همگانی چالش" کتاب زندگی من، جلد دوم"

یمنایمنا عضو تأیید شده است.

مدیر تالار گالری زندگی
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,017
پسندها
پسندها
4,010
امتیازها
امتیازها
328
سکه
671
" هو المحبوب "


تصور کنید جلد اول زندگیتون تموم شده و جلد دوم تازه شروع شده و قراره در اون اتفاقات متفاوتی بیوفته:

○ عنوان جلد دوم را چی می‌گذارید؟
○ جلد دوم با چه جمله‌ای شروع می‌شه؟
○ شخصیت جدیدی وارد می‌شه؟
○ ژانر تغییر می‌کنه؟ (مثلاً از درام به کمدی)
○ شما چه تغییری در روایتتون می‌دین؟
○ یک مقدمه کوتاه در باب کتابتان بگویید.
○ از یکی از اعضای انجمن دعوت کنید تا همراهیمان کنند.

《 اسپم ندهید. 》


| مدیریت تالار گالری زندگی |
 
○ عنوان جلد دوم را چی می‌گذارید؟
خونِ گرم
○ جلد دوم با چه جمله‌ای شروع می‌شه؟
من از آن‌هایی نیستم که جهان فراموششان کند، حتی اگر هزاران بار نامم را عوض کنند.
○ شخصیت جدیدی وارد می‌شه؟
آره، یه نفر که برام مهم میشه؛ تازه‌واردی که شاید قدرت این رو داشته باشه که مسیر رو عوض کنه.
○ ژانر تغییر می‌کنه؟ (مثلاً از درام به کمدی)
ژانر همون واقع‌گراییه، مثل جلد اول، ولی با لحن آروم‌تر. کشمکش‌های داخلی هنوز هستن، ولی حالا شخصیت اصلی داره باهاشون کنار میاد. این‌جا از «زنده موندن» رسیدیم به «زندگی کردن».
○ شما چه تغییری در روایتتون می‌دین؟
روایت از حالت خطی و شخصی به روایت چندصدایی و بازتابی، جایی که داستان از نگاه چند شخصیت مختلف روایت میشه، تغییر پیدا می‌کنه و ممکنه از تکنیک فلش‌بک هم برای مرور گذشته استفاده کنم.
○ یک مقدمه کوتاه در باب کتابتان بگویید.
تا پیش از این، جهان برایم می‌نوشت؛ حالا وقتش رسیده تا قلم را پس بگیرم! این داستان درباره کسی‌ است که می‌داند قهرمان بودن، همیشه به معنای نجات دادن نیست؛ گاهی فقط باید زنده بمانی، بدون آن که شبیه دشمنانت شوی و یا فراموششان کنی!
○ از یکی از اعضای انجمن دعوت کنید تا همراهیمان کنند.
@Kaya
 
" هو المحبوب "


تصور کنید جلد اول زندگیتون تموم شده و جلد دوم تازه شروع شده و قراره در اون اتفاقات متفاوتی بیوفته:

○ عنوان جلد دوم را چی می‌گذارید؟
اَوین
○ جلد دوم با چه جمله‌ای شروع می‌شه؟
و در آخر کلید تمام قفل ها عشق بود.
○ شخصیت جدیدی وارد می‌شه؟
احتمالا
○ ژانر تغییر می‌کنه؟ (مثلاً از درام به کمدی)
بله
○ شما چه تغییری در روایتتون می‌دین؟
ناامیدی رو به کار نمیبرم
○ یک مقدمه کوتاه در باب کتابتان بگویید.
مدت‌ها بود فقط نیمه‌ی خالی لیوان را می‌دیدم.
جهانم خاکستری بود، صداها پژمرده، و رویاهایم پشت یک پنجره‌ی بسته، خواب‌شان برده بود.
اما یک‌روز، شاید در دل همان سکوت همیشگی، نوری کم‌جان از لای پرده‌ها خزید توی اتاقم.
و من، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، نفس کشیدم نه برای زنده‌ماندن، بلکه برای زندگی.

○ از یکی از اعضای انجمن دعوت کنید تا همراهیمان کنند.
@PerS!aN

《 اسپم ندهید. 》


| مدیریت تالار گالری زندگی |
 
عقب
بالا پایین