبیله‌ای وغرب گرایی شان که بنا نداشت پایش را از وجود کشور برهاند.
به نظرش رسید که از فردا باید منتظر خبرهای دیگری با مضمون قتل های پی در پی بشود و شاهد نامه‌های سرخ رنگی باشد که به عنوان تهدید به عموم ارائه میشد.
خسته از هجوم افکار منفی، از جای برخاست و نزد مرد مجروح رفت، چهره‌ی درهم شده‌اش نشان از تحمل ناپذیر بودن جراحت میداد و او نیز نمی‌توانست به قرار هر چند وقت یکباره اش به تپه‌های کردستان پناه ببرد، مرد در نزد او پناه آورده بود و نمی‌توانست او را تنها بگذارد.
روز بعد با صدای کوبش بی‌امان در اتاق، از خواب بیدار شد، گیج و منگ بود و سراسیمه بودن شخصی که پشت در بود نیز بر روی اعصابش خط می‌انداخت چرا که مجبور بود دل از رویای صادقه بکند و به اتفاق جدید پیش رویش سلام بگوید.
کلافه از جای برخاست و با دست راستش، موی ریخته بر روی پیشانی‌اش را شانه کرد تا دست از سر پیشانی‌اش بردارد؛ عصبی و گنگ به سمت در رفت و آن را باز کرد؛ با باز شدن در، این داژیار بود که سراسیمه خود را داخل انداخت؛ با ورود او، علی مبهوت و پر سوال به چهره نگران او خیره شد، با دلهره گفت:
- چی شده، این چه قیافه ایه؟!
داژیار که نفس نفس میزد و نمی‌توانست درست صحبت کند، بی حرف برگه‌ای را از جیبش بیرون آورد و دست علی داد، علی نیز بدون تردید نامه را گشود و مجدداً با همان هشدار قبلی مواجه شد؛ برگه را مبهوت بالا گرفت و رو به داژیار ل*ب زد:
- این دست تو چکار میکنه؟
داژیار که نفسش بالا آمده بود، گفت:
- اینو امروز صبح دیدم، داخل یه کوچه خلوت.
علی خواست چیزی بگوید که داژیار ادامه داد:
  • البته این بار جسدی ندیدم، این برگه روی زمین افتاده بود.
  • چی شد متوجه اش شدی؟
  • رد خون رو دیدم.
علی عصبی پشت به داژیار کرد و ل*ب زد:
  • لعنتی‌ها.
  • حالا چی میشه؟!
  • نمی‌دونم.
در حال فکر بودند که با صدای ناله مرد، هر دو به سمت او رفتند، مردی که با سختی حالا بر روی تخت نشسته بود.
مرد با دیدن آنها، لبخند بی جانی زد و رو به علی گفت:
  • میشه لطفاً یه لیوان آب بدید؟
  • داژیار نیز با تکان سر به جای علی، لیوانی برداشت به بیرون از اتاق مراجعت کرد؛ اندکی بعد بود که داژیار با لیوان آب نزدیک او شد و مرد نیز با کمی تلاش، مشغول شد.
علی که موقعیت را مناسب میدید، نزدیک او شد و گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
مرد نیشخندی زد و گفت:
- شما که بهتر می‌دونید!
علی سری به نشان ندونستن تکان داد و ل*ب زد:
- نه دقیق، نمی‌دونم چرا باید این اتفاق برات بیفته.
مرد به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسی کشید و گفت:
  • دیروز که از سر زمین برمی‌گشتم؛ یه مرد جلوی راهم رو گرفت و ازم یه سری سوال پرسید.
  • چی پرسید؟!
  • چرت و پرت، مثلا این که کجا کار می‌کنم و چه کار می‌کنم؛ منم که دلیلی نمی‌دیدم که توضیح بدم؛ بدون اینکه جواب بدم ردش کردم؛ اونم عصبانی شد و دسته به یقه شدیم؛ نزدیکش که شدم تفنگش رو در آورد و مستقیم به شکمم شلیک کرد؛ نتونستم مقاومت کنم و زود از دستم در رفت، نفهمیدم کجا رفت ولی من شانس داشتم که نزدیک مریض خونه بودم وگرنه زنده نمی‌موندم.
علی پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونست جواب نمیدی و به خیال خودش عصبانی اش میکنی، برای همین آماده شلیک بود.
مرد جوابی نداد و علی رو به سوی او ادامه داد:
- چه شکلی بود، ندیدیش؟!
مرد که صورتش از درد در هم بود، زیر ل*ب گفت:
- بور و چشم سبز بود، چندان قد بلند نمیزد؛ کمی هم طاس بود، ریش و سبیل کمی هم داشت.
علی سری تکان داد و مشخصاتی که مرد می‌گفت را در دفترش یادداشت کرد و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- حروم لقمه.
شکاکی های پدرش حالا به او نیز سرایت کرده بود، از صبح که با مرد مجروح هم سخن شده بود تا الان که صلاة ظهر نزدیک بود، در کوچه ها قدم میزد و به بهانه معاینه ماهیانه مردم روستا، به اطراف سرک میکشید؛ با دیدن هر فردی که به مشخصاتی که مرد داده، شبیه بود؛ بر رویش متمرکز میشد و سعی می‌کرد او را زیر نظر بگیرد اما هر بار به دلایلی به در بسته می‌خورد.
آنقدر راه رفته بود که متوجه نزدیکی‌اش به روستای بالا نشده بود؛ محل قلمرو آرشاکیان جای در روستای بالا قرار داشت و او نیز بی‌هوا سر از آن‌جا در آورده بود، شاید اینگونه به نظر می‌رسید که بی‌هوا دلش هوای حوا را کرده است اما لحظه‌ای در جای ایستاد؛ او این‌جا چه میکرد؟! چرا باز فیلش یاد هندوستان کرده؟! برای لحظه‌ای چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید، زیر ل*ب گفت:
- احمقی علی، یه احمق عاشق دیوانه.

نگاهش را از روستای بالا گرفت و عقب گرد کرد؛ خواست قدمی دیگر بردارد که با سردی چیزی بر روی گردنش، در جای متوقف شد؛ خنکای جسم آنقدر برایش آشنا بود که برای لحظه‌ای نفس در سینه اش حبس شد؛ منتظر شد تا فرد پشت سرش سخنی بگوید برای همین سکوت را پذیرفت.
 
شدت جسم بر روی گردنش برای لحظه‌ای بیشتر شد تا اینکه مرد با صدای زمختش گفت:
- نگران نباش مرد رهگذر، زیاد عذاب نمی‌کشی.
با تحلیل حرف مرد، سریعاً واکنش نشان داد و سرش را به سرعت کشید و دست مرد را محکم گرفت تا اسلحه از دستش رها شود، با رهاشدن اسلحه اش؛ نگاهش را بالا کشید و با دیدن چهره مرد، برای لحظه ای متوجه تطابق مشخصات ذهنش با ظاهر فرد مقابل شد؛ برای لحظه‌ای مرد از تعجب او استفاده کرد و چاقوی کمری اش را بیرون کشید و با چرخش علی آن را در دستش فرو برد؛ علی که غافلگیر شده بود؛ دستش را جای زخم گذاشت، در همین اثنی بود که مرد بار دیگر نزدیک شد تا چاقو را در شکم او فرو برد که با صدای بلند ضربه‌ای؛ گیج و گنگ شده؛ نگاه سیاه رفته اش را به چشمان مهیج علی دوخت و بالاخره ضعف دو پایش به او مجال ایستادن نداد و او را بر زمین کوبید.
با افتادن مرد، نگاه علی از جسم به خاک خورده اش، بالا کشید و به چهره ترسیده باوان دوخت.
نگاه بارانی باوان، به زخم علی خیره بود؛ اما علی نگاه مات مانده اش را به باوان دوخت؛ مدت‌ها بود که چشمانش را تنبیه کرده بود و به جای دیدن رخ یار، آن‌ها را به دیدن ماه در آسمان مشکین شب عادت داده بود اما اکنون با دیدن این صحنه، چشمان بد عادتش ناسازگاری خود را فریاد زدند و به جای تصویر این چشم‌ها، خودشان را طلب می‌کردند؛ او نیز چون تشنه ای می‌مانست که به ل*ب چشمه رسیده است؛ نزدیکش شد اما با صدای باوان پای ناتوانش را به ایست دعوت کرد:
- داشت شما رو می‌کشت!
صدای باوان چون جرقه‌ای، ذهن خاموشش را روشن کرد؛ به یاد آورد او زن مردی است که خودش باعث پیمانشان شده بود و حال او با این حال خراب آنجا چه می‌خواست؟!
نگاهش را از او گرفت و به سمت مسیری مخالف او قدم برداشت و زیر ل*ب گفت:
- ممنون، بهتره زودتر برید خونه.
باوان با عجله نزدیکش شد و گفت:
  • نه، شما زخمی هستین؛ باید به زخمتون رسیدگی بشه.
  • نیازی نیست، خوبه میشه.
  • باید درمان شه.
  • نیازی نیست.
  • خواهش میکنم، جاده امن نیست.
به سرعت به سمتش برگشت و به چشمان جادویی اش خیره شد و گفت:
- منم طوفانی ام؛ باید برم.
باوان با شنیدن این حرف، متعجب در جای ایستاد و به او خیره شد؛ اما علی بی حرف مسیر برگشت را پیش گرفت و از آن جا دور شد.
ساعاتی طولانی گذشت و او به روستای پایین رسید، اما آن‌قدر تصویر لحظاتی قبل در ذهنش دویده بودند که متوجه جان به انتها رسیده و دست خونریزی کرده‌اش نشده بود؛ با قدم‌های نااستوار و صورتی عرق کرده خود را به در مریض خانه رساند؛ دست خونینش را بالا آورد و آویز در را به صدا در آورد؛ اندک توان مانده در جانش با باز شدن در به انتها رسید و او با دیدن داژیار؛ چشم بر هم نهاد و بیهوش شد.
 
با صدای به هم خوردن چیزی شبیه خوردن ضربه قاشق استیل به بدنه کاسه‌ای، پلک‌های سنگینش را گشود؛ احساس سنگینی درون سرش به او این مفهوم را می‌رساند که مدت زیادی است خوابیده یا از کمبود خوابی عمیق رنج می‌برد؛ هر چه که بود، احساسش به او دروغ نمی‌گفت، حس می‌کرد چشمانش بر روی صورتش زیادی اند و می‌خواهند از حدقه دربیایند؛ علاوه بر این حس منزجرکننده، حس خیسی دور گردنش نیز او را آزار می‌داد؛ هر لحظه دلش می‌خواست خود را درون حمامی پرت کند تا این حس رخوت و سستی و خیسی را از بین ببرد، برای همین در جای نیم خیز شد و با همان چشمان نیمه باز به اطرافش نگاهی گذرا کرد؛ داژیار در گوشه‌ای نشسته بود و دانه‌های غذایی را درون جوغن می‌کوفت؛ پس صدایی که شنیده بود از هاونی مسی بود که در دست داژیار خودنمایی می‌کرد؛ با رخوت کامل در جای نشست و به دیوار تکیه داد؛ به محض نشستن متوجه درد دستش شد؛ نگاهی گذرا به دست باند پیچی شده‌اش کرد، در همین بین داژیار نیم نگاهی به اویی که نشسته بود، انداخت و زیر ل*ب گفت:
- بیدار شدین؟!
علی بی توجه به لحن سرد داژیار، دستی دور گردن عرق کرده اش کشید و بی توجه به سوال داژیار ل*ب زد:
  • چه قدر گرمه.
  • فکر می‌کنم زیاد خوابیدین.
  • هوای اینجا دم داره.
  • به خاطر سم هم می‌تونه باشه.
علی با شنیدن واژه سم، متعجب رو به او گفت:
  • سم؟!
  • آره، وقتی اومدین دستتون خونریزی داشت، فکر کردم زخمی که خوردید عادی نبوده، چون اونقدر عمیق نبود که سه روز پابند مریض خونتون کنه.
علی گیج و گنگ به قیافه جدی داژیار خیره بود و کلمات « سه روز » را زیر ل*ب زمزمه کرد؛ سه روز بیهوش بود و نمی‌دانست در این مدت چه خبر شده، سعی کرد ندانسته هایش را از داژیار بپرسد:
- چی شده داژیار، توی این مدت خبری از بیرون داری؟!
داژیار سری تکان داد و محتویات درون جوغن را درون کاسه آبی ریخت و آن را با هاون کمی هم زد و از جای برخاست و نزد علی آمد و زیر ل*ب گفت:
  • آره، از سمت آرشاکیان چند نفر کشته شدن؛ باشوان هم دستور جدید فرستاده.
  • چه دستوری؟!
داژیار مشغول باز کردن پارچه دور دست علی شد و در همان حال ل*ب زد:
  • حکومت نظامی اعلام کرده، مثل اینکه موضوع جدیه.
  • حکومت نظامی!
  • آره، گفته هر چی زودتر اینجا رو ترک کنیم وگرنه جونمون در خطره.
علی نگاهی به داژیار که در حال تعویض ضماد بود، انداخت و گفت:
- چرا نرفتی؟!
داژیار نگاه یخی اش را از او گرفت و بی حرف به کارش ادامه داد که علی دستش را از زیر دست او خارج و دوباره سوالش را تکرار کرد؛ داژیار نیز ل*ب زد:
- از استادم یاد گرفتم جون مریضم در اولویت هر چیزیه، حتی جون خودم.
نگاه خسته علی بر چهره جدی داژیار میخکوب ماند؛ علت سردی رفتار او را پای خستگی و اضطراب این مدت گذاشت و چیزی نگفت و گذاشت تا تعلیم دیده اش به زخمش رسیدگی کند؛ این زخم باید تیمار میشد تا توان دوباره به بازوانش برگردد، او الان نیازمند داژیار بود.
سعی کرد افکارش که می‌رفت باوان را در ذهنش پر رنگ کند را کنار زند؛ بی رمق سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- بهتره زودتر از اینجا بریم.
داژیار متعجب از تصمیم ناگهانی او، ل*ب زد:
  • چرا؟!
  • اون منو دیده، دیر یا زود سر و کله‌اش پیدا میشه.
داژیار سری تکان داد و بی حرف از مقابل او برخاست.
وقتی بعد بود که به کمک داژیار از جای برخاست و لوازم مورد نیاز خود را برداشتند و به مقصد عمارت راه افتادند.
نزدیک عمارت بودند که متوجه تکاپو و جنب و جوش اعضای عمارت شدند؛ نسبت به روزهای گذشته که از آنجا عبور می‌کردند؛ آن روز چندان خلوت نبود؛ همین باعث جدی جلوه نمودن شرایط داشت، با نزدیک شدنشان به عمارت، همگی متوجه دکتر ده شدند که زخمی و لنگ لنگان با داژیار به سمتشان می آمد؛ ظاهر به هم ریخته دکتر همیشه سرحالشان، آن ها را متعجب کرد؛ چرا که چند نفری که در همان نزدیکی بودند، به قصد کمک نزدیک او شدند؛ یکی از آن‌ها که سنی و سالی را گذرانده بود، با نگرانی گفت:
- آخ روله جان، چی شده پسرم؟
داژیار پیش دستی کرد و ل*ب زد:
- چیزی نیست حاجی، فقط این بار ایشونم افتاد توی تله.
و پشت بند این حرفش، هر دو لبخندی به چهره‌ی نگران بقیه پاشیدند؛ جوانکی که در کنار پیرمرد ایستاده بود، :
- خدا رو شکر که به خیر گذشته.
داژیار:
- بهتره بریم داخل تا اونجا صحبت کنیم، اینجا دیده نشیم خیلی بهتره.
حاجی سری تکان داد و برای هدایت آن دو، دستش را حائل داژیار قرار داد و آنها را به داخل عمارت دعوت نمود؛ فضای داخل عمارت و نحوه برخورد بقیه نیز به همان صمیمت بود؛ مشخص بود که آن‌ها در آن مدتی که علی به آوانسیان آمده؛ مرام و معرفت پزشک جدیدشان را دریافته بودند و به همین سبب او را دوست داشتند.
با ورود آنها، باشوان که از بقیه از ورود آنها مطلع شده بود، نزد آنها آمد و گفت:
- چی شده مرد! الان بهتری؟!
علی نیمچه لبخندی زد و گفت:
- اتفاق خاصی نیفتاده که، مثل این که این قاتل سریالی تونسته به هدفش برسه.
باشوک که همراه باشوان و در کنار او حضور داشت، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تونستی شناساییش کنی؟!
علی سری به نشان تایید بالا و پایین کرد و تنها گفت:
- فعلا ده بالاست.
با گفتن این حرف، باشوک متعجب ابروی بالا انداخت و چیزی نگفت و گذاشت آنها با دعوت پدرشان به داخل هدایت شوند.
مدتی در همانجا اسکان یافتند؛ علی از باشوان خواسته بود تا داژیار را برای کمک به مردم روستا به روستا بفرستد و خودش نیز در کنار بقیه اهالی عمارت تا بهبود زخم دستش آنجا بماند.
اما هدف او از این درخواست دور شدن داژیار از نظر اهالی و تنها نگذاشتن باوان بود؛ هرچند که شرایط طوری نبود که مردم روستا خبر نبود داژیار را به دست باشوان برسانند؛ اما چاره ای نبود، داژیار باید به بهانه‌ای دور میشد و این تنها راه چاره بود.
 
باشوک نسبت به گذشته انسان‌تر شده، پدر شدن به او ساخته بود و حال او به واسطه فرزندش بهتر برخورد می‌کرد؛ این موضوع باعث شده بود که در تصمیم‌ها چندان دخالت نکند و بیشتر وقت خود را به بازی و سرگرمی با فرزندش بپردازد، اصولاً او مرد روزهای سخت نبود، به بهانه و بی‌بهانه خود را از مهلکه دور نگاه می‌داشت و فرزندش در آن شرایط تنها راه برای بهانه جلوه دادن شرایط بود و اما این موضوع چندان برای فردی چون علی بد هم نبود، او راحت‌تر می‌توانست بر باشوان نفوذ کند و از سیاست دشمن مطلع شود، اما تنها مانع، وجود انسانی مشکوک چون آویر بود که علت بی‌تفاوتی‌اش به ماجراهای پیش آمده را درک نمی‌کرد؛ به همین سبب بدون حضور باشوک و آویر، جلسه ای با باشوان برقرار کردند و او بی مقدمه ل*ب زد:
- به نظر شما قبلا چنین مواردی هم بوده که اتفاق افتاده باشه؟
باشوان سری تکان داد و گفت:
  • قبلا چرا، اینجا استان مرزی محسوب میشه و منطقه‌ای مهم برای دشمن؛ سال‌هاست این دشمنی‌ها بوده.
  • ممکنه از خود اهالی ده باشن؟!
  • چرا که نه؛ اختلافات بین آرشاکیان و آوانسیان چندان به مذاق خیلی‌ها خوش نیومده.
  • به نظرتون چطور بفهمیم کار کی می‌تونه باشه؟!
  • نمی‌دونم، شاید یه نشونه؛ یه سایه یا یه رد پا بتونه مشخص کنه که کی تونسته این کار رو انجام بده.
  • شما با کسی دشمنی دارید؟
  • فعلا بهتره دنبال این باشیم که بدونیم کی با ما مشکل داره، چون ده بالا هم چندان از اصابت این ترکش‌ها در امان نبودند.
با صدای مردی غریبه؛ هر دو غافلگیرانه به عقب برگشتند:
- بله درسته، باید هر چه زودتر فکری کرد.
باشوان با دیدن مرد، زیر ل*ب زمزمه وار گفت:
- منوچهر!
مرد غریبه با لبخند رو به باشوان کرد و سپس با نگاهی گذرا به علی، روی مبلی نشست و به هر دوی آنها که مقابلش ایستاده بودند به دو مبل مقابلش اشاره‌ای کرد و گفت:
- اینقدر از دیدنم شگفت زده شدید؟! بشینید!
باشوان با تک خندی به علی اشاره زد تا کنارش و‌ رو‌ به روی مرد مقابلش بنشیند؛ سپس به مرد گفت:
  • تو اینجا چه کار می‌کنی؟!
  • چه کار می‌کنم! با خبر فوری که بهمون رسید، اومدیم کردستان.
  • چطور باخبر شدین؟
  • دو سه روزی هست که خبر دستمون رسیده، وقتی فهمیدیم گروهک مجدد فعال شده، جلسه فوری تشکیل دادیم و الان خدمت شماییم.
باشوان با هیجان نیم نگاهی به نگاه منتظر علی دوخت و رو به منوچهر گفت:
  • راستش واقعا شرایط پیش اومده خیلی نگران کننده بود، خوشحالم بعد مدتها می‌بینمت.
  • پس بگو واسه من دلت تنگ نشده، کارت گیره.
باشوان سر پایین افکند و با لبخندی تلخ گفت:
- راستش رو بخوای وقتی دیدمت ته دلم قرص شد، می‌دونستم حضورت بی دلیل نیست.
منوچهر لبخندی زد و در ادامه افزود:
- نگران نباش، درست میشه.
نگاه منوچهر به چشمان ریز شده علی تلاقی پیدا کرد، لبخندی زد و ل*ب زد:
- به چی‌ زل زدی؟
علی با دریافت روی صحبت منوچهر به خودش، لبخندی زد و گفت:
- داشتم فکر می‌کردم نظامی بودن بهتون میاد.
منوچهر ابرویی بالا انداخت و بی ربط ل*ب زد:
- اولین باره شما رو اینجا می‌بینم.
باشوان گفت:
- ایشون پزشک آلیجان هستن؛ مدتی هست برای طبابت به اینجا نقل مکان کردن.
نگاه منوچهر به زخم تازه جوانه زده علی افتاد؛ نمی‌دانست چرا با دیدنش یاد کسی می افتاد که حس خوبی را به او منتقل نمی‌کرد؛ بنابراین با پوزخند اضافه کرد:
- فکر کنم چندان بی‌تجربه‌اید که زخم تون هنوز تازه است.
علی نیم نگاهی به زخم تیمار شده توسط داژیار انداخت و ل*ب زد:
- این عجیب نیست، گاهی اوقات بعضی زخم‌ها به این راحتی از بین نمیرن.
سپس نگاه غمگینش را به نگاه خالی از هر گونه حس منوچهر دوخت.
منوچهر بی توجه به او، از جای برخاست و پشت به آنها ایستاد و در حالی سیگاری را از جیبش بیرون می‌آورد و با فندک طلایی رنگش، به بدنه آن آتش می‌زد، ل*ب زد:
- نگران نباشید، یه گروه گزینش فرستادیم که جوون‌ها رو برای آموزش و دفاع تعلیم بدن؛ یه ارتش صد نفره هم تا آخر هفته می‌فرستن؛ جنگ داخلی تازه شروع شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از وقتی که به صحبت‌های منوچهر دقت کرده بود، در فکر بود؛ جنگ داخلی دیگر چه کوفتی بود، به هر چیزی فکر می‌کرد الا این اتفاق هولناک.
از سلطه و نیروی پدرش فاصله گرفته بود تا شاهد خون و خونریزی مظلومانه مردم نباشد و حال در شرایطی دیگر باید شاهد جنایتی دیگر می‌بود؛ انگار سرنوشتش را با نظامی سلطهسلطه گرگر پیوند داده‌اند؛ حال باید برای فرار از همان نظام و فرهنگ غارتگر، همت می‌کرد و چون مردان دیگر برای مدتی دست از علم خود می‌شست و به استقبال دفاع از مردم سرزمینش، مشق مردانگی می‌آموخت.
از گوشه کنارش می‌شنید که کارگران برای گزینش راهی منطقه می‌شوند و آموزش می‌بینند؛ البته این هیاهو چندان از چشم و گوش اعضای تفرقه انگیز گروهک کوموله دور نمی‌ماند و آنها به هر نحوی زهر خود را می‌پاشیدند، اما منوچهر نیز نیروهایی نفوذی گماشته بود و از انتشار فتنه آن‌ها به نوعی می‌کاست؛ این برنامه ریزی ها یک ماهی به طول انجامید، در این مدت داژیار نیز برخلاف خواسته باوان، به همراه علی تحت آموزش‌های دفاعی‌ قرار گرفتند.
قرار بود او به عنوان پزشک، تنها بعضی قواعد را فرا بگیرد و از مجروحین احتمالی مراقبت کند، داژیار هم که دست راستش محسوب می‌شد، یکه تازی می‌کرد و در کنارش خودی نشان می‌داد.
مثل چند روز گذشته عصبی کتابش را ورق زد و به صندلی‌اش تکیه داد؛ هیچ وقت نمی‌شد که وجود ریش را روی صورتش تحمل کند اما این روزها کمی نامرتب و چندش‌آور شده بود، البته این گونه فکر می‌کرد؛ دو سه روز بود که رنگ حمام را به خود ندیده بود؛ برای حمام مجبور بودند منتظر بمانند تا از روستای اطراف تانکر آب برسد؛ به شانس گند خود لعنتی فرستاد و عصبی کمی موی چرب و آشفته اش را با جمع کردن صورتش عقب فرستاد و بی حوصله به ترک‌های دیوار اتاقکی که در آن اسیر شده بود، خیره شد.
با ورود مردی غریبه به نام مرتضی که در این یک ماه او را شناخته بود، بدون اینکه نگاهش را از ترک دیوار بردارد؛ صامت به صوت صدایش گوش داد:
  • کاکو کِشتی‌هات غرق شده؟!
  • ولم کن مرتضی که حوصله صدات رو ندارم.
  • آقو من نمی‌فهمم چطو شده تو با این اعصاب داغون، دکتر شدی!
  • همون نفهمی خیلی بهتره.
  • من چه بدونم، ولی ببین این کاکوئه هست!
-تو همه رو کاکو صدا می‌زنی؛ کدومشون؟!
  • همین رفیق جینگت.
  • داژیار؟!
  • آره.
-خب؟!
- هیچی میگه زن‌ها رو کجا گزینش میکنن.
مرتضی همین طور که چند تا کُمپوت را از داخل کیفش رو میز می‌گذاشت، با لبخند ادامه داد:
- بهش میگم نکنه از یکی خوشت اومده؟! به من لبخند ژوکوند تحویل میده.
علی با چشمانی ریز شده، دو پایش را از روی میز برداشت و رو به جلو خم شد و گفت:
  • خب بقیه‌اش؟!
  • هیچی بهش گفتم باید بره مسجدی که خودتون برای گزینش رفتین.
  • نفهمیدی آخرش برای چی میره؟!
  • نه باو، اصلا مگه این بچه چیزی بروز میده!
مرتضی با گفتن این حرف، آخرین قوطی را روی میز گذاشت و به سمت در و سراغ باکس آب معدنی رفت و آن را داخل اتاق کشاند و رو به علی گفت:
- فقط دادا این آب برای خوردنه، هوس حموم به سرت نزنه.
سپس با گفتن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در اتاقک را بست و از آنجا دور شد؛ علی اما کنجکاو از صحبت‌های او، به شدت از جای برخاست و به سمت بیرون اتاقک راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با پرس‌وجو از اطراف متوجه شد که داژیار در اتاق دژبانی نزد محمد، یکی از بچه‌های گروه؛ در حال صحبت همیشگی و برنامه‌ریزی هستند؛ بی‌صبرانه و بدون اجازه وارد اتاق شد به گونه‌ای که صحبت آن دو نیمه تمام باقی ماند؛ هر دو متعجب به حضور ناگهانی علی خیره ماندند؛ علی نگاه خیره‌اش را از دفتر دستک پهن شده بر روی زمین به صورت مات مانده محمد دوخت و ل*ب زد:
- ببخشید که مزاحم وقتت شدم محمد جان، کار فوری با داژیار داشتم.
محمد کمرش را صاف کرد؛ تعجب را از چهره‌اش تکاند و با لبخندی که همیشه زینت ده لبانش بود؛ رو به علی گفت:
  • نمیشه قبلش بیای و یه چایی دور هم بخوریم.
  • چشم،‌ ما که نمک پرورده هستیم؛ اما ‌بذارش برای آخر شب که بدجور می‌چسبه.
  • به روی چشمم داداش.
پس از اتمام مکالمه‌شان، علی نگاهش را به سکوت نگاه داژیار دوخت و ل*ب زد:
- بیا داداش، منتظرتم.
با گفتن این حرف، سری برای محمد تکان داد و خود نیز به بیرون از اتاق مراجعه کرد.
لحظاتی بعد بود که پرده اتاق کنار رفت و سایه داژیار بر زمین میخکوب شد؛ علی نگاه غمگینش را به سکوت نگاه داژیار دوخت؛ شاید آن مرد هیچ وقت غم نگاه علی را نفهمد اما علی خوب می‌دانست سکوت داژیار را به چه تعبیر کند؛ داژیار به باوان وصل بود و علی هر دوی آن‌ها را بلد بود؛ لنگه هم بودند، لجباز و یکدنده؛ مطمئن بود که باوان همان زنی است که می‌خواهد دوشادوش داژیار بجنگد و این چیزی بود که علی به شدت مخالف بود.
با عصبانیت مسیر کوتاه مقابلش را می‌رفت و مجدد برمی‌گشت؛ احساس می‌کرد راه رفتن در این مسیر، می‌تواند عصبانیتش را بخواباند؛ با صدای داژیار، در جای ایستاد و با همان نگاه غمگین که اکنون با غضب همراه بود، به مرد مقابلش خیره شد؛ رو به او گفت:
- مرتضی راست میگه؟!
داژیار دستی پشت سرش کشید و سپس رو به علی ل*ب زد:
  • در مورد چی‌ حرف می‌زنی؟
  • یعنی تو نمی‌دونی؟!
داژیار در سکوت مرد مقابلش را آنالیز می‌کرد اما علی واضحانه گفت:
- خودت رو به خریت نزن، شاید بتونی بقیه رو فریب بدی اما من از اولش با شما بودم؛ پس خوب از برتونم.
داژیار مستأصل گفت:
  • چی می‌خوای بشنوی؟!
  • داری با زندگیتون چکار می‌کنی؟! می‌دونی یکی از این آدما تو و زنت رو با هم ببینن چی میشه؟! خونت حلال میشه اینو بفهم!
  • قرار نیست این اتفاق بیفته، من نمی‌تونم اونو از این حق محروم کنم.
  • کدوم حق؟! اینکه زنت رو بفرستی جلوی آتیش؛ حقه؟!
سرش را به طرفین تکان داد و ل*ب زد:
  • این خواسته خودشه.
  • یهو دیدی خودشو خواست بندازه توی چاه، تو باید این اجازه رو بهش بدی؟ با توأم؟!
داژیار عصبی دستی داخل موهایش کشید و قدمی جلو گذاشت و عصبی گفت:
- باوان زن منه، منم با این تصمیمش مشکلی ندارم؛ نمی‌دونم چرا باید شما با این قضیه این‌طور برخورد کنید.
با اتمام صحبتش قدمی عقب گذاشت و خواست او را ترک کند، علی اما به ناگهان مچ او را در دست فشرد و ل*ب زد:
  • من این آدم‌ها رو میشناسم، برای ناموس رگ میدن؛ باوان بره برای گزینش، اولین چیزی که ازش می‌خوان، شناسنامه‌اشه، می‌خوان ببینن شوهرش کیه! اگه بفهمن دختر باشوان، باوانیه که چند وقت قبل فرار کرده و از قضا باوان هم همون دختره؛ کل ده خبر میشن.
  • کسی از اهالی این ده باوان رو تا حالا ندیده، اصلأ مربیان گزینش، این‌جا زندگی نمی‌کنن؛ اون‌ها نیروی اعزامی هستن؛ بعدشم، تا آخر عمر که قرار نیست فرار کنیم، بالاخره یه روز می‌فهمن.
علی که اصرار را بی‌فایده می‌دید؛ اخم‌هایش را در هم کرد و بدون حرفی دیگر از کنار او گذشت.
در بین را زیر ل*ب به خود بد و‌ بیراه می‌گفت و داژیار را لعنت می‌کرد؛ خودش خوب می‌دانست که اهالی ده، حتی در این شرایط، حضور باوان را به گوش باشوان خواهند رساند و او از آن روز هراس داشت.
بالاخره خبر به گوشش رسید و باوان برای نام‌نویسی از خانه امن خود بیرون جَست؛ این اولین خطری بود که علی آن را احساس می‌کرد؛ از طرفی هم نمی‌خواست با او روبه‌رو شود؛ پس از آن روز که در ده بالا نجات داده بودتش؛ دیگر او را ندید و این برایش مطلوب‌تر بود و حال با ورودش به منطقه، حس ناامنی و نارضایتی از دیدار دوباره عذابش می‌داد؛ به خودش، به جدال نابهنگامی که رخ داده بود و مخمصه‌ای که در آن اسیر شده بود، لعنت می‌فرستاد؛ دلش می‌خواست شرایطی فراهم کند تا داژیار و باوان را از جلوی چشمانش دور کند؛ هم آن‌ها در این شرایط در امان بودند؛ هم چشمان خودش در حریم پاکی خود پرسه می‌زدند و هوس روبه‌رو شدن با عشق از دست رفته را در سر نمی‌پروراندند.
به رسم چند شب گذشته دفترش را گشود و دلتنگی‌هایش را بر دل خالی صفحات پوسیده دفترچه قدیمی‌اش، جار زد؛ سعی کرد ماجرای امروز را نیز به فراموشی بسپارد و نگرانی‌هایش را به پای عشق نابود شده‌اش نگذارد و تنها هشداری دوستانه تلقی کند؛ بنابراین با آهی سرد و طولانی، غم‌هایش را نوشت و دفترچه را بست و کنارش رها کرد و به ماه این شب‌های کردستان خیره شد؛ هوا کم کم سرد میشد و می‌دانست کم کم کردستان از باران‌های طوفانی سیراب خواهد شد؛ امیدوار بود که تنها این قطرات آب باشند که بر این خاک بوسه می‌زند و تیرِ تیزِ دشمن از میان برداشته شود و خاک این سرزمین از خون سربازانش آغشته نشود؛ آهی کشید و نگاهش را از ماه گرفت و به دشت مقابل داد.
 
ناگهان با صدای زمزمه‌ای که از نزدیکی به گوشش می‌رسید؛ اخم‌هایش را در هم کشید و به جلو نیم خیز شد؛ اما دیری نپایید که صدای صحبت‌ها، از حالت پچ پچ آرام به زمزمه‌ای صریحانه مبدل شد؛ دفترچه‌اش را از کنارش قاپید و بدون پا کردن کفش‌هایش؛ از تپه پایین آمد و نزدیک صدا شد.
موقعیت کنونی‌اش منطقه‌ای بود که بچه‌های عملیات برای مقابله با دشمن طراحی کرده بودند؛ شب‌ها از خلوت تپه‌ای نزدیک دژبانی استفاده می‌کرد و در خاطراتش غرق می‌گشت؛ جالب بود برایش که صدای زمزمه نزدیکش را بشنود؛ کنجکاوی غالب شد و بالاخره خود را نزدیک گفت‌وگو رساند:
  • همین جا بود؟!
  • اوهوم، از فرماندشون شنیدم.
  • مطمئن باشم دیگه!
  • آره بابا، محسنی گفت که خودش با منوچهر حرف زده.
  • آویر چیزی نگفت؟!
با شنیدن نام آویر، در جای متعجب و خشک زده؛ راغب‌تر گوش‌هایش را تیز کرد:
  • فقط گفت راه نفوذشون رو فلج کنیم.
  • اوهوم، به نظرم بهتره زیاد طولش ندیم؛ هر چقدر بگذره اون‌ها فرصت بیشتری برای برنامه‌ریزی پیدا می‌کنن.
  • محسنی از پس منوچهر برمیاد.
  • نه ریسکه، بهش شک می‌کنن؛ بهتره همین فردا شروع کنیم.
  • اما ....
  • اما و اگه نداره، بهتره همین امشب به آویر خبر بدیم.
زمزمه هر دویشان با عبورشان از تونل در تاریکی محو شد اما گوش‌های علی انگار با خودش همراه نبودند، انگار در میان زمزمه آن دو مرد غرق شده بودند؛ مدام نام آویر و منوچهر و محسنی در سرش اکو می‌شد؛ نمی‌دانست آن دو مرد چه کسانی بودند، اما حرف‌هایشان به او حس خوبی منتقل نمی‌کرد؛ هر چه که بود مربوط به عملیاتی بود که منوچهر از قبل در این زمینه برنامه‌ریزی کرده بود و انگار دشمن زودتر از نیروهای خودی، خبرش را در ذهن حک کرده بود.
منگ و ناباور‌ خود را به تونل رساند و در ذهن گفت‌وگوی دو مرد را مرور کرد.
محسنی نام را نمی‌شناخت؛ می‌دانست که منوچهر مثل بقیه فرماندهان دوست و نیروی نزدیک زیاد دارد؛ شاید هم محسنی یکی از آن‌ها باشد؛ اما نمی‌دانست آویر کجای این ماجرا قرار دارد، در ذهنش مرور کرد که آویر غرب زده‌ای است که شرایط پیش آمده را پذیرفته و چندان هم برای برون شدن از چنین مخمصه‌ای تلاشی نمی‌کند؛ شاید او کسی باشد که چندان هم از گود ماجرا بیرون نیست و شاید دقیقاً وسط ماجرا ایستاده باشد!
شتاب‌زده از جای برخاست و محتاطانه خود را به اتاقکی که در آن مستقر بود، رساند؛ با نگاهی گذرا به اطرافش، نگاهش به مرتضی کشیده شد؛ در رخت خوابش خوابیده بود و در کنارش دو سه نفری نیز دراز کشیده بودند و تنها جای خالی خودش را در کنار آن‌ها می‌دید؛ نگاه مشکوکش را به یکایک آن‌ها انداخت؛ با گفت‌وگویی که شنیده بود، به خودش هم شک کرده چه برسد آن‌هایی که مدتی کوتاه است که می‌شناختشان.
مضطرب، نگاهش را از آن‌ها گرفت و بدون برداشتن چیزی آن‌جا را به مقصد منزل داژیار ترک کرد؛ می‌دانست از زمانی که شرایط نابسامان در منطقه ایجاد شده؛ داژیار در منزل متولی امام زاده که در همین ده بنا شده؛ سکنی گزیده است؛ با وجود این که قبلاً متولی امام زاده را ملاقات کرده و به منزلش دعوت شده بود، بنابراین مسیر مقابلش برایش ناشناخته نبود و خیلی زود خود را به آن‌جا رساند؛ لحظاتی بعد بود که اهالی خانه با کوبش مداوم درب خانه، به هیجان آمده و از خواب نیمه شب بیدار شدند؛ داژیار و متولی خود را به در خانه رساندند و با دیدن پزشک ده، آن هم با آن آشفتگی، هراسان نزدیکش شدند؛ متولی چینی به پیشانی داد و لرزان گفت:
  • چی شده مرد؟! این وقت شب اینجا چه کار می‌کنی؟!
  • کار مهمی دارم حاجی.
داژیار نزدیکش شد و بازویش را در دست گرفت و به داخل هدایتش کرد و ل*ب زد:
- خیر باشه ان شاالله.
علی سری به طرفین تکان داد و ل*ب زد:
- فکر نمی‌کنم خیری در کار باشه.
***
همه ماجرا را که برای سید و داژیار تعریف کرد، نفسی کشید و رو به آن دو گفت:
- به نظرتون چه کار کنیم؟
داژیار اخمی بر پیشانی نشاند و ل*ب زد:
- باید تا صبح نشده منوچهر رو خبر کنیم.
سپس با گفتن این حرف از جای برخاست و به سمت اتاقکشان راه افتاد؛ پس از بستن در اتاق مشترکشان نگاهش به رخت و خواب به هم ریخته وسط اتاق برخورد کرد؛ با ندیدن باوان، سرش را به اطراف چرخاند و وقتی او را نزدیک پرده کنار پنجره دید؛ لبخندی زد و گفت:
- چی شده خانم؟
باوان نگاهی گذرا به آن سمت پنجره انداخت و با نگرانی افزود:
  • چی شده؟!
  • چیزی نشده!
باوان پرده را رها کرد و نزدیکش شد و ادامه داد:
  • دکتر این موقع شب اومده اینجا، با این حال و روز پریشون اونجا نشسته و با نگرانی با سید صحبت میکنه؛ تویی که از وقتی اومده و حرف زده، به هم ریختی؛ همه این‌ها دلیل واضحیه که یه اتفاقی افتاده و شماها نمی‌خواین چیزی بگین.
  • بله، درست میگی؛ اما اتفاقی نیفتاده ولی اگه جلوش رو نگیریم قطعاً میفته.
  • چه اتفاقی؟!
داژیار همانطور که به سمت لباسش می‌رفت تا با لباس خانه تعویض کند، ل*ب زد:
  • باور کن خودمم چیزی نمی‌دونم، امشب رو باید برم و تو‌ رو به سید می‌سپارم فقط خواهشاً از خونه بیرون نیا که این روزا خطر زیاد در کمینه.
  • می‌خوای منم بیام؟!
داژیار به سمتش برگشت و به چهره نگرانش زل زد، کمی نزدیکش شد و ‌کمی از موی بافته‌اش را در دست گرفت و انتهای آن‌ها را بوسید و به چشمانش زل زد و با لبخندی ل*ب زد:
- بهتره مواظب خودت باشی؛ دوست ندارم خستگی‌ات رو‌ ببینم؛ سلامتی تو برای من خودش سیاه لشکره.
سپس چشمکی زد و موی بافته‌اش را رها کرد و به سمت کفش‌هایش رفت.
لحظه‌ی آخر نگاه دخترک بود که بدرقه راهشان شد و آن دو در سیاهی غرق شدند و از دید باوان پنهان.
صبح نشده با خبر داژیار و علی؛ منوچهر از وقایع مطلع شد، نمی‌توانست چندان ریسک کند، بنابراین با همان تعداد نیروی اندک تصمیم به تله‌گذاری داخل تونل شدند؛ زمان اندک در دسترسشان، دقت و اندکی تأمل را از آنان می‌ربایید؛ اما آن‌ها مجبور به اقدام علیه دشمن بودند و شاید این تنها راه رهایی بود.
خورشید از پس کوه بیرون جسته و مردان نیز در پشت تپه‌‌، تونل مذکور را زیر نظر داشتند؛ تعدادشان اندک بود و از سیاه لشکر دشمن اطلاعی نداشتند؛ علی نیز چون بقیه منتظر خبری یا حداقل واکنشی بود و چون بقیه منطقه را زیر نظر داشتند؛ با نزدیک شدن ماشین سپاه به تونل؛ داژیار با خوشحالی نگاهی به تجهیزاتی که بار وانت بود؛ کرد و رو به منوچهر گفت:
- بچه‌ها اومدن.
با این حرف داژیار، علی نگاه کنجکاوش را به سمت تونل کشاند و با دوربین داخل دستش نگاه دقیقش را به آن‌جا سپرد؛ با دیدن مرد آشنایی که داخل ماشین بود، کمی بیشتر به تصویر مقابل دقیق شد؛ با برخاستن کسی از کنارش که به آن سمت حرکت می‌کرد، تمرکزش را برای دقایقی از دست داد اما با جوشش جرقه‌ای در ذهنش زیر ل*ب با ذکر « یاعلی » وحشتزده از جای برخاست و به سمت مردی که به سمت وانت میرفت، شتاب گرفت و او را از رفتن به آن سمت منع نمود؛ واکنش علی، اجازه تعجب و بهت را از بقیه ربود چرا که در همان حین صدای شلیک گلوله در آسمان بر هوا خاست.
 
با کوبیده شدن علی بر زمین و پشت بندش افتادن مرد بر روی او؛ برای لحظه‌ای احساس کرد که ضربانش در حال کوبش مقطعی است؛ داژیار اما نگران سمت دکتر خیز برداشت و وحشتزده گفت:
- علی، علی؟!
اما علی با حس سنگینی مرد بر رویش، مبهوت و هیجان زده از صدای درهم تیر و گلوله‌ای که میان دشمن و خودی رد و بدل می‌شد؛ صدای داژیار را چون زمزمه می‌شنید، یارای پاسخ‌دهی را در خود نمی‌دید، مرتضی که به یاری داژیار شتافت؛ مرد را از روی هیکل افتاده بر زمین علی کناری زدند و به او در نشستن کمک کردند؛ داژیار با نگرانی نگاهی به چهره خیس از عرق و ردپای خون مرد زخمی نشسته بر گونه علی انداخت و ل*ب زد:
- حالت خوبه؟!
علی نگاه بی‌حس و مضطربش را به صورت غرق خون مرد انداخت؛ پیشانی سوراخ شده‌اش نشان می‌داد که کار از کار گذشته!
در پاسخ به داژیار چشمانش را بر هم نهاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نه.
باران گلوله و بارش ابر در هم آمیخته شده و برای آن‌ها روزهای سختی را به ارمغان آورده بود؛ چند روزی میشد که درگیر حملات گروهک‌ها شده بودند و توان روحی و جسمی‌شان را از دست داده بودند؛ با زیاد شدن تعداد زخمی‌ها و کم‌شدن نیروها، مجبور بود به جای ماندن در سنگر کنار رفیقانش؛ به طبابت بپردازد و داژیار و تیرداد را نیز با خود همراه کند؛ تیردادی که از روز دوم حملات برای کمک به آن‌ها به سنگرشان مراجعت کرده بود.
با بتادین در حال شستن زخم مرد بود که رو به داژیار کرد و گفت:
- لطفا سرش رو باند بزن.
با گفتن این حرف، از جای برخاست و به سمت بیمار بعدی رفت و مشغول شد؛ برای لحظه‌ای تنها به محل بازشده زخم خیره شده و نمی‌دانست باید چکار کند؛ تیرداد که به سمتش آمد؛ متوجه شد که نیاز دارد کمی استراحت کند؛ بی حرف مرد را به او سپرد و از چادر بیرون زد؛ با وجود اینکه حملات دشمن ناگهانی بود به خوبی متوجه بود که فعلاً وضعیت سفید است هرچند که شاید وضعیتی قرمز در درون اوضاع به ظاهر سفید نفس می‌کشید؛ این را از آرم جعلی سپاه بر روی ماشین به خوبی فهمیده بود؛ آن‌ها با همین حربه تاکنون پیش رفته بودند و چقدر او احمق بود که تا به حال این موضوع را دریافت نکرده بود.
از آن روز خودش را مدام سرزنش می‌کرد؛ اگر زودتر دست به کار شده بود آن مرد بیچاره اکنون زنده بود و آن بلا سرش نمی آمد.
چرا نفهمیده بود آن گروهک لعنتی در لباس میش جلوه‌گری می‌کنند و به نوعی در ظاهر خودی نقش گرگ را بازی می‌کنند؟! چرا آن روز در ده بالا به لباس مرد بور چهره دقت نکرده بود؟! چرا به رد پای پوتین مرد قاتل توجه نکرده بود؟! چرا نفهمیده بود که بی توجهی آویر به شرایط پیش آمده، دلیلی دارد؟!
از وقتی که از زبان تیرداد شنیده بود که آویر گم‌وگور شده؛ کاملاً به هم ریخته بود و تمام فکر و ذهنش سمت باوانی می‌رفت که آویر در این بهبوهه از او کینه نیز به دل داشت.
- تو نباید خودت رو سرزنش کنی!
با شنیدن صدای داژیار؛ نگاهش را به او داد؛ داژیار نیز نگاهش را به او داد و ادامه داد:
- گاهی اوقات باید همه چیو رها کنی، شاید این به نفع همه باشه.
علی متعجب از حرف او، خیره به جای خالی‌اش ماند؛ نمی‌دانست این حرف او دلداری بود یا طعنه یا شاید هشدار!
نتوانست بر کنجکاوی اش غلبه کند؛ بنابراین به سمتش گامی برداشت و گفت:
- منظورت رو نمی‌فهمم.
داژیار نیم نگاهی به او انداخت و پوزخندی بر ل*ب نهاد و ل*ب زد:
  • چرا فکر می‌کنی منظوری دارم! من بی‌منظور گفتم.
  • من چیو باید رها کنم؟!
داژیار قدمی نزدیکش شد و نگاهش را به سمت چپ سینه‌اش کرد و به آن اشاره‌ای زد و ل*ب زد:
- دلت رو.
علی شوکه به حرکت داژیار خیره شد؛ انگار تمام تنش به یکباره یخ بست؛ این را از عرق سردی که از سر و رویش جاری بود، به خوبی می‌فهمید؛ با رفتن داژیار؛ نفس حبس مانده در سنگلاخ‌های مری‌اش را به آرامی بیرون فرستاد؛ احساس بدی داشت؛ احساس می‌کرد‌ که داژیار به تمام مکنونات ذهنی‌اش تسلط دارد؛ حس مردی داشت که دچار خطای نابخشودنی شده و باید به دار آویخته شود؛ او احساس می‌کرد که طناب دار، بیخ گلویش را نوازش می‌کند و تا مرگ فاصله چندانی ندارد.
چشمانش را برای لحظه‌ای بست و برای ممانعت از سقوطش، به ستون آهنی چادر تکیه داد.
تمام تمرکزش را روی سخن دقایقی قبل داژیار گذاشت؛ آنقدر که متوجه صدای وحشتناک اطرافش نباشد؛ انگار زمزمه کوبنده داژیار از صدای شلیک گلوله پررنگ‌تر بود، با پرتاب شدنش روی زمین و افتادن کسی بر رویش؛ ناگهان به خود آمد و متوجه مرتضی شد؛ با صدای فریاد مانند مرتضی به خود آمد:
- مگه صدا رو نمی‌شنوی؟! اگه ننداخته بودمت الان مرده بودی!
علی منگ و مهیج پرسید:
  • چی شده؟
  • ریختن توی شهر، دارن مردم رو می‌کشن.
علی وحشت‌زده فریاد زد:
  • چی؟!
  • نمی‌دونم چی شده، ولی باید سریعاً بریم سمت ده؛ مردم رو باید از خونه هاشون بکشیم بیرون؟
با ذکر «یاحسین» از جایش برخاست؛ رو به مرتضی در حالی که می‌دوید گفت:
  • پس زخمی ها چی؟ داژیار همین جا بود!
  • فعلاً باید بریم.
علی در جایش ایستاد و ل*ب زد:
- تو برو.
مرتضی که ایستاده بود، گفت:
  • چی داری میگی؟! اینجا بمونی می‌میری.
  • زخمی‌ها حالشون خوب نیست، من باید بمونم.
  • علی الان اصلأ وقت مناسبی برای لجبازی نیست.
  • برو، داژیار همین جا بود؛ نمی‌تونم اونو با زخمی‌ها تنهاش بگذارم.
مرتضی عصبی ل*ب زد:
- خدا لعنتت کنه علی، باشه زود باش.
 
علی سریعاً عقب گرد کرد و به طبع او مرتضی پشت سرش روانه شد؛ لحظاتی بعد بود که هر دو وارد مریض خانه شدند؛ تیرداد در حال رسیدگی به مردی زخمی بود و تعدادی دیگر در همان مدت کوتاه به آن‌ها اضافه شده بودند؛ در گوشه‌ای دیگر چند جسد روی هم طلنبار شده بودند؛ علی به سمت مرد رفت و تیرداد را کناری زد؛ زخم مرد را شست و شو داد و با بخیه جلوی خونریزی اش را گرفت؛ در همان حین رو به مرتضی گفت:
  • یه ماشین بیرون دیدم، چند نفر رو با خودت بنداز توی ماشین و برو‌ کردستان؛ توی ده نمون.
  • می‌فهمی داری چی میگی؟! من تو رو اینجا تنها بذارم کجا برم؟!
  • فعلاً من مهم نیستم، این بچه‌ها زخمشون کاری نیست، اما اگه وقت رو تلف کنی؛ این‌ها هم تلف میشن؛ تو که نمی‌خوای باعث مرگ کسی بشی!
  • علی تو هم بیا.
علی در حالی که چسب را با دندانش پاره می‌کرد؛ رو به مرتضی ادامه داد:
- باید بمونم و داژیار رو پیدا کنم؛ تو با تیرداد برو.
تیرداد که تا حالا ساکت بود، گفت:
- چکار به من داری؛ من کنارتم.
علی چیزی نگفت و به کارش مشغول شد.
طولی نکشید که چند مجروح را سوار ماشین و مرتضی را روانه کردستان کردند؛ کم‌ و‌ بیش صدای طوفان تیر را می‌شنیدند؛ بوی دود را به خوبی احساس می‌کردند، فهمیده بودند منشأ صدا و بوی تعفن آور خون مخلوط با دود از کجا نشأت می‌گیرد.
آن‌قدر تند و محکم گام برداشته بودند که به ذهن‌شان هم نمی‌رسید که راه طولانی بین سنگر و ده را با چه سرعتی طی کرده‌اند؛ صدای جیغ زنان و طوفان غیرت مردان؛ گوش‌هایشان را می‌آزرد.
کردستان در تلاطم‌ و جدال بین حق و باطل اسیر شده بود و تنها آن‌ها باید کردستان را نجات می‌دادند.
به بالای تپه‌ای رسیدند، از بالای تپه‌ی ده، به راحتی می‌توانستند وضعیت بعضی خانه‌ها که بر روی خانه دیگر سوار شده بودند را رصد کنند؛ چیزی شبیه دود از بالای بعضی خانه‌ها فوران می‌کرد؛ انگار دشمن قصد در آتش زدن خانه‌ها داشت؛ بنابراین با تعجیل بیشتری به سمت ده روان شدند؛ علی با دریافت صدای داد چند نفر، دست تیرداد را فشرد و به آن سمت حرکت کردند.
با رسیدن به محل و دیدن تصویر مقابلش؛ وحشت زده قدمی به جلو برداشت که با کشیده شدنش توسط تیرداد؛ به عقب کشیده شد.
زیر ل*ب تنها کلمه «یا جد سادات» را تکرار می‌کرد و گوشش را به صدای فرمانده دشمن رساند.
- به به باوان خانم، تو آسمونا دنبالت گشتم؛ روی زمین اونم کجا؟ تو خونه متولی ده پیدات کردم.
با نگرانی به آویری نگاه می‌کرد که با هیبت جدیدش، وحشت را به دلش روانه می‌ساخت.
آویر ادامه داد:
- چیه؟! نمی‌دونی پدرت کجاست؟ مادرت چی؟! اوه اوه داداش و اون دوست صمیمی‌ات چی؟!
کمی مکث کرد و بعد با صدا خندید و ل*ب زد:
- اوه اوه اصل کاری رو فراموش کردم، شوهر عزیزت کو؟!
باوان که دستانش بسته بود و روی زمین زانو زده بود؛ با نفرت همراه با خشم نگاهش میکرد و تنها دندان می‌سایید.
آویر که عصبانیت او را می‌دید، با صدا خنده‌ای سر داد و گفت:
- هنوز مونده که انزجارت تبدیل به تنفر بشه.
با گفتن این حرف، رو به مرد کناری‌اش کرد و ل*ب زد:
- بیاریدشون.
لحظه‌ای بعد بود که مرد به همراه چند نفر وارد معرکه آویر شدند و بهت را به چشمان باوان و علی سرازیر کردند.
باوان با دیدن خانواده‌اش، در حالی که اشک می‌ریخت؛ ل*ب زد:
- پدر!
باشوان با دیدن باوان در جای ایستاد و متعجب و بهت زده به چهره زیبای دخترش نگاهی انداخت؛ چهره زیبایی که تحت تاثیر آماج ضرب دشمن، حالا رنگ‌پریده و خونین به نظر می‌رسید؛ با عصبانیت خروشید:
- چه بلایی سر دخترم آوردی؟!
آویر لبش را اندکی کج کرد و گفت:
- دایی عزیزم، مگه همین بچه رو مثل دستمال کاغذی از زندگی‌ات بیرون ننداختی؟ هوم؟! چی شد؟ چرا دوباره شد دخترم؟!
باشوان با فریاد گفت:
- ببین یا همین الان دستش رو باز می‌کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
آویر با صدا خندید و سپس با اندکی صبر ل*ب زد:
- ببین باشوان خان، تو دیگه قدرتی نداری که بخوای دستور اضافی بدی؛ اونقدر ضعیفی که میتونم همین الان خلاصت کنم؛ همون جور که ماهرخ جونت رو از دست دادی.
باشوان با غم ل*ب زد:
- ماهرخ؟!
آویر خواست چیزی بگوید که باوان با خشم گفت:
- ببند دهنت رو.
آویر با لبخند گفت:
- چیه؟! می‌ترسی پدرت دق کنه؟! خب مادر منم پیر شد؛ از اینکه فهمید زن برادرش برای شوهرش عشوه میومد.
باشوان زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چی داری میگی؟
 
آخرین ویرایش:
آویر در حالی که می‌خندید، نزدیک باشوان شد و از زور خنده از شانه‌های او آویزان شد؛ شانه‌های باشوان زیر فشار دستان آویر در حال خورد شدن بود شاید هم این قلبش بود که پس از سال‌ها تجمیع عشق و محبت اکنون به لرزه افتاده و در حال ریزش بود.
آویر که قهقهه‌اش را به اتمام رساند؛ اشک‌هایش را زدود و به چشمان باشوان خیره شد و ل*ب زد:
- یه عمر سرت زیر کبک بود خان بزرگ.
باوان فریاد زد:
- دروغ میگه، کمال یه عوضی به تمام معنا بود؛ مادر من زن پاکی بود که پدرم به داشتنش افتخار می‌کرد.
آویر با کینه ل*ب زد:
  • منم خیلی دلم می‌خواد این داستان عجیب رو باور داشته باشم.
  • اینا داستان نیست، حقیقت محضه؛ ذهن مریض تو نمی‌خواد باور کنه.
  • آره ذهن من مریضه؛ چون نمی‌تونه باور کنه چرا یه شبه ماهرخ توی آتیش تب سوخت و از روز بعدش لالمونی گرفت؛ کسی نفهمید از اون روز به بعد چرا کمال پیداش نشد و منو‌ به زور با خودش همراه کرد؛ کسی نفهمید...
باوان با صدای بلند میان حرفش آمد:
- خفه شو! خدا لعنتت کنه، خدا لعنتت کنه.
در حالی که گریه می‌کرد جملات آخرش را با تکراری هرچند بیشتر به زبان می‌آورد؛ با صدای بلند اشک می‌ریخت و مدام آویر را لعنت می‌کرد؛ آویری که آبروی ماهرخ را چوب حراج زده بود و قصد داشت تمام ده را از لکه.دار شدن دامن ماهرخ باخبر کند.
با صدای افتادن کسی، تمام چشم‌ها به جسم زانو زده باشوان خیره گشت؛ اولین نفر علی واکنش نشان داد و به سمت باشوان قدم برداشت اما با صدای تیر هوایی آویر برای لحظه‌ای در جای ایستاد؛ آویر با خشم خروشید:
- کسی برای کمک به این مرد جلو بیاد، خونش پای خودش.
علی با عصبانیت داد زد:
- احمق اون داره می‌میره.
آویر بی‌توجه به صدای بلند گریه باوان اسلحه‌اش را به سمت علی گرفت که به شدت خشمگین بود و سپس گفت:
- دکتر بیای جلو، اول از همه تو رو خلاص می‌کنم.
اما علی بی‌توجه به سمت باشوان حرکت کرد، طولی نکشید که تیر زمینی از سوی آویر؛ خاک را بر هوا رقصاند و مانع از برداشتن قدمی از سوی علی شد.
با صدای تیر، زنان و مردانی که تا آن لحظه چیزی در گوش هم می‌گفتند، شروع به جیغ زدن کردند.
تیر غیب برخاسته از سوی آویر، بازوی علی را شکافت و این فاجعه مردم را به هیجان و حیرت واداشت؛ جمعیت در هم پیچید اما علی خودش را به سوی باشوان رساند و با دستان خونینش نبض پیرمرد را فشرد؛ با احساس تکان‌های ضعیفی که زیر پوستش دوید؛ نفسی آسوده کشید، سرش را بالا کشید تا باوان را بیابد؛ با دیدن باوان که حیرت‌زده بر زمین زانو زده و پدرش را با بهت می‌نگریست؛ به خودش آمد و فریاد زد:
- باوان، زود باش بجنب دختر!
باوان با فریاد علی تکانی خورد و خودش را به سوی علی رساند؛ شاید این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد، در همین اثنی آویر که سلاح سردش از دستش خارج شده بود، از جایش بلند شد تا به اسلحه خود را برساند؛ در این میان بود که دانیار خود را به اسلحه رساند و با چشمان خونین به آویر خیره شد و اسلحه را در دست فشرد.
آویر که اسلحه را در دست دانیار دید، به اسلحه خیره شد و به آهستگی دستانش را بر زمین تکیه داد و با قدرت دستانش، از زمین برخاست؛ اندکی ترس در چشمان لرزان از خشمش را دانیار رصد کرد و به همین سبب پوزخندی بر ل*ب هایش شکل گرفت.
آویر نیز به تبعیت از او پوزخندی بر ل*ب نهاد، همچنان به اسلحه خیره مانده و رو به دانیار گفت:
  • برادر عاشق پیشه‌ات کو؟ نکنه ترس برش داشته و تو رو پیش کشیده؟
  • حالا که می‌بینی من اینجام، رو کن هر کینه ای تو دلته! دیگه چی می‌خوای بگی که نگفتی! دیگه کیو می‌خوای بکشی که نکشتی؟! چطور می‌تونی با این عذاب وجدان کنار بیای؟
آویر به باشوان افتاده بر زمین با چشم اشاره‌ای کرد و رو به بقیه که حالا لرزان در گوشه‌ای نشسته بودند، گفت:
  • ببین گدا گدوره‌های دور و بر این پیرمرد چه زبونی در آوردن! خب ادامه بده ببینم چی می‌خوای بگی.
  • منتظر ادامه‌اشی؟ بیا اینم ادامه‌اش.
دانیار با فشردن ماشه اسلحه داخل دستش تیری را روانه پای آویر کرد و با این اتفاق، دوباره صدای جیغ و فریاد مردم را به جان خرید.
دانیار با دیدن خم شدن زانوان آویر قدمی جلو گذاشت و اسلحه را سمت علی که تا آن زمان در حال بررسی وضعیت باشوان بود، گرفت؛ علی چشمان خشمگینش را به سوی اسلحه گرفت و با کمی تعلل آن را در دست فشرد.
دانیار با قدم‌های سستش به سوی آویر نزدیک شد و جایی نزدیک گوشش زمزمه کرد:
- حالا که می‌بینی همین بچه گدا تو رو اینجوری زمین زده خانزاده.
دانیار پوزخندی زد و مقابلش ایستاد؛ طولی نکشید که صدای شلیک پی در پی تیر همه جا را فرا گرفت و دانیار تیر باران شده بر زمین تکیه زد.
باران تیر، چون دودی غبارآلود جلوی چشم را می‌گرفت؛ باوان با فرود آمدن دانیار اشک و‌ فریادش را در هم آمیخت و به قصد کمک به او از جایش بلند شد اما علی به سوی او خیز برداشت و محکم او را در جای نگه داشت؛ صدای جیغ و‌ فریاد باوان گوش‌هایش را می‌آزرد اما علی نیز شوکه بود و به باوان حق می‌داد؛ دانیار به یکباره جلوی چشمانشان جان داده و آن‌ها کاری از عهده‌شان بر نیامده بود.
باوان با وحشت به جسم غرق خون دانیار خیره شده و مدام جیغ می‌زد و به صورت خود می‌کوبید؛ علی قادر به کنترل اویی که دانیار را بر خاک افتاده می‌دید؛ نبود، برایشان واقعا باورکردنی نبود که صحنه مقابلشان را بپذیرند.
شاید این وقایع در عرض چند دقیقه رخ داد و همین بهت را به جمعیت القا می‌کرد.
افراد آویر وقتی عرصه را بر آن‌ها و مردم بی‌دفاع دیگر تنگ دیدند، به سمتشان هجوم بردند و هر کدام را به نحوی دستگیر کردند؛ طولی نکشید که دستان علی در دستان آویر اسیر شد؛ آویر زخم دیده، دستان علی را در دست فشرد و کنار گوشش ل*ب زد:
- فکر کردی خیلی زرنگی دکتر! فکر کردی منم مثل مردم این ده احمقم؟! حالاحالاها باهات کار دارم.
علی با شنیدن این جملات، خونسرد و با صورتی عرق کرده از تحمل زخم عمیق پایش نگاهش را به او دوخت و پوزخندی بر ل*ب نشاند و سپس نگاهش را از او گرفت و تنها ل*ب زد:
- سعی کن زیاد حرف نزنی برات خوب نیست آویر خان.
 
عقب
بالا پایین