در حال تایپ داستانک تلکه | مَمّد

نظرتون درباره‌ی کیفیت داستانک؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

مَمّد

نویسنده نوقلم ادبیات
ژورنالیست
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
433
پسندها
پسندها
5,241
امتیازها
امتیازها
318
سکه
1,192
عنوان: تلکه
نویسنده: @_MmD_
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سطح:

p01756_9bfc30_25jeldcafe-copy.jpg


خلاصه:
در دل روزمرگی‌ها، گاهی یک آرزو می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد.
«تَلَکه» روایتی است از دو رفیق، تصمیم‌هایی که بوی دود می‌دهند، و دختری که هیچ‌کس را بی‌تفاوت نمی‌گذارد.
قصه‌ای پرکشش از انتخاب، وسوسه، و لحظه‌ای که ممکن است مسیر زندگی را تغییر دهد.
 
آخرین ویرایش:
‌‌
•°•● به نام خالق شکوفه‌های شعرِ زندگی ●•°•

i10198_2d5e13_25IMG-20241225-114904-140.jpg


‌‌
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب «انجمن کافه نویسندگان» برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ آثار ادبی در«انجمن کافه نویسندگان» با دقت مطالعه کنید.
‌‌‌


| قوانین تایپ داستانک |


شما می‌توانید پس از 5 پست درخواست جلد بدهید.


| درخواست جلد برای آثار |


همچنین شما می‌توانید پس از 6 پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.
‌‌


| درخواست کاور تبلیغاتی |


پس از گذشت حداقل 7 پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


| درخواست نقد داستانک |


پس از 7 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.


| درخواست تگ برای داستانک |

‌‌
همچنین پس از ارسال 10 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود... .



| اعلام اتمام آثار ادبی |


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود... .
‌‌


| درخواست انتقال به متروکه |



قلمتان سـ🍃ــبز


«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
دیروز یک دور دیگر به عددِ گردشم به دورِ خورشید، اضافه شد! برای نخستین مرتبه در طول دوران کاری‌ام، مرخصی گرفتم. نامزدِ نازنینم برایم کیک خریده بود. وقتی مشغول فوت کردن شمع‌ها بودم، آرزو کردم که اتّفاقی بیفتد و باعث شود از لجن‌زاری که درونش افتاده و دست و پا می‌زدم، بیرون بیایم. صبح با صدای وانت میوه فروشی در کوچه، بیدار شدم. دیر شده بود! لباس فرم را پوشیده و از خانه خارج شدم. همان طور که مشغول زنگ زدن به شاهین بودم، پیاده به سمت خیابان اصلی رفتم. هنوز چند بوق نخورده، صدای موتورش را از پشت سر، شنیدم. تماس را قطع کرده و تَرکِ موتور، نشستم. کمی که جلو رفتیم، شاهین در حالی که مدام سرش را به سمتم می‌چرخاند، شروع به حرف زدن کرد:
- حاجی تا کِی باید این زندگی رو ادامه بدیم؟
پس گردنی محکمی به او زده و همان گونه که اشاره می‌کردم تا حواسش به روبه‌رویش باشد، گفتم:
- مگه زندگیت چشه؟
گردنش را مالید و گفت:
- چِش نیست؟! چه وضعیه آخه؟ هر روز باید پاشیم بریم با این معتادا سر و کله بزن... . ‌
کلامش را بریدم:
- هووو! مثل اینکه یادت رفته همین دو زار پولی هم که درمیاری، به خاطر منه!
با صدای گرفته‌ای گفت:
- حاجی بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چی می‌شد اگه منم پولدار بودم. اونقدر فکر وخیالام شیرینه که وقتی ننه‌ام صدام می‌زنه و به خودم میام، قندم می‌افته!
با پوزخند گفتم:
- مثل این نویسنده‌ها حرف می‌زنی!
زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. راستش خودم هم کاری که جدیداً می‌کردیم را دوست نداشتم. باعث شده بود پی در پی احساس پشیمانی گریبان گیرم باشد. پرسیدم:
- امروز نوبت کیه؟
به پارکی که تقریبا نزدیکش شده بودیم، اشاره کرد.
- حاجی دیروز که نبودی، توی این پارک اوّلیّه فقط اون پیرمردی که جلیقه‌ی سبز می‌پوشه، پول نداد!
مجدد به سمتم برگشت و ادامه داد:
 
عقب
بالا پایین