مشاوره ایده پردازی و توصیف

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع مینِرا
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
۱:
از این همه بی توجهی کلافه شدم اخه یه ادم چقدر می‌تونه بی خیال باش کلافه روبه رو نشستم با صدای نسبتا بلندی با عصبانیت گفتم:
ـمن چی میگم تو چی میگی نمیبینی این بچه چه جوری رفتار میکنه؟
اما اون باز نفس عمیق کشید آروم و با لبخند گفت:
ـ عزیزم خودت داری میگی بچه، خوب بچس دیگه.
خونم به جوش اومده بود و کنترول صدام دست خودم نبود بلند فریاد زدم:
ـ بچه تو بچگیه که یاد می‌گیره، چرا انقدر بی خیالی.
بی توجه به حرفه من سمت پنجره رفت و بازس کرد دوباره روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:
ـ من که مشکلی توی رفتار بچه ها نمی‌بینم.
با شنیدن حرفش دود از سرم بلند شد. خدایا این دیگه چه موجودیه؟ دندون هام رو روی هم فشار دادم تا از حرصم کم بشه اما نشد با همون عصبانیت به سمت اتاق رفتم و درو محکم به هم کوبیدم.
از رفتارهای پسرم بیش از حد عصبانی بودم، حس می‌کردم سرم از شدت درد رو به انفجاره. با دیدن همسرم که جلوی تلویزیون لم داده و داره فیلم میبینه، انگار بمب ساعتی منفجر شد، با حرص و داد به سمتش رفتم:
- اصلا حواست به رفتارهای بچمون هست؟ قصد نداری یکم نگران تربیتش بشی؟
اونقدر ریلکس نگاهم می‌کرد که انگار اصلا صدای من رو نشنیده! لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، با همون لبخند رو اعصابش گفت:
- عزیزم خوبه خودتم داری میگی بچه، بچه است دیگه.
صدای بلندم دیگه دست خودم نبود ، برای من تربیت بچه مهم بود دقیقا برعکس اون، همیشه موضوع‌های مهم براش بی‌اهمیت بود! دستام از حرص زیاد مشت شده بود و حس میکردم سر دردم ده برابر شده و مغزم داغ کرده:
- بچه از همون بچگی یاد میگیره و روش میمونه، بسه این همه بی‌خیالی! همیشه من باید جور همه چیو بکشم؟
با دیدن صورت قرمز شده و حال بدم، از کاش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، با یک لیوان آب به سمتم اومد. بعد اینکه آب رو نوشیدم، دوباره با همون آرامش ذاتیش و ولوم پایینی بهم گفت:
- من موردی نمیبینم، بهتره کمی وقت بدیم بهش تا بفهمه اشتباهش رو.



ببین یک موضوع کوچیک که کلا سه دیالوگ داشت رو چقدر توضیح دادم، حالا بازم جای توضیح هست و مهم اینه تو ذهنت کاراکترت چطور ادمیه

حالا بر این اساس میتونی دوتا موضوع دیگه رو ویرایش کنی ؟
 
سعی میکنم تا فردا ویرایش کنم بفرستم
 
سلام
 
کلافه نفس عمیقی کشیدم به متین که با اون ل*ب اویزون گوشه کلاس ایستاده بود و با دست‌های کوچولو تپلش باز ی می‌کرد نگاه کردم.اخه من با این بچه چیکار کنم. حتی پدر و مادرش هم خواستم تا به مدرسه بیان اما کار ساز نبود. در افکار خودم بودم که با صدای جیغ بلندی از افکار بیرون اومدم و نگاهی به کلاس انداختم مثل روز های گذشته دوباره متین شیطنتش گل کرده بود روی دفتر یکی از بچه ها اب ریخته بود اون صدای جیغش بلند شده بود با کلافگی بلند شدم گفتم:
ـ باز چی شده ؟
آرش با گریه بینیش رو بالا کشید هق هق کنان گفت: ختنم معلم اجازه؟ متین دفترم رو خیس کرده..
متین سریع بین حرفش پرید و تند تند گفت:
ـ نه خانم دستم خورد ریخت. اون دروغ میگه.
دستی به چشمام کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:
ـ اشکالی نداره بشین سر جات، گریه هم نکن افرین‌
با عصبانیت سمت متین برگشتم در خود مچاله شده بود خودش را به اون راه زده بود.بچه باهوشی بود، ای کاش از این هوشش برای درس و مدرسه استفاده می‌کرد باید با خانوادش دوباره حرف می‌زدم.
 
ببین این خوبه
 
خیلی بهتر شده
خودت راضی هستی؟ چون مهم اینه به دل خودت بشینه
 
به نظر منم از اولی بهتر شد
 
خوب فکر کنم الان متوجه شدید باید چطور بنویسید
حالا اگه اوکی هستید بریم سراغ رمان
 
بله متوجه شدم
 
خوب پس حالا هر پارتی که فکر می‌کنی خوب نیست رو برام بفرست روش کار کنیم
 
عقب
بالا پایین