نظارت همراه رمان موهبت جنون | ناظر: malihe

SAD BALLERINASAD BALLERINA عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد بخش
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,781
پسندها
پسندها
4,018
امتیازها
امتیازها
328
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در تاپیک نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 10 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
انتظار می‌رود نسبت به گفته‌های ناظر توجه کافی داشته باشید، همچنین بایستی بعد از گذشت تعداد مشخصی پارت با اصول نگارشی آشنایی کافی داشته و از داشتن ایراد‌های مکرر خودداری کنید
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @Pariya.sh
ناظر: @malihe
لینک تاپیک تایپ:
 
آخرین ویرایش:
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
@Pariya.sh سلام عزیزم، من ناظر رمان شما هستم، لطفاً از این به بعد، پس از گذاشتن هر پارت در این تاپیک اعلام کنین.
دستانش بی‌هیچ کنترلی می‌لرزید و رنگش به سفیدی دیوارهای گچی مقابل ❌می‌زد.(✅افعال: میشد، میشه، میزد، میره... استثناً بدون نیم‌فاصله نوشته میشن.)اسید معده‌اش می‌جوشید و حالت تهوع امانش را بریده بود. قلبش همچون گنجشکی ترسان می‌تپید و می‌خواست تا از جناق سینه‌اش بیرون بپرد. دست‌های یخ‌زده‌اش را به گلویش کشید و تصور خفه شدن به جای آن پیرمرد بیچاره، نفسش را گرفت. با صدای مهیب کوبیده شدن درب به دیوار اتاق از جایش پرید و اضطراب کاملاً بر جانش چنبره زد.
- تو احمقی، می‌فهمی؟ احمق!
از صدای فریاد مرد پلکش پرید و شانه‌‌های نحیفش (حذف فاصله اضافی) را جمع کرد. توده‌ی درون گلویش و❌همینطور(✅رعایت نیم‌فاصله: همین‌طور) شوکی که به دخترک وارد شده، زبانش را بریده بود. از پشت شیشه‌ی عینک ترک برداشته‌اش، به مرد که در آستانه‌ی انفجار بود، خیره ماند.
- اوه نه، تو احمق نیستی؛ خودسر و فضولی! اگه می‌کشتش یا تو رو می‌کشت می‌خواستی چه غلطی کنی دختره‌ی... .
مرد غرولندی کرد و چنگی در موهای ❌خاکستری‌اش(✅خاکستریش) زد. دخترک چیزی نمانده بود تا حباب بغضش بترکد. لبان کبودش ❌رو(✅را) گزید و با صدای خفه‌ای ل*ب زد:
- من فکر می‌کردم... .
بازهم صدای فریاد خشمگین مرد بود که بر سرش آوار شد.
- اصلا تو فکر هم می‌کنی؟ داشتیم بدبخت می‌شدیم، باید در اینجا رو (✅هم) تخته می‌کردیم اگه به موقع نمی‌رسیدم و گندت رو جمع نمی‌کردم!
درنا که خودش هم کم مانده بود به خاطر افت فشار غش کند، تمام سرزنش‌های مرد را بی‌انصافی می‌دانست.
- ولی این یه نشونه‌ی مثبته، ما فهمیدیم که اون به پدرش واکنش نشون میده.
مرد میان‌سال خودش را روی صندلی چرمش انداخت. نگرانی و فریادهایی که کشیده، تمام ❌انرژیش رو(✅انرژیش را) گرفته بود. دستی به ریش پرفسوری سفیدش ❌گشید(✅کشید) و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار آن دختر یک‌دنده کرد.
- تو رسماً اون رو با کابوس بچگیش روبه‌رو کردی و توقع داری واکنش نشون نده‌؟ فکر می‌کنی خودم حالیم نیست؟ این شوک حالش رو بدتر کرده و حالا دیگه گارد دفاعیش رو صد برابر بالا می‌بره.
❌درنا از پشت عینکی که تا نوک بینیش سر خورده، اما توان حرکت انگشتانش را نداشت تا آن بالا کشد، نادم(به جای نادم هم می‌تونید از ناراحت و غمگین استفاده کنید) به گلدان پتوس روی میز خیره ماند.(مانده بود) عینک درنا تا نوک بینی‌اش پایین آمده بود؛ اما توان حرکت انگشتانش را نداشت تا آن را بالا بکشد.(البته جمله خودتون چندان مشکلی نداره)
اولین پارت شما بسیار غنی و زیبا بود، موفق باشی گلم!
 
آخرین ویرایش:
  • cool
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
صدای بوق‌های پشت خط در گوشش سوت کشید. بیخیال اتوبوس شد و تاکسی‌ای گرفت و در حالی‌که مضطرب پایش را تکان می‌داد، زیر ل*ب به خودش و زندگی نکبت‌بارش ناسزا فرستاد.
- آقا میشه تندتر برید؟ خواهش می‌کنم، عجله دارم.
راننده‌ی پیر از آینه نگاهی به دخترک که سر و وضع آشفته‌ و داغانی داشت، انداخت و بدخلق جواب داد:
- نمی‌تونم که بین ماشین‌ها پرواز کنم، ترافیک تهران شوخی‌بردار نیست خانم!
ابروان ❌قهوه‌ایش(درسته اما برای خوانایی بهتر ✅قهوه‌ای‌اش بهتره) را بالا انداخت و پوفی کرد. چشمان بی‌قرارش را از پشت شیشه به اتومبیل کنارش داد و با دیدن زوج و بچه چند ماهه‌ای که می‌خندید، غم در نگاهش لانه کرد. سینا درست می‌گفت که او به درد مادر شدن نمی‌خورد؛ یک مادر هیچ‌وقت خودخواه نبود حال، هرقدر درنا خود را قانع می‌کرد که شرایط آن‌ها مانند مردم عادی نبود. از طرفی سینا هم فقط پدر ایده‌آلی بود؛ اما همسر همراه به هیچ‌وجه! یک زمان او آن مرد را آرزو می‌کرد و حال آرزویش را زندگی می‌کرد؛ اما چرا همه چیز آن‌طور که باید نبود؟ چرا خوشبختی در آن خانواده‌ی سه نفره خاک شده بود؟ چرا نسبت به عشقی که هردو ادعایش را داشتند ناامید شده بود؟ آهش را با چنگ زدن ل*ب زیرینش خفه کرد. با دیدن تابلوی نئونی و بزرگ کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. همان‌طور که با عجله پله‌های سرامیکی را پشت سر می‌گذاشت، گیسوان فر ✅قهوه‌ای‌اش را درون مقنعه‌ی سیاهش هل داد. مانتوی کتان آبی آسمانی‌اش را روی تنش صاف کرد و بی‌توجه به پوسترها و تابلوهای آبرنگ، پشت پیشخوان پذیرش ایستاد.
- متأسفم شبنم جون تا خودم رو برسونم دیر شد، دایان که بی‌قراری نکرد؟
زن جوان لبخند ملیحی زد و با خوش‌رویی جواب داد:
- نه، فکر می‌کنم این‌جا رو دوست داره اما امیدوارم که این تاخیرها تکرار نشه... .
نفسی از روی آسودگی کشید و سر تکان داد. تا آمدن پسرش روی مبلمان اِل مانند نشست. نگاهش را روی دکوراسیون سفید-یاسی گرداند و از میان مجسمه‌های کوچک بامزه، به مجسمه‌ی کیوپید روی شلف چوبی‌ متصل به کاغذ دیواری خیره ماند. می‌توانست حدس بزند که ثبت نام پسرکش در آن آموزشگاه نقاشی هزینه‌ی گرانی برای سینا داشت؛ اما او از پسش برآمده بود. این درحالی بود که خودش برای وعده‌های غذایی‌اش صرفه می‌گرفت و اجاره خانه‌اش دوماه عقب افتاده بود. دلش می‌خواست او هم در کارش پیشرفت کند تا بتواند هرچه را برای پسرکش فراهم کند، اما به هر دری می‌زد بسته بود.
✒️عالی بود، واقعا قوی و بی‌نقص بود. هم از لحاظ نگارشی هم املایی هم توصیف...
با صدای پاشنه‌ی کفش‌هایی از باتلاق افکارش خلاص شد و از جایش بلند شد. مقابل پسرکش زانو زد و لبخندی به چشمان گردی که از خودش به ارث برده، زد.
- امروز بهت خوش گذشت شازده؟
پسرک لبانش ❌رو✅(را) برچید و در حالی‌(فاصله)که سفت آن جسم آبی را در آغو*ش گرفته، آرام جواب داد:
- آقا نهنگه کشیدم!
لبخند به چشمان درنا رسید و دلش برای گونه‌های تپل پسرک غنج رفت.
- آفرین قشنگم، رفتیم خونه نشونم بده و بعدش بچسبونیمش به یخچال.
تیله‌های قهوه‌ای پسرک برقی زد و تکرار کرد:
- باشه بچسبونیمش به یخچال.
درنا که انرژی مزاعفی را درون ❌رگ‌هاش(✅رگ‌هایش) احساس می‌کرد، از روی زانو بلند شد و آستین دورس نازک سبز پسرک را گرفت. بعد از آن‌که از شبنم خداحافظی کرد، از آموزشگاه بیرون زد.
- خب گرسنه نیستی شازده؟ چی دلت می‌خواد؟
دایان همان‌طور که دم عروسک نهنگش را دنبال خود می‌کشید، با صدایی که ناگهان بلند شده جواب داد:
- شتلات!
درنا خنده‌ای کرد و با عشق به موهای فری که به خاطر نسیم لحظه‌ای در هوا معلق بود، نگریست. با همان چال گونه‌ی بیرون زده غرغر کرد:
- بچه خسته نشدی این‌قدر شکلات خوردی؟ بابات اگه بفهمه من رو قیمه‌قیمه می‌کنه، غذا بگو عزیزم.
پسرک بینی‌اش را چین داد و با همان تن صدا روی حرفش پافشاری کرد.
- دایان شتلات می‌خواد!
درنا آهی کشید و حینی که برای تاکسی زرد دست تکان می‌داد، گفت:
- چه کارت کنم که مثل بابات مرغت یه پا داره!
سرش را به شیشه‌ی پنجره تکیه داد و لحظه‌ای پلک بست. باید دوباره دنبال کار می‌گشت و اگر سینا این را می‌شنید، یک دعوای مفصل به پا می‌کرد. درنا دلش می‌خواست تا در حرفه‌اش مشغول به کار شود و نیمی از وقتش را صرف بیمارانی می‌کرد که اختلالات روانی حادی داشتند. همین کفر سینا را در می‌آورد؛ اینکه از رویاهای بلند پروازانه‌اش برای ثبات این زندگی دست نمی‌کشید.
- خانم؟
بی(نیم‌فاصله)حال چشم باز کرد و با دیدن آن محله‌ی قدیمی، کرایه را حساب کرد. امروز غذای دو هفته‌اش را خرج تاکسی کرده بود و چاره‌ی دیگری هم نداشت. پسرکش نمی‌توانست محیط شلوغ را تاب آورد و از طرفی اگر به گوش پدرش می‌رسید، بر سرش خراب ❌می‌شد.(✅میشد)
✒️@Pariya.sh سلام عزیزم، راستش شما واقعا قلمتون بی‌نقص؛ اما یه سری جزئیات هست که از دست هر نویسنده‌ای ممکنه در بره. ممنون میشم از این به بعد توی این تاپیک اعلام کنید که پارت گذاری کردید. تا من بتونم بررسی کنم. قلمتون مانا -53-؟"_}
 
آخرین ویرایش:
  • cool
واکنش‌ها[ی پسندها]: ArMMaN
✒️عالی بود، واقعا قوی و بی‌نقص بود. هم از لحاظ نگارشی هم املایی هم توصیف...

✒️@Pariya.sh سلام عزیزم، راستش شما واقعا قلمتون بی‌نقص؛ اما یه سری جزئیات هست که از دست هر نویسنده‌ای ممکنه در بره. ممنون میشم از این به بعد توی این تاپیک اعلام کنید که پارت گذاری کردید. تا من بتونم بررسی کنم. قلمتون مانا -53-؟"_}
سلام جانم، من این تاپیک رو ندیده بودم ممنونم بابت نظرت عزیزم
چشم من بعد هر پارت‌گذاری اعلام می‌کنم🌹
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
سلام جانم، من این تاپیک رو ندیده بودم ممنونم بابت نظرت عزیزم
چشم من بعد هر پارت‌گذاری اعلام می‌کنم🌹
خواهش می‌کنم، لطفاً نکاتی رو که گفتم اصلاح کنین و بگید که انجام شد!🌷
 
سلام وقت بخیر یه پارت آپ شد.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
همان‌طور که گوشی را مابین شانه و گوشش نگه داشته، با کلید در را باز کرد.
- سلام به درنایی که چند سال یه بار توی آسمونمون پر می‌زنه!
چشمانش را در حدقه گرداند و قبل از آن‌که جواب گله‌اش را بدهد خطاب به دایان که جلوجلو می‌رفت، گفت:
- شازده موزاییک پله‌ی دوم لق می‌زنه، مواظب باش.
درب زنگ‌ زده‌ی سفید را بست و بی‌حوصله حیاط کوچک و دلگیر آن‌جا را از نظر گذراند. حتی حوض گرد آبی هم نمایی به آن‌جا نمی‌داد و آب لجن‌ گرفته‌ی درونش منظره‌ی پیش رویش را کریه‌تر می‌کرد.
- مبینا تو دیگه گلایه نکن که امروز برام واقعاً مزخرف گذشت.
کتانی‌های اسپورت سفیدش را در جاکفشی چوبی گذاشت. پادری نخودی جلوی در را صاف کرد و کوله‌ی کوچک آبی را روی مبل‌های کرم رنگ و رو رفته گذاشت.
- ❌چیشده؟(✅چی شده؟) دوباره سینا زده توی پرت؟ دایان چی؟ حال گل‌پسر خوبه؟
مقنعه‌‌اش را از سرش درآورد و دستی به موهای پف کرده‌اش کشید. صبح بعد از دوشی که گرفته، ❌خشکشان(✅خشک‌شان) نکرده و حالا به این وضع افتاده بود.
- دایان خوبه، ولی سینا احتمالاً قراره باز قشرق به پا کنه. دیر رفتم آموزشگاه دنبال دایان چون اخراج شدم!
وارد آشپرخانه‌ی مربعی شد و از کابینت‌‌های سفید شکلات‌های فندقی کنجدی را در ظرف مستطیلی ریخت. با صدای جیغ خفیف مبینا چهره‌اش را جمع کرد و گوشی را از خود فاصله داد. زیر ل*ب ناسزایی نثارش کرد و شکلات‌ها را روی کانتر گذاشت. با تأکید به پسرکش که آن‌ها را با چینش خاصی در ظرف مرتب می‌کرد، گفت:
- عزیزم فقط یکی، دندون‌هات می‌‌ریزه اگه زیاد بخوری.
لبخند محوی به او که دندان‌هایش را چک می‌کرد تا از بودنشان خیالش راحت شود، پاشید.
  • یعنی چی که اخراج شدی؟
  • ساده‌ست مرتیکه از اون‌جا پرتم کرد بیرون و از اولم به خاطر سینا قبولم کرده بود!
✒️برای این که خط دیالوگ هاتون به نقطه تبدیل نشه، بعد از خط دیالوگ(-) ابتدا نیم‌فاصله بذارید بعد فاصله در نهایت دیالوگ را بنویسد.
لیوان آبی سر کشید تا بغضش را قورت دهد. طوری رودست خورده بود که چند ماهی را باید برای ترمیم غرور شکسته‌اش وقت می‌گذاشت... .
- عیب نداره دُری، چیزی که زیاده بیمارستان و آدم‌های روانی! یکیش همون شوهرت!
تبسم کم‌جانی کرد و از فریزر برفک بسته‌اش، گوشت چرخ کرده را بیرون آورد.
- پشت خطی دارم مبینا، بعداً بهت زنگ می‌زنم. فعلاً.
گوشی را سمت پسرکش گرفت و ل*ب زد:
- ببین بابا چی میگه.
نمی‌خواست با او رو‌به‌رو شود. آن مرد از چشمش افتاده بود و کارهایش شکاف بینشان را عمیق‌تر می‌کرد. رابطه‌شان به مو رسیده بود، اما به خاطر دایان پاره نشده بود. نمی‌دانست چقدر دوام می‌آورد... .
- نه ماما می‌خواد غذا درست تُنه.
نگاهی به عقربه‌های طلایی ساعت مچی‌اش انداخت. برای وعده‌ی ناهار داشت دیر ❌می‌شد( استثناً افعال میشد و میشه... بدون نیم فاصله نوشته میشن:✅میشد) و می‌دانست که او چقدر روی این موضوع حساس بود.
- بابا، عینک دایره‌ایه ماما خراب شده... .
با شنیدن زمزمه‌ی ریز پسرک لپش را پر و خالی کرد. این رفتار را پدرش به او یاد داده بود. شعله‌ی گاز را زیاد و دستش را با حوله‌ی طوسی‌اش خشک کرد.
- شازده تا با لگوهات بازی کنی، غذا آماده‌ست.
گوشی را گرفت و حینی که کمرش را به سینک تکیه می‌داد، پسرک را در پذیرایی خانه‌ی دو وجبی‌اش زیر نظر گرفت.
- دایان میگه عینکت شکسته!
صدایش آرام بود و با ملایمت. پس ماجرا را فهمیده بود.
✒️ بررسی شد عزیز چند تا خطای تایپی بود براتون اصلاحش کردم اینجا فقط برای اگاهیتون نقل قول زدم!
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Pariya.sh
عقب
بالا پایین