مشاوره ایده پردازی و توصیف

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مینِرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاییز داشت خودنمایی می‌کرد؛ باد شدیدی می‌وزید و زمین بخاطر باران شب گذشته هنوز خیس بود. سوز سرما مانند یک سیلی محکم پی‌درپی به صورت برخورد می‌کرد.
از درد شدیدی مچ پایم نمی‌توانستم تکان بخورم. صدا نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد.
از ترس توان حرکت نداشتم و فقط با چشم‌هایی درشت آن موجود عجیب و غیریب را تماشا می‌کردم و هر لحظه منتظر مرگ خود بودم. موجودی شبیهه به مار، خیلی بزرگ‌تر از مار با دندان‌های تیز و بلند، پوستی که به نظر می‌آمد از جنس آهن‌ باشه، مانند زره دورش پیچیده شده بود. در فاصله‌ی چند متری من ایستاده بود و انگار با زبان درازش برایم خط و نشان می‌کشید. نفس‌هایم به شمارش افتاد بود چشم‌هایم تار می‌دید. اون موجود عجیب لحظه به لحظه نزدیک‌ ‌تر میشد اما من دیگر توانی نداشتم و قبل از حمله‌ی او چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.

انقدر سر درد می‌کرد که قادر نبودم چشماهایم را باز کنم، بدن را حس نمی‌کردم و سرم به اندازه‌ی یه وزنه صد کیلویی سنگین شده بود. چند دقیقه طول کشید تا یادم بیاید چه اتفاقی افتاده‌. با به یاد آوردن هیولایی که قصد کشتنم را داشت به سختی چشمانم را باز کردم. دیدم تار بود و چشمانم می‌سوخت؛ چشمانم را چند بار باز بسته کردم تا تاری دیدم از بین برود. اطراف رو نگاه کردم .
«اینجا کجاست؟»
جز یه میز و صندلی چوبی که مشخص بود خیلی قدیمی، مردی درشت هیکل که بسیار عجیب بود و شومینه روشن که قسمت از کلبه را روشن کرده بود چیزه دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد. با صدا گرفته روبه مرد گفتم :
- من اینجا چی کار می‌کنم؟
مرد جلوی شومینه نشسته بود و با چوبی بلند آتش‌ها را جابه‌جا می‌کرد؛ بدون این‌که تکانی بخورد خون‌سرد گفت:
- وسط جنگل چی کار می‌کردی؟
سرم را تکان دادم؛ سر درد کلافه‌ام کرده بود.با همان کلافگی جواب دادم:
- گم شده بودم.
باز بدون نگاه کردن به من نیشخندی زد گفت:
- اونو که خودمم دیدم میگم چی کار می‌کری؟
از سوال هاش و این‌که حرف خودش را میزد داشتم عصبی می‌شدم. نفس را بیرون فرستادم و گفتم:
- برای تحقیق اومده بودم؛ برای جمع کردن گیاه دارویی.
سرشو تکون داد و پرسید:
- کسی هم همرات بود؟
خودم را کنترل کردم تا فریاد نزنم، چپ‌وچپ نگاهش کردم. نمی‌دانم چه در وجودش بود که مرا مجبور می‌کرد جوابش را بدهم.
- آره سه نفر بودیم، هم رو گم کردیم. حالا میشه جواب سوالای منم بدی؟
این بار برگشت نگاهم کرد؛ نگاهی سرد و خشک.
ترسیدم! واقعا از نگاهش، از چشمای مشکیش، از موهای بلندش که متوجهش نشده بودم و از ابروهای پهنش در هم پیچیده شدش ترسیدم.
انگار فهمیده بود که ترسیدم. پوزخند زد و سر پا ایستاد گفت:
- بپرس؟
ناخواسته عقب رفتم و سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم با صدای بسیار آرام پرسیدم:
- اون هیولا چی شد؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
از کنار شومینه هیزم برداشت، داخل آتش انداخت و گفت:
- اون به قول تو هیولا الان خوراک خرس، گرگ، پلنگ شده. تو توی خونه‌ی من هستی و این‌که من کیم به تو ربطی نداره.
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. « یعنی چی به من ربطی نداره؟
عجب آدمه پرویی بود!»
از طرفی جرعت نداشتم جوابش رو بدم از طرفی داشتم از حرص می‌ترکیدم.
«لعنت به من که همیشه می‌ترسیدم. از حرف زدن جواب دادن می‌ترسیدم.»
با حرص از روی تخت پایین آمدم؛ سرم گیج می‌رفت تعادل نداشتم اما خودم را نباختم و گفتم:
- مهم نیست. بابت کمکت ممنون، من دیگه میرم.
 
با سلام
چطور شد؟
 
الان می‌تونم همه‌ی پارت‌هارو ویرایش بزنم دیگه؟
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
بله ممنون از کمکتون
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
عقب
بالا پایین