malihe
طراح وبتون+ تدوینگر آزمایشی
طـراح
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ژورنالیست
تئوریسین
رمانخـور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
نه عزیزم دوباره بفرستاین پارتو میخوام کلا عوض کنم، از بیخ، مشکلی نداره؟
نه عزیزم دوباره بفرستاین پارتو میخوام کلا عوض کنم، از بیخ، مشکلی نداره؟
پارت تغییر کردنور زرد شمعی که از دیوار آویزان بود، به آرامی سوسو میزد و سایهی لرزان دختر را روی دیوار سنگی میرقصاند. هنوز نفسش بالا نیامده بود که دیوار سمت چپ، آهسته و با صدایی خفه، شروع به ترک خوردن کرد، همین کافی بود تا خون در رگهایش یخ بزند.
ترکها درست از همان جایی شروع شدند که رد خون به آن رسیده بود؛ انگار مایع قرمزرنگ، مثل کلیدی باستانی، قفل دیوار را باز کرده بود. هرچه بیشتر پیش میرفت، شکافها عمیقتر میشدند. از لابهلای سنگها، بخاری سرد و مهآلود بیرون زد و هوا را سنگین کرد. بوی فلز سوخته، مثل آهنی که تازه از کوره بیرون آمده باشد، فضای اطرافش را پر کرد.
دختر قدمی به عقب رفت. کاغذ پارهشده در دستش حالا خیس عرق بود. علامتهای روی آن دیگر معنایی نداشتند، ولی حسی در وجودش میگفت نباید رهایش کند.
صدایی خشک و بیموج از پشت سرش برخاست:
- عقب نرو! دیگر راه برگشتی در کار نیست.
همان مرد بود، مردی که همیشه وحشت رو به رو شدن با آن را داشت اکنون مقابلش با فاصلهی نسبتا دوری ایستاده بود. لباسش با مه درهم آمیخته بود، طوری که انگار از جنس همان بخار بیرون آمده باشد. چشمان خاکستریاش اینبار بیرحمتر از قبل میدرخشیدند.
- تو بیدارش کردی!
دخترک ترسیده، ل*ب زد:
- چه کسی را؟! من فقط... فقط داشتم نگاه میکردم!
مرد به ترکهای دیوار اشاره کرد.
- نگاه کردن کافیست.
در یک لحظه، شکافها فرو ریختند. چیزی از دل دیوار بیرون خزید، اما نه کامل، فقط دستش! درشتی انگشتها، پوست خاکستریتیره و ناخنهایی که مثل چاقوی استخوانی خمیده بودند.
دختر جیغ نکشید، از ترس زبانش بند آمده بود و نفسش بالا نمیآمد گویا هوا دیگر وارد ریههایش نمیشد. تمام وجودش از پوست گرفته تا مغز استخوانش شروع به لرزش کرده بودند.
مرد آرام جلو آمد و در گوشش زمزمه کرد:
- نطفه، سالهاست درون خودِ توست، اینجا فقط بیدار شد.
دختر سرش را چرخاند. دست خاکستری حالا خودش را کامل بیرون کشیده بود. بعد از آن، شانهها، قفسهی سینه، صورت و...
چشم نداشت؛ فقط حفرهای سیاه بهجای چشم و دهانی که انگار با نخی نامرئی دوخته شده بود.
- تو متعلق به اویی!
پایش دختر سر خورد و او را وادار به زانو زدن کرد. گرما از بدنش بیرون میرفت. نگاهش به آینهی شکستهای افتاد که گوشهی سالن به دیوار تکیه داده شده بود، اما تصویر خودش نبود. دختری دیگر، با چشمانی تیره و پوستی خاکستری، از درون آینه نگاهش کرده و لبخند زنان گفت:
- نطفه بیدار شد...
موردی نداشت موفق باشی!پارت تغییر کرد
یک پارت گذاشته شد.فصل دوم: تاوان بیداری
باد از لای ستونهای شکسته عبور میکرد و ناله میکشید. دختر، بیآنکه لحظهای به پشت سر نگاه کند، از پلهها پایین دوید. زیر پایش، سنگها خیس و لغزنده بودند؛ انگار کاخ تصمیم گرفته بود رفتنش را سختتر کند.
نفسش سنگین شده بود، مثل کسی که وزنهای سنگینتر از جسمش را با خودش میکشد. صدای آن موجود... صدای آن جملهها هنوز در سرش میپیچید:
- تو متعلق به اویی!
اما او نمیخواست تعلق داشته باشد. نه به سایه، نه به هیچ چیز ناشناختهای که از دل دیوار بیرون آمده بود.
از کنار مجسمهی شکستهای گذشت که نیمی از صورتش فرو ریخته بود. انگار خودش هم از تماشای آن موجود وحشت کرده و ترک برداشته بود.
پشت سرش، صداهایی میآمد. نه صدای قدم بود و نه صدای فریاد، بیشتر شبیه لرزش زمین یا نفس کشیدن موجودی عظیم!
به در ورودی رسید. درِ سنگین با نیروی دستهایش باز نمیشد. تقلا کرد، ضربه زد، حتی با شانه به آن کوبید؛ اما باز نشد.
چشمش به راهروی باریکی که به زیرزمین ختم میشد، افتاد، جایی که هرگز جرأت نکرده بود پا بگذارد؛ اما حالا دیگر مسئله جرأت نبود. مسئله زنده ماندن بود.
پا تند کرد. این بار صدای آن نفسها نزدیکتر شده بود. انگار کسی او را از درون به سمت خود میکشید، با کششی شبیه به مغناطیس.
پاهایش سُر خوردند، روی یکی از پلههای زیرزمین که از قضا شکسته شده بود، افتاد. سریع از جایش برخاست. زانوی پای راستش زخمی شده بود و خون، راهش را روی پلههای سنگی پیدا کرده بود، درست مثل همان چیزی که از دیوار بالا رفته بود.
تاریکی، حالا دیگر تاریکی نبود، زنده بود. سایههایی که از سقف آویزان بودند با هر تکان، زمزمههایی در گوشش میریختند. واژههایی ناآشنا، اما دردناک!
از درد زانویش نمیتوانست درست روی پایش بایستد، لنگ لنگان به پایین رفت که ناگهان نوری از دور دید. شکافی باریک... پنجره؟ راه خروج؟ نمیدانست، فقط مغزش دستور دویدنش را صادر کرد. با همان پای زخمی دوید، آنقدر که نفسهایش دیگر نامنظم شده بودند و پای راستش گز گز میکرد؛ اما نمیتوانست بایستد و شاهد مرگ خودش باشد.
از این قسمتش خیلی کیف کردم، عالی بود!به در ورودی رسید. درِ سنگین با نیروی دستهایش باز نمیشد. تقلا کرد، ضربه زد، حتی با شانه به آن کوبید؛ اما باز نشد.