تسلیت 🖤بازم چاییِ روضه دم کردی.. 🏴

db5a01_25IMG-20250701-185916-579.jpg


ای که از داغ حسن ، گرد یتیمی به سرت
دیدن اندر خاک و خون ، رخسار و مویت مشکل است
شب ششم : حضرت قاسم (ع)
 
این رقیه بود
در کشاکش ستم زیر نیزه های زور
در شبی که شام بود سوت و کور
گرسنه شد ولی
ل*ب به نان کوفیان و شامیان نزد
تشنه شد ولی
آب از سنان و حرمله نخواست

بعد از او تمام شام
گریه کرد
سنگ روی پشت بام
گریه کرد
فجر
گریه کرد
تازیانه روی دست زجر
گریه کرد
آب
گریه کرد
خیزران مجلس ش ر ا ب
گریه کرد
چکمه ای که پای شمر زد به پهلویش
گریه کرد
بچه ای که سنگ زد به او نشست
گریه کرد...
 
آخرین ویرایش:
 
اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ
الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ ..

خدایا گناهانی را که مرا از
حسین‌(علیه السلام) محروم می کند.
ببخش!

-118-"{}
 
دلنوشته ششم محرم؛ شهادت حضرت قاسم بن الحسن (ع) سیزده‌ ساله:

امروز… ششم محرم…
دلِ دشت کربلا، تنگ‌تر از همیشه‌س…
آسمون، رنگِ خون گرفته… زمین، بوی داغ می‌ده…
باد، آه می‌کشه… خیمه‌ها، سیاه‌تر از شب شده‌ن…

امروز، روزِ پرپر شدنِ قاسمِ نوجوانه…
پسرِ امام حسن… ماهِ کم‌سن‌وسالِ بنی‌هاشم…
همونی که وقتی خنده می‌زد، انگار لبخندِ پدرش دوباره تو دنیا زنده می‌شد…

قاسم، هنوز کودکه…
اما دلش، مردِ میدونه…
دست‌هاش، کوچیکه… اما غیرتش… بزرگ‌تر از دشتِ کربلاست…
می‌ره پیشِ حسین… با صدایی که بغض توش قفل شده، می‌گه:
-‌ عمو جان… اجازه بده برم… بذار من هم سهمم رو ادا کنم…

حسین نگاهش می‌کنه…
چشماش، داغِ حسن رو یادآور می‌شه…
ل*ب‌هاش می‌لرزه… اما دلش نمی‌شکنه…
می‌گه:
-‌ قاسمم… مرگ رو چطور می‌بینی؟
و اون… با لبخند می‌گه:
-‌ أحلی مِنَ العَسَل…
(شیرین‌تر از عسل…)

چشمای حسین خیس می‌شه… دلش آتیش می‌گیره…
اما می‌دونه… وقتشه…

قاسم، با اون قدِ کوتاه… با اون تنِ نحیف…
می‌ره تو میدون…
صداش بلند می‌شه:
-‌ إن تَنکِرونی، فأنا ابنُ الحَسَن…
(اگر مرا نمی‌شناسید، من فرزند حسنم…)

دستش می‌لرزه؟ نه… دلش می‌لرزه؟ هرگز…
میدون، می‌شکنه از غیرتش…
چند نفر رو به خاک می‌ندازه…
اما ناگهان… ضربه پشت ضربه…
تیرها، شمشیرها، صداها…
قاسم می‌افته… فریاد می‌زنه:
-‌ یا عَمّاه… أدْرِکْنی…
(ای عمو… به دادم برس…)

حسین، می‌دوه… اما وقتی می‌رسه… دیر شده…
بدنِ قاسم، تکه‌تکه زیر سمِ اسب‌ها مونده…
زمین، خونش رو نوشیده…

اینجاست… سوزناک‌ترین لحظه‌ی دشت…
امام حسین، زانو می‌زنه…
با چادرِ خیمه…
تکه‌تکه‌ی بدنِ قاسم رو جمع می‌کنه…
خون از چادر می‌چکه… اشک از چشم‌هاش می‌ریزه…
زیر ل*ب می‌گه:
-‌ عَزیزٌ عَلَیّ، یا قاسم… عَزیزٌ عَلَیّ…
(سخته برام… ای قاسم… سخته برام…)

و چقدر این دشت، تلخه…
چقدر این روز، سیاه‌تر از تمومِ شب‌هاست…

امروز، داغِ قاسم، دوباره تازه می‌شه…
امروز، چادرِ خیمه، بوی خون می‌گیره…
امروز، چشم‌های زینب، دوباره می‌سوزه…
و دلِ محرم، می‌شکنه…

یا قاسم… ای ماهِ خیمه‌های حسین…
ای نوجوانِ بی‌گور و بی‌کفن…
امروز، تموم دلا، به احترامِ غیرتت، سیاه پوشیدن…

یا حسین…
یا قاسم…
یا مظلومِ کربلا…
 
آخرین ویرایش:
ماندن همیشه انتخابش بود

می‌خواست مردِ کربلا باشد

می‌رفت سمتِ دشمن اش تا خود

با سر سپر بر نیزه ها باشد...


سخت است هم مردِ خطر باشی

هم دیگری ها را پدر باشی

بهتر کنی احوالِ خواهر را

با عشق، مولا را پسر باشی


می‌خواست دنیا با خدا باشد

هرکس به نوعی مُبتلا باشد

دار و ندارش کوله بارش شد

تا چشمِ مردم بی بلا باشد...


رسم اش نبود...انقدر بی رحمی

هی بندْ بندِ پیکرش را هم...

ایمان نبود، انصاف هم حتی ؟!

آن ها علیِّ اصغرش را هم...


چشمانِ مردم را بلا پُر کرد

این قصه با غم آشنا تر شد

سوزی صدا میکرد هی: بابا...؟

دنیا اسیرِ بغضِ دختر شد...


می‌رفت و می‌دانست راهش را


اصلا شهادت شهدِ نابش بود

یادش در اینجا هم چنان باقی

گفتم که "ماندن" انتخابش بود...
 



آروم بگیر علی بالام
آروم بگیر دیگه بخواب..💔
 
عقب
بالا پایین