پست 23 معلوم بود کدخدا دل پری از این پسر ناخلف داشت که با آه سوزناکی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم بهترین راه اینه که مردم دیگه به شهر نرن و اگرم میرن با اجازه من باشه تا بتونم بفهمم.
درحالی که مغزم تازه جون گرفته بود، بیمقدمه پرسیدم:
- پس چرا تمام راههای ارتباطی رو قطع کردی؟ مثلا تلفن که بشه باهاش با شهر تماس گرفت.
کدخدا که ناتوانی تن نزارش رو ب*غل گرفته بود، تکونی به خودش داد.
- حبیب حتی تلفن خونه رو هم محل باج گیریش کرده بود. از ترس آبرو و آه مردم، مجبور شدم این همه سال سکوت کنم. این بار هم که مخالفتهام شدت گرفت، من رو توی اون گودال زندانی کرد. هرگز فکرش رو...