دیروز یک دور دیگر به عددِ گردشم به دورِ خورشید، اضافه شد! برای نخستین مرتبه در طول دوران کاریام، مرخصی گرفتم. نامزدِ نازنینم برایم کیک خریده بود. وقتی مشغول فوت کردن شمعها بودم، آرزو کردم که اتّفاقی بیفتد و باعث شود از لجنزاری که درونش افتاده و دست و پا میزدم، بیرون بیایم. صبح با صدای وانت میوه فروشی در کوچه، بیدار شدم. دیر شده بود! لباس فرم را پوشیده و از خانه خارج شدم. همان طور که مشغول زنگ زدن به شاهین بودم، پیاده به سمت خیابان اصلی رفتم. هنوز چند بوق نخورده، صدای موتورش را از پشت سر، شنیدم. تماس را قطع کرده و تَرکِ موتور، نشستم. کمی که جلو رفتیم، شاهین در حالی که مدام سرش را به سمتم میچرخاند، شروع به حرف زدن کرد:
- حاجی تا کِی باید این زندگی رو ادامه بدیم؟
پس گردنی محکمی به او زده و همان گونه که اشاره میکردم تا حواسش به روبهرویش باشد، گفتم:
- مگه زندگیت چشه؟
گردنش را مالید و گفت:
- چِش نیست؟! چه وضعیه آخه؟ هر روز باید پاشیم بریم با این معتادا سر و کله بزن... .
کلامش را بریدم:
- هووو! مثل اینکه یادت رفته همین دو زار پولی هم که درمیاری، به خاطر منه!
با صدای گرفتهای گفت:
- حاجی بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چی میشد اگه منم پولدار بودم. اونقدر فکر وخیالام شیرینه که وقتی ننهام صدام میزنه و به خودم میام، قندم میافته!
با پوزخند گفتم:
- مثل این نویسندهها حرف میزنی!
زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. راستش خودم هم کاری که جدیداً میکردیم را دوست نداشتم. باعث شده بود پی در پی احساس پشیمانی گریبان گیرم باشد. پرسیدم:
- امروز نوبت کیه؟
به پارکی که تقریبا نزدیکش شده بودیم، اشاره کرد.
- حاجی دیروز که نبودی، توی این پارک اوّلیّه فقط اون پیرمردی که جلیقهی سبز میپوشه، پول نداد!
مجدد به سمتم برگشت و ادامه داد: