دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات Zizi ]

یمنایمنا عضو تأیید شده است.

مدیر تالار گالری زندگی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,016
پسندها
پسندها
4,005
امتیازها
امتیازها
328
سکه
665


🔷🔷🔷



ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!

‌‌
این تاپیک متعلق به @ZiziZizi عضو تأیید شده است. می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.


° مدیریت تالار گالری زندگی °
 
من آدم پرتوقعی نیستم.
هیچوقت از بابام چیزای بزرگ نخواستم، برعکس آبجیم!
هیچوقت از مامانم پول تو جیبی نگرفتم، باز هم برعکس آبجیم!
هیچوقت روم نشد برم جلو به دایی ها و خالم بگم بهم عیدی بدین، برعکس دخترخاله‌ها و پسردایی ها و و و .
هیچوقت نخواستم تو چشم باشم، برعکس خیلی‌ها!
راستش از این کم توقع بودن خسته شدم...
از اینکه همیشه اولین و بهترین چیزا سهم آدمای پرتوقعه، خسته شدم.
حتی خواستم پرتوقع بودن رو امتحان کنم، نتیجه؟ هیچکس اهمیت نداد و یه جوری هم رفتار کردن انگار من فرازمینی‌ام=) چرا؟ چون به کم توقع بودنم عادت کرده بودن.
حق هم دارن، من همیشه اونی بودم که می‌گفتم ولش کن حالا بعدا بابا برام دوچرخه می‌خره الان دستش تنگه، اونی بودم که می‌گفتم ولش کن بابا این ماه پول تو جیبی از مامان نمی‌گیرم واسه آبجی گوشی خریده پول نداره، همونی بودم که می‌گفتم ولش کن بابا بذار دلش خوش باشه که دوسش دارن و با یه لبخند مثل احمقا ته جمع نگاهشون می‌کردم.
الان پشیمونم، خیلی پشیمونم! از اینکه همیشه انتخاب دوم بودم پشیمونم! از اینکه همیشه می‌گفتن اول فلانی بعد تو پشیمونم.
اما چه فایده؟ تغییر کنی میگن اینو ببین چقدر قیافه میاد : ) چقدر خودشو میگیره، شاید بگین حرف مردم برام مهمه؟ بله! من هنوز هم حرف مردم برام مهمه خیلی هم مهمه! انقدری که با یه حرف بد گفتنشون کل روز که چه عرض کنم کل هفته تو خودمم و با یه حرف خوبشون روزم ساخته میشه.
تغییر نکنی میگن اینو ببین نمیتونه از حق خودش دفاع کنه! =)
خستم، بسیار زیاد

۲۰ اردیبهشت ۴۰۴
 
e6a212_25۲۰۲۵۰۵۱۳-۰۰۰۱۳۸.jpg

این دفتر دقیقاً از وسط روزای شیرین زندگیم اومده؛
روزایی که تلویزیون سریال لیسانسه‌ها، دودکش، شمعدونی و... پخش میکرد.
روزایی که با آبجیم سر اینکه مامان و بابا نفهمن از صندوق صدقات پول برمی‌داریم میریم خوراکی می‌خریم از استرس خوابمون نمی‌برد.
روزایی که با پسر همسایمون سر اینکه کی بزرگتره دعوا می‌کردم.
روزایی که با آبجی منتظر بابا می‌موندیم بیاد ببرتمون بیرون برامون لپ لپ بخره.
روزایی که کل کارنامم پر بود از خیلی خوب.
روزایی که بخاطر اینکه مامان به بابا نگه تو مدرسه تعهد دادم داشتم از استرس می‌مردم : ).
فقط نمی‌دونم چرا باید با این همه خاطره شیرین همچین سمّی بنویسم و جالبتر اینکه نمی‌دونم اون مرد با تمام مردانگی کی بوده⁦ಥ⁠‿⁠ಥ
و جالب‌ترتر اینکه نمی‌دونم قرار بوده از کی و به خاطر چی انتقام بگیرم⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩
⁩ خدایا این بلوغ چیه آخه میندازی تو قندترین روزای زندگیمون. از وقتی این اسید رو دیدم دلم میخواد برم چشامو دربیارم بذارم تو یه ظرف پر وایتکس‌⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین