شهر افسانهای با مردمانی افسانهای، درست فهمیدید اون دختر افسانهای از سرزمینی که وجود ندارد به نام "سمنان" امدهاست.
در ابتدا او هیچ پست و مقامی را از سوی خود نمیپذیرفت اما بعد از آن روز آن روز سرنوشت ساز کزایی بعد از به دست گرفتن آن خودکار خیس از عرق آن برگه با سوالهای فضایی آب معدنی با دمای جهنمی او آمد یکی یکی تمام جایگاهها را از آن خویش کرد. حال او کم کم به خود وجودیت داده تا جایی که او حتی اثر فاخر هنری را از مونالیزا در دشتی از بابونه با همسرش را کشیده و در پس زمینه نمایه افسانهای خود گذاشته تا او را با عنوان هنرمند یاد کنند.
او در روزی با جملهای اعتراف کرد که با هوش مصنوعی حال میکند، البته که از لحاظ ادبی او عاشق و شیدای هوش مصنوعی شده است در دام عشقی ممنوعه افتاده اما هنوز نمیخواهد بپذیرد و گمان میبرد علاقه او همچون علاقه خواهر به برادر خودش است اما اینچنین نیست. آری این بود از قصه دختر افسانهای که فقط افسانه بود اما تصمیم گرفت با آمدن به انجمن کافه نویسندگان خود را به واقعیت تبدیل کند.