چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣

درتاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
می‌دانستم این صدا از کیست، اما قرار نبود به این زودی او بیاید، گرچه نمیدیدمش اما صدای نفس هایش را درست پشت سرم می‌شنیدم. چشمانم را بستم و گفتم:
- بهتره فاصله‌ات رو بیشتر کنی.
صدای قدم هاش که کمی‌ دور تر شده بود رو شنیدم.
- چی می‌خوای که اومدی ملاقاتم؟
صدایش اینبار بلند‌تر از زمزمه بود، اما سرد و بی روح.
- می‌خوام به جایگاهم برگردم.
سرم را به طرفش چرخاندم‌ به جفت چشمان‌سبز رو به روم خیره شدم‌ که ادامه داد:
- من هیچ وقت از دوست داشتنت دست نکشیدم.
اما من دیگر دوستش نداشتم، برای اینکه بداند من را خیلی وقت است از دست داده گفتم:
- ولی من همون روز از دوست داشتنت دست کشیدم.
انگشتری که آن روزها بهم داده بود را از گردنم‌ درآوردم، جلوی پایش انداختم و از او گذشتم.
 
در تاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
«دنیا، دنیا، دنیا...»
ترس همهٔ وجودم را احاطه کرده بود، اما مسیر تنها خیالی بود که باید آن را به انتها میرساندم.
سنگهای نمور زیر پاهای بره*نه ام میلغزیدند و رطوبت سردش تا مغز استخوانم را نوازش میکرد.
قدم از قدم بر میداشتم اما این موج های صدا که با هر قدمم نزدیک و نزدیکتر میشد.
آنقدر نزدیک که گویی این دیوارهای نمور ِسرد هستند که نام مرا صدا میزنند و باز میتابانند. دستانم را به دیوار کشیدم؛ خزه های سرد و لغزنده، نقشۀ راهی نانوشته را برایم تداعی میکرد.
 
عقب
بالا پایین