در حال تایپ دلنوشته رویای شیرین | لوسیس

Lusis

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3
پسندها
پسندها
25
امتیازها
امتیازها
13
سکه
46
دلنوشته: رویای شیرین
نویسنده: لوسیس
ژانر: عاشقانه

مقدمه:

به دوردست ها نگاه می کردم. باد مرا در بر گرفته بود و تنها صدایی که می آمد، صدای باد و خش خش برگ های درخت پشت سرم بود. رطوبت بعد از باران را با تمام سلول های پوستم حس می کردم. و تو،تو هم آنجا بودی. تو به آسمان نگاه می کردی و من به تو.
 
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°


do.php


نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.




شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.




پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.




پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.




همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..




اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..




○● قلمتان سبز و ماندگار●○


«مدیریت تالار ادبیات»
 
به دوردست ها نگاه می کردم. باد مرا در بر گرفته بود و تنها صدایی که می آمد، صدای باد و خش خش برگ های درخت پشت سرم بود. رطوبت بعد از باران را با تمام سلول های پوستم حس می کردم. و تو،تو هم آنجا بودی. تو به آسمان نگاه می کردی و من به تو. باد از پشت من به شدت آمد تا حضورم را به تو برساند. از آسمان چشم برداشتی، انگار که چیزی یادت آمد. صورتت را برگرداندی و به من نگاه کردی.شانه هایم کمی تکان خوردند و گونه هایم، سرخیشان را آشکار کردند. حالت صورتت خنثی بود. نمی توانستم هیچ احساسی را در چشمان زیبایت ببینم. لبخند کوچکی زدی؛طوری که به زور دیده می شد. ولی همین کافی بود تا لبخند گشادی بزنم طوری که همه ی دندان هایم دیده شوند. همین لبخند را هم برگردوندی. پیشانیم چین خورد و اخم ریزی بر ابروانم نشست. و تو با دیدن حالت چهره ی من خنده ات گرفت. خنده ای زیبا که جذابیتت را چند برابر می کرد. فاصله ات از من زیاد بود ولی توانستم صدای خنده ات را بشنوم و این بار من بودم که لبخند کوچکی گوشه ی لبم شکل گرفت. انگار که لبخندهایمان تضاد یکدیگر بودند. با دست راستم دست چپم را از پشت گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. در کمال ناباوری دیدم که داری به سمت من می دوی. چند بار روی هم پلک زدم تا مطمعا شوم. به پشت سرم نگاه کردم تا دلیلی برای دویدنت بیابم. بعد از اینکه دلیلت را یافتم آرام آرام شروع به دویدن کردم. به خودم که آمدم زور بیشتری از پاهایم کشیدم. اینبار هوای بینمان را می دریدم تا به تو برسم .در فاصله ی یک متری هم ایستادیم. به چشمانت نگاه کردم تا شاید بتوانم آنها را بخوانم. کاری که در آن ناتوان بودم. لنگ لنگان به سمتم آمدی و مرا به آغو*ش کشیدی. فقط کاش قبل از اینکه بتوانم بوی تنت را به مشامم برسانم بیدار نمی شدم.
 
عقب
بالا پایین