این رقیه بود
در کشاکش ستم زیر نیزه های زور
در شبی که شام بود سوت و کور
گرسنه شد ولی
ل*ب به نان کوفیان و شامیان نزد
تشنه شد ولی
آب از سنان و حرمله نخواست
بعد از او تمام شام
گریه کرد
سنگ روی پشت بام
گریه کرد
فجر
گریه کرد
تازیانه روی دست زجر
گریه کرد
آب
گریه کرد
خیزران مجلس ش ر ا ب
گریه کرد
چکمه ای که پای شمر زد به پهلویش
گریه کرد
بچه ای که سنگ زد به او نشست
گریه کرد...
امروز، روزِ پرپر شدنِ قاسمِ نوجوانه…
پسرِ امام حسن… ماهِ کمسنوسالِ بنیهاشم…
همونی که وقتی خنده میزد، انگار لبخندِ پدرش دوباره تو دنیا زنده میشد…
قاسم، هنوز کودکه…
اما دلش، مردِ میدونه…
دستهاش، کوچیکه… اما غیرتش… بزرگتر از دشتِ کربلاست…
میره پیشِ حسین… با صدایی که بغض توش قفل شده، میگه:
- عمو جان… اجازه بده برم… بذار من هم سهمم رو ادا کنم…
حسین نگاهش میکنه…
چشماش، داغِ حسن رو یادآور میشه…
ل*بهاش میلرزه… اما دلش نمیشکنه…
میگه:
- قاسمم… مرگ رو چطور میبینی؟
و اون… با لبخند میگه:
- أحلی مِنَ العَسَل…
(شیرینتر از عسل…)
چشمای حسین خیس میشه… دلش آتیش میگیره…
اما میدونه… وقتشه…
قاسم، با اون قدِ کوتاه… با اون تنِ نحیف…
میره تو میدون…
صداش بلند میشه:
- إن تَنکِرونی، فأنا ابنُ الحَسَن…
(اگر مرا نمیشناسید، من فرزند حسنم…)
دستش میلرزه؟ نه… دلش میلرزه؟ هرگز…
میدون، میشکنه از غیرتش…
چند نفر رو به خاک میندازه…
اما ناگهان… ضربه پشت ضربه…
تیرها، شمشیرها، صداها…
قاسم میافته… فریاد میزنه:
- یا عَمّاه… أدْرِکْنی…
(ای عمو… به دادم برس…)
حسین، میدوه… اما وقتی میرسه… دیر شده…
بدنِ قاسم، تکهتکه زیر سمِ اسبها مونده…
زمین، خونش رو نوشیده…
اینجاست… سوزناکترین لحظهی دشت…
امام حسین، زانو میزنه…
با چادرِ خیمه…
تکهتکهی بدنِ قاسم رو جمع میکنه…
خون از چادر میچکه… اشک از چشمهاش میریزه…
زیر ل*ب میگه:
- عَزیزٌ عَلَیّ، یا قاسم… عَزیزٌ عَلَیّ…
(سخته برام… ای قاسم… سخته برام…)
و چقدر این دشت، تلخه…
چقدر این روز، سیاهتر از تمومِ شبهاست…