نظارت همراه رمان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست | ناظر: Helen.m

Tiam.R

مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی‌ادبیات+آزمایشی:تدوینگر
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ژورنالیست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,122
پسندها
پسندها
6,001
امتیازها
امتیازها
388
سکه
2,753
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @زهرا مشرف
ناظر: @Helen.m
لینک تاپ
یک تایپ:
 
ببخشید، یک پارت دیگه بدون بررسی فرستاده بشه، رمان قفل میشه؟!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Helen.m
سلام عزیزم وقت بخیر
گلم بزار بررسی کنم بعد
 
- به‌نام‌اُمید -

من هیچ‌وقت از تاریکی نترسیده‌ام. اگر ترسی هم بوده، همیشه از چیزهایی بوده که در روشنایی محو می‌شوند. از آدم‌هایی که لبخند می‌زنند، اما دلشان(دل‌شان) ابری‌ست. از حرف‌هایی که گفته نمی‌شوند، چون هیچ‌کس بلد نیست از جای درست شروع کند. از خودم، وقتی به آینده فکر می‌کنم و نمی‌دانم کجای راهش ایستاده‌ام. آن شب، همه‌چیز معمولی بود. کتاب نیمه‌خوانده‌ام کنار تخت، صدای عقربه‌ی ساعتی که به‌جای زمان، اضطراب را می‌شمرد، و اتاقی که بیشتر از آن‌که برای خوابیدن ساخته شده باشد، برای پنهان شدن بود. نمی‌دانم چرا رفتم سراغ رادیو. . ( ، ) شاید چون اتاق مادربزرگ زیادی ساکت شده بود، از وقتی که خودش در آن حضور نداشت. شاید چون دلم می‌خواست چیزی را روشن کنم که سکوت را خاموش کند. رادیو خاک گرفته بود. دکمه‌اش گیر کرده بود. صدایش اول خش‌خش کرد، بعد هیچ... و بعد صدایی آمد. نه از آن صداهای مرموز فیلم‌ها. نه وهم‌انگیز، نه افسونگر. واقعی بود. زمینی، خسته و انگار خودش هم نمی‌دانست شنیده می‌شود یا نه.(صدایش اول خش‌خش کرد، بعد هیچ... و بعد صدایی آمد؛ نه از آن صداهای مرموز فیلم‌ها، نه وهم‌انگیز، نه افسونگر. واقعی بود، زمینی خسته و انگار خودش هم نمی‌دانست شنیده می‌شود یا نه.) گفت:
- تو هنوز هم فکر می‌کنی اشتباه از تو بود... نه؟!
نفس کشیدن یادم رفت. مثل وقتی کسی دقیقاً همان جمله‌ای را می‌گوید که سال‌ها توی سرت تکرار شده، بی‌آنکه (آن‌که) به زبان بیاید. من چیزی نگفتم. فقط نشستم، درست روبه‌روی رادیو. انگار صدایی از دل من، راهش را از آینده پیدا کرده بود و آمده بود تا نگذارد دیر شود. همان‌جا، همان لحظه، اولین بار بود که این فکر در ذهنم افتاد که شاید آینده، همیشه آن‌قدر دور نباشد. شاید، گاهی از رادیویی قدیمی صدایت می‌زند، تا بگوید:
- اینجا ایستگاه آخر نیست...
صدا دوباره تکرار کرد:
- تو هنوز هم فکر می‌کنی اشتباه از تو بود... نه؟!
نفهمیدم باید جواب بدهم یا نه. اصلاً چطور به چیزی که واقعی نیست، پاسخ می‌دهند؟ یا شاید مسئله همین بود، این صدا، بیش از حد واقعی بود. زیر ل*ب گفتم:
- کی هستی؟
مکثی شد. بعد صدایی آرام، مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد، گفت:
- تو... فقط کمی دورتر. کمی دیرتر. کمی پیرتر.
نفسم را بیرون دادم. شاید برای فرار از هوایی که ناگهان سنگین شده بود. گفتم:
- داری شوخی می‌کنی؟
صدا جواب نداد. فقط صدای ورق خوردن کاغذی آمد. انگار کسی دارد چیزی را از پیش می‌خواند:
- نوشته‌ای: کاش کسی از آینده بیاید و بگوید هنوز دیر نشده. نوشته‌ای: دارم فراموش می‌کنم کی بودم. نوشته‌ای: شاید اگر صدایم به گوش خودم برسد، نجات پیدا کنم، رَسا...
اسمم را که گفت، لرز افتاد به دستم. نه از ترس. از چیزی عمیق‌تر. از دیدن خودت در چشم کسی که هنوز ندیده‌ای. بلند گفتم:
- از کجا می‌دونی؟
صدا، بی‌عجله گفت:
- چون تو همه‌شو نوشتی. فقط هنوز ننوشتی که قراره گوش بدی. من هم نمی‌دونم قراره گوش بدی... یا نه.
سکوت افتاد. سکوتی که وسطش یک دنیا جمله نگفته بود. من از آن سکوت‌ها بلدم. بلد بودم که چطور پنهان شوم در میان کلمه‌هایی که هرگز به مقصد نمی‌رسند. برای لحظه‌ای، تنها صدایی که مانده بود، صدای تپش قلبم بود و خش‌خش رادیو. بعد، صدای زن گفت:
- یک چیز یادت باشد. اگر شنیدی... یعنی هنوز وقت هست و اگه باور کردی، یعنی نجات هنوز ممکنه.
صدا محو شد. نه ناگهانی. مثل بخارِ لیوانی چای که آهسته از لبه‌ی زمان بلند می‌شود و من، برای اولین‌بار در زندگی، احساس کردم شاید تمام این سال‌ها، فقط منتظر بودم تا خودم، پیدایم کند.
 
گاهی بعضی صداها نمی‌روند. نه به این خاطر که بلندند، نه به‌خاطرِ ماندگاری‌شان. فقط چون آمده‌اند به چیزی دست بزنند که نباید بیدار می‌شد. صبح که بیدار شدم، رادیو خاموش بود. نه صدایی، نه خش‌خشی، نه آن زنِ دور و نزدیک. فقط آفتابی که بی‌دعوت روی دیوار نشسته بود.( عزیزم فاصله بعد نقطه یادت رفته)می‌توانستم همه‌چیز را انکار کنم. می‌توانستم بگویم خسته بوده‌ام، خواب دیده‌ام، یا ذهنم یک بازی کرده تا خودم را از تنهایی نجات دهد. اما.. ( ، ) من آن صدا را شنیدم. نه یک خیال. نه صدایی از بیرون. که چیزی از درون، که راهش را از آینده برگشته بود. تا عصر، چندبار رادیو را روشن و خاموش کردم. هیچ. دکمه‌اش انگار فقط وقتی کار می‌کند که خودش بخواهد. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم. ( نه یک خیال، نه صدایی از بیرون، که چیزی از درون که راهش را از آینده برگشته بود. تا عصر چند بار رادیو را روشن و خاموش کردم؛ هیچ دکمه‌اش انگار فقط وقتی کار می‌کند که خودش بخواهد. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم.)نه از ترس دیوانه فرض شدن، بلکه از ترس این‌که اگر بگویم، همه‌چیز از دست برود. مثل رؤیایی که فقط وقتی زنده می‌ماند، که آن را برای کسی تعریف نکنی. شب، وقتی خانه آرام شد، رفتم سراغ دفترم. همان دفتری که توی آن همیشه فقط چیزهایی را می‌نوشتم که نمی‌توانستم به زبان بیاورم. دفتری که نمی‌دانستم برای خودم است یا برای نسخه‌ای از من که هنوز نیامده. نوشتم: «اگر واقعاً توی آینده صدایی هست که منم، و اگر قراره این صدا دوباره برگرده، باید بدونه که دارم می‌شنوم، که حواسم هست و شاید.. شاید منتظرم.» نمی‌دانستم آن صدا از کجا آمده بود، اما عجیب، چیزی درونم آرام شده بود. نه از جنس امید. از جنس آمادگی. انگار، حالا دیگر نمی‌ترسیدم از آینده. فقط می‌خواستم بدانم، آیا ممکن است آن‌قدر برای خودم مهم باشم که «منِ آینده»
زحمت برگشتن بکشد؟!
(نه از جنس امید، از جنس آمادگی. انگار حالا دیگر نمی‌ترسیدم از آینده. فقط می‌خواستم بدانم آیا ممکن است آن‌قدر برای خودم مهم باشم که «منِ آینده» زحمت برگشتن بکشد؟!)
رادیو ساعت سه‌ونیمِ شب روشن شد. نه با صدای خش‌خش، نه با آهنگی قدیمی، که با یک جمله‌ی صاف و مستقیم:
- رسا، اگه گوش نمی‌دی، ممکنه دیر بشه.
بیدار شدم یا شاید اصلاً خواب نبودم. نور کم‌رنگی از پنجره‌ی نیمه‌باز روی فرش افتاده بود. رادیو، با همان صدای زن، بی‌مقدمه ادامه داد:
- امشب فقط یک چیز می‌خوام بگم، اون تصمیمی که فکر می‌کنی بی‌اهمیته. اون‌که هنوز نگرفتی. همون، همه‌چی رو عوض می‌کنه.
به خودم آمدم. چشمم هنوز تار می‌دید، ولی صدایش واضح بود. مثل کسی که از ته چاهی حرف می‌زند، ولی کلماتش، پر از نورند. گفتم:
- کدوم تصمیم؟! من که چیزی...
صدا پرید وسط حرفم:
- همینی که هر روز نادیده می‌گیری. همینی که فکر می‌کنی هنوز وقت داری برای گرفتنش.
احساس کردم قلبم یک ضربه اضافه زد یا یک ضربه را جا انداخت. نمی‌دانستم منظورش چیست. ولی از لحنش فهمیدم، آن‌قدری مهم است که کسی از سال‌ها بعد، شبانه برگردد برای گفتنش. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
- می‌شه دقیق‌تر بگی؟ یعنی کدوم اشتباه؟
مکثی شد. بعد صدا گفت:
- تو همیشه همین‌جوری پرسیدی. دنبال دقیق بودن، وقتی اصل ماجرا رو حس کرده بودی. الانم می‌دونی، فقط می‌ترسی ببینی.
لحظه‌ای رادیو ساکت شد. فکر کردم تمام شد، که دوباره باید تا شب بعد منتظر بمانم. اما بعد، صدایی آهسته‌تر گفت:
- اگه امشب گوش کردی.. از فردا، دنیا یه‌ذره فرق می‌کنه. نه زیاد. ولی همون یه‌ذره، شاید نجاتت بده.(- اگه امشب گوش کردی، از فردا دنیا یه‌ذره فرق می‌کنه. نه زیاد، ولی همون یه‌ذره شاید نجاتت بده.)
و بعد خاموش شد. نه با کلیشه‌ی صدای خش‌خش، با سکوتی که شبیه بسته‌شدنِ دری در فاصله‌ی خیلی دور بود. نشستم. چشمم به رادیوی خاموش و دستم روی دفتر، (حذف ویرگول )و فکری که تا صبح رهایم نکرد:
- اگر آن تصمیم، همین امروز پیشِ پایم باشد... می‌فهمم؟ یا دوباره از کنارش رد می‌شوم؟
 
آن روز همه‌چیز مثل همیشه شروع شد. صبحانه‌ی نیمه‌خورده، اتاقِ نیمه‌مرتب، حوصله‌ی نیمه‌موجود. اما چیزی در هوا فرق داشت. نه آن‌قدر آشکار که بشود نشانش داد، نه آن‌قدر پنهان که نشود حسش کرد. مادرم از آشپزخانه گفت:
- رسا، امروز برو پیش خانم محمودی. گفت یه کتاب جدید آورده برات.
خانم محمودی... همان زنِ پیرِ مهربانی که کتابخانه‌ی کوچک ته کوچه را با عشق می‌چرخاند. هر بار که می‌رفتم، یک داستان برایم نگه داشته بود. ولی چند هفته‌ای بود که نرفته بودم. همان‌طور که لقمه‌ی بی‌اشتها را می‌جویدم، جمله‌ی دیشب در گوشم تکرار شد:
- همون تصمیمی که فکر می‌کنی بی‌اهمیته.
رفتن یا نرفتن به کتابخانه، تصمیم بزرگی نیست.نه؟ اما اگر... اگر منظورش همین بود؟ نشستم کنار پنجره. زل زدم به کوچه. به گلدان شکسته‌ی گوشه‌ی پله‌ها، به پسر همسایه که دوچرخه‌اش را از گل بیرون می‌کشید، و به خودم‌... که داشتم از یک رفتن ساده، یک نبرد درونی می‌ساختم. آخرش رفتم، بی‌دلیل یا شاید دقیقاً به خاطر همان دلیل. که شاید این، همان تصمیم باشد. خانم محمودی با لبخند همیشگی‌اش کتابی را داد دستم. قدیمی، چرمی، بی‌عنوان‌. گفت: (رفتن یا نرفتن به کتابخانه، تصمیم بزرگی نیست، نه؟ اما اگر... اگر منظورش همین بود؟ نشستم کنار پنجره و زل زدم به کوچه، به گلدان شکسته‌ی گوشه‌ی پله‌ها، به پسر همسایه که دوچرخه‌اش را از گل بیرون می‌کشید و به خودم... که داشتم از یک رفتن ساده، یک نبرد درونی می‌ساختم. آخرش رفتم، بی‌دلیل یا شاید دقیقاً به خاطر همان دلیل که شاید این، همان تصمیم باشد. خانم محمودی با لبخند همیشگی‌اش کتابی را داد دستم؛ قدیمی، چرمی، بی‌عنوان. گفت:)
- نمی‌دونم چرا، ولی حس کردم این کتاب منتظر تو بوده.
تشکر کردم. نپرسیدم موضوعش چیست. همان‌طور گرفتمش و آمدم و وقتی شب، در نور چراغ مطالعه بازش کردم، روی صفحه‌ی اول نوشته بود:
- یادداشت‌هایی برای کسی که هنوز وقت دارد.
قلبم لرزید. نمی‌دانستم این فقط یک تصادف است، یا بخشی از همان هشدار. ولی فهمیدم که تصمیم امروز، کوچک بود اما بی‌صدا نماند. همان شب، رادیو باز هم حرفی نزد. ولی لازم نبود. صدایش را، از جایی دیگر شنیده بودم... نفسم را آهسته بیرون دادم. صفحه را ورق زدم. سطر اول:
- نمی‌دانستم وقتی از کنار آن کوچه رد شدم و نگاه نکردم، چه چیزی را برای همیشه جا گذاشتم.
انگار صدایی درونم گفت، تو می‌فهمی این یعنی چه. ورق زدم:
- هرکسی در زندگی‌اش یک لحظه‌ی نادیده گرفته‌شده دارد. لحظه‌ای که کوچک به‌نظر می‌رسید، اما وقتی ازش عبور کردی، تازه فهمیدی... نقطه‌ی برگشت همان‌جا بود.
نفس کشیدنم سنگین شده بود. یاد صبح افتادم. کتابخانه. تصمیم ساده. حالا این جمله‌ها، مثل صدای همان رادیو، داشتند آرام ولی قاطع به من می‌گفتند:
- داری دیده می‌شی. حتی وقتی فکر می‌کنی نه.
یک برگه‌ی نازک افتاد وسط کتاب. دست‌خطی دیگر، نه آن‌قدر زیبا، ولی پرحس:
- اگه دوباره فرصت داشتی، اول کجا رو نگاه می‌کردی؟! با کی حرف می‌زدی؟! چی رو نادیده نمی‌گرفتی؟! جواب این سه سوال، شاید همون نجاتت باشه.
به برگه نگاه کردم. به انگشت‌هایم که کمی لرزیده بودند. به دل آشوبی که دلیلش دقیق معلوم نبود ولی واقعی بود. نمی‌دانم چقدر گذشت. فقط می‌دانم آن شب، با خودم تکرار کردم:
- من هنوز وقت دارم... ولی نه برای همیشه.
 
صبح بود. نه آن‌قدر روشن که همه‌چیز معلوم باشد، نه آن‌قدر تاریک که بشود پنهان شد. از وقتی کتاب را خوانده بودم، سؤال‌ها مثل بذرهایی در ذهنم کاشته شده بودند:
- اگه دوباره فرصت داشتی.(،) اول کجا رو نگاه می‌کردی؟!
اولش، جوابش را نمی‌دانستم. ولی همان لحظه که توی مدرسه، صدای لیلا را شنیدم و بعد دیدم که مثل همیشه وسط حرفش پریدند و بی‌توجه رد شدند، حسی ته دلم گفت:
- شاید همین‌جاست...
لیلا همکلاسی آرامی که همیشه کنار پنجره می‌نشست. نه جزو محبوب‌ها بود، نه آن‌قدر عجیب که کسی بخواهد آزارش بدهد. ولی همیشه، درست در لحظه‌ای که می‌خواست چیزی بگوید، صداها روی صدایش سوار می‌شدند و می‌گذشتند. یاد نوشته‌ی آن کتاب افتادم:
- لحظه‌ای که نادیده گرفته شد، همان‌جا نقطه‌ی برگشت بود.
آن روز توی زنگ تفریح، کنار لیلا نشستم. دلم شور می‌زد. (،) نه برای کاری خاص، فقط برای «دیدن». برای اینکه (این‌که)برای اولین بار در عمرم، به‌جای نگاه از بالا یا بی‌تفاوتی، واقعاً نگاه کنم. پرسیدم:
- تو چیزی گفتی سر کلاس؟! من نشنیدم.
خندید. از همان خنده‌های نصفه‌نیمه‌ی کسانی که عادت کرده‌اند دیده نشوند. گفت:
- هیچی... فقط خواستم بگم بابام امروز میاد دنبالم. هفت ساله ندیدمش.
همان‌جا چیزی در دلم فرو ریخت. ساده و بی‌صدا، درست مثل صدای آن رادیو. گفتم:
- وای... واقعاً؟ چرا چیزی نگفتی؟
شانه بالا انداخت. همان شانه‌ای که انگار وزن ندیدن‌های سال‌ها را می‌کشید. تمام روز، ذهنم با آن جمله چرخید:
- با کی حرف می‌زدی، اگه دوباره فرصت داشتی؟! (شانه بالا انداخت، همان شانه‌ای که انگار وزن ندیدن‌های سال‌ها را می‌کشید. تمام روز ذهنم با آن جمله چرخید:
- با کی حرف می‌زدی، اگه دوباره فرصت داشتی؟!)

شاید اگر من حرف نمی‌زدم، او هم دیگر نمی‌گفت و شاید حرف‌های نگفته‌ی ما، چیزی را توی دنیا خاموش می‌کردند، بی‌آنکه بفهمیم. آن شب، رادیو باز خاموش بود، اما من یاد گرفته بودم همه‌چیز باید از خودم شروع شود. حتی دیدن، حتی شنیدن. بعضی خاطره‌ها مثل جعبه‌هایی‌اند که فقط در یک ساعت خاص باز می‌شوند. نه قبلش، نه بعدش و اگر آن لحظه حواست نباشد، ممکن است تا ابد درشان بسته بماند. ساعت دوازده و چهارده دقیقه بود. رادیو دوباره روشن شد. نه با صدا، با خش‌خش. ولی خش‌خشی که انگار می‌خواست چیزی را یادم بیندازد. اولین جمله این بود:
- تو فقط اشتباه نکردی. تو اشتباهت رو خاک کردی.
قلبم تند زد. انگار کسی داشت از داخل سینه‌ام ضربه می‌زد. همان لحظه، تصویر دخترک کوچکی آمد جلوی چشمم. موهایش را محکم بسته بود. چشم‌هایش هنوز خیس بودع و من.. با بی‌حوصلگی گفتم:
- بچه‌بازی درنیار. (،) اصلاً به من ربطی نداره.
آن روز، کلاس چهارم بودم. او گریه می‌کرد چون یک نفر دفترش را پاره کرده بود و من، ( حذف ویرگول ) که فقط می‌خواستم محبوب باقی بمانم خودم را کنار کشیدم. نه دلداری، نه دفاع، نه حتی یک جمله‌ی ساده‌ی:
- حق با توئه.
و حالا، سال‌ها گذشته، اما صدای رادیو داشت همان لحظه را بیرون می‌کشید از لای خاکِ بی‌تفاوتی:
- تو فقط شاهد نبودی، تو اونجا بودی و هیچ‌کاری نکردی.
چشم‌هایم را بستم. (،) تلخ بود. نه برای اینکه دیگر کاری ازم برنمی‌آمد، برای اینکه آن موقع می‌توانستم کاری بکنم، ولی نکردم. و (پیشنهاد حذف " و " )حالا، من بودم و یک اتاق ساکت. و رادیویی که با صراحت می‌گفت:
- دیر نشده. فقط... باید یادت بیاد.
یه آن دختر فکر کردم. اسمش چه بود؟! سحر؟ یا شاید‌.. ملیکا؟ هرچه بود، من آن شب، درونم را روبه‌رو کردم با دختربچه‌ای که تنها ماند و من، عمداً نگاه نکردم. حالا اما... دیگر نمی‌خواستم نگاه برگردانم!
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 6)
عقب
بالا پایین