به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

شعر اشعار احسان نصری

FarzaneFarzane عضو تأیید شده است.

مدیر اجرایی انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر اجرایی انجمن
مدیر رسـمی تالار
فرشته زمینی
تاریخ ثبت‌نام
6/15/24
نوشته‌ها
1,513
پسندها
4,967
امتیازها
378
سکه
2,798
سایه معلق

یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد

یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد

یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد

گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-

ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد

زن رفته بود و سایه‌ی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد

در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد
 
آخرین ویرایش:
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
ما هیچ ... ما نگاه ...

شب مانده است و من، ما مانده ایم و ماه
تنها بدون تو، بی تاب و بی پناه

شب پرسه های من آغاز می شود
آرام و سر به زیر، آرام و سر به راه

در کوچه ی شما، هی پرسه می زنم
از ابتدای شب، تا دیدن پگاه

در خاطراتمان غرق تو می شوم
در عمق چشم هات –دریاچه ی سیاه-

دائم گذشته را تفتیش می کنم
دنبال مجرمم، دنبال بی گناه

"اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکس
هرگز نبوده است" تنها یک اشتباه-

-رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیم
اما نبوده ام دور از تو هیچگاه...

عطر تو ناگهان احساس می شود
آری خود تویی در نیمه های راه

رد می شوی و من خاموش مانده ام
حالا فقط سکوت، "ما هیچ... ما نگاه..."
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
بالا