در این اوضاع فراق و دلدادگی بی اثر، همین را کم داشت؛ حتی فکرش را نمیکرد که فعالیت گروهک کوموله پس از انقلاب نیز ادامه داشته باشد؛ او بهتر از هر کس این گروه لجن خوار را میشناخت و میفهمید تا مردم را به خاک و خون نکشند، دست از اعمال خود برنمیدارند؛ متأسف از جای برخاست و داخل اتاقک شد؛ با ورودش به اتاق، میخکوب نگاه مات شده داژیار شد؛ خط نگاهش را که دنبال کرد و به دست خونین داژیار برخورد کرد؛ درون دستش نامهای دید، به سرعت نزدیکش شد و نامه را از دست او گرفت؛ با وحشت به ستاره سرخ نمایان شده در بالای نامه غرق خون مرد مجروح خیره شد و مستأصل به دیوار پشت سرش تکیه داد؛ اگر مرد مجروح کمی دیرتر به مریض خانه میرسید، اکنون او نیز نفسی در تن نداشت.
ساعتی بود که داژیار او را تنها گذاشته و به روستای بالا رفته بود؛ او نیز در کنار فانوس نفتی که همدل و همراه تنهاییهایش محسوب میشد، نشسته بود؛ مرد زخمی نیز روی تخت دراز کشیده و از شدت ضعف و درد، بی حال و بی رمق بود؛ نگاهش را از او گرفت و به برگه زیر دستش داد؛ ستاره گروهک کذایی چشمانش را میآزرد، او را به یاد جنایات چندی قبل میکشاند، به یاد تفکر قومی و قبیلهای وغرب گرایی شان که بنا نداشت پایش را از وجود کشور برهاند.
به نظرش رسید که از فردا باید منتظر خبرهای دیگری با مضمون قتل های پی در پی بشود و شاهد نامههای سرخ رنگی باشد که به عنوان تهدید به عموم ارائه میشد.
خسته از هجوم افکار منفی، از جای برخاست و نزد مرد مجروح رفت، چهرهی درهم شدهاش نشان از تحمل ناپذیر بودن جراحت میداد و او نیز نمیتوانست به قرار هر چند وقت یکباره اش به تپههای کردستان پناه ببرد، مرد در نزد او پناه آورده بود و نمیتوانست او را تنها بگذارد.
روز بعد با صدای کوبش بیامان در اتاق، از خواب بیدار شد، گیج و منگ بود و سراسیمه بودن شخصی که پشت در بود نیز بر روی اعصابش خط میانداخت چرا که مجبور بود دل از رویای صادقه بکند و به اتفاق جدید پیش رویش سلام بگوید.
کلافه از جای برخاست و با دست راستش، موی ریخته بر روی پیشانیاش را شانه کرد تا دست از سر پیشانیاش بردارد؛ عصبی و گنگ به سمت در رفت و آن را باز کرد؛ با باز شدن در، این داژیار بود که سراسیمه خود را داخل انداخت؛ با ورود او، علی مبهوت و پر سوال به چهره نگران او خیره شد، با دلهره گفت:
- چی شده، این چه قیافه ایه؟!
داژیار که نفس نفس میزد و نمیتوانست درست صحبت کند، بی حرف برگهای را از جیبش بیرون آورد و دست علی داد، علی نیز بدون تردید نامه را گشود و مجدداً با همان هشدار قبلی مواجه شد؛ برگه را مبهوت بالا گرفت و رو به داژیار ل*ب زد:
- این دست تو چکار میکنه؟
داژیار که نفسش بالا آمده بود، گفت:
- اینو امروز صبح دیدم، داخل یه کوچه خلوت.
علی خواست چیزی بگوید که داژیار ادامه داد:
مرد با دیدن آنها، لبخند بی جانی زد و رو به علی گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
مرد نیشخندی زد و گفت:
- شما که بهتر میدونید!
علی سری به نشان ندونستن تکان داد و ل*ب زد:
- نه دقیق، نمیدونم چرا باید این اتفاق برات بیفته.
مرد به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسی کشید و گفت:
- میدونست جواب نمیدی و به خیال خودش عصبانی اش میکنی، برای همین آماده شلیک بود.
مرد جوابی نداد و علی رو به سوی او ادامه داد:
- چه شکلی بود، ندیدیش؟!
مرد که صورتش از درد در هم بود، زیر ل*ب گفت:
- بور و چشم سبز بود، چندان قد بلند نمیزد؛ کمی هم طاس بود، ریش و سبیل کمی هم داشت.
علی سری تکان داد و مشخصاتی که مرد میگفت را در دفترش یادداشت کرد و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- حروم لقمه.
شکاکی های پدرش حالا به او نیز سرایت کرده بود، از صبح که با مرد مجروح هم سخن شده بود تا الان که صلاة ظهر نزدیک بود، در کوچه ها قدم میزد و به بهانه معاینه ماهیانه مردم روستا، به اطراف سرک میکشید؛ با دیدن هر فردی که به مشخصاتی که مرد داده، شبیه بود؛ بر رویش متمرکز میشد و سعی میکرد او را زیر نظر بگیرد اما هر بار به دلایلی به در بسته میخورد.
آنقدر راه رفته بود که متوجه نزدیکیاش به روستای بالا نشده بود؛ محل قلمرو آرشاکیان جای در روستای بالا قرار داشت و او نیز بیهوا سر از آنجا در آورده بود، شاید اینگونه به نظر میرسید که بیهوا دلش هوای حوا را کرده است اما لحظهای در جای ایستاد؛ او اینجا چه میکرد؟! چرا باز فیلش یاد هندوستان کرده؟! برای لحظهای چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید، زیر ل*ب گفت:
- احمقی علی، یه احمق عاشق دیوانه.
نگاهش را از روستای بالا گرفت و عقب گرد کرد؛ خواست قدمی دیگر بردارد که با سردی چیزی بر روی گردنش، در جای متوقف شد؛ خنکای جسم آنقدر برایش آشنا بود که برای لحظهای نفس در سینه اش حبس شد؛ منتظر شد تا فرد پشت سرش سخنی بگوید برای همین سکوت را پذیرفت.
ساعتی بود که داژیار او را تنها گذاشته و به روستای بالا رفته بود؛ او نیز در کنار فانوس نفتی که همدل و همراه تنهاییهایش محسوب میشد، نشسته بود؛ مرد زخمی نیز روی تخت دراز کشیده و از شدت ضعف و درد، بی حال و بی رمق بود؛ نگاهش را از او گرفت و به برگه زیر دستش داد؛ ستاره گروهک کذایی چشمانش را میآزرد، او را به یاد جنایات چندی قبل میکشاند، به یاد تفکر قومی و قبیلهای وغرب گرایی شان که بنا نداشت پایش را از وجود کشور برهاند.
به نظرش رسید که از فردا باید منتظر خبرهای دیگری با مضمون قتل های پی در پی بشود و شاهد نامههای سرخ رنگی باشد که به عنوان تهدید به عموم ارائه میشد.
خسته از هجوم افکار منفی، از جای برخاست و نزد مرد مجروح رفت، چهرهی درهم شدهاش نشان از تحمل ناپذیر بودن جراحت میداد و او نیز نمیتوانست به قرار هر چند وقت یکباره اش به تپههای کردستان پناه ببرد، مرد در نزد او پناه آورده بود و نمیتوانست او را تنها بگذارد.
روز بعد با صدای کوبش بیامان در اتاق، از خواب بیدار شد، گیج و منگ بود و سراسیمه بودن شخصی که پشت در بود نیز بر روی اعصابش خط میانداخت چرا که مجبور بود دل از رویای صادقه بکند و به اتفاق جدید پیش رویش سلام بگوید.
کلافه از جای برخاست و با دست راستش، موی ریخته بر روی پیشانیاش را شانه کرد تا دست از سر پیشانیاش بردارد؛ عصبی و گنگ به سمت در رفت و آن را باز کرد؛ با باز شدن در، این داژیار بود که سراسیمه خود را داخل انداخت؛ با ورود او، علی مبهوت و پر سوال به چهره نگران او خیره شد، با دلهره گفت:
- چی شده، این چه قیافه ایه؟!
داژیار که نفس نفس میزد و نمیتوانست درست صحبت کند، بی حرف برگهای را از جیبش بیرون آورد و دست علی داد، علی نیز بدون تردید نامه را گشود و مجدداً با همان هشدار قبلی مواجه شد؛ برگه را مبهوت بالا گرفت و رو به داژیار ل*ب زد:
- این دست تو چکار میکنه؟
داژیار که نفسش بالا آمده بود، گفت:
- اینو امروز صبح دیدم، داخل یه کوچه خلوت.
علی خواست چیزی بگوید که داژیار ادامه داد:
- البته این بار جسدی ندیدم، این برگه روی زمین افتاده بود.
- چی شد متوجه اش شدی؟
- رد خون رو دیدم.
- لعنتیها.
- حالا چی میشه؟!
- نمیدونم.
مرد با دیدن آنها، لبخند بی جانی زد و رو به علی گفت:
- میشه لطفاً یه لیوان آب بدید؟
- داژیار نیز با تکان سر به جای علی، لیوانی برداشت به بیرون از اتاق مراجعت کرد؛ اندکی بعد بود که داژیار با لیوان آب نزدیک او شد و مرد نیز با کمی تلاش، مشغول شد.
- چه بلایی سرت اومده؟
مرد نیشخندی زد و گفت:
- شما که بهتر میدونید!
علی سری به نشان ندونستن تکان داد و ل*ب زد:
- نه دقیق، نمیدونم چرا باید این اتفاق برات بیفته.
مرد به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسی کشید و گفت:
- دیروز که از سر زمین برمیگشتم؛ یه مرد جلوی راهم رو گرفت و ازم یه سری سوال پرسید.
- چی پرسید؟!
- چرت و پرت، مثلا این که کجا کار میکنم و چه کار میکنم؛ منم که دلیلی نمیدیدم که توضیح بدم؛ بدون اینکه جواب بدم ردش کردم؛ اونم عصبانی شد و دسته به یقه شدیم؛ نزدیکش که شدم تفنگش رو در آورد و مستقیم به شکمم شلیک کرد؛ نتونستم مقاومت کنم و زود از دستم در رفت، نفهمیدم کجا رفت ولی من شانس داشتم که نزدیک مریض خونه بودم وگرنه زنده نمیموندم.
- میدونست جواب نمیدی و به خیال خودش عصبانی اش میکنی، برای همین آماده شلیک بود.
مرد جوابی نداد و علی رو به سوی او ادامه داد:
- چه شکلی بود، ندیدیش؟!
مرد که صورتش از درد در هم بود، زیر ل*ب گفت:
- بور و چشم سبز بود، چندان قد بلند نمیزد؛ کمی هم طاس بود، ریش و سبیل کمی هم داشت.
علی سری تکان داد و مشخصاتی که مرد میگفت را در دفترش یادداشت کرد و زیر ل*ب تنها زمزمه کرد:
- حروم لقمه.
شکاکی های پدرش حالا به او نیز سرایت کرده بود، از صبح که با مرد مجروح هم سخن شده بود تا الان که صلاة ظهر نزدیک بود، در کوچه ها قدم میزد و به بهانه معاینه ماهیانه مردم روستا، به اطراف سرک میکشید؛ با دیدن هر فردی که به مشخصاتی که مرد داده، شبیه بود؛ بر رویش متمرکز میشد و سعی میکرد او را زیر نظر بگیرد اما هر بار به دلایلی به در بسته میخورد.
آنقدر راه رفته بود که متوجه نزدیکیاش به روستای بالا نشده بود؛ محل قلمرو آرشاکیان جای در روستای بالا قرار داشت و او نیز بیهوا سر از آنجا در آورده بود، شاید اینگونه به نظر میرسید که بیهوا دلش هوای حوا را کرده است اما لحظهای در جای ایستاد؛ او اینجا چه میکرد؟! چرا باز فیلش یاد هندوستان کرده؟! برای لحظهای چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید، زیر ل*ب گفت:
- احمقی علی، یه احمق عاشق دیوانه.
نگاهش را از روستای بالا گرفت و عقب گرد کرد؛ خواست قدمی دیگر بردارد که با سردی چیزی بر روی گردنش، در جای متوقف شد؛ خنکای جسم آنقدر برایش آشنا بود که برای لحظهای نفس در سینه اش حبس شد؛ منتظر شد تا فرد پشت سرش سخنی بگوید برای همین سکوت را پذیرفت.