برای بلند شدن، دستم را به پلّهی خیسی که روی آن نشسته بودم زدم تا کمکی باشد به زانوهایی که توانی برای حرکت نداشت. چهرهاش از پشت شمشادها دقیق دیده نمیشد امّا خودش بود، همانی که چادر چهرهاش را پوشانده بود و خرمانخرامان راه میرفت. آهسته با زانوهای لرزان دنبالش رفتم. هر ثانیه ضربان قلبم بیشتر اوج میگرفت تا نفسم را بند بیاورد.
قبل از بسته شدن در ورودی ساختمان پشت سرش رفتم. چند پلّه پایینتر ایستادم تا دیده نشوم. واضح شنیدم طبقهی اوّل، در واحد یک به روی او باز شد. دیگر کاملاً مطمئن بودم خودش بود که به داخل خانه رفته است. همه چیز معلوم بود و نیازی به تفسیر نداشت. مصیبتی غیرقابل تحمّل که خیلی خوب، خواب را از سرم پراند.
هر دو عاقل بودند، تجربهی زندگی داشتند پس لزومی به کسب اجازه از بزرگترها نبود. امّا همان قوانین و عقایدی که روزی از آنها متنفر بودم به من میگفت مگر چند قرن گذشته است که از آخر ماجرا به اوّل رسیده بودند؟
مثل تمام زن و شوهرهای واقعی لحظات و ساعتهایِ خوشی را پیش هم باشند، تا کمکم همدیگر را بهتر بشناسند و بعد خواستگاری را علنی کنند. به همین سادگی از ارسلان بدم آمد و بیشتر از خودم متنفر شدم.
آنقدر اشک ریختم که جلوی پایم را ندیدم و با سنکدری خوردن در آنی پخش زمین شدم. همانجا از ته دل زار زدم. احمق خانم، به درک که وسط خیابان بیاهمّیّت به عابرهای از همه جا بیخبر که چپچپ نگاهت میکنند اشک میریزی. جهنَّم، که برای همیشه او را از دست دادی. اصلاً همین را میخواستی که با چشمان خودت دیدی.
اینکه با چه حال زار و بدبختی به خانه رسیدم را خدا میداند. حسابی خودم را باخته بودم. وقایع آن روز تلخ هنوز سریع و خلاصه از ذهنم عبور میکند و پشت هالهی فراموشی قرار گرفته است. از حال رفتن و کار به دکتر و سرم و... کشیدن، به کنار بماند. در آن اوضاع آشفته پناهی برای فرار از پند و اندرزهای عزیزخانم و مادر را نداشتم که سر از کارم در نمی آوردند.
کسی از راز بزرگی که فقط خودم خبر داشتم چیزی نمیدانست، تا شماتت و سرزنشها، اتّفاقاً این بار پسر محجوب و معصومشان را نشانه بگیرد.
اگر با کسی درمیانش نمیگذاشتم دق میکردم. بیطاقت تا خود شب همان یک وجب اتاق را با ضعف و سستی صد مرتبه گز کردم. با اخلاق بدم که شاخ و برگهای اضافی به آن موضوع میداد احوالاتم بیشتر برهم میخورد.
به اندازهی کافی در تنهایی گریه و زاری راه انداختم تا از پا دربیایم. یعنی همینقدر ساده به حوریا دلباخته بود؟! از کی تا حالا سلیقهاش در انتخاب دختر دلخواهش آنقدر افتضاح بود که ما خبر نداشتیم؟!
به من تعهدی نداشت امّا دلم میخواست به رویش بیاورم که مسبب تمام رنجهای که کشیدم آدمی بود که ادعا داشت با حیا است و خطایی از او سر نمیزند.
حتّی وقتی ماشین مادر را آورد و گوشهی حیاط گذاشت، دوستنداشتم مانند همیشه مشتاقانه از تراس به تماشا بایستم و احمقانه در دلم داشتن او را برای هزارمین بار آرزو کنم.
با پلکهای پف کرده و چشمهای سرخ، به پیام ارغوان نگاه کردم.
- از مامان شنیدم عجوزه خانم فردا دعوتمون کرده نمایشگاه.
خب دیگر میخواست، به هر طریقی که شده در دل خانوادهی همسر آیندهاش جا باز کند پس باید موفّقیتش را در چشم همه فرو میکرد. با عصبانیت برایش نوشتم:
-چه غلطا.
-تو حرص اون خودشیرین رو نخور کسی نمیره.
-باشه.
آدرس و ساعتش را پرسیدم و بیحوصله گوشی را کنار گذاشتم. مثل مرغ سرکنده زجر میکشیدم. کسی نبود که به من بفهماند حتّی با رفتنم به آن نمایشگاه کوفتی هیچ چیز عوض نمیشد امّا این هم یکی از اخلاقهای مزخرف دیگرم بود که دوستداشتم غلط اضافهاش را به رویش بیاورم که کسی را خر فرض نکند.
ارسلان شب را خانهی عزیزخانم نماند. خبر نداشتم به خانهی خودشان رفته یا نه. فکر اینکه امشب در کنار حوریا باشد بدترین کابوس بیداری و خوابم شد.
صبح زود با سردرد و تهوع از خواب بیدار شدم. رنگپریده و با حالی که بهانهاش را معده درد گذاشتم، مقابل نگاه متعجّب و نگران عزیزخانم که چای و نبات را هم میزد و به زور لقمهای نان نزدیک دهانم گرفته بود، پالتو پوشیدم.
صدای افکار منحرف در ذهنم مانند بازار مسگرها بیشتر از صدای اعتراضاتی بود که میشنیدم تا مانع رفتنم بشود. روی ایوان ایستاده بود تا استکان چای در دستم را گرفت و گفت:
-مادرجون کجا سر صبح با این حالت؟ ارسلان گفت میاد ماشین رو میبره. ببینه نیستی شَرّ میشه.
-خیلی خب. شما برو سرده.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. در پارکینگ روبرویم باز شد امّا با تعجّب جعبهی حوریا را روی صندلی جلو دیدم. نفس عمیقی کشیدم تا آرام بمانم و با سرعت از در خانه بیرون رفتم.
اوّل جعبهی نسبتاً سنگین را در سطل آشغال سرکوچه انداختم و بعد پایم را روی گاز فشار دادم و به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم، کل وقتم برای پیدا کردن جای پارک هدر رفت. آنقدر زیر زبان به همه بد و بیراه گفتم که خودم خسته شدم. خلاصه به هر بدبختى كه بود ماشین را در خیابان دو طرفهای که وسطش با نردههای فلزی بسته شده بود کج پارک کردم. بىتوجّه به ترمز يك به يك ماشينهایی که پشت سر هم صف میکشیدند، تا با احتیاط رد بشوند.
صداى آقایی که از پنجرهی ماشينش با عصبانيت سرم فریاد میکشید را شنیدم. وقتی که گفت:
- آهای. کجا خانم، مگه وسط خيابون جاى پارك كردنه؟
امروز خودم از همه شاکیتر بودم و بدم نمیآمد با همه دعوا کنم. از پشت سر باز هم صداى بوقهای گوشخراش و سرنشينهاى بیاعصاب را میشنیدم. بدون لحظهای درنگ سویچ را درون جیبم گذاشتم و راه افتادم.
مقابل ساختمان مجللی ایستادم. در انعكاس شيشههای تمیز و بلند روبرویم موهاى نامرتّب را درست كردم و زیر کلاه بردم امّا با آشفتگى درونم چه مىكردم؟ با صورتی بیرنگ و اضطرابی که از بقیه پنهان نبود وارد شدم. نگاهی سریع به اطراف انداختم امّا خبری از ارسلان نبود.
تا حوریا را دیدم، آهسته صدایش زدم ولی اهمّیّتی نداد. تلفن ب*غل گوشش بود و یک روند در مورد كار صحبت مىكرد. بعد از چند دقیقه دوباره صدایش زدم. روبرگرداند و با دیدنم ابروهاى کمانی باريكش را بالا كشيد. هيچوقت در مقابلم لحن آرامى نداشت. با تندى گفت:
- عزيزم مگه نمىبينى سرم شلوغه. يه لحظه صبر كن ديگه.
چهطور باید جلوی خودم را بگیرم تا هرآنچه به چشم دیدم، به زبان نیاورم؟ چهطور با سياست و محترمانه متوجّهاش کنم پايش را بيشتر از گليمش دراز كرده است؟ کاش میشد از گیسش مىگرفتم و میكشيدم.
به شیطان لعنت فرستادم و قدم زنان دور شدم. به تابلوهايى زشت با اشكال درهم چشم دوختم. از هنر سر در نمیآوردم و به نظرم حوصله سربر و کسلکننده بود. مجسمهای كج و كولهیِ بدتركيب، كه قسم مىخورم اگر رايگان كنار خيابان حراجشان مىكردند كسى نگاهشان نمىكرد، چه برسد به قيمتهاى گزاف که برای فروش گذاشته بودند.
دوباره برگشتم و کلافه به حوریا نگاه كردم. مطمئن بودم براى اذيت كردن به عمد معطلم میکند تا مثلاً موفّقیتش حسابی به رخ بکشد امّا بالاخره تو کوچهی ما هم عروسی میشد.
جیبم از ويبرهی گوشی لرزيد. دست بردم و گوشى را برداشتم. پيام ارغوان را ديدم که نوشته بود «امروز بریم دور دور» چه دل خوشی داشت که هنوز در حالت خوشبینانه فکر میکرد با این اتّفاق هنوز میتوانم مثل آدم به زندگیام ادامه بدهم. اصلاً مگر میشد از این به بعد آسوده باشم. حتّی همان دو حرف جواب نه، آنقدر مفصل و طولانی بود که تجزیه و تحلیلش ساعتها زمان میبرد.
گوشی را در جیبم گذاشتم و بیحوصله نگاهم را چرخاندم. حس انتقام و نفرت درونم زبانه میکشید. دوباره نگاهم به سمت حوریا کشیده شد که بالاخره تلفنش به اتمام رسید. هر چه حرفم را مزهمزه میکردم، باز هم تلخ بود اصلاً خود زهر بود. چه فایده از به رویش آوردن.
بىتفاوت به حضور من خرامانخرامان سمت همكارش رفت و مشغول پرچانگی با او شد. عمداً ناديدهام مىگرفت. کفری به سمتش رفتم. به آقای كه روبرويش ايستاده بود ببخشيدى گفتم و بازويش را كشيدم. هر دو قدمى دور شديم. برخلاف قلب پرتلاطمم، کلامم را آرام نگه داشتم و گفتم:
- واقعاً نمىبينى دارم باهات مثل آدم حرف مىزنم؟
با حرکتی سریع و عصبی بازویش را از میان دستانم بیرون کشید و با اخم گفت:
- گفتم سر صبح اينجا رو با كلهپزى اشتباه گرفتى البته تو رو چه به هنر و سواد. انگار کارت دعوتم اشتباه به دستت رسیده.
بالاخره همان تتمهی صبورى نداشتهام در مقابلش لبريز شد و گفتم:
- این اراجیف پیشکش خودِ نفهمت.
ناخنهای مصنوعی بلندش را در هوا چرخاند و با صدایی که میخواست نازک باشد گفت:
- همکلاسی، خوبه که مؤدب باشی. الآنم بهتری بری بیرون، چون آخرین باره که احترامت رو نگه میدارم.
کلافه پرسیدم:
- ارسلان کو؟
بىتفاوت شانه بالا انداخت و با پوزخندى تحقيرآميز گفت:
- نمىدونم. رفتنی چیزی بهم نگفت. فکر کنم اوضاعت خیلی وخیمه. یه تراپی لازم داری.
از تصورات بهم ریختهام و شکی که بالاخره به یقین تبدیل شد قلبم ريخت. به خود میلرزیدم و چشمانم سیاهی میرفت. پس تمام حدسیاتم درست بود که شب را باهم گذراندهاند. بحث با او فایدهای نداشت. آمدنم مسخره شدن خودم بود که فقط به مذاق او خوش میآمد.
سرخورده از تصمیم ناگهانی و احساسیام که بینهایت اشتباه بود، بیقرار از آنجا بیرون زدم. دم در با ارسلان روبرو شدم که این روزها دیدن آنها با هم به اندازهی کافی زجرآور و سخت بود.
بدون نگاه کردن به چهرهی عصبانیاش با گریه قدمهای سریعی برداشتم. شاید اوضاعم برای هر کسی تعجّبآور بود وقتی از رنج درونم خبر نداشتند. هراسان با قدمهای بلند پشت سرم میآمد. صدایش را میشنیدم:
- معلوم هست، اینجا چه غلطی میکنی؟ صبر کن، دارم باهات حرف میزنم.
نفسم به شماره افتاد. با شنیدن بوق ممتد ماشینهایی که بیهوا از روبرویشان رد میشدم در طرف دیگر خیابان بازویم محکم کشیده شد. از خشمی که حوریا باعثش بود، بلند با صدای لرزان گفتم:
- به من دست نزن.
عصبی گفت:
- برو جعبهی وسایل حوریاخانم رو وردار بیار تا اون روی سگم بالا نیومده.
بازویم را از دست قوی و محکمش جدا کردم. نفسنفس میزدم. به درک که خوشش نمیآمد در خیابان بحث کنیم. ناباورانه صدای هر دوی ما از حد نرمالش بالاتر رفت. داد میزدم تا حرص و خشم و غمی را که نمیتوانستم مستقیم به رویش بیاورم، را بیرون بریزم. مستأصل گفتم:
- لازم نکرده نگران وسایل و کوفت و زهرمار دخترهی عوضی باشی. بدو برو شاید از بین زبالهها پیداش کردی. حالم از هر دوتون بهم میخوره.
چشمانم از گریه مىسوخت. حال زارم ديدنى بود. تمام حرفهایی که در ذهنم بود امّا زبانم سانسورش میکرد را به سختی قورت دادم. عصبانی و جدّی گفت:
- زده به سرت، نمیفهمی چی میگی. راه بیوفت ببینم.
تازه فهمیدم تمام عجز و لابهام چهقدر بیفایده و پوچ بوده که هر کجای زندگیاش باشم باز، گناهکارم و هرگز دوستم ندارد. سوار ماشین شدم. در مقابل نگاه متعجّب و خشمگینش حرکت کردم و رفتم. دوباره بیهدف آنقدر با گریه از خیابانها گذشتم تا خسته شدم.
بالاخره مقابل کافهای ایستادم. هیچوقت قهوه خوردن را دوستنداشتم امّا آن روز عجیب، طعمش شبیه احوالم تلخ و غمناک بود. جرعهای نوشیدم و چشمانم را بستم. صدای زنگ مکرر از داخل کولهام بیشتر عصبی و کلافهام میکرد.
با حرص به صفحهی موبایل نگاه کردم. هنوز اسمش بینهایت دوستداشتن را به وجودم سرازیر میکرد. قلبم به اندازهی کافی زبان نفهم بود که نمیتوانستم از او متنفر باشم امّا قسمت بود امروز به اجبار برای همیشه کنارش بگذارم چه خوشم بیاید چه نه.
انگشتم آنقدر روی هوا ماند تا تماسش قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و اشکهایم را پاک کردم. بیتوجّه به ساعت که میگذشت، سرم را روی فرمان گذاشتم تا آرام بشوم.
وقتی خواستم راه بیوفتم و استارت زدم، ماشین روشن نشد. قهوهام را برداشتم و مجبور شدم، خسته و بیجان تمام طول مسیر یک ساعته را پیاده تا خانه گز کنم.
وقتی پشت در خانه رسیدم، دسته کلید از لرزش دستانم دو بار روی زمین افتاد تا توانستم در حیاط را باز کنم.
روی ایوان بدون اینکه خم بشوم چند ثانیهای با بوتهایم کلنجار رفتم تا بالاخره با لجاجت از پایم درآمدند و سریع هر کدام به طرفی پرتاب شدند. پایم به خانه نرسیده عزیزخانم دستپاچه گفت:
- این چه وضعشه؟ ننه هزار دفعه گفتم میخوای دیر کنی خبر کن. چرا تلفنت رو جواب نمیدادی؟
از اجبار شنیدن حرفهای تکراری بیزار بودم. گیج نگاهشان میکردم. مادر هراسان به استقبالم آمد. از غذای امروز و روزمرگی حرف زد تا حواسم را پرت کند که ساکت بمانم امّا خودش بعد به حسابم برسد. فقط الآن دلش نمیخواست با بیادبی به کسی پرخاش کنم.
گرچه خبر نداشت تنها دخترش وسط چه گرداب فروپاشی روانی قرار داشت که هیچ توانی برای سرپا ماندن و بحث کردن، ندارد. آن وقت برادرزادهی عزیزش روی مبل، مقابل تلویزیون دراز کشیده بود. بیتفاوتیاش از کاسهی پر از پوست تخمهاش مشخص بود.
توضیح مختصری دادم و برای عوض کردن لباس به اتاق رفتم. از خشم دوباره در و دیوار را به هم میکوبیدم. صدای ارسلان در جواب غرزدن های عزیزخانم را می شنیدم که گفت:
- تا سر ظهر بیرون بود باید میفهمید ماشین خرابه و هنوز کار داره.
طلبکار هم شدم. به سختی ل*ب بگزم تا رازش را فاش نکنم چون همه را خر فرض میکرد. حیف جانی برای تلافی نداشتم وگرنه با باز شدن دهانم، چیزی از غرور پسر نجیب و سر به راهشان باقی نمیماند. هنوز هم خودش را بچّهی خوب خانواده، مثبت و موجه نشان میداد امّا زیرکانه سوءاستفادهاش را میکرد.
با رفتنش به باشگاه تا آخر شب، خودم را خوردم و کلنجار میرفتم که عزیزخانم و مادر را در جریان بگذارم یا نه؟ دلم نمیآمد با بدجنسی آبرویش را ببرم چون درونم او مرد زندگیام و تنها همسری بود که میتوانستم داشته باشم.
با شنیدن صدای ماشینش دنبال راه فرار بودم. باید قبل از آمدنش میرفتم. خم شدم و شارژ و موبایلم را از روی زمین برداشتم و در جیب هودیام هلشان دادم. گرمم بود و داشتم خفه میشدم. انگار هیچ هوایی برای تنفس وجود نداشت. چشمم به در ورودی خیره ماند. چرا از فکرش بیرون نمیآمدم؟ چرا باید رابطهی خصوصیاش آنقدر برایم مهمّ باشد، وقتی پنج سال پیش همه چیز بین ما تمام شد امّا برای من و احساسم نه؟ هنوزم گیج و منگ همان وسط ایستاده بودم. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم و با ورودش، آهسته از کنارش رد شدم.
*** «دو ماه بعد»
اواخر فروردین ماه بود. به خاطر بارداری سخت ارغوان بیشتر اوقات زندایی مراقبش بود. به خاطر همین گردش و بیرون رفتنهای ما هم، تعطیل شد. افسرده و تنها روزها، برایم سخت و دلگیر میگذشت. گرچه معمای رازی که از ارسلان میدانستم به قدر کافی زجرآور و اذیتکننده بود.
با ماشین آهسته وارد حیاط شدم. وقتی چشمم دوباره به آیینهی ب*غل خورد که چیزی از افتادنش نمانده بود، خط نگاهم به کفشهای ارسلان رسید که پشت در خانهی عزیزخانم بود.
بعضی از حسها هیچ وقت عوض نمیشد. تمام خاطرات، در چند ثانیه به سرعت برق از جلوی چشمانم گذشت. مثل ذوق بودنش حتّی اگر آنقدر از دستش شاکی بودم که به اوّلین خواستگاری که زنگ در را زده بود جواب مثبت دادم چون تا ابد انتخابش من نبودم.
دوباره بیاختیار دستم رفت سمت انگشتم که الآن خالی از حلقهی ازدواجم بود. ارسلان با بیرحمی تمام آخرین یادگارش را از وجودم پس گرفته بود. معلوم نبود کی جرأت پیدا میکردم، تا انگشتر نامزدی با آقای مهندس را دستم کنم؟
تحمّل نداشتم که دوباره آن غم عمیق و کهنه قلبم را زیر و رو کند. دیگر همهی رفتارها و تصمیماتم بر پایهی احساسات نمیچرخید. حداقل ارسلان پاشنهی آشیلم نبود. به جبران برای اوّلین بار از جذابترین آرزویم دست کشیدم.
بخش اعظم تصمیمم برای ازدواج مجدد، به خاطر مادر و عزیزخانم بود. فکر کردم دختر خوب بودن همین است دیگر. آنقدرها هم که پیش خودم بزرگش میکردم، بد نبود. به قول مادر آرام و متین. خانم و صبور. حرف گوش کن. شاید هم سپردن زندگی و قسمت به دست سرنوشت.
امشب بعد دو ماه آمد و رفت به صورت جدّی راه خودم را پیش گرفتم. مسعود شرقی، مهندسی موفّق از خانوادهای متمول، مذهبی و سرشناش. باسواد و متواضع. آنقدر عاقلانه حرف میزد که شاید اگر تتمهی علاقهام به ارسلان در میان نبود بهترین گزینهی شوهر کردن فقط خود او بود. از آن مدل ازدواج سنتیهایی که تضمینی عشقی شیرین تا آخر عمر را به همراه داشت.
حرفزدن و معاشرت با او سخت و پیچیده نبود. درست و منطقی میدانست از زندگی چه میخواهد. هدف داشت نه مثل من دمدمی و با درونی آشفته و مملو از غم.
ارسلان که در هیچ کدام از مراسم خواستگاری حضور نداشت. حتّی دو ماه پر مشغله ی کاریاش با ماموریتهای پیدرپی و قهری طولانی بین ما گذشت. از هر نوع برخوردی با او اجتناب میکردم. برای نخستین بار فاصله و گریزی که از او داشتم آنقدر واضح بود که همه باخبر شدند.
درختهايى كه شاخ و برگشان از روی دیوار به بيرون سرك كشيده بودند با پریدن دستهای از پرندهها تکان خوردند و حواسم به زمان حال برگشت. با شنیدن صدای صحبت مادر و ارسلان که از روی ایوان به گوش میرسید، به خودم آمدم.
دستپاچه از ماشین پیاده شدم. دگرگونی احوالم دست خودم نبود. رو برگرداندم و مشغول برداشتن خریدها از پشت ماشین شدم. سرم پایین بود امّا نیمرخش را در نگاهی کوتاه دیدم. نباید دلتنگ میشدم امّا چهرهاش با ته ریش مثل همیشه خواستنی و خاصّ بود.
یک دست لباس خاکستری ورزشی تنش بود. بوی عطرش دل میبرد. خودم را به ندیدن زدم. دوستنداشتم بعد مدّتها با او سلام و احوالپرسی کنم. دلم نمیخواست دوباره دست و دلم برایش بلرزد. این ریتم نامنظم قلبم از نگاه خیرهای بود که نمیدیدم امّا خوب حسش میکردم. مابین تعارف آنها، مادر مقداری از خریدها را برداشت و همانطور که میرفت گفت:
- باز به کجا خوردی؟
اخمهایم را درهم کشیدم و دنبال راه فرار بودم. زیر زبانی به رانندهی بیملاحظهای که مسببش بود، بد و بیراه گفتم که از گوشهای تیز او دور نماند. برای کمک نزدیک آمد و آهسته گفت:
- این همه بد دهنی از خانم باکمالاتی مثل شما بعیده.
با دستانی لرزان خم شدم. هر آنچه دم دستم بود را از روی زمین چنگ زدم و برداشتم. با قدمهای بلند از کنارش گذشتم.
دستش را دراز کرد تا سبد خرید را بگیرد. هنوز نگاهم به سنگفرشهای باران خوردهی تمیز کف حیاط بود. برافروخته گفتم:
- لازم نکرده. خودم میبرم.
مهربان گفت:
- چته چرا عصبانی میشی؟
نفس به شماره افتادهام را بیرون دادم و گفتم:
- ممنون از زحمتت.
متعجّب پرسید:
- چرا هزیون میگی؟
صورتم جمع شد و آمادهی گریه کردن. چه بود این بغض لعنتی که انگار واگیر داشت و به محض دیدنش سریع در گلویم جا خوش میکرد؟ تا گفت «شاهدخت» برای اینکه دوباره جلویش گریهام نگیرد سریع به خانه رفتم.
موقع خواستگاری آقای مهندس، برخلاف همیشه نه سؤالی پرسید. نه دخالتی کرد. نه قشقری راه انداخت، نه نظری داد و اینجا همان نقطهی از سر باز کردنم بود. نقطه، سر خط دوستنداشتنم. این برخورد، بیشتر مصمم کرد جواب بله را بدهم امّا الآن آنچنان به غلط کردن افتاده بودم که نمیدانستم چهطور پشیمانیام را به زبان بیاورم.
در آشپزخانه سرگرم جابهجا کردن خریدها شدم که چشمم به مادر افتاد. پای گاز مشغول درست کردن غذا بود و این سکوتش نشان میداد، مثل خودم ذهنش درگیر افکار مختلف است.
با گذر سالها بدون شِکوه و گلایهای، هر روز دوشیفت کار میکرد تا به مملو شکایتهای رنگی دخترک بهانهگیرش رسیدگی کند و من هیچوقت نتوانستم، خوبیهایش را جبران کنم.
ارسلان با دستانی پر، همهی باقیماندهی خریدها را آورد و روی میز گذاشت. با دیدن گوجهسبزها، حلقه اشکی در چشمانم جمع شد. بیاختیار دلتنگ تمام روزهایی بودم که او را ندیدم و قهر کردم. خط نگاهم بیاراده به او رسید که نمیدانم چه از جان زندگی از هم پاشیدهام میخواست. نزدیکم ایستاد. یاد آغو*ش امنش دلم را بیقرار میکرد. ناگهان سر مچم را گرفت و گفت:
- علیا مخدره، یعنی اینقدر هوس گوجهسبز کردی که براش گریه میکنی؟
اوّلین جملهای که به ذهنم رسید را گفتم:
- همیشه نوبرانهاش رو اوّل تو برام میخریدی. یادته؟
نگاه خیرهاش در چهرهام میچرخید ولی نمیفهمیدم چه در ذهنش میگذشت. سوییچ را برداشت. دستی در موهایش کشید و گفت:
- کاری نداری؟ ببرم آیینه رو بدم درست کنن.
سر لج عصبی گفتم:
- سربار و مزاحم شما نمیشیم.
به طرفم سرش را خم کرد و گفت:
- زده به سرت. اگر نبرم، باز پا میشی، تنها دوره میافتی دم تعمیرگاهها.
عجولانه گفتم:
- الآن وقت ندارم به گلهگذاری جناب عالی گوش بدم. خودتم هزارتا کار داری گفتم وقت نمیکنی.
منظور حوریا بود که این روزها اسمش را به ندرت میشنیدم. قیافهاش هنگام تعجّب بانمک میشد وقتی که گفت:
- کی تا حالا وقت نداشتم؟
کاملاً درست بود. او همیشه برای خانواده وقت داشت. رو برگرداندم که بروم امّا ول کن نبود که دوباره پرسید:
- نه بگو.
خدایا چه موقع بدی یادش آمده بود همان ارسلان قبل بشود. مسئولیتپذیر و دوستداشتنی امّا نه برای شاهدختی که از همه چیز دست شسته بود.
***
به آنی شب فرا رسید. خبری از او نبود. حواسم پیش دیر کردنش بود. همه دور هم جمع شدیم تا خانوادهی همسر آیندهام قرار عقد را بگذارند. وقتی عزیزخانم رو به زندایی گفت:
- زنگ بزن ارسلانم بیاد.
منتظر نماندم تا بقیهاش را بشنوم و به سرعت از آنها دور شدم. دوباره معده درد امانم را بریده بود. انگار تمام آشوب و نگرانی دنیا در دلم سرازیر شد.
ساعتها بینتیجه با ارغوان بحث کردم. او میخواست با صبوری بیشتری برای برادرش انتظار بکشم. چون خبر نداشت نمیخواستم با خبر ازدواج حوریا و ارسلان جلوی همه سرشکستهتر بشوم. پس باید من زودتر نامزد میکردم.
به خاطر مخالفتش در مراسم خواستگاری و امشب، تنهایم گذاشت. از حاجدایی بعید بود که مخالفتی نداشت. منتظر یک اشاره و بهانه بودم تا نامزدی را بهم میزدم امّا کسی حرفی نمیزد.
چون خودت خواستی الآن کنج آشپزخانه چه غلطی میکنی؟ بفرمایید آقای مهندس و خانوادهی محترمش که مسخرهی شما هستند را بیشتر معطل نکن. برو تا قال قضیه کنده شود تا هیچ راه برگشتی نداشته باشی.
از استرس به خود میپیچیدم امّا برای واقعی نشان دادن اوضاع، چهرهام را برخلاف دلم راضی نشان میدادم. حتّی دستی به سر و رویم کشیدم. از بین لباسهای کمد، کت و دامنی خاکستریِ خوشبرشی را تن کردم. چادررنگی مادر با نگینهای ریز را دورم پیچیدم. موهایم زیر روسری ساتن پنهان شد. خلاصه هرچه باب میل و در شأن خانوادهی مذهبی آنها بود، را رعایت کردم.
از آن همه هیاهو به ستوه آمدم. با افکار درهم و شلوغ ذهنم، چادر را زیر ب*غل زدم و با احتیاط سینی چای را برای پذیرایی برداشتم. در مقابل هیجان و نگاه پرتحسین خانوادهی داماد عذابوجدان یقهام را سفت چسبیده بود. چون با صد در صد قلبم تصمیم نمیگرفتم و منطق بر وجودم غالب شده بود.
روی مبل خالی کنار دست داماد نشستم. به چشمم آقای مؤدب و جاافتادهای به نظر میرسید. چهرهای معمولی امّا دلنشین. کت و شلوار خاکستری که از قضا شبیه رنگ لباسهای خودم بود، به تن داشت. هر چه درونم آشفتگی موج میزد او آرام و خونسرد نشسته بود. اگر حرفی میزد و مخاطبش من بودم انگار کر شدم و چیزی نمیشنیدم. آنشب، ساعت دیر میگذشت تا خوب و دقیق قرارها گذاشته شود.
***
مثل نوجوانها با رفتن مهمانها سر و کلّهی ارسلان پیدا شد. اصلاً محلش نگذاشتم که چوب دوستداشتن و علاقهی یک طرفهام را خورده بودم.
بشقابی به همراه چند شیرینی و چای جلویش گذاشتم. با لحن مسخرهای گفت:
- دست شما درد نکنه عروسخانم.
دور از همه نشستم. عصبی خم شدم و مشغول درآوردن جورابهای بلند مشکی و زخیم از پایم شدم. عزیزخانم سرفهای کرد. نگاهش کردم و با ل*ب گزیدنش، صاف نشستم و کلافه پرسیدم:
- چیه؟
با اشارهی چشمش به سمت ارسلان، فهمیدم قسمتی از سفیدی ساق پاهایم جلوی او بیرون است. به ارسلان نگاه کردم. محجوبانه سرش را پایین گرفته بود. دوباره نقش صورت تپل حوریا جلوی چشمانم نمایان شد. با اخم دامن را مرتّب کردم و نشستم.
روسری ساتن را از روی سر برداشتم و به موهای بلندم چنگ انداختم. باز عزیزخانم نگاهم کرد. قبل از صحبتش کردنش گفتم:
- خیلی خب، داشتم خفه میشدم.
بامزه خندید و گفت:
- فکر کردی زندگی خاله بازیه. اگه بله رو گفتی و عقد کردی دیگه همین جوری باید همه جا چادر سرت کنی و خودت رو بپوشونی. پس فردا نگی نگفتم.
از حرفش ته دلم خالی شد. به جای من ارسلان، بدون اینکه نگاهم کند از سر جا بلند شد و گفت:
- اینجوری بازم میخواد سر مردم کلاه بذاره.
مقابلش ایستادم. حسابی کفری شدم و گفتم:
- بهتر از پنهان کاریه.
سایهی اندوهی در چشمانش دو دو میزد. چون دلش میخواست بپرسد که منظورم چیست امّا با سکوت سؤالش را قورتش داد.
***
بوی دلمههای نوبرانه که ویار ارغوان بود، تمام خانه را برداشت بود. حال و روزم تعریف چندانی نداشت. تا چند روز آینده زندگیام از این رو به آن رو میشد و هنوز جرأت نه گفتن و ابراز پشیمانی را نداشتم.
در آن هیاهو فقط تماس آقای مهندس کم بود. ماتمزده نگاهم به شمارهای بود که روی صفحه نمایش موبایل رژه میرفت. داشتم از غصه خفه میشدم. با دستانی لرزان گوشی را سایلنت کردم و روی میز گذاشتم.
با صدای زنگ در، ارسلان به حیاط رفت. دقایقی بعد دوباره زنگ به صدا درآمد و از پشت آیفون صدایم زد. چادر مشکی عزیزخانم را سر کردم به سرعت از حیاط گذشتم. به بیرون از خانه سرک کشیدم. ارسلان را در کنار آقای مهندس که برخورد اوّلشان بود، دیدم.
با آمدن من، آنها با هم دست دادند. ارسلان، خونسرد نگاهمان کرد. به آرامی از کنار ما رد شد و رفت. سریع در را پشت سرم، نیمه باز گذاشتم. به سمت مهندس رفتم. آنچنان به لرزش افتادم که انگار واقعاً ارسلان همسرم است و در مقابل چشمانش برای معاشرتی عاشقانه سوار ماشین مرد غریبهای شدم.
کنارش نشسته بودم، ولی فکرم داخل خانه بود. از تنهایی با او و صحبتهایی که اوضاع را سفت و محکمتر میکرد میترسیدم.
در این مدت دوماه آشنایی ما و خواستگاری سنتی، چند برخورد بیشتر همدیگر را ندیده بودیم. همیشه کت و شلوار میپوشید. سر به زیر، رفتاری متین و مُوَقَّر داشت. با لحن آهسته حرف میزد و احوال همه را میپرسید.
آن روز هم به بهانهی آوردن آش نذری سر از خانهی ما درآورده بود. چادر را سفت و محکم دور خودم گرفته بودم که فقط قاب صورت سرخ شدهام، در آن دیده میشد.
مستأصل، جرأت به زبان آوردن نارضایتیام را نداشتم. در برزخ بدی گیر افتاده بودم. حتّی توجّهای به گلهایی که بوی خنک و خوششان ماشین را پر کرده بود، نداشتم. انگار در مقابل غذای خوشمزهای سیر و بیمیل باشی.
در مقابل چند دقیقه صحبت کوتاهش که بیشتر رنگ صمیمیت گرفته بود، فقط تشکّر و خداحافظی، کلماتی بودند که به زبانم میآمد.
طولی نکشید که او رفت و من با دستپاچگی به همراه دستهگل و آش، وارد حیاط شدم. آهسته در را پشت سرم بستم. در آن هوای خنک و سرسبزی روبرویم با بهت و تحیر چند دقیقهای روی اوّلین پلّه مقابل باغچه نشستم. پیش خودم، هر چه سبک و سنگین میکردم تهش به نخواستن میرسیدم. چون دلم راضی نبود. باید همین امروز نارضایتیام را اعلام میکردم و بیشتر از آن کشش نمیدادم.
بلند شدم و آرام چند پلّهی باقیمانده را رد کردم. تا وارد خانه شدم، متوجّهی سکوت همه شدم. مادر نزدیکم آمد. آش نذری را از دستم گرفت. نگاهم به چشمانش افتاد که این روزها بیشتر نگران احوالم بود، چون حدس میزد انتخاب مهندس از روی علاقه نیست. آرام گفت:
- تعارفش میکردی.
کلافه دستهگل و چادر را روی مبل پرت کردم و گفتم:
- عجله داشت.
عزیزخانم گلها را برداشت. روی میز گذاشت و گفت:
- چرا حرصت رو سر این گلهای بیچاره درمیاری؟ حیفه.
گوشهای نشستم و دستم را زیر چانهام گرفتم. آن همه گلرز قرمز اضافه بود و جلوی همه بیشتر خجالتزدهام میکرد. به خودم نهیب زدم دیگر مهمّ نیست، که ارسلان پیش خودش چه فکری میکند. تازه بهتر، بگذار بفهمد آن کسی که برید و کوتاه آمد من بودم و سد راهی ندارد.
جایش را عوض کرد و کنار دستم نشست. با لحنی پر از طعنه و کنایه که نمیدانم شوخی بود یا جدّی گفت:
- شاهدختخانم وسط خیابون جای قرار گذاشتن نیست.
با تعجّب نگاهش کردم و گفتم:
- من کی قرار گذاشتم؟
معنی رفتارش را نمیفهمیدم. همچنان ادامه داد و گفت:
- برای اینکه حسابی چونهتون گرم بود. اینجوری که تو محو این خانوادهی دوستداشتنی شدی گفتم طاقت دوری نداری. حالا چیکار داشت؟
در مقابل لیچار بار کردنش با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
- اگه برات جالبه میرفتی ازش میپرسیدی.
تا گفت:
- ما رسم نداریم.
بین حرفش پریدم و بیتوجّه به صدایی که بالا رفت. جلوی نگاههای متعجّب خانواده، داد زدم و گفتم:
- یه وقت پنهان کاری و دروغ، قاطی رسم و رسوم مسخرهتون نشده؟
بیش از اندازه واکنش نشان دادنم باعث شد همه قاطی بحث ما بشوند. امّا غرورش اجازه نمیداد که مستقیم دلیل سؤالم را بپرسد. مثل همیشه همه را به سکوت دعوت کرد و با رفتنش، بحث عوض شد.
تا آخر شب بیحرف و بقکرده در کارهای خانه به عزیزخانم کمک کردم. بعد از خوردن شام با ارسلان تماس گرفتند تا زندایی و ارغوان را به خانه برساند. معلوم نبود ور دل حوریا بود یا نه؟ که از هر فرصت پیش آمده از خانه بیرون میرفت.
دوباره که برگشت. میخواست شب را اینجا بماند. شببخیر گفتم و تا خواستم برای خواب به خانهی خودمان بروم مادر گفت:
- خوبه بمونیم.