از رفتارهای پسرم بیش از حد عصبانی بودم، حس میکردم سرم از شدت درد رو به انفجاره. با دیدن همسرم که جلوی تلویزیون لم داده و داره فیلم میبینه، انگار بمب ساعتی منفجر شد، با حرص و داد به سمتش رفتم:۱:
از این همه بی توجهی کلافه شدم اخه یه ادم چقدر میتونه بی خیال باش کلافه روبه رو نشستم با صدای نسبتا بلندی با عصبانیت گفتم:
ـمن چی میگم تو چی میگی نمیبینی این بچه چه جوری رفتار میکنه؟
اما اون باز نفس عمیق کشید آروم و با لبخند گفت:
ـ عزیزم خودت داری میگی بچه، خوب بچس دیگه.
خونم به جوش اومده بود و کنترول صدام دست خودم نبود بلند فریاد زدم:
ـ بچه تو بچگیه که یاد میگیره، چرا انقدر بی خیالی.
بی توجه به حرفه من سمت پنجره رفت و بازس کرد دوباره روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:
ـ من که مشکلی توی رفتار بچه ها نمیبینم.
با شنیدن حرفش دود از سرم بلند شد. خدایا این دیگه چه موجودیه؟ دندون هام رو روی هم فشار دادم تا از حرصم کم بشه اما نشد با همون عصبانیت به سمت اتاق رفتم و درو محکم به هم کوبیدم.
- اصلا حواست به رفتارهای بچمون هست؟ قصد نداری یکم نگران تربیتش بشی؟
اونقدر ریلکس نگاهم میکرد که انگار اصلا صدای من رو نشنیده! لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، با همون لبخند رو اعصابش گفت:
- عزیزم خوبه خودتم داری میگی بچه، بچه است دیگه.
صدای بلندم دیگه دست خودم نبود ، برای من تربیت بچه مهم بود دقیقا برعکس اون، همیشه موضوعهای مهم براش بیاهمیت بود! دستام از حرص زیاد مشت شده بود و حس میکردم سر دردم ده برابر شده و مغزم داغ کرده:
- بچه از همون بچگی یاد میگیره و روش میمونه، بسه این همه بیخیالی! همیشه من باید جور همه چیو بکشم؟
با دیدن صورت قرمز شده و حال بدم، از کاش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، با یک لیوان آب به سمتم اومد. بعد اینکه آب رو نوشیدم، دوباره با همون آرامش ذاتیش و ولوم پایینی بهم گفت:
- من موردی نمیبینم، بهتره کمی وقت بدیم بهش تا بفهمه اشتباهش رو.
ببین یک موضوع کوچیک که کلا سه دیالوگ داشت رو چقدر توضیح دادم، حالا بازم جای توضیح هست و مهم اینه تو ذهنت کاراکترت چطور ادمیه
حالا بر این اساس میتونی دوتا موضوع دیگه رو ویرایش کنی ؟