نظارت همراه رمان آژمان | ناظر: blue lady

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Blu moon

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
329
پسندها
پسندها
613
امتیازها
امتیازها
93
سکه
888
نویسندگان عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسندگان: @دلارامـــ! و @Tiam.R
ناظر: @blue lady
لینک تاپیک تایپ:

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با سلام
ناظر جدید شما @blue lady
 
سلام خسته نباشی من چند پارت اخر رمانتون رو چک کردم ایرادی نداشت جز اینکه شما باید برلی خط دیالوگ هاتون از- استفاده کنید نه از ـ
برای مثال این پارت که از خط دیالوگ اشتباه استفاده شده
آرام از جایش بلند شد. عضلات زانویش کمی کشیده شدند و با دست، گرد و خاک نامرئی‌ای را از روی شلوارش کنار زد. نگاهش برای آخرین بار روی دلیاد ماند؛ دختری که مثل مجسمه‌ای بی‌جان وسط اتاق نشسته بود. چشم‌هایش به یک نقطه روی سقف قفل شده بودند، جایی که لوستر آویزان بود؛ همان لوستری که تا چند دقیقه پیش، سنگینی بی‌روح دلوین را تحمل می‌کرد.
اریک آهسته به سمت در رفت. صدای خش‌خش قدم‌هایش روی فرش ضخیم، تنها صدای زنده‌ی اتاق بود.
ـ ایرانین!
این کلمه مثل تیری در سکوت شلیک شد. دستیارش آن را با لحن عجیبی گفت؛ لحن کسی که خودش هم مطمئن نیست می‌خواهد حقیقت را بگوید یا جلویش را بگیرد.
اریک همان‌جا متوقف شد. پلک‌هایش را با شدت روی هم فشرد، گویی بخواهد تصویر تازه‌ای را از ذهنش بیرون کند. شقیقه‌هایش تیر کشیدند، و موجی از خشم در بدنش جاری شد. لرز خفیفی به انگشتانش افتاد؛ نه از سر سرما، بلکه از فشار عصبی.
هیچ‌یک از قتل‌ها، تا همین حالا، کوچک‌ترین ارتباطی با ایرانی‌ها نداشتند جز یکی، فقط یکی. پرونده‌ای که هنوز نیمه‌باز روی میز ذهنش مانده بود، با عکس‌هایی که حتی نگاه کردن به آن‌ها حالش را بد می‌کرد.
‌ـ برای چی اومدن این جا؟
ـ مهاجرت.
ـ چند ساله؟
دستیارش مکث کرد. نفسش را آهسته بیرون داد، مثل کسی که می‌داند جوابش ضربه‌ی آخر خواهد بود.
ـ دو روزه.
کلمه‌ها مثل چکش روی جمجمه‌ی اریک فرود آمدند. «دو روزه…» تکرارش در ذهن، مثل پژواکی فلزی و سرد ادامه پیدا می‌کرد.
اریک ناخواسته چرخید. کف پایش روی پاشنه کشیده شد و به اتاق نگاه کرد، انگار بخواهد در دیوارها دنبال معنای این خبر بگردد. اما خشمش همه‌چیز را می‌سوزاند. این چه نوع خوش‌آمدگویی به تازه‌واردی بود که هنوز حتی بوی چمدانش نرفته؟
نمی‌توانست آرام بماند. شروع کرد به قدم‌زدن؛ از این گوشه‌ی اتاق تا آن گوشه. رد پاهایش روی فرش، مثل خطوطی بی‌هدف به هم می‌پیچیدند. در حین رفت و برگشت، نگاهش به وسایل اتاق می‌افتاد؛ به پرده‌هایی که زیر نسیم آرام کولر موج می‌خوردند، به میز کوچکی که رویش لیوانی نیمه‌پر مانده بود، و به سقفی که هنوز جای قلاب آویزان را حفظ کرده بود.
دستیارش چیزی نگفت. فقط نگاهش می‌کرد، منتظر بود خشم فروکش کند. اما اریک در ذهنش، بارها و بارها همان سوال را می‌چرخاند: «چرا این قتل باید درست حالا اتفاق بیفته؟ درست دو روز بعد از ورودشون؟»
چند لحظه بعد، چشم‌هایش دوباره روی دلیاد ثابت ماند. او در تمام این نیم ساعت حتی یک‌بار هم پلک نزده بود. نه اشکی، نه لرزشی، نه کلمه‌ای. فقط سکوت… سکوتی که سنگین‌تر از جیغ و گریه بود.
اریک می‌دانست بالاخره باید به او نزدیک شود، چیزی بگوید، حتی اگر فقط یک جمله باشد. اما در عمق ذهنش، ترسی ریشه دوانده بود؛ ترس از این‌که شاید جواب‌هایی که می‌شنود، از خود قتل هم ترسناک‌تر باشند.
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
سلام خسته نباشی من چند پارت اخر رمانتون رو چک کردم ایرادی نداشت جز اینکه شما باید برلی خط دیالوگ هاتون از- استفاده کنید نه از ـ
برای مثال این پارت که از خط دیالوگ اشتباه استفاده شده
بله
ممنون🌹
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: blue lady
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 6)
عقب
بالا پایین