اشعار روشن بین شعر نوری

آیا با سبک اشعار نوری آشنایی دارید ؟

  • بلی

    رای: 1 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • میخواهم آشنا شوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
جالب این‌جاست! که در رو با تو رفاقت می‌کنند
سر که برمی‌گردانی، از قصد رقابت می‌کنند
می‌زنند تیشه به ریشه، نه قصدِ خشکاندن می‌کنند
رگ و پی می‌سوزانند، و در قبرِ تنهایی رهایت می‌کنند
 
پر از دردم، ولی درمان ندانم من
گهی شاد و گهی غمگین، ندانم من
خودم کردم خودم را این‌چنین، من
که از دانستن بسیار، در عذابم من
به راستی بایدش دیوانه‌وار زیست
که ره، جز کوچه‌ی علی‌چپ ندانم من
سؤال می‌پرسی: آخر عاقل چرا این‌طور؟
جوابت می‌دهم: جز دیوانگی، راهی ندارم من
 
داشتیم از ره خود، به بیراهه شنا می‌کردیم
در امواجِ کج‌مغزی و کج‌فهمیِ این باورِ خود
که سکوت، حکم کرد و دهان بستیم به سخن
شنیدیم صدای تپ‌تاپِ دل، در کنجِ سینه‌ی خود
به ادراک رسیدیم، شنیدیم ندایی آمد از بهرِ فهم
آگاه شدیم، که اشتباه می‌اندیشیدیم به دنیایِ خود
 
شتر، در خواب بیند راهِ بیابان را
چو رهی نمانده... آباد نکند انسان
Bag
 
ما ره‌روِ این راهِ پر پیچِ خمو راز‌ایم
گر اگر ساکت ماندیم...
یک ره بیشتر نمایان نماند بر ما
که راز، همان ره، نگویم بر تو
جز که بخوانی این پیامم را بسیار
 
بر بلوکی نشسته‌ام،زیرِ سایه‌ی درختی
صدای شرشرِ آب، به گوش می‌رسد
از جریانِ آب آرام که در جوی هست
آسمان، تا بیکران آبی‌ست، در چشمِ من
رنگِ آبی‌اش هنوز، در نگاهِ دیده هست
نسیمِ خُنک، گاه می‌وَزد بر تن عُریانم
لرزشی می‌افتد، بر جسمی، که زنده هست
رنگِ خاکیِ زمین، بر وسعتِ پهنای خاک
که تا چشم کار می‌کرد، رنگِ خاکی هست
مگر می‌شود گفت که نیست آن‌چه هست؟
خب... در هستی، هرچه هست، باز هست!
این پیمان با ما، از نطفه، با جهان بسته است
که در جان هستی، هنوزهم، هست که هست
 
دست زِ سَرم بَردار، ای نَفْسِ فَنا بُرده
زِ جانَم چه می‌خواهی؟!
هم خَر به خُور، هم مُرده به گور بُرده
دانم که نقشی داری، توأم زِ رازِ هستی
لیک، احوالِ مرا خوش نیست!!
با تو زیستن، این گونه مستی
بارها مرا کشتی، در پیکره‌ی این جان
دیگر، زِ من چه خواهی؟!
مُردن، آسان با تو بسیار
بیا و دست برکش، زِ این طینتِ ناپاک
واگذارم به حالِ خویشتن!!
محبّت کن، کمی بی‌باک
دانم که رفیقی، تو خیری و صلاحی خواهی
پس یک نصیحت زِ دوست!؟
به حرفِ قلب ده تو گوش
قلبی که آینه‌ی خداست
مقصد و مقصودِ خداست
 
چو سیمایِ گیرایِ پروانه را دیدم
هوس کردم، بشکفم از پیله‌ی خود
ندا آمد: تو خود، اوّل پروانه بودی
و بشکفتی؛ چنین، پروانه‌وار گشتی
فقط کافی‌ست خود از پیله به درآیی
با چشمِ دل بینی، اکنون کجا هستی
 
خانواده دوست دار، ای خلقِ زر
چون کیمیاگر، زر در خانه است
راهِ اول‌ آخر روی، پیش‌ و پس
جای تو آخر، به اول خانه است
 
باج به سبیلان سیاهم ندهید
شاخ دیوی بر سرِ پُرنفسم ننهید
بگذارید باشند، شپشان در جیبِ تهی
مقام و مسلک به دربارِ جهانِ پوچم ندهید
خواهانِ دیوانگی‌ام، بسیار بر زمینِ تهی
لباسِ شاهی و درباری، بر تنِ عریانم ننهید
بگذارید زِ خاک باشم، به خاکِ برین برگردم
که هیچ‌ و به هیچ‌ام، از ازل به اصل برگردم
 
عقب
بالا پایین