به دوردست ها نگاه می کردم. باد مرا در بر گرفته بود و تنها صدایی که می آمد، صدای باد و خش خش برگ های درخت پشت سرم بود. رطوبت بعد از باران را با تمام سلول های پوستم حس می کردم. و تو،تو هم آنجا بودی. تو به آسمان نگاه می کردی و من به تو. باد از پشت من به شدت آمد تا حضورم را به تو برساند. از آسمان چشم برداشتی، انگار که چیزی یادت آمد. صورتت را برگرداندی و به من نگاه کردی.شانه هایم کمی تکان خوردند و گونه هایم، سرخیشان را آشکار کردند. حالت صورتت خنثی بود. نمی توانستم هیچ احساسی را در چشمان زیبایت ببینم. لبخند کوچکی زدی؛طوری که به زور دیده می شد. ولی همین کافی بود تا لبخند گشادی بزنم طوری که همه ی دندان هایم دیده شوند. همین لبخند را هم برگردوندی. پیشانیم چین خورد و اخم ریزی بر ابروانم نشست. و تو با دیدن حالت چهره ی من خنده ات گرفت. خنده ای زیبا که جذابیتت را چند برابر می کرد. فاصله ات از من زیاد بود ولی توانستم صدای خنده ات را بشنوم و این بار من بودم که لبخند کوچکی گوشه ی لبم شکل گرفت. انگار که لبخندهایمان تضاد یکدیگر بودند. با دست راستم دست چپم را از پشت گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. در کمال ناباوری دیدم که داری به سمت من می دوی. چند بار روی هم پلک زدم تا مطمعا شوم. به پشت سرم نگاه کردم تا دلیلی برای دویدنت بیابم. بعد از اینکه دلیلت را یافتم آرام آرام شروع به دویدن کردم. به خودم که آمدم زور بیشتری از پاهایم کشیدم. اینبار هوای بینمان را می دریدم تا به تو برسم .در فاصله ی یک متری هم ایستادیم. به چشمانت نگاه کردم تا شاید بتوانم آنها را بخوانم. کاری که در آن ناتوان بودم. لنگ لنگان به سمتم آمدی و مرا به آغو*ش کشیدی. فقط کاش قبل از اینکه بتوانم بوی تنت را به مشامم برسانم بیدار نمی شدم.